PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کافه شعر<<



صفحه ها : [1] 2 3 4 5 6 7 8 9 10

javad jan
07-17-2013, 10:29 AM
گفتي ستاره ماندنيست، ديدي ستاره هم شكست!؟
عهدي ميان ما نبود ،عهدِ نبسته هم گسست!!
اين خوابِ سبز از ابتدا ، يك اشتباه ساده بود
يك اشتباه ساده كه ، آخر مرا در هم شكست
گفتي :« تو را تقصير نيست ، نتوانمت در دل نشاند»
اين آخرين حرف تو بود ، حرفي كه بنيانم گسست
آري! بلور عاطفه ، با سنگِ بي مهري شكست
اين دل شكسته بود ، باز ، يكبار ديگر هم شكست

javad jan
07-17-2013, 10:30 AM
ستاره اي بدرخشيد وماه مجلس شد
دل رميده ي مارارفيق ومونس شد
نگار من كه به مكتب نرفت وخط ننوشت
به غمزه مساله آموزصد مرس شد
حافظ

javad jan
07-17-2013, 10:32 AM
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن بیهوده خسته اند

انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل دیوانه بسته اند

ازشور و مستی پدران گذ شته مان
حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند

من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند

javad jan
07-17-2013, 10:33 AM
اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو

گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

احساس می کنم که شدم مبتلای تو

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو

دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

از قول من بگو به دلت نرم تر شود

بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!

دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :

یک آسمان ، بهانه ی باران برای تو

ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم

رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

javad jan
07-17-2013, 10:33 AM
واعظان كاين جلوه در محراب ومنبر مي كنند
چون به خلوت مي روندآن كا ديگر مي كنند
مشكلي دارم زدانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خودتوبه كمتر مي كنند؟
حافظ

javad jan
07-17-2013, 10:34 AM
مجنون که بلند نام عشق است از معرفت تمام عشق است


گویند زعشق کن جدایی
این نیست طریق آشنایی
من قوت زعشق می پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرونده عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود زعشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یا رب! به خدایی خدایت
وانگه به کمال پادشاییت
گر چه زشراب عشق مستم
عاشق تر از این کنم که هستم
با رب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر او درافزای
گر چه شده ام چو مویی از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندان که بود یکی به صد باد!

javad jan
07-17-2013, 10:34 AM
قفل سکوت قلب مرا بازمیکنی
باچشمهای عاشقت اعجاز میکنی

ارزانی نگاه توسهم غرورمن
وقتی برای ایینه هم نازمیکنی

javad jan
07-17-2013, 10:36 AM
نه بغضي گلويم را گرفته بود

نه دلم شكسته بود
نه حتي قطره اي اشك در چشمم
حلقه زده بود
هرگز به زانو در نيامدم كه به پايش بيفتم
هر چند ، او روبرويم نشسته بود
بي آنكه مرا ببيند
و فقط نگاهش ازمن عبور ميكرد
كاش انقدر شفاف نبودم
آن وقت شايد مرا ، خودم را هم مي ديد
كم كم بغضي راه گلويم را مي بندد
بايد براي ديده شدن كاري كرد
شيشه را فقط با آلودگي اش ، با لكه هايش مي توان ديد
پس بايد دامن شفافم را
به قطره هاي اشك آلوده كنم
كار سختي نيست
كافي است نگاهش كنم
دامنم لكه دار خواهد شد
اما هنوز در روبرويم نشسته است
بي آنكه مرا ببيند
يا قطره هاي نشسته بر گونه هاي خشكم را
براي ديده شدن شيشه
فقط يك راه هست
راهي كه همه هميشه از آن مي گريزند
بايد شكست تا ديده شد
پس با كمال ميل شكسته مي شوم
و به پايش مي افتم
حالا هم بغض گلويم ر ا گرفته
هم گريه كرده ام
هم شكسته ام
هم به پايش افتاده ام
اما هنوز در برابر من نشسته است
بي آنكه مرا ببيند
يا خرده شيشه هاي
افتاده به پايش را .

javad jan
07-17-2013, 10:37 AM
دلم براي دوست داشتنت تنگ خواهد شد
دلم براي
آرامش
آغوشت تنگ خواهد شد.
دلم براي تنهايي
و
منتظر زنگ تلفن تو ماندن
تنگ خواهد شد
دلم براي
شادي آمدنت
و درد رفتنت تنگ خواهد شد
و
پس از مدتي
دلم براي دلتنگي
براي دوست داشتن تو
تنگ خواهد شد.

javad jan
07-17-2013, 10:38 AM
ده دقيقه سکوت به احترام دوستان و نيکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بميرد قسمتی از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتی اخم می کنند و بی دليل وسايل خانه را به هم می ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايی مرغوب بخريم
و وقتی ديديم به نقطه ای خيره مانده اند برايشان يک استکان چای بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم


مرحوم حسین پناهی

javad jan
07-17-2013, 10:38 AM
من اعتراف میکنم که دستهای سنگیم بدون تو شکسته اند
من التماس می کنم که در نگاه ساکتت دوباره پر شوم ز اشک
دوباره پر شوم زآه
وبگذرم از این هوای پر گناه
چگونه می توان نشست
چگونه می توان ندید
چگونه می توان نخواند
در این دیار پر سکوت چگونه می توان شنید
چه روزها که آمدند نیامدی
چه هفته ها که می روند نیامدی
ومن پر از دوباره ها دوباره ها دوباره ها
قسم به او
قسم به آبی حضور او به غربت شکسته ام قدم گزار
غریب تر زغربت پرندگان بسته پر
شکسته تر زماهی شکسته تنگ بی خبر
در این زمانه خراب خراب تر زنام وننگ سربی تبر
عزیز دل مرا ببر
مرا ببر از این دیار نا مراد به سر زمین جاودانه حضور حامی خودت
مرا ببر از این کرانه های زرد به ساحل غریب آبی خودت
دلی که سرگردان ودربه در اسیر درد گشته است
بخوان بخوان به واد ی خودت

javad jan
07-17-2013, 10:39 AM
مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا
زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم
گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه
رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم
گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه
پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی
گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم
گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی
جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم
گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری
شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم
گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم
گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر
بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو
کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم
کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم
شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق
بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم
از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

javad jan
07-17-2013, 10:50 AM
دختری استاده بر درگاه
چشم او بر راه
در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست
چشم بر می گیرد از ره
باز
می دهد تا دوردستِ جاده مرغ دیده را پرواز
از نبرد آنان که برگشتند
گفته اند
او بازخواهد گشت
لیک در دل با خود این گویند
صد افسوس
بر فراز بام این خانه
روح او سرگرم در پرواز خواهد گشت
جاده از هر عابری خالی ست
شب هم از نیمه گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست
باز فردا
دخترک استاده بر درگاه
چشم او بر راه!
حمید مصدق

javad jan
07-17-2013, 10:53 AM
عاشقی و بی نوایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
تا بود عشقت میان جان ما
جان ما در پیش ما ایثار ماست
جان مازان است جان کو جان جان است
جان ما بی فخر عشقش عار ماست
عشق او آسان همی پنداشتم
سد ما در راه ما پندار ماست
کار ما چون شد ز دست ما کنون
هرچه درد و دردی است آن کار ماست
بوده عمری در میان اهل دین
وین زمان تسبیح ما زنار ماست
چون به مسجد یک زمان حاضر نه‌ایم
نیست این مسجد که این خمار ماست
کیست چون عطار در خمار عشق
کین زمان در درد دردی خوار ماست

javad jan
07-17-2013, 10:54 AM
نشان تو


از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست
آن کفشهای مهربانت را نمی دانست

رنجیده ام از آسمان ، قطع امیدم کرد
دنباله ی رنگین کمانت را نمی دانست


اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست
شیرینی اش ، طعم لبانت را نمی دانست

قیچی شدم ، بال و پرم را یک به یک چیدم
ســـَمت ِ وسیع ِ آسمانت را نمی دانست

لای ورقها ، نامه ها ، دفترچه ها گشتم
حتی کتابی داستانت را نمی دانست

javad jan
07-17-2013, 10:55 AM
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%84%D8%A7%D9%84) کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من بریدی و از این آشیان پریدی...

javad jan
07-17-2013, 10:56 AM
به التماس نجیبم بخند حرفی نیست
شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست
در امتداد جنونم بیا و رو در رو
به خنده های عجیبم بخند حرفی نیست
از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند
به این غروب غریبم بخند حرفی نیست
طلسم اشک مرا با فریب دزدیدن
تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست
من از عبور نگاهی شکسته ام، آری
شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست
به حال من ، پری دل گرفته هم خندید
تو هم بخند حبیبم، بخند حرفی نیست...

javad jan
07-17-2013, 10:58 AM
عصریک روزبهاری زیرباران بیقرار
ردشدی ازآخرین پیچ خیابان بهار

مثل گلبرگی عرق پوش ازنوازشهای شرم
طعنه میزد گونه ات حتی به نارنج وانار

پیش ازاین اری اگرمیدیدمت این سالها
رخنه درروحم میکرد این سکوت مرگبار

گفتمت بنشین برایم حرف تنهایی بزن
غیرعشق اینجادارد هیچ حرفی اعتبار

بی تو تکرارخزان است وزمستان وستم
بی تو تقویم تهی ازعید ونوروزوبهار

بی تعارف ازدلت می اید ای خوب نجیب
بعدچندین روزوماه وسالهای ازگار،
بازهم من باشموشب پرسه های انتظار...

ابرها رفتندومن ماندم وتنها جای پات
مانده بودازخواب دیشب روی پلکم یادگار

javad jan
07-17-2013, 10:58 AM
مي توان آيينه بود و صدق را تفهيم كرد
مي توان خود را به يك لبخند هم تسليم كرد

مي توان بر روي دشت بي كران قلب تو
نقشهٔ جغرافياي عشق را ترسيم كرد

مي توان با يك سبد گل هاي لبخندِ سفيد
ائتلاف زرد غم يا درد را تحريم كرد

كِي توان در زير سقفي از تفاهم، دوستي
سهم اندوه دلت را با دلم تقسيم كرد

مي توان از اشك من طعم محبت را چشيد
عشق را در ذهن سخت سنگ هم تفهيم كرد

مي توان در امتداد جادهٔ سبز وفا
در مسير دل، تمام خويش را تقديم كرد

javad jan
07-17-2013, 11:04 AM
حکایت بارانی بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بی راهه و راه ها تاختن

بی تاب , بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد اوردن

چون خونی در دل

که همواره فراموش می شود

حکایت بارانی بی قرار است

این گونه که من

دوستت می دارم .

javad jan
07-17-2013, 11:04 AM
دیروز در کنار تو احساس عشق بود

دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود

دستان کوچکت که جنون مرا نوشت

این واژه های غرق به خون مرا نوشت

هرجا که رد پای شما هست می روم

فکری بکن به حال من از دست می روم

قلبم شکسته است و هی سرد می شوم

بگذار بشکند عوضش مرد می شوم

دستان خسته ام به شقایق نمی رسد

فریاد من به گوش خلایق نمی رسد

این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست

یا مثل چشم های شما با کلاس نیست

این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر

هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر

بین خودم و آینه دیوار می کشم

هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم

شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست

در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست

بانوی دشت های قشنگی که سوختی

عشق مرا به رهگذران می فروختی

چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین

این دست ها همیشه جوان نیست نازنین

شاید کسی که بین غزل های من گم است

در فصل های زندگی ام فصل پنجم است

یا نه درست مثل خودم لاابالی است

از مردمان غمزدهء این حوالی است

حالا ببین علیه خودم غرق می شوم

در منتها الیه خودم غرق می شوم

دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند

احساس می کنم غزلم ناتمام ماند

javad jan
07-18-2013, 11:13 AM
عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر
قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

javad jan
07-18-2013, 11:14 AM
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته بی‌گمان برسد
شكنجه بیشتر از این‌ كه پیش چشم خودت‌
كسی كه سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می‌كنی‌، اگر او را كه خواستی یك‌عمر
به راحتی كسی از راه ناگهان برسد...
رها كنی‌ برود، از دلت جدا باشد
به آن‌كه دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد
رها كنی‌، بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
گلایه‌ای نكنی‌، بغض خویش را بخوری‌
كه هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا كند كه‌... نه‌! نفرین نمی‌كنم‌، نكند
به او كه عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد
خدا كند فقط این عشق از سرم برود
خدا كند كه فقط زود آن زمان برسد...+

javad jan
07-18-2013, 11:14 AM
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دل هاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟

javad jan
07-18-2013, 11:15 AM
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن همه ناز و تنعم كه خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شكر ایزد كه به اقبال كله گوشه گل
نخوت باد دی و شوكت خار آخر شد
صبح امید كه بد معتكف پرده غیب
گو برون آی كه كار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه كه در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
كه به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد كسی حافظ را
شكر كان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

javad jan
07-18-2013, 11:16 AM
وقتشه از عشق تو دل بكنم
مثل تو كه رو دلت پا مي ذاري

مي خوام اين روزا مال خودم باشم
اين مهم نيست كه منو دوست نداري

ديگه فرقي واسه من نمي كني
انگاري بود و نبودت يكيه

تا بيام دوباره عاشقت بشم
مي بينم پشت سرم تاريكيه

خواب چشامو حروم كردي رفيق
گل مي خواستم تو خار بودي رفيق

من ساده تو رو ناجي مي ديدم
تو واسم طناب دار بودي رفيق

خوش به حال دل ديونه من
تو رو نشناخته عبادت مي كنه

داره ذره ذره مي ميره
ولي به نبودن تو عادت ميكنه

خوش به حال تو كه عاشق نشدي
منو بي بهونه تنهام مي ذاري

وقتشه دل و به دريا بزنم
اين مهم نيست كه منو دوست نداري

javad jan
07-18-2013, 11:17 AM
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%84%D8%A7%D9%84) کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من بریدی و از این آشیان پریدی...

javad jan
07-18-2013, 11:18 AM
تو رو دوست دارم
تو رو دوست دارم مثل حس عجيب خاك غريب
تو رو دوست دارم مثل عطر شكوفه هاي سيب
تو رو دوست دارم عجيب
تو رو دوست دارم زياد چه طور پس دلت مياد منو تنهام بذاري
تو رو دوست دارم مثل لحظه خواب ستاره ها
تو رو دوست دارم مثل حس غروب دوباره ها
تو رو دوست دارم عجيب
تو رو دوست دارم زياد نگو پس دلت مياد منو تنهام بذاري
توي آخرين وداع وقتي دورم از همه چه صبورم اي خدا ديگه وقت رفتنه
تو رو مي سپرم به خاك
تو رو مي سپرم به عشق برو با ستاره ها
تو رو دوست دارم مثل حس دوباره تولدت
تو رو دوست دارم وقتي مي گذري هميشه از خودت
تو دوست دارم مثل خواب خوبه بچگي بغلت مي گيرم و ميرم به سادگي
تو رو دوست دارم مثل دلتنگي هاي وقت سفر
تو رو دوست دارم مثل حس لطيف وقت سحر
مثل كودكي تو رو بغلت مي گيرم و اين دل غريبم و با تو مي سپرم به خاك

توي آخرين وداع وقتي دورم از همه چه صبورم اي خدا ديگه وقت رفتنه
تو رو مي سپرم به خاك
تو رو مي سپرم به عشق برو با ستاره ها

javad jan
07-18-2013, 11:19 AM
برای تو از باران ستاره می چینم
شاید باور زیبایی های تو
همه فانوسهای قندیل بسته چشمانم را پشت سر بگذارد
و به صدای پر خاطره بودنمان برسد .
آسمان دلگیر شد وقتی به ستاره گفتم
(( روی تمام ثانیه ها یم را خط بکش و فقط بگذار سرخی سیبهای امروز من
همیشگی ترین لحظه هایش باشد))
ببین چقدر عاشقت شده ام
به من نگو که بهاریترین ستاره را به من دادی,
نگو که غریبانترین مراقبه هایم را به اوج دل نشانده ای .
به من که حس غربت اشکهایم غریبی مهتاب را می سوزاند
من عاشق یکرنگی توام.
بیکران باش تا آسمان را در ساعت نگاهت خلاصه کنم.
تردید دلم ببخش اگر به عشقت خندیدم .
اگر به غرورت گفتم ارزانی خودت
بهاری ترین ستاره من! بگذار تنها گله کردن از تو
نبودنت باشد نه گرفتن نگاهت از من .
نگو نگاهت هنوز عاشقم نکرده,
نگو اگر هم عاشق بوده ام حرفهایت دل را سوزانده...
دلم را که تمام حرفش ,
تمنای چشمان توست نشکن.
دیشب دلم برای لمس نگاهت تنگ شده بود
دیشب همه ستاره هارا برایت فرستادم
تا یکی یکی فدای تو شوند
و تو در خیالت به سادگی جشن مرگشان بخندی
دیشب به خاطر تو عروج لحظه ها را گریستم
دیشب به وسعت آسمان صدایت کردم.......
نشنیدی؟

javad jan
07-18-2013, 11:19 AM
عصریک روزبهاری زیرباران بیقرار
ردشدی ازآخرین پیچ خیابان بهار

مثل گلبرگی عرق پوش ازنوازشهای شرم
طعنه میزد گونه ات حتی به نارنج وانار

پیش ازاین اری اگرمیدیدمت این سالها


رخنه درروحم میکرد این سکوت مرگبار



گفتمت بنشین برایم حرف تنهایی بزن

غیرعشق اینجادارد هیچ حرفی اعتبار



بی تو تکرارخزان است وزمستان وستم

بی تو تقویم تهی ازعید ونوروزوبهار



بی تعارف ازدلت می اید ای خوب نجیب

بعدچندین روزوماه وسالهای ازگار،

بازهم من باشموشب پرسه های انتظار...



ابرها رفتندومن ماندم وتنها جای پات

مانده بودازخواب دیشب روی پلکم یادگار

javad jan
07-18-2013, 11:20 AM
مي توان آيينه بود و صدق را تفهيم كرد
مي توان خود را به يك لبخند هم تسليم كرد

مي توان بر روي دشت بي كران قلب تو
نقشهٔ جغرافياي عشق را ترسيم كرد

مي توان با يك سبد گل هاي لبخندِ سفيد
ائتلاف زرد غم يا درد را تحريم كرد

كِي توان در زير سقفي از تفاهم، دوستي
سهم اندوه دلت را با دلم تقسيم كرد

مي توان از اشك من طعم محبت را چشيد
عشق را در ذهن سخت سنگ هم تفهيم كرد

مي توان در امتداد جادهٔ سبز وفا
در مسير دل، تمام خويش را تقديم كرد

javad jan
07-18-2013, 11:20 AM
این را برای کسی مینویسم که مدتهاست او را گم کردم ولی همیشه با من است و او را دوست میدارم


تو را به جاي همه کساني که که نشناخته ام دوست مي دارم
تو را به جاي همه روزگاراني که نمي زيسته ام دوست مي دارم
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود
و براي خاطر نخستين گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نمي دارم دوست مي دارم
سپيده که سر بزند در اين بيشه زار خزان زده
شايد دوباره گلي برويد شبيه آنچه در بهار بوييديم
پس به نام زندگي هرگز مگو هرگز …

تو را دوست مي‌دارم

تو را به جاي همه مرداني که نشناخته‌ام دوست مي‌دارم
تو را به جاي همه روزگاراني که نمي زيسته‌ام دوست مي‌دارم
براي خاطر عطر گسترده بيکران و براي خاطر عطر نان گرم
براي خاطر برفي که آب مي شود،براي خاطر نخستين گل
براي خاطر جانوران پاکي که آدمي نمي‌رماندشان
تو را براي خاطر دوست داشتن دوست مي‌دارم


جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خويشتن را بس اندک مي‌بينم.

بي تو جز گستره بي کرانه نمي بينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آينهَ خويش گذشتن نتوانستم
مي‌بايست تا زندگي را لغت به لغت فرا گيرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از يادش مي‌برند.

تو را دوست مي دارم براي خاطر فرزانگيت که از آن من نيست
تو را براي خاطر سلامت
به رغم همه آن چيزها که به جز وهمي نيست دوست مي‌دارم
براي خاطر اين قلب جاوداني که بازش نمي‌دارم
تو مي پنداري که شکي ،حال آنکه به جز دليلي نيستي
تو همان آفتاب بزرگي که در سر من بالا مي‌رود
بدان هنگام که از خويشتن در اطمينانم.

1

javad jan
07-18-2013, 11:21 AM
میانکوچه می پیچد صدای پای دلتنگی


به جانم می زندآتش غم شبهای دلتنگی



چنان وامانده امدر خود که از من می گریزد غم


منم تصویر تنهاییمنم معنای دلتنگی



چه می پرسی زحالمن؟ که من تفسیر اندوهم


سرم ماوای سوداهادلم صحرای دلتنگی



در آن ساعت کهچشمانت به خوابی خوش فرو رفت


میان کوچه های شبشدم همپای دلتنگی



شبی تا صبح بایادت نهانی اشک باریدم


صفایی کرده ام درآن شب زیبای دلتنگی

javad jan
07-18-2013, 11:22 AM
تو را بجای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم.
تو را به خاطر عطر نان گرم٬
برای برفی که آب می شود٬ دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام٬ دوست می دارم.
تو را به خاطر دوست داشتن٬ دوست می دارم.
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت٬
لبخندی که محو شد و هیچ وقت نشکفت٬ دوست می دارم.
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم.
برای پشت کردن به آرزوهای محال٬
به خاطر نابودی توهم و خیال٬ دوست می دارم.
تو را برای دوست داشتن٬ دوست می دارم.
تو را به خاطر بوی لاله های وحشی٬
به خاطر گونه های زرین آفتاب گردان٬
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام٬ دوست می دارم.
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها٬
پرواز شیرین خاطره ها٬ دوست می دارم.
تو را به اندازه ی همه کسانی که نخواهم دید٬ دوست می دارم.
اندازه قطرات باران، ستاره های آسمان دوست می دارم.
تو را به اندازه خودت، اندازه قلب پاکت٬ دوست می دارم.
تو را برای دوست داشتن٬ دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که نمی شناخته ام....دوست می دارم.
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام.... دوست می دارم.
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
و نخستین گناه!
تو را به خاطر دوست داشتن٬ دوست می دارم.
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم.........دوست می دارم.

javad jan
07-18-2013, 11:22 AM
توبه کردم.....
با خودم عهد بستم دیگر کسی را دوست نداشته باشم
حتی به قیمت سنگ شدن
توبه می کنم دیگر برای کسی اشک نریزم
حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستان شود
چشمانم را می بندم
توبه می کنم دیگر دلم برای كسي تنگ نشود
حتی چند لحظه (!) قول می دهم
نام كسي را بر زبان نمی آورم
لبهایم را می دوزم
توبه می کنم دیگرعاشق نشوم
قلبم را دور می اندازم
برای همیشه
و به کویر تنهایی سلام می کنم...

javad jan
07-18-2013, 11:24 AM
سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گم شدگان لب دریا میکرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما میکرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد

آن همه شعبده ها عقل که میکرد آنجا
ساحری پیش عصا و ید بیضا می کرد

آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

آن که چون غنچه دلش راز حقیقت بنهفت
ورق خاطر از این نکته محشا میکرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد

گفتم این جام جهان بین به توکی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست؟
گفت حافظ گله ای از دل شیدا میکرد

javad jan
07-18-2013, 11:26 AM
گاه در ظلمت قرن
در دل اين همه بي مهري دون
مي توان يك دل پر آتش دید
می توان راه شناخت
می توان عاشق شد
می توان عاشق ماند
عاشق یک لبخند
عاشق یک احساس
عاشق دیدن و رفتن تا عشق
عاشق بی تابی
عاشق رسوایی
می توان عاشق شد

javad jan
07-18-2013, 11:29 AM
مرا با تو چه شده است
که اینچنین بی محابا نام تو را فریاد می زنم
و به راحتی از تو با دیگران حرف می زنم
تو کیستی
که هنوز هم با یاد تو خواب ترانه می شکند
نه نمیخواهم کسی بداند ..
که من نیز خود نمیدانم مرا با تو چه شده است
من که دوست داشتنت را از تو اجازه گرفتم
من که حرمت آینه ها را شکستم
تا خود را در چشمان تو یافتم
من به نگاهت مدیونم !
من که از تو خواستم
تو خورشید شبهاي من باشی
و من از این تنها مردن در تاریکی نجات یابم
به راستی مرا با تو چه شده است ؟!
که بعد از سالها اکنون که قلبت قتلگاه آرزوهاي من است
باز هم دوستت دارم !

javad jan
07-18-2013, 11:30 AM
حمید مصدق (قصیده آبی خاکستری سیاه)

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران ، باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند



آذر ، دی 1343
حمید مصدق

javad jan
07-18-2013, 11:30 AM
تحويل سال نو، بی تو، بدون تو:
تکرار سالای تاريکِ پشتِ سر...
سالايی که تو شون از تو اثر نبود،
نه يه نشونی و نه خط و نه خبر!

يه ماهی قرمزه مُرده رو آبِ تنگ،
که خواب آخرش يخ بسته تو چشاش...
يه سبزه ی کچل تو کاسه ی سفال،
که گندمی شدن رؤيا شده براش...

يه دسته سنبل پژمرده ی بنفش،
با چند تا سکه ی ده شاهیِ سياه؛
يه ساعت خراب که کل زندگيش،
وقتو نشون داده، اما به اشتباه...

اين سفره ی منه وقتی تو غايبی،
وقتی که سال نو يه شوخيه برام!
وقتی که پشت هر زنگ تلفنی،
دنبال ردتم... تنها تو رو می خوام...

اين سفره ی منه، تو قحطی چشات،
وقتی که دور دور از خلوت منی؛
وقتی که لااقل واسه گذشته ها
يادم نمی کنی، زنگی نمی زنی...

دور از تو سال من، روزاش پر از غمه،
روزايی که توشون از تو نشونه نيست!
دور از تو سال نو، از کهنه بدتره،
اين سفره خاليه، اين خونه خونه نيست!

من پای سفره ام، اين سفره ی سياه،
تو هم کنارِ يه سفره پر از بهار...
عيدت مبارک و سالت پر از خوشی!
يک بارم عيدو به تقويم من بيار!


یغما گلرویی

javad jan
07-18-2013, 11:31 AM
می دانم چرا همه می خواهند،
طناب ِ امیدم را
از بام آمدنت ببرند!
می گویند،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تکلم این همه ترانه را،
تقدیر می نامند!
حالا مدتی ست که می دانم،
اکثر این چله نشین ها چرند می گویند!
آخر از کجای کجاوه ی کج کوک جهان کم می آید،
اگر تو از راه دور ِ دریا برگردی؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم چه اهمیتی دارد؟
همین نگاه نمناک
همین قلب ِ بی قرار
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
می رویم بالای بام ِ بوسه می نشینیم
و ترانه به هم تعارف می کنیم!
در باران زیر سایه ی هم پناه می گیریم!
تازه می شود بالای تمام ِ ابرهای بارانی نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره به روسری ِ زردت می چسبانم،
تا ستاره شناسان
کهکشان ِ دیگری را در آسمان کشف کنند!
به چی می خندی؟
یادت هست که همیشه،
از خندیدن ِ دیگران
بر چکامه های پُر «چرا» یم دلگیر می شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت! خاتون!
حالا برای همه می نویسم که آمدی
و سبزه ی صدایت در گلدان ِ سکوتم سبز شد!
می نویسم که دستهای سرد ِ مرا،
در زمهریرِ این همه تازیانه گرفتی!
می نویسم که...
بیدار شو دل ِ رؤیا باف!
بیدار شو

javad jan
07-18-2013, 11:32 AM
تقدیم میکنم به (امیر)نامزدم:
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من ، تنها توبمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو،به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از ان موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو!
قصه ابر هوارا را تو بخوان!
تو بمان با من ، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست،
اخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

(فریدون مشیری)

javad jan
07-18-2013, 11:32 AM
بر سر راه تو افتاده سري نيست كه نيست

خون عشاق تو در رهگذري نيست كه نيست

غيرت عشق عيان خون مرا خواهد ريخت

كه نهان با تو كسي را نظري نيست كه نيست

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس

شور آن سلسله در هيچ سري نيست كه نيست

نه همين لاله به دل داغ تو دارد اي گل

داغ سوداي رخت بر جگري نيست كه نيست

اثر آه سحر در تو ندارد فرياد

ورنه آه سحري را اثري نيست كه نيست

سيل اشك ار بكند خانه مردم نه عجب

كز غمت گريه‌كنان چشم تري نيست كه نيست

جز شب تيره ما را كه ز پي روزي نيست

پي هر شام سياهي سحري نيست كه نيست

چون خرامي، به قفا از ره رحمت بنگر

كز پيت ديده حسرت نگري نيست كه نيست

بي‌خبر شو اگر از دوست خبر مي‌خواهي

زان كه در بي‌خبريها خبري نيست كه نيست

ترك سر تا نكني پاي منه در ره عشق

كه درين وادي حيرت خطري نيست كه نيست

من مسكين نه همين خاك درش مي‌بوسم

خاكبوس در او تا جوري نيست كه نيست

قابل بندگي خواجه نگرديد افسوس

ورنه در طبع فروغي هنري نيست كه نيست

javad jan
07-18-2013, 11:34 AM
مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانی است
و توفان یک گل مرا زیر و رو کرد
پرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار

مرا می شناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا

دل تشنه ای دارم ای عشق
مرا خنده کن بر لبانی
که شب را نگفتند
مرا آشنا کن به گلهای شوقی
که این سو شکستند و آنسو شکفتند
دل نورسی دارم ای عشق

مرا پل بزن تا نسیم نوازش
مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید

دل عاشقی دارم ای عشق
صدایم کن از صبر سجاده ی شب
صدایم کن از سمت بیداری کوه

تورا میشناسم من ای عشق
شبی عظر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر، پیراهنی بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم
ودر کوچه عطر عبور تو پر بود
و در کوچه باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چتر باران

کسی در نگاهم نفس زد

و سرتاسر شب پر از جستجوی تو بودم
و سرتاسر روز پر از جسجوی تو هستم

صدایم کن ای عشق
صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه

javad jan
07-18-2013, 11:34 AM
امشب نمیدانم چرا دل بی قراری میکند


امشب دلم دوری مدام از هوشیاری میکند




دائم کنار خم می پیمانه داری میکند


گویا نظر بر عارض سیمین عزا داری میکند




کو اینچنین مستانه بر لب میکشد پیمانه را


سر میکشد پیمانه را مات است او جانانه را




تنها نه این دل سر خوش از میلاد جانان آمده


شوری قریب از یمن او در ملک امکان آمده




هر اندلیب از عشق او مست و غزل خوان آمده


هر غنچه ای از شوق او مسرور و خندان آمده




خوانند ذرات جهان با صد شرف این نغمه را


شد عید میلاد گل زهرا و ختم الاوصیا




فردا زمین پر غلغله از هور و قلمان میشود


چون وجه رب العالمین فردا نمایان میشود




فریاد یا مهدی به پا تا عرش رحمان میشود


بر عرش دلها یوسفی فردا سلیمان میشود

javad jan
07-18-2013, 11:38 AM
كاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گام ها تقسيم كرد
كاش مي شد با نگاه شاپرك عشق را بر آسمان تفهيم كرد
كاش مي شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز كرد
كاش مي شد با پري از برگ ياس تا طلوع سرخ گل پرواز كرد
كاش مي شد با نسيم شا مگاه برگ زرد ياس ها را رنگ كرد
كاش مي شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ كرد
كاش مي شد در سكوت دشت شب ناله ي غمگين باران را شنيد
بعد ، دست قطره ها يش را گرفت تا بها ر آرزوها پر كشيد
كاش مي شد مثل يك حس لطيف لابه لاي آسمان پرنور شد
كاش مي شد چا در شب را كشيد از نقاب شوم ظلمت دور شد
كاش مي شد از ميا ن ژاله ها جرعه اي از مهر با ني را چشيد
در جواب خوبها جان هديه داد سختي و نا مهرباني را شنيد

javad jan
07-18-2013, 11:39 AM
از این به بعد سنگ صبورم نمی شوی
ماه بلند برکه‌ی شورم نمی شوی

این رودخانه ماهی قرمز! مبارکت
قانع اگر به تنگ بلورم نمی شوی

وقتی سفر بهانه‌ی محض شکفتن است
محو شکوه زخم عبورم نمی شوی

انجیر زار جاده‌ی سبز شمال کو؟
امشب چراغ جاده‌ی دورم نمی شوی

بر هم نمی زنی قرق بیشه زار من
بر صخره‌ها پلنگ جسورم نمی شوی

بر شعرهام سوره‌ی یاسین وزیده است
غرق سکوت اهل قبورم نمی شوری

چشمم تهی است از هیجان همیشگی
چشمت چقدر سنگ صبورت نمی شود

javad jan
07-18-2013, 11:41 AM
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانه ات آباد کاین ویرانه بوی گل گرفت
از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم
زلف خود را شانه کردی و شانه بوی گل گرفت...

javad jan
07-18-2013, 11:42 AM
بیهوده در اضطراب ماندیم همه
در تاب و تب و عذاب ماندیم همه
این ساعت زنگ خورده هم زنگ نزد
عشق آمد و رفت و خواب ماندیم همه...

محدیس
07-18-2013, 12:24 PM
کاش که می شد می شنیدی صدای تنهاییم را

حیف که نفهمیدی درد های جهانیم را

روز من شب ،شد و شب تو ، روز

از تو نخواهم گرفت ان همه نفرین خداییم را

javad jan
07-20-2013, 02:45 PM
دلم می خواهد بدوم تا دوردستها

تا مزارع برنج

تا خانه کوچک مادربزرگ که در میان

شالیزارهای برنج گم شده

دلم برای عزیزی می گیرد

که امروز برای همیشه رفت

آه که دلم گریه می خواهد

دیوانگی می خواهد

نور می خواهد

پرواز می خواهد

سکوت می خواهد

javad jan
07-20-2013, 02:45 PM
خواب بودم سخن عشق تو بیدارم کرد

مست بودم تشر مهر تو هشیارم کرد

یک زمان سر به هوا بودم و از دل غافل

تا کمند غم عشق تو گرفتارم کرد

من چه بودم همه جا ذره دور از نظری

مهر صاحب نظران منشا گفتارم کرد

javad jan
07-20-2013, 02:46 PM
من چرا دل به تو دادم كه دلم مى شكنى
يا چه كردم كه نگه باز به من مى نكنى
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگويند رقيبان كه تو منظور منى
ديگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته كه جان در بدنى

javad jan
07-20-2013, 02:47 PM
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تواند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت، سوگواران تواند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک اما آیا باز برمی گردی؟

javad jan
07-20-2013, 02:48 PM
چون حلقه بر در می زنی دل گویدم پرواز کن


عمر تو بر در آمده در را به رویش باز کن


مردم در این ماتمسرا ای جان من از در درآ


دلمرده ام عیسی من بار دگر اعجاز کن


ای مظهر تابندگی من گم شدم در زندگی


در بیشه های گمرهی گمگشته را آواز کن


در جاده های تیرگی دارد گناهان چیرگی


ای رهنما راه مرا با راه حق دمساز کن


ای روح سرگردان چرا در چاه کثرت مانده یی


تو مرغ باغ وحدتی سوی خدا پرواز کن

javad jan
07-20-2013, 02:49 PM
کودکی هایم اتاقی ساده بود

قصه ای دور اجاقی ساده بود

شب که میشد نقشها جان میگرفت

روی سقف ما که طاقی ساده بود

میشدم پروانه خوابم می پرید

خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوجی نبود

باری ما جفت و طاقی ساده بود

قهر میکردم به شوق آشتی

عشقهایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود

سختی نان بود و باقی ساده بود

javad jan
07-20-2013, 02:50 PM
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یارای فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است

javad jan
07-20-2013, 02:50 PM
خوشا شب نشستن به پهلوی تو

تـــماشای پـــرواز گـــــیسوی تو

خوشا با تــو سرگرم صحبت شدن

وســـجده به محـــراب ابـــروی تو

خوشا در نگاه تو چون می خـــراب

خوشا نـــازنین چشم نــــازوی تو

دو چـــشم پـــر از کهربای خموش

که نـــاگه مرا میکشد ســـوی تو

خوشا بـــازی دســـت اعـــجاز گر

که گـــل چیند از بــــاغ جادوی تو

javad jan
07-20-2013, 02:52 PM
برخيز به خون دل وضويى بكنيم
در آب ترانه شستشويى بكنيم
عمر اندك و فرصت خموشى بسيار
تلخ است سكوت،گفتگويى بكنيم

javad jan
07-20-2013, 02:53 PM
ای صبح روز بعد! از امشب طلوع کن
ای عشق و عقل گشته مرکّب! طلوع کن

تا غرق خلسه‌ات بشود چشم‌های شب
تا صبح، نور محض مرتّب! طلوع کن

کار کدام عینک دودی‌ست دیدنت؟
از پشت شیشه‌های محدّب طلوع کن

خورشید را به سُخره گرفتند واژه‌ها
دانای کُل، کلام مؤدب، طلوع کن

لبخندی از سکوت گرفتند عکس‌ها
ای صوت از ترانه لبالب طلوع کن

خانه به حجم گنگ و کبودی بدل شده
در چارچوب تلخ مکعّب طلوع کن

هاشور می‌زند باران سقف شهر
از بین این خطوط مورّب طلوع کن

javad jan
07-20-2013, 02:54 PM
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد

آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت

با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود

با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق

آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت

در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار

باید به بی گناهی دل اعتراف کرد

javad jan
07-20-2013, 02:55 PM
ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست

در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست

بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست

ایثار کن روان، که درین راه پست نیست

با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر

رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست

تا صوفیان به باده‌ی صافی رسیده‌اند

در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست

من عاشقم، مرا به ملامت خجل مکن

کز عشق، تا اجل نرسد، بازرست نیست

در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند

کین ره به پای سایه نشینان پست نیست

هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود

وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست

یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی

کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست

javad jan
07-20-2013, 02:56 PM
چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل يخ را با باد،

نفس پاک شقايق را در سينه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاينده هستي را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را مي شنوم؛ مي بينم.

من به اين جمله نمي انديشم.

به تو مي انديشم.

اي سرپا همه خوبي!

تک و تنها به تو مي انديشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.

تو بدان اين را، تنها تو بدان.

تو بيا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛

ريسماني کن از آن موي دراز؛

تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستي تو بجوش.

من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.

javad jan
07-20-2013, 02:57 PM
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم و لیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه، چون به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را!
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ات باشد به از آن که خودپرستی

چون زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

javad jan
07-20-2013, 03:06 PM
شهادتگاه شوق


صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای
پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
در حریم شوق ها ایینه دارم کرده ای
در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای
در شهادتگاه شوق از جلوه ای ایینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای
می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای
زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای
نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای

شفیعی کدکنی

javad jan
07-20-2013, 03:08 PM
اين دل به كدام واژه گويم چون شد
كز پرده برون و پرده ديگرگون شد

بگذار بگويمت كه از ناگفتن
اين قافيه در دل رباعى خون شد

javad jan
07-20-2013, 03:12 PM
تو آسمون زندگیم ستاره بوده بی شمار
اما شبای بی کسیم یکی نمونده موندگار
یکی نمونده از هزار
ستاره های گم شده هر شب من هزار هزار
اما همیشگی توئی ستاره دنباله دار
یکی نمونده از هزار
ای آخرین تنهاترین آواره عاشق
هر شب عمرم همراه با من ستاره عاشق
ستاره های گم شده هر شب من هزار هزار
اما همیشگی توئی ستاره دنباله دار
یکی نمونده از هزار
ای تو آشنای ناشناسم
ای مرحم دست تو لباسم
دیوار شبم شکسته از تو از ظلمت شب نمی هراسم
انگار که زاده شده با من عشقی که من از تو میشناسم
ای آخرین تنهاترین آواره عاشق
هر شب عمرم همراه با من ستاره عاشق
تو بودی و هستی هنوز سهم من از این روزگار
با شب من فقط توئی ستاره دنباله دار با شب من فقط توئی

javad jan
07-20-2013, 03:12 PM
توي اين دنياي بي حاصله بودن
با همه شكستگي هاي دل من
من كه حيفم مياد از گله كردن
ارزش گلايه من بيش از اين هاست
نه براي اون كسي كه اهل سوداست
كسي كه لحظه به لحظه رنگ دنياست
من ساده به خيالم از خود ماست.....

javad jan
07-20-2013, 03:13 PM
من دارم تو آدمكها مي ميرم
تو برام از پريا قصه ميگي
من توي گريه وحشت مي پوسم
برام از خنده چرا قصه ميگي

javad jan
07-20-2013, 03:14 PM
جنگل انبوه چشمانت سرد است و
این دل بیقرار
در آرزوی قرار..
کجا دوباره میتوان تو را دید؟
تو را دوباره اواز کرد؟
دوباره تو را به اوج برد؟
کاش بیایی دوباره..
کاش..

javad jan
07-21-2013, 03:56 PM
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد ،
چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد ،
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند ،
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد . . .

javad jan
07-21-2013, 03:58 PM
اين صبح،اين نسيم،اين سفره ى مهيا شده ى سبز،اين من و اين تو،
همه شاهدند
كه چگونه دست و دل به هم گره خوردند...يكى شدند و
يگانه.
تو از آن سو آمدى و او از سوى ما آمد،آمدى و آمديم.
اول فقط يك دل دل بود.يك هواى نشستن و گفتن.
يك بوى دلتنگ و سرشار از خواستن.يك هنوز با هم ساده.
رفتيم و نشستيم،خوانديم و گريستيم.
بعد يكصدا شديم.هم آواز و هم بغض و هم گريه؛
همنفس براى باز تا هميشه با هم بودن.
براى يك قدم زدن رفيقانه،
براى يك سلام نگفته،
براى يك خلوت دل خاص،
براى يك دل سير گريه كردن...
براى همسفر هميشه ى عشق...
باران!
بارى اى عشق،اكنون و اينجا،هواى هميشه ات را نمى خواهم
...نشانى خانه ات كجاست؟!

javad jan
07-21-2013, 03:59 PM
گل من گریه مکن

که در اینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست
از نگه کردنت احوال تو را می دانم
دل غربت زده ات
بی نوایی تنهاست
من و تو می دانیم
چه غمی در دل ماست
گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی
گل ن گریه مکن
که در ایینه ی اشک تو غم من پیداست
فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگریز
در دندان تو در غنچه ی لب زیباست

javad jan
07-21-2013, 04:00 PM
آسمان قلب من ستاره گریه می کند
دل بهانه گیر من دوباره گریه می کند
نسیم خاطرات تو سری به خانه می زند
ز خانه نگاه من غمت جوانه می زند
تو موج می شوی و من سکوت ساحلی غریب
تو آبی و پر از صدا و من شمایلی عجیب
تو حرف میزنی و من دوباره گوش می کنم
اگر چه در درون خویش کمی خروش می کنم
ولی تو موج هستی و منم که ساحل تو ام
تو حرف غرشی و من کلام بی صدای غم
و دوست دارم آشنا همین غرور سبز را
همین که کرده عشق را غریبه نام آشنا
پس انتظار می کشم که باز مهربان شوی
تو مهربان شعر من بیا که قهرمان شوی
به یاد آن شبی که تو به قلب من سری زدی
و با پرنده دلت به باغ من سری زدی
من آشیانه ساختم برای چشمهای تو
و قطره ها نشانده ام به پای چشمهای تو
هنوز بهترین من کلام اول منی
در انتهای آرزو سلام اول منی

javad jan
07-21-2013, 04:01 PM
با من مـدارا می کنند اين کوچه ها امشب


بغض مرا وا می کنند اين کوچه ها امشب



درد مرا بايد ببينی تا کجای شهر


با مويه نجوا می کنند اين کوچه ها امشب



پشت تمام شيشه ها، چشمی به من خيره


در من تماشا می کنند اين کوچه ها امشب



بيش از تمام گريه تان، خنديده ام مردم!


بيهوده حاشا می کنند اين کوچه ها امشب



از من نپرسيده، تمام قصه را خواندند


ديدم که غوغا می کنند اين کوچه ها امشب



می ترسم از روزی که طوفانی شود چون من


حالی که پيدا می کنند اين کوچه ها امشب

javad jan
07-21-2013, 04:01 PM
عاشق تو جان مختصر که پسندد

فتنه تو عقل بی خبر که پسندد


روی تو کز ترک آفتاب دریغ است

در نظر هندوی بصر که پسندد


روی تو را تاب قوت نظری نیست

در رخ تو تیزتر نظر که پسندد


چون بنگنجد شکر برون ز دهانت

از لب تو خواستن شکر که پسندد


چون نتوان بی کمر میان تو دیدن

موی میان تو را کمر که پسندد


چون به کمان برنهی خدنگ جگردوز

پیش تو جز جان خود سپر که پسندد


چون به جفا تیغت از نیام برآری

در همه عالم حدیث سر که پسندد


چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد

در غم تو حیله و حذر که پسندد


تا غم عشق تو هست در همه عالم

هیچ دلی را غمی دگر که پسندد


وصل تو جستم به نیم جان محقر

وصل تو آخر بدین قدر که پسندد


هر سحر از عشق تو بسا که بسوزم

سوز چو من شمع هر سحر که پسندد


چون تو جگر گوشهٔ دل منی آخر

قوت من از گوشهٔ جگر که پسندد


شد دل عطار پاره پاره ز شوقت

کار دل او ازین بتر که پسندد

javad jan
07-21-2013, 04:02 PM
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت


عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود

آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت


زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد

هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت


خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم

پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت


نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری

کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت


دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد

برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت


گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش

ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت


چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست

کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

javad jan
07-21-2013, 04:03 PM
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
بازای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شكفته بود كه خندد بروی تو
افسوس ای شكوفه خندان نیامدی
زندانی توبودم ومهتاب من چرا
بازامشب از دریچه زندان نیامدی
باماسرچه داشتی ای تیره شب كه باز
چون سرگذشت عشق بپایان نیامدی
مگذار قند من كه به یغما برد مگس
طوطی من كه درشكرستان نیامدی
شعر من اززبان تو خوش صید دل كند
افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من توكه مهمان نیامدی
خوان شكر به خون جگر دست میدهد
مهمان چرا بسر خوان نیامدی
دیوان حافظی تو و دیوانه تو من
اما پری به دیدن دیوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر كه دوش
ای ماه قصر برلب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران بدست
اما توهم بدست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای كه چه زورق شكسته ایست
ای تخته ام سپرده بطوفان نیامدی
عیش دل شكسته عزا میكنی چرا
عیدم توئی كه من به توقربان نیامدی
درطبع شهریار خزان شدبهارعشق
زیرا تو خرمن گل وریحان نیامدی......

javad jan
07-21-2013, 04:03 PM
موج شراب و موج آب بقا يكي است
هرچند پرده هاست مخالف، نوا يكي است

خواهي به كعبه رو كن و خواهي به سومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما يكي است

اين ما و من نتيجـﮥ بيگانگي بود
صد دل به يكدگر چو شود آشنا، يكي است

در چشمِ پاك بين نبوَد رسمِ امتياز
در آفتاب، سايـﮥ شاه و گدا يكي است

بي ساقي و شراب، غم از دل نمي ‏رود
اين درد را طبيب يكي و دوا يكي است

از حرفِ خود به تيغ نگرديم چون قلم
هرچند دل دو نيم بود، حرف ما يكي است


صائب شكايت از ستم يار چون كند؟
هر جا كه عشق هست، جفا و وفا يكي است

javad jan
07-21-2013, 04:03 PM
ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان

بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان


بیگانه را خبر مده از حال این سخن

زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان


جای حدیث او دل آشفتهٔ منست

بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان


پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او

رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان


یا روی او ز دور درآور به چشم من

یا روی من به خاک در آن سرا رسان


زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی

یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان


ما را به آستانهٔ آن بت چو بار نیست

خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان


آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول

از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان

javad jan
07-21-2013, 04:04 PM
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد

اين مدعيان در طلبش بى خبرانند
آن را كه خبر شد خبری باز نیامد

javad jan
07-21-2013, 04:06 PM
چه مي شد عاشقي آزاد مي شد
صدا در سينه ام فرياد ميشد
چه مي شد روز هاي خوش به تکرار
مي آمد ، تا که دلها شاد مي شد
سکوت شب چه شيرين است اي دل
چه مي شد ماه من « فرهاد » مي شد
چه مي شد گر که ماهي هم به صحرا
مي آمد تا زغم آزاد مي شد
نمي دانم چه مي شد گر نبودي
يقين آرامشم بر باد مي شد...

javad jan
07-21-2013, 04:12 PM
کاش وقتی زندگی فرصت دهد

گاهی از پروانه ها یادی کنیم

کاش بخشی از زمان خویش را

وقف قسمت کردن شادی کنیم

کاش گاهی در مسیر زندگی

باری از دوش نگاهی کم کنیم

فاصله های میان خویش را

با خطوط دوستی مبهم کنیم

کاش وقتی آرزویی میکنیم

از دل شفاف مان هم رد شود

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد

حرف های قلبمان را بشنود

javad jan
07-21-2013, 04:13 PM
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است


جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است


ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است


ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است


محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است


جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است


آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است


ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است


ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار

می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است


حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

javad jan
07-21-2013, 04:14 PM
همواره تویی
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

javad jan
07-21-2013, 04:14 PM
چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست

چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست


من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو

گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست

javad jan
07-21-2013, 04:19 PM
ما آمدیم
چند غزلی را که
سهم زخم ماست،
فرصت نمانده است،
بخوانیم و بگذریم...

javad jan
07-21-2013, 04:20 PM
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هر دم به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است
یک نفر سبزه چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که هر شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
وتماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
مشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی......

javad jan
07-22-2013, 04:31 PM
خانه ام ديگر برايم جاي امن خواب نيست

من تو را مي خواهم اي از نسل باد دربه در

با تو من آشفتگي را دوست مي دارم بيا

اي زطوفانهاي ذهن خسته ام آشفته تر

من سرو سامان نمي خواهم مرا هم با خودت

تا در دروازه هاي شهر بي سامان ببر

با تو من ابرم بيا چون باد در جانم بپيچ

تا كه بشتابم از اين صحرا به صحرايي دگر

خانمانم را نمي خواهم حلال (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%84%D8%A7%D9%84) ديگران

باتو راهي مي شوم روزي از اينجا بي خبر

بعد از اين بايد ببيني شوق چشمان مرا

مي چكد از چشم من ذوق هواي اين سفر

كوله باري بر نمي دارم از اين ويران سرا

مهربان عشق سبكبالم!مرا با خود ببر.......

javad jan
07-22-2013, 04:31 PM
وقتى تو نيستى
نه هست هاى ما
چونانكه بايدند
نه بايدها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مى خورم
عمرى است
لبخند هاى لاغر خود را
در دل ذخيره مى كنم:
باشد براى روز مبادا!
اما در صفحه هاى تقويم
روزى به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزى شبيه ديروز
روزى شبيه فردا
روزى درست مثل همين روزهاى ماست
اما كسى چه مى داند؟
شايد
امروز نيز روز مبادا
باشد!
وقتى تو نيستى
نه هست هاى ما
چونانكه بايدند
نه بايدها...


هر روز بى تو
روز مباداست!

javad jan
07-22-2013, 04:32 PM
ای وای مادرم

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در باغ بیشه خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم می رسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم که پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%84%D8%A7%D9%84)
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده است ، می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله می زند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند ، پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمی شود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه ، او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
او با ترانه های محلی که می سرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت
وانگه به اشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، به امید دیگران
یک روز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین من چکید
مادر به خاک رفت .
آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند یود
آنجا که زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بی مادری من
ناگاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
می آمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا به خاک کردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

"استاد شهریار"

javad jan
07-22-2013, 04:33 PM
بي تو اينجا نا تمام افتاده ام

پخته اي بودم که خام افتاده ام

گفته بودي تا که عاقلتر شوم

آه ، مي خواهي مگر کافر شوم

من سري دارم که مي خواهد کمند

حالتي دارم که محتاجم به بند

کاشکي در گردنم زنجير بود

کاشکي دست تو دامنگيربود

عقل ما سرمايه دردسر است

من جهان را زير وبالا کرده ام

عشق خود را در تــــــو پيدا کرده ام

من دگر از هر چه جز دل خسته ام

عهد ياري با دل دل بسته ام

بر لب تو خنده مجنوني ام

خنده تو رنگي از دلخونيم

javad jan
07-22-2013, 04:37 PM
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست

حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست


شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست


يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست


خم شد شکست پشت دل نازکم ولی

بار غمت عزيز تر از جان کشيدنی ست

من در فضای خلوت تو خيمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست

تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا

با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست

javad jan
07-22-2013, 04:38 PM
امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم … تو … پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو … بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکو بم به موج دریاها

بسکه لبریزم از تو ، می خواهم
چون غباری زخود فرو ریزم
زیر پای تو سرنهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

javad jan
07-22-2013, 04:39 PM
تو يعني پاکي باران تو يعني لذت ديدن
تو يعني يک شقايق را به يک پروانه بخشيدن

تو يعني از سحر تا شب به زيبايي درخشيدن
تو يعني يک کبوتر را زتنهايي رها کردن

خداي آسمان ها را به آرامي صدا کردن
تو يعني روح باران را متين و ساده بوسيدن

و يا در پاسخ يک لطف به روي غنچه خنديدن
اگر چه دوري از اينجا تو يعني اوج زيبايي

کنارم هستي و هر شب به خوابم باز مي آيي
اگر هرگز نمي خوابند دو چشم سرخ و نمناکم

اگر در فکر چشمانت شکسته قلب غمناکم
ولي يادم نخواهد رفت که ياد تو هنوز اينجاست

ميان سايه روشن ها دل شيداي من تنهاست
نبايد زود مي رفتي و از دل کوچ مي کردي

افق ها منتظر ماندن که از اين راه برگردي
اگر يک آسمان دل را به قسط عشق بردارم

ميان عشق و زيبايي تورا من دوست مي دارم

javad jan
07-22-2013, 04:41 PM
من نگران ازدحام کوچه های بی عابر تنهایی خویشم


نکند عابری رد شود از بود و نبودم


و تنهایی ام را با خود ببرد


فردا...


وقتی پاییز برگهایش را در دلم می ریزد


شاید شعر باران برایت خواندم


چترت را باز کن


نکند خیس شوی


آفتاب اینجا نیست!

javad jan
07-22-2013, 04:43 PM
مى دانم
حالا سالهاست كه ديگر هيچ نامه اى به مقصد نمى رسد
حالا بعد از آن همه سال،آن همه دورى
آن همه صبورى
من ديدم از همان سر صبح آسوده
هى بوى بال كبوتر و
ناى تازه ى نعناى نو رسيده مى آيد
پس بگو قرار بود كه تو بيايى و ... من نمى دانستم!
دردت به جان بى قرار پر گريه ام
پس اين همه سال و ماه ساكت من كجا بودى؟

حالا كه آمدى
حرف ما بسيار،
وقت ما اندك،
آسمان هم كه بارانى ست...!

javad jan
07-23-2013, 11:06 AM
آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک/شنگینک و منگینک سربسته به زرینک//

چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو /مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک//

گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر/وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک//

کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی/خشتست تو را بالین خاکست نهالینک//

ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو /تا میر ابد باشی بی‌رسمک و آیینک//

بی‌جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را/ای آنک فکندی تو در در تک سرگینک//

ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان /بشکسته شو و در جو ای سرکش خودبینک//

چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن/چون رنج و بلا بینی در رخ مفکن چینک//

این هجو منست ای تن وان میر منم هم من/تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک//

شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو/وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک

javad jan
07-23-2013, 11:07 AM
برای دیدنت دلم چه ساده رام می شود

و در سکوت سایه ها پر از کلا م می شود

منی که خسته ام ولی،چه دل شکسته ام ولی

تمام نا تمام من بی تو تمام می شود

اگر چه شعر گفتنم ز اقتباس یاد توست

حضور شعرهای من بی تو حرام می شود

تو هستی اما نیستی،چه واژه های مبهمی

تمام شعر های من چه نا تمام می شود...

javad jan
07-23-2013, 11:08 AM
نمي رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
كه عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياّر

صدايي از صداي عشق خوشتر نيست
حافظ گفت......

اگر چه بر صدايش زخم ها زد تيغ تاتاري

اينجا براي از نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است

اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مينويسم اين كيميا كم است

سر شارم از خيال ولي كفاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است

تا اين غزل شبيه غزل هاي من شود
چيزي شبيه عطر حضور شما كم است

گاهي تو را كنار خود احساس ميكنم
اما چقدر دلخوشي خوابها كم است

خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست
آيا هنوز آمدنت را بها كم است؟

javad jan
07-23-2013, 11:08 AM
ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای


ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای


پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ

چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای


آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل

چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای


آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای


زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای


گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست

مگر از مذهب این طایفه بازآمده‌ای

javad jan
07-23-2013, 11:09 AM
من سكوت خويش را گم كرده ام
لا جرم در اين هياهو گم شدم


من كه خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم


اي سكوت، اي مادر فريادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود


تا در آغوش تو راهي داشتم
چون شراب كهنه شعرم تازه بود


در پناهت برگ وبار من شكفت
تو مرا بردي به شهر يادها


من نديدم خوشتر از جادوي تو
اي سكوت اي مادر فريادها


گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو كجائي تا بگيري داد من؟


گر سكوت خويش را ميداشتم
زندگي پر بود از فرياد من...

javad jan
07-23-2013, 11:10 AM
عشق يعني کوچه کوچه انتظار رؤيت خورشيد در باغ بهار
عشق يعني با جنون تا اوج‌ها رفتن از ساحل به بام موجها
عشق يعني يک تغزل شعر ناب مثنوي‌هاي خداي آفتاب
عشق يعني سوختن با شعله‌ها سبز گشتن در شکوه قله‌ها

عشق يعني هاي هاي اشک‌ها در فرات بي‌وفا با مشک‌ها
دست‌افشان رقص سرخي واژگون سعي در محراب با قانون خون
گفتمان مادران داغدار حسرت ديدار گل‌ها در بهار
يک نماد از قصه جام شراب رويکردي سبز در تفسير آب

عشق يعني يک شهود بي‌کران سينه‌اي با وسعت هفت آسمان
در حضور آن فروغ تابناک سر تاويل شفق در جام تاک
پايکوبي بر فراز دارها يک غزل با ميثم تمارها
يا قنوتي هم صداي آبها در نماز صبح با مهتابها

javad jan
07-23-2013, 11:11 AM
به مژگان سيه كردی هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

الا ای همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزی مباد آن دم كه بی ياد تو بنشينم

جهان پيرست و بی بنياد ازين فرهاد كش فرياد
كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بيار ای باد شبگيری نسيمی زان عرق چينم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
كه سلطانی عالم را طفيل عشق می بينم

اگر بر جای من غيری گزيند دوست حاكم اوست
حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزينم

صباح الخير زد بلبل كجايی ساقيا بر خيز
كه غوغا ميكند در سر خيال خواب دوشينم

شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حور العين
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالينم

حديث آرزومندی كه در اين نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد كه حافظ داد تلقينم

javad jan
07-23-2013, 11:11 AM
ندیدم چون تو بانویی دل انگیز فریبایی

به جانم می خورم سوگند همیشه در دل مایی

چوجان اندر تنی جانا بدون تو نمی مانم

برای جان مجنونم نباشد چون تو لیلایی

نشستی بر دلم راحت تو چون پروانه ای بر گل

مشام جان ما شد خوش تو بوی خوب گلهایی

ستارگان بی خوابی تو آن ماه شکیبایی

بخوانی نرم آهسته برای ما تو لالایی

حرامم باشد آن روزی که بی یاد توباشم من

به جانم می خورم سوگند همیشه در دل مایی

javad jan
07-23-2013, 11:12 AM
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

سجده ای زد بر در درگاه او
چون زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته تر زین عشق مجنونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته راهت کنم

javad jan
07-23-2013, 11:12 AM
لبخند تو خلاصه خوبیهاست
لختی بخند خنده گل زیباست

پیشانیت تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست

در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست

رنگین کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست

فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست

با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آن که ارتفاع تو دور از ماست

javad jan
07-23-2013, 11:13 AM
در صـدر خاطراتم یـاد تو جــا گرفته
یـاد تـو در خیالم رنگ صفــا گرفته
تصویر یـاد رویت در قـاب دل نشسته
این گوش جـان طنین حرف تو را گرفته
خورشید من! حضورت رویای صادقم بود
دیدم به خواب چشمت نور خـدا گرفته
با فـکر خیره بر تـو،دنبـال واژه هستم
بر سطح کاغـذم ،شعر ، مستانه پا گرفته
یک راز ناگشوده بین من وتـو این است
یادت خیـال ما را دائـم چـرا گرفته ؟

javad jan
07-23-2013, 11:14 AM
بي خبر آمده اي
باز در خواب شبم
کاش هرگز نشود
صبح و بيدار شوم


کاش مي گفتي که من
دل چراغاني کنم
سر راهت گل سرخ
باز قرباني کنم

کاش مي گفتي که من
گل ميخک بخرم
به سراپرده ي شب
عطر پيچک بزنم

کاش مي گفتي که من
سبز بر تن بکنم
جاي پاهاي تو را
شمع روشن بکنم

کاش مي گفتي که من
نور پر پر بکنم
تا مي ايي به شبم
چشم خود تر بکنم

کاش اين خواب مرا
ببرد تا دم مرگ
شب پاييزي من
خالي است از همه رنگ

javad jan
07-23-2013, 11:17 AM
حالا دیگه تو رو داشتن خیاله
دل اسیر آرزو های محاله
غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی هنوز دلم باور نداره

javad jan
07-23-2013, 11:18 AM
ارزوکردن سرابی بیش نیست


همتی باید که سستی چاره نیست


صبر بهر زندگی چون پایه ایست


پیله کوی صبر هر پروانه ایست


پر کشیده اجر هر پروانه ایست


موج دریا حاصل باد است و بس


جنبش ما از نگاه یارو بس


گرچه نا پیدا صدایم می زند


یار بامستی کنارم می زند


جنگل خاموش می داند مرا؟


گر بگیرد اتشی سوزد مرا


سبزیه جنگل مرا می خواندم؟


لیک با صد دد بترساند مرا


گرچه باران رحمتی از سوی اوست


اتش دل فتنه ای بر سو اوست


قمریه تنهایی دستان من


روزگاری رفته از همراه من


زندگی یک مقصد بی انتهاست؟


انتهایش مقصدو رویای ماست


هیچ جایی انتهای راه نیست؟


این سر اغازی برای زندگیست


گر حقیقت گفته ایو گفته ام


صد هزاران نکته ها نا گفته ام

javad jan
07-23-2013, 11:18 AM
زندگی یک آرزوی دور نیست....
زندگی یک جست و جوی کور نیست....
زیستن در پیله پروانه چیست؟
زندگی کن ؛ زندگی افسانه نیست....
گوش کن ! دریا صدایت میزند....
هرچه ناپیدا صدایت میزند....
جنگل خاموش میداند تو را....
با صدایی سبز میخواند تو را....
زیر باران آتشی در جان توست....
قمری تنها پی دستان توست
پیله پروانه از دنیا جداست....
زندگی یک مقصد بی انتهاست....
هیچ جایی انتهای راه نیست....
این تمامش ماجرای زندگیست....

javad jan
07-23-2013, 11:19 AM
مطمئن باش بروضربه ات کاری بود دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود تو برو برو تا راحت تر تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم

javad jan
07-23-2013, 11:23 AM
مي شــود رنــگ نگـــاه يــاس را
بــا نگــــاه آبيـــت پيـــونــد داد

مي شـــود در بــاغ همپــاي نسيم
بـــه شقــايق يك سبد لبخند داد

مي شود با بال سرخ عاطفه
تــا فــراســـوي افـــق پــرواز كرد

مي شود با ياري حسّي لطيف
عشــق را بــا يــك تپش آغاز كرد

مي شـود در بيكــران آسمـــان
شعر سرخ يك شقايق را سرود

مي شـود در مـرز يك آشفتگي
جـان فداي غنچه اي تنها نمود

مي شود با دستي از جنس بهـار
تــك تــك پروانه ها را تاب داد

مي شود با جرعه اي از اشك شـوق
بــاغ ســرخ لالـه ها را آب داد

مي شود با يك نگــاه مــاندگـار
از طلوع شهـر رؤيا شعر گفت

مي شـود گــل هاي دل را آب داد
مي شود تا آبي دريــا شگفـت

مي شــود در جــاده هـــاي آرزو
مثــل بيـد پاك و مجنون تاب خورد

مي شود قــويي غــريب و تشنـه بود
ز لـــــب دريـــــاچـــة دل آب خـــــورد

مي شود از شهر پاك پنجره هــا
سـوي حسّي ماندني پرواز كرد

مي شود همبـازي پروانــه شــد
بــرگ هـــاي لادنـي را ناز كرد

مي شود يك شاخه گل را هديــه داد
مي شود با خنده اي پايان گرفت

مي شـود يك لكــّه ابــر پــاك بود
مي شود آبي شـد و باران گرفت

پس بيــا دنيــاي پــاك قلــب را
جايـگــاه رويش گــل ها كنيــم

بـا نگــاهي روح را رنــگي زنيــم
بــا تبســم خـــانـــه را زيبـا كنيم

معني اين حرف هـا يعني بيــا
از تمام كينــه ها عاري شــويم

زخم يك پروانــه را درمان كنيم
در كوير سينــه اي جــاري شويم

javad jan
07-23-2013, 11:23 AM
تو را من دوست مي دارم






شبي آرام بود و من
چون هميشه غرق رويايت
دو چشم عاشقم را دوخته بر آسمان
من امشب انتظار بودنت را مي كشم
كاش من عطر قدومت را ميان اين نسيم مملو از گريه
ميان ابر هاي مملو از فرياد رعد و برق يا باران
كاش من عطر قدومت را دوباره مي چشيدم
خدايا
چه سرد است
من اما همه دردم
بي حضورت بي صدايت اي سراپا همه خوبي همه عشق
همه باران همه ياس
اي حضور تو حضور باغها
اي كه عطر بدنت همچو صد جرعه شراب
مست گرداند من
من عاشق من ديوانه تو، من بي مي مست
كاش امشب بودي
من برايت حرف دارم سالها
من تو را مي خواهم
من تو را مي خوانم
من فقط با غم تو غمگينم
من فقط گهگاهي نيمه شب مي خوابم
ورنه هر شب تنها بي تو خوابم هيچ است
كاش يك شب و فقط يك شب زود
باز هم گرم حضورت


سرد چشمانم را غرق رويا مي كرد
بخواب اي نازنينم
مهربانم
دلنشينم
منم من عاشقت
آرام باش اي بهترينم
من اينجا مست مستم
مست و بي پروا
شبانگاهان منم گرماي عشقت را درون قلبم خواهان
همان شبها كه من مست حضور تو
نياز تو
دو چشم دلنواز تو
خيابان را چو مستان نعره زن طي مي كنم شايد تو را در حاله اي از نور من ديدم
ولي اي كاش مي بودي و من نعره زن از مستي عشق تو اينجا باز در كنج قفس رويا نمي چيدم
من اينجا كنج زندان پر عطش پر عشق يا ديوانه ام اين را نمي دانم
فقط ميدانم اي تنها حضور بي حضور
اي كه آغشته به تو دستان افكارم
در اين دنياي پر رنگ و رياي بي نفس بي عشق بي پرواز
با دل با نفس با عشق با پرواز

تو را من دوست ميدارم......

javad jan
07-23-2013, 11:24 AM
یک دم رها ز همهمه قیل و قال باش


غوغاست در قیامت عشاق ، لال باش !



چشمی ببار و چشمه آب حیات شو


دل را بشوی و آینه ذوالجلال باش


فردا که کوهها همه سیمرغ می شوند


پر می کشد زمین خدا ، فکر بال باش



حسرت نصیب ماضی و مستقبلی چرا؟


جز در خدا مقام مکن ، اهل حال باش


سی روز تو به جرعه آبی ، حرام شد


یک روز ، فکر روزه نان حلال (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%84%D8%A7%D9%84) باش

javad jan
07-23-2013, 11:24 AM
جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست

آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست

شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست

اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست

بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست

شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست...

javad jan
07-23-2013, 11:25 AM
ای تمام غزل ها فدایت

پشت اندیشه ها رد پایت

مانده بر شانه شعر هایم

بار سنگین افسانه هایت

با همین بیت های مه آلود

می سرایم دلم را برایت

هستیم جز همین شعر ها نیست

باز می ریزم آن را به پایت

جای صد زخم در سینه دارم

از تو اما ندارم شکایت

خلوت سرد و سنگین دل را

پر کن از موج گرم صدایت

از توچیزی نمی خواهم آری

جز همین خلوت بی ریایت

با تو باید شبی بود تا دید

غیرت سبزت،ای بی نهایت ...

javad jan
07-23-2013, 11:26 AM
حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت
آری باتفاق جهان ميتوان گرفت

افشای راز خلوتيان خواست كرد شمع
شكر خدا كه سر دلش در زبان گرفت

زين آتش نهفته كه در سينه من است
خورشيد شعله ايست كه در آسمان گرفت

ميخواست گل كه دم زند از رنگ و بوی دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر كنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

آن روز شوق ساغری خرمنم بسوخت
كاتش ز عكس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن بكوی مغان آستين فشان
زين فتنه ها كه دامن آخر زمان گرفت

می خور كه هر كه آخر كار جهان بديد
از غم سبك بر آمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند
كانكس كه پخته شد می چو ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو ميچكد
حاسد چگونه نكته تواند بر آن رفت

javad jan
07-23-2013, 11:26 AM
باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن میگیرد

و بهار

روی هر شاخه کنار هر برگ

شمع روشن کرده ست

همه چلچله ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکباره آواز شده ست

و درخت گیلاس

هدیه جشن عقاقی ها

گل به دامن کرده ست

باز کن پنجره ها را ای دوست

هیچ یادت هست؟

که زمین را عطشی وحشی سوخت

برگ ها پژمردند

تشنگی با جگر خاک چه کرد

هیچ یادت هست؟

توی تاریکی شب های بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد

هیچ یادت هست

با سر وسینه ی گل های سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد

هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه ی باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را

جشن میگیرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی

تو چرا این همه دلتنگ شدی

باز کن پنجره ها را و بهار را باور کن

javad jan
07-23-2013, 11:27 AM
غبار بشوی، زچهره، خود بهار رسید

بهار وزید، بهار شکفت، بهار دمید

زقله ی کوه، ز سینه ی دشت، ز دامن کشت

ز هر چه که سرخ، زهرچه که زرد، زهرچه سپید

زمهر و زمه، از آن خم ره، زقوس قزح

که پل زده است، به خانه ی، ابر زگیسوی بید

زخنده ی گل، زخنده ی،تو زگریه ی من

که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید

زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت

وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید

شکفت جهان! غریبه ممان، زروح بهار

اگر چه ترا، هزار امید، شکست و خمید

که شادی وغم، به هستی ما، به یکدگرند

و در پی هم، روند و شوند، نهان و پدید

غریبه ممان! اگرچه ترا، از آنچه گذشت

به هر نفسی، هزار دریغ، به سینه خزید

-از آنکه جهان، شکفته ولی، به خانه تو

که گشته سرا، به اهرمنی، شریر و پلید

نه دانه فشاند، کسی به زمین، به سال کهن

نه دانه شکفت، نه حاصل آن، کسی دروید

نه کارگری، به کارگهی، به کار ستاد

نه هیچ کجا، زضربه ی پتک، جرقه جهید

غریبه ممان! که می گذرد زهر چه حصار

بهار و کنون، تو زنده بدار، بهار امید
غریبه ممان! اگر چه ترا، ز باد خزان

شکسته به رخ، تبسم و اشک، به چهره دوید

مگر که ترا، نمانده به یاد، به بهمن سرد

چگونه بهار! جرقه زد و زبانه کشید

غریبه ممان! اگرچه ترا، ز سرخی گل

به خاطره ها، شراره فتد، ز هر که شهید

غریبه ممان! اگر چه دگر ز جور خزان

ز دست شده ست، شمار گلی که ناشکفید

که آ نکه شکست، که آنکه فسرد، نمرد نمرد

به قفل بزرگ، که سد رهست، شده ست کلید

و در سحری، نه دیر و نه دور، طنین فکنند

به کوه و به دشت، به شهر و به کوه، دهند نوید

که قفل بزرگ، شکسته شد و طلسم شکست

خجسته بهار! بهار بزرگ! زراه رسید

ز راه رسید زراه رسید....

javad jan
07-23-2013, 11:28 AM
زندگی یک آرزوی دور نیست....
زندگی یک جست و جوی کور نیست....
زیستن در پیله پروانه چیست؟
زندگی کن ؛ زندگی افسانه نیست....
گوش کن ! دریا صدایت میزند....
هرچه ناپیدا صدایت میزند....
جنگل خاموش میداند تو را....
با صدایی سبز میخواند تو را....
زیر باران آتشی در جان توست....
قمری تنها پی دستان توست
پیله پروانه از دنیا جداست....
زندگی یک مقصد بی انتهاست....
هیچ جایی انتهای راه نیست....
این تمامش ماجرای زندگیست....

javad jan
07-23-2013, 11:28 AM
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

javad jan
07-23-2013, 11:31 AM
زندگی را زندگی کرده ای؟

به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان های خالی از انسان نيست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نيست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گيرد

خدا آن جاست
در جمع عزيزترين هايت
خدا در دستی است که به ياری می گيری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نيست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درويشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نيست

او جايی است که همه شادند
و جايی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
بايد از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظيم
فرصت يکه و يکتای زندگي را
نبايد صرف چيزهای کم بها کرد
چيزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گيرد
زندگی را بايد صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگی کاروان سرايی است که شب هنگام در آن اتراق می کنيم
و سپيده دمان از آن بيرون می رويم
فقط چيزهايی اهميت دارند
چيزهايی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر خدا و به خود آيی

دنيا چيزی نيست که آن را واگذاريم
دنيا چيزی است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم
سالکان حقيقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هديه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنيا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنيا روی برمی گردانند
نگاهی تيره و يأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشيده است تا از آن روی برگردانيم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد: آيا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟

javad jan
07-23-2013, 11:31 AM
کبریای توبه را بشکن! پشیمانی بس است

از جواهرخانۀ خالی نگهبانی بس است



ترس، جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبروداری کن ای زاهد! مسلمانی بس است



خلق، دل­سنگ­اند و من آیینه با خود می­برم

بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است



یوسف از تعبیر خواب مصریان دل­سرد شد

هفتصد سال است می­بارد! فراوانی بس است



نسل پشت نسل، تنها امتحان پس می­دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است



بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می­کنیم!

سفره­ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است!

فاضل نظری