PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کافه شعر<<



صفحه ها : 1 2 3 [4] 5 6 7 8 9 10

javad jan
11-22-2013, 01:40 PM
پـر از لطافت بـاران ، پـر از حضور ترانه


بـه روی جـادة رفتن ، بـدون هیچ بهانه


صدای هق هقِ تقسیم یك سبد گُل مـــریم


و طعم شـور تبسم ، نشسته در دل خانه


تو میروی و صدایم شكسته در گِل ماندن


و بـغض خـاطـرة تـو میـان سینه روانه


صدای تیشة فــرهـاد و گریههای دوباره


و رسم سادة خـطی بـه نـام خـط میانه


سفر نمودهای از چه ، كه سقف خالی دنیا


به رنگ آبی عشق است و تیرگی زمانه


میان بــاغ تماشا ، همیشه جـای تو خـالی


نمانده در دل گلدان به جز خیال جوانه


و سهم سـادة مـن از نـگاه خـستة سردت


همان سكوت قدیمی ، پر از نماد و نشانه


فدای بارش چشمت در آخرین دم ماندن


قـرار آخر مـا هـم بـه خـوابـهای شبانه

javad jan
11-22-2013, 01:41 PM
http://pnu-club.com/imported/2013/11/1527.jpg




صبر کن ...



صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو



یا دل ازدیدن تو سیر شود بعدبرو



ای کبوتر به کجا؟ قدر دگر صبر بکن



آسمان پای پرت پیر شود بعد برو



نازنینم



تو اگر گریه کنی بغض من نیز می شکند



خنده کن عشق زمین گیر شود بعد برو



یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد



صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو



خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد



باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو ...

javad jan
11-22-2013, 01:51 PM
سالها پیش

که کودک بودم

سر هر کوچه کسی بود

که چینی ها را بند می زد

با عشق

و من آن روز به خود می گفتم:

« آخر این هم شد کار؟ »

ولی امروز که دیگر خبری از او نیست

نقش یک دل که به روی چینیست

ترکی دارد و من

در به در ؛ کوه به کوه




در پی بندزنی می گردم!!!

javad jan
11-22-2013, 01:52 PM
نارنج ای روی میز،
پیراهنت روی قالیچه،
و تو روی تخت ِ من،
هدیه ای شیرین از حال،
طراوت شب،
گرمای زندگی من.

javad jan
11-22-2013, 01:54 PM
مسیر دشواری را پیموده ام !

گام های لرزانم را می شمارم ...

یک... دو... گریه ام می گیرد ...

تو ، دیگر رفته ای ...

و من سال هاست جاده ای سرگردان را

به دنبال پاهای خسته ام می کشانم ...!

javad jan
11-22-2013, 01:56 PM
مرا با خود نبرد اما شکست و خرد کرد اما
نمانده از برایم هیچ جز آهی که سرد اما

به من قول مساعد داد که با من دوست می ماند
نمود آخر چنان چون دشمنان با من نبرد اما

جوانی را به پایش ریختم بی حرف و بی منت
ترحم عاقبت با ما و من حتی نکرد اما

صدای خنده هایش بویی از تسلیم با خود داشت
رها از من شد و من هم اسیر آه و درد اما

هزاران حرف های خوب در گفتار خود می زد
نماند از ادعا (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%A7%D8%AF%D8%B9%D8%A7) هایش به جز خاکی و گرد اما

ز داغ رفتنش خوابی به چشم من نمی آید
زمانی باز می گردد که باشم پیر مرد اما

دلم می خواست تا من هستم و او هست می ماندیم
به جرمی که نکردم می شوم محروم و طرد اما

برای بود نش باید که طاس زوج می افتاد
به صفحه می نشیند بخت من طاسی که فرد اما

همین اندازه می خواهم که هرجاهست خوش باشد
به پایان می رسد این نو غزل با اسم درد اما

javad jan
11-22-2013, 01:58 PM
كاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گام ها تقسيم كرد
كاش مي شد با نگاه شاپرك عشق را بر آسمان تفهيم كرد
كاش مي شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز كرد
كاش مي شد با پري از برگ ياس تا طلوع سرخ گل پرواز كرد
كاش مي شد با نسيم شا مگاه برگ زرد ياس ها را رنگ كرد
كاش مي شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ كرد
كاش مي شد در سكوت دشت شب ناله ي غمگين باران را شنيد
بعد ، دست قطره ها يش را گرفت تا بها ر آرزوها پر كشيد
كاش مي شد مثل يك حس لطيف لابه لاي آسمان پرنور شد
كاش مي شد چا در شب را كشيد از نقاب شوم ظلمت دور شد
كاش مي شد از ميا ن ژاله ها جرعه اي از مهر با ني را چشيد
در جواب خوبها جان هديه داد سختي و نا مهرباني را شنيد

javad jan
11-22-2013, 02:00 PM
تو كبوتر ،‌ من بام ...
مي پري از لب من ناآرام
دل سرخورده من ؛
مانده در حسرت يك جرعه سلام
تو كبوتر ، من باد ...
مي كني بال و پرت را آزاد؛
مي پري از من و در حنجره ام مي ماند،
بغض نشكسته اي از يك فرياد...
تو كبوتر ، من تاك ...
تو دلت مست غرور،
مي پري سوي افق ،
پاي من مانده ولي در دل خاك...
كاش مي شد يك بار ؛‌
من به جاي تو كبوتر بودم،
گر چه دانم تقدير؛
سرنوشتم را اينگونه رقم مي زد و بس؛
من كبوتر،
تو قفس...

javad jan
11-22-2013, 02:00 PM
اي چشم تو از هر چه غزل گيراتر

لبخند تو از خنده ی گل زيباتر

در برکه ی آرام تو حتي مهتاب

صد بار ز خورشيد شده والاتر

تو پنجره ی وا شده بر هر جنگل

تو قطره ای از شوق شده درياتر

خوبان جهان آنچه تو داري دارند

در عشق تو از يک يکشان بالاتر

javad jan
11-22-2013, 02:01 PM
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان


مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان


تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان


کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان


بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

javad jan
11-22-2013, 02:02 PM
برهم ریخت نظم سپیدی برف از گامهایت،

ومن از دور دستها می شنوم بویت را،

گر چه دوری ولی من نزدیک،

که شاید بینمت آنطور که می بینم،

می شنوم،

می بویم،

در گودال رد پایت گرفتار شدم،

از سپیدی کوه چشمم سیاهی رفت،

از خواب پریدم،

رویایم رنگی بود،

سردی برف در وجودم،

گرمی نگاهت در خواب در دلم.

javad jan
11-22-2013, 02:03 PM
دير به دنيا آمدم
بايد در همان عصر حجر به دنيا مي آمدم
شايد با يک سرماخوردگي ساده مي مردم
شايد آن هنگام
از درد مرگ انسانيت تب نمي کردم
فلج نمي شدم ...

کاش در عصر حجر مي زيستم ...

javad jan
11-22-2013, 02:04 PM
آسیمه سر رسیدی، از غربت بیابان
دلخسته دیدمت از، آوار خیس باران

وا مانده در تبی گنگ، ناگه به من رسیدی
من خود شکسته از خود، در فصل نا امیدی

در برکه‌ی دو چشمت، نه گریه و نه خنده
گم کرده راه شب را، سرگشته چون پرنده

من ره به خلوت عشق، هر گز نبرده بودم
پیدا نمیشدی تو، شاید که مرده بودم

من با تو خو گرفتم، از خنده ات شکفتم
چشم تو شاعرم بود، تا این ترانه گفتم

در خلوت سرایم، یک باره پر کشیدی
آن گاه ای پرنده، بار دگر پریدی

javad jan
11-22-2013, 02:05 PM
مثل بغض خسته از درد ، مثل بارون شکستن


راه ناهموار ماتم، خیره خیره تا گسستن




آرزوهای شکسته منتظرهای رمیده


از درنگ و ظلمت شب، بال پرواز پروار تکیده




قطعه قطعه هر صدایی ، فرصت خون خوردن ما


بی عبور یک پرستو، وقت پر اندوه آوا




پر هراس وحشت خویش در حصار تنگ هر تن


بارش مرگ و جدایی ، مست از این بیهوده بودن




ما که رفتیم و ندیدم یک بهار و یک شکستن


عشق ما جنس فنا شد، مثل آوار تکیدن




پس چرا باید بمیریم...! ما سزوار بهاریم


منتظر اینجا نشسته ، آرزوی کهنه داریم




آروزی پرکشیدن ، آرزوی مرگ وحشت


آرزوی بوسه بر عشق ، رد شدن از مرز غربت

javad jan
11-22-2013, 02:08 PM
شنیدی سهراب مرا در شعرش صدا زد،

آری من آن چرخم که در حسرت ایستادن گاری،

بر زمین کشیده می شود،

ب ایست ای گاری،

از من شکایت دارد زمین،

از من شکایت دارد باد،

از من شکایت دارد خاک...

از من شکایت دارند کاءنات ...

که چرا می چرخی

وارونه بچرخ

که شاید باز نفس ما تر شود از بوی نسیم سرو،

دست وپایم بستند،

قلبم از جا کند،

که من آنروز برای چه چرخیدم،

برای که چرخیدم؟

قوم هود زمن رحمت برد.

javad jan
11-22-2013, 02:17 PM
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشك ما، در خود چكیدن است

ما مرغ بی پریم (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%BE%D8%B1%DB%8C%D9%85) ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است

پر می كشیم و بال، بر پرده‌ی خیال
اعجاز ذوق‌ها، در پر كشیدن است

یا هیچ نیستیم، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشى
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از كال چیدن است

قیصر امین پور

javad jan
11-22-2013, 02:18 PM
تناور صخره ای بر ساحل امید
ستون کرده است پا داده است سینه بر ره توفان
پی افکنده میان قرن ها طغیان
دو چشمان خیره بر گهواره خورشید
ستیز جزر و مد ها پیکر او را تراشیده
ز برف روزگاران بر سرش دستار پیچیده
غروب زندگی بر چهره اش بسیار تابیده
که تا رنگی مسین در متن پاشیده
بود دیری که برکنده است با چنگال در چشمان
عقابی آشیانه
که مانده جای آن چنگال ها بر روی کوهستان
چو جای تازیانه
نگاهش رنگ قهر پادشاهان دارد و فتح غلامان
نگاه خیره بر دریا
نگاه یخ زده بر روی اقیانوس و صحرا
نگاهی رنگ پاییز و شراب و رنگ فرمان
به زیر بام بینی بر فراز گنبد لب ها
فراهم برده سر گل سنگهای بی بر کوتاه
شیار افکنده همچون آبکندی بر جدار راه
خزیده روی گونه همچو مه بر دامن شب ها
شبی اینجا درون یک شب سوزان
زمین لرزیده که بشکسته ساییده
دهان بگشوده و یک چشمه زاییده
برش بگرفته یک لب یک لب جوشان
لبی کز بیخ
افکنده تناور ریشه دشمن
لبی آشتفشان جاوید رویین تن
لب تاریخ
لبی گور پلیدی ها ی اهریمن
لبی چون کهکشان مشعل کش شب ها
لبی سردار فاتح در بر لب ها
لبی چون گل گل آهن
خدای قهرمانی ها بر این لب خورده بس سوگند
تن عریان شده این جا ستایشگر
اگر چه چشمه زاینده ای باشد که دیگر نیست نوش آور
ولی در عمق جانش حک شده خورشید یک لبخند

javad jan
11-22-2013, 02:18 PM
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت

چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت



در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم تَرَم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت

قيصر امين پور

javad jan
11-22-2013, 02:19 PM
مى‌برم منزل به منزل، چوب دار خويش را
تا كجا پايان دهم، آغاز كار خويش را

در طريق عاشقى، مُردن، نخستين منزل است
مى‌برد بر دوش خود، منصور دار خويش را

بر نمى دارد نگاه از من، جنون سينه سوز
مى شناسد چشم صيادم، شكار خويش را

رونق روشن دلان، با منت خورشيد نيست
مى كند روشن چراغم، شام تار خويش را

در دل طوفانى‌ام، از موج خونين باك نيست
مى فشارد در بغل، دريا كنار خويش را

موج پر جوشم، من از دريا نمى‌گيرم كنار
مى‌نهم بر دوش طوفان، كوله بار خويش را

بس كه مى پيچد به خود، امواج اين گرداب سخت
ساحل از كف مى دهد، اينجا قرار خويش را

javad jan
11-22-2013, 02:20 PM
آه ای بهار شکوفان , ای ماهتاب پاییز
ای گل های شناور بر برکه ها
چه سخت می خواهید دلم را به سوی خود کشید
که گویی زورقی کوچک و بی لنگر است
دیگر نه استخوانی در خود حس می کنم و نه گوشتی
آیا خواهم توانست که دیگر بار
چنین شوری را تاب آورم ...

javad jan
11-22-2013, 02:22 PM
اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد

و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروریزد

من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد

بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

حافظ

javad jan
11-22-2013, 02:33 PM
لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
بار دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
به هوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آبیاریها و از پیوند ها کافیست
خوب
تو چه می گویی ؟
آه
چه بگویم ؟ هیچ
سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت
پرده ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می خرامید و سخن می گفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت
من نهادم سر به نرده ی آهن باغش
که مرا از او جدا می کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می گشت
گشتن غمگین پری در باغ افسانه
او به چشم من نگاهی کرد
دید اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است
گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین
گاه با شوق است ، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت خاموشی ست
چه بگویم ؟ هیچ
جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جو؛ بوته های بار هنگ و پونه و ختمی
خوابشان برده ست
با تن بی خویشتن ، گویی که در رویا
می بردشان آب ،‌ شاید نیز
آبشان برده ست
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالی های گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند


مهدی اخوان ثالث ( م. امید)

javad jan
11-22-2013, 02:35 PM
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز بر می‌گردم
و صدا می‌زنم
«آی
باز کن پنجره را - در بگشا-
که بهاران آمد

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز بر می‌گردم

و صدا می‌زنم
«آی
باز کن پنجره را - در بگشا-
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد!
باز کن پنجره را
که پرستو پر می‌شوید در چشمه نور
که قناری می‌خواند؟
می‌خواند آواز سرور؟
که:
بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد!»

«حمید مصدق»

javad jan
11-22-2013, 02:36 PM
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

محمدعلی بهمنی

javad jan
11-22-2013, 02:38 PM
چه بس بیزارم از دنیا
چه بس مشتاق مرگم
من از گفت و شنود از عشق بیزارم
جز از امّید واهی نیست، عشق چیزی
من از امّید واهی بس گریزانم

همه دلبستگی‌هایی که با من بود
به یک‌باره همه از هم گسستند
بر آینده مرا اندیشه‌ای نیست
همین امشب، ز دنیا رفتنی باید!
دگر تاب و توانم نیست
دگر شور و نشاطم نیست
همین لحظه، ز دنیا رفتنی باید!
بسی بر جمله خوبی‌ها سگالیدم
سگالش را به تنهایی گریزاندم
سرم خسته، دلم پر خون
در این صحرای سرد ِ منجمند، تنها
به دنبال چه می‌گردم؟
پسندم نیست این پرسش
بدین گونه بباید گفت:
بدنبال چه می‌گشتم؟
درختی را همی‌جستم
حقیقت، نام بود او را
جسورانه پی‌اش گشتم
چه کنکاشی! توان‌فرسا!
در آن شب‌های تار ِ منجمند، تنها
ندیدم اندرین صحرا، نشانی زان درخت پیدا
همه نیرو، همه امّیدم از کف رفت
نه امروزی، نه فردایی
نه حتا لحظه‌ای خوابی
به دل گفتم: که این ره از چه می‌پویی؟
«در این آفاق من گردیده‌ام بسیار» *
ندارد بهره جز خار و خس و خاشاک
نشاید آن درخت در خواب دیدن‌کردنی حتا
به جای دیگری امّید باید بست
در این یک دم، ز صحرا رفتنی باید

javad jan
11-22-2013, 02:39 PM
اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی

اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم

اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد

اگر ساعتها نبودند
آزادتر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم

اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
اگر همه ثروت داشتند

اگر عشق نبود
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود

اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی
به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم

اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بیگمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم
و تو نیز
هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟

javad jan
11-22-2013, 02:40 PM
گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم می داد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
خموشی شبانگاه دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح را زیبا
و می پی راست
جهان را از سیاهی های زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لب های مهر آسمان آرا
و برق شادمانی ها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان شعله های روشن خورشید
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید
می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری !
دریغا روز بیداری !

javad jan
11-22-2013, 02:41 PM
دل من دير زمانی است كه می پندارد :

« دوستی » نيز گلی است ؛

مثل نيلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظريفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد

جان اين ساقه نازك را

- دانسته-

بيازارد !



در زمينی كه ضمير من و توست ،

از نخستين ديدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هايی است كه می افشانيم .

برگ و باری است كه می رويانيم

آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است



گر بدانگونه كه بايست به بار آيد ،

زندگی را به دل‌انگيزترين چهره بيارايد .

آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف ،

كه تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس .



زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .



در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز

دانه ها را بايد از نو كاشت .

آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان

خرج می بايد كرد .

رنج می بايد برد .

دوست می بايد داشت !



با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد

با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند

دست يكديگر را

بفشاريم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از ياری ، غمخواری

بسپاريم به هم



بسراييم به آواز بلند :

- شادی روی تو !

ای ديده به ديدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطر افشان

گلباران باد .

javad jan
11-22-2013, 02:41 PM
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلند قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

javad jan
11-22-2013, 02:42 PM
چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمی مانم
لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم
دانه ی امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم
پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب ها
همچو کوه ِ پابرجا، سر بنه به دامانم
بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانه های عریانم
شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم
کس به بزم میخواران، حال من نمی داند
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم
در کتاب دل، سیمین! حرف عشق می جویم
روی گونه می لرزد، سایه های مژگانم

javad jan
11-22-2013, 02:43 PM
آه از این دل
آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا ، کس به آوازش نخواند

javad jan
11-22-2013, 02:44 PM
"سایه نارونی تا ابدیت جاریست" و من اینجا تنها
زیر یک پل به کنار رودی، سایه را می نگرم!!!
خسته و در به درم، نرود فکرش هرگز ز سرم!
یاد آن روز که تنها بودیم در کنار رودی
ساده و بی تزویر، خلوت و دنج و غریب...
آه از این دوره آشوب و فغان آه از این بی خبران
روزها بی فرداست
عشق هم بی معناست
و دگر نیست کسی در ساحل
همه سر در گم امواج خروشان کویر
قلبها گشته فقیر
عشق هم گشته حقیر
و چه استادانه تو ربودی همه هستی من
و نکن با دگری اینگونه
که به اندازه این رود دل من خونه

javad jan
11-22-2013, 02:45 PM
مثل بغض خسته از درد ، مثل بارون شکستن
راه ناهموار ماتم، خیره خیره تا گسستن

آرزوهای شکسته منتظرهای رمیده
از درنگ و ظلمت شب، بال پرواز پروار تکیده

قطعه قطعه هر صدایی ، فرصت خون خوردن ما
بی عبور یک پرستو، وقت پر اندوه آوا

پر هراس وحشت خویش در حصار تنگ هر تن
بارش مرگ و جدایی ، مست از این بیهوده بودن

ما که رفتیم و ندیدم یک بهار و یک شکستن
عشق ما جنس فنا شد، مثل آوار تکیدن

پس چرا باید بمیریم...! ما سزوار بهاریم
منتظر اینجا نشسته ، آرزوی کهنه داریم

آروزی پرکشیدن ، آرزوی مرگ وحشت
آرزوی بوسه بر عشق ، رد شدن از مرز غربت

javad jan
11-22-2013, 02:45 PM
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن
ابتداي يك پريشاني است حرفش را نزن

گفته بودي چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهايم بي تو باراني است حرفش را نزن

آرزو داري كه ديگر برنگردم پيش تو
راهمان با اينكه طولاني است حرفش را نزن

دوست داري بشكني قلب پريشان مرا
دل شكستن كار آسانيست حرفش را نزن

عهد كردي با نگاه خسته‌اي محرم شوي
گر نگاه خستة ما نيست حرفش را نزن

خورده‌اي سوگند روزي عهد ما را بشكني
اين شكستن نامسلمانيست حرفش را نزن

حرف رفتن مي‌زني وقتي كه محتاج توأم
رفتنت آغاز ويرانيست حرفش را نزن ...

javad jan
11-22-2013, 02:46 PM
اگـرچــه از غــم دوری شـکسته ام، سردم

و مـثل بــغـض خزان، در درون خود زردم

مــبـاد خــسـتــه بـبـیـنـم نــگـــاه خـوبــت را

مــبـــاد درد تـــو آیــد بــــه روی صد دردم

تــو نـور قـبـلـه پــروانـــه هــای جان سوزی

که من به دور وجودت همیشه می گردم

بخوان که بشکفد احساس این غزل امشب

بـبـیـن! بــــرای گــلــویــت تـــرانــه آوردم

اگرچه غم زده هــستم و می روم از دسـت

نـبـود، گـر غم عشقت بگو، چه می کردم

تـمــام گــریــه مـــن، نــذر ایـنـــکــه بازآیی

وبـشـکـفـد غــزل از قـلــب زار شب گردم

javad jan
11-22-2013, 02:47 PM
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

باز آمد ریخت بی گل رویت بهار عمر

از دیده گر سرشک چو باران رود رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

javad jan
11-22-2013, 02:47 PM
بيا كشتي دل را به موج مهر بسپاريم



بر روي دفتر دلها رز اميد بكاريم



بيا زلال بمانيم مثل بركه و باران



و حرمتي بگذاريم به صداقت ياران

javad jan
11-22-2013, 02:50 PM
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد

دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد

javad jan
11-22-2013, 02:51 PM
يادم ايد يك غروب سرد سرد
مي گذشت از كوچه ي ما دوره گرد:
دوره گردم كهنه قالي مي خرم
كاسه و كوزه سفالي مي خرم
دست دوم جنس عالي ميخرم
گر نباشد دار قالي مي خرم
اشگ در چشمان بابا حلقه زد
بعد از ان اهي زد و بغضش شكست
اول سال است و نان در سفره نست
اي خدا شكرت ولي اين زندگيست
بوي نان تازه هوش از سر ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورت مادر چه لك برداشته
دست زيبايش ترك برداشته
مشكل ما درد نان تنها نبود
مطمئن هستم خدا انجا نبود
باز هم صوت صداي دوره گرد
هوش و عقلم را زسر او مي برد
دوره گردم كهنه قالي مي خرم
كاسه و كوزه سفال مي خرم
خواهرم بي روسري بيرون دويد
هاي اقا سفره خالي مي خريد؟؟؟

javad jan
11-22-2013, 02:53 PM
يک پاره آسمان را با دامن چمن
در هم سرشته اند
در اين خميد شب زده آن طرفه ساحران
آواز و نغمه را
با نور رشته اند
در قالب دريچه روياي کودکان
يک خشت هشته اند
آن گاه
بذر گياه جادو
بر خشت کشته اند
گنبد نهاده اند
گلدسته بسته اند
ژوليده باغهاي شگرف آفريده اند
با رقص رنگها
در شاخ و برگها
چه شعرها به دود دعا برنوشته اند

javad jan
11-22-2013, 02:54 PM
زندگي يعني شب نو ،روز نو انديشه ي نو
زندگي يعني
غم نو
حسرت نو
پيشه ي نو
زندگي بايست سرشار از تكان و تازگي باشد
زندگي بايست يكدم ،يك نفس حتي
ز جنبش وا نماند
گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد
زندگاني همچنان آب است
آب اگر راكد بماند
چهره اش افسرده خواهد شد
و بوي گند مي گيرد
در ملال آبگيرش غنچه ي لبخند مي ميرد
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند
مرغكان شوق در آيينه ي تارش نمي جوشند

javad jan
11-22-2013, 02:55 PM
من ترانه می سرایم

تو ترانه می نوازی

در ترانه های من اشک است و بی قراری

یک بغل از ارزوهای محالی

تا ابد چشم انتظاری

فکر پایان و جدایی

ترسم از این است که شاید

در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی

من ترانه می سرایم

در ترانه هایم اما

گاه گاه ازباتو بودن می سرایم

از نگاهت می سرایم

از صدایت می سرایم

گاه گاه حس می کنم من

ازجدایی ها سرودن باطل است

مینویسم با تو هستم

با تو بودن می سرایم

افتاب و ماهتاب هم از برایم

یک ترانه می نوازند

من ترانه می سرایم

تو ترانه می نوازی

در ترانه های تو

من نمی دانم

نمی دانم

javad jan
11-22-2013, 02:59 PM
چه سوزیست

من نمی دانم چه لحنیست

کاینچنین ارام و ساکت اشک میریزم

با صدای سازت اما من

تمام هستی ام را می سرایم

زندگی را می رهانم

عشق را می پرورانم

من برای تو ترانه می سرایم

تو فقط اما ترانه می نوازی

javad jan
11-22-2013, 03:01 PM
شراب خواستم...

گفت : " ممنوع است "


آغوش خواستم...

گفت : " ممنوع است"


بوسه خواستم...

گفت : " ممنوع است "


نگاه خواستم...

گفت: " ممنوع است "


نفس خواستم...

گفت : " ممنوع است "

حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ، با یک بطری پر از گلاب ، آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ، سنگ سرد مزارم را و چه ناسزاوار عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ، نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ، به آرامی اشک می ریزد .

تمام تمنای من اما

سر برآوردن از این گور است

تا بگویم هنوز بیدارم...

سر از این عشق بر نمی دارم

javad jan
11-22-2013, 03:12 PM
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سئوال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سئوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

حافظ

javad jan
11-22-2013, 03:21 PM
زمستان
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

آواز كرك
بده ... بدبد ... چه اميدي ؟ چه ايماني ؟
كرك جان ! خوب مي خواني
من اين آواز پاكت را درين غمگين خراب آباد
چو بوي بالهاي سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ، ولكن دل به غم مسپار
كرك جان ! بنده ي دم باش
بده ... بد بد راه هر پيك و پيغام خبر بسته ست
ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
كرك جان ! راست گفتي ، خوب خواندي ، ناز آوازت
من اين آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغين بود هم لبخند و هم سوگند
دروغين است هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز جفت تشنه ي پيوند
من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بده ... بدبد ... چه پيوندي ؟ چه پيماني ؟
كرك جان ! خوب مي خواني
خوشا با خود نشستن ، نرم نرمك اشكي افشاندن
زدن پيمانه اي - دور از گرانان - هر شبي كنج شبستاني

پرنده اي در دوزخ
نگفتندش چو بيرون مي كشاند از زادگاهش سر
كه آنجا آتش و دود است
نگفتندش : زبان شعله مي ليسد پر پاك جوانت را
همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
نگفتندش : نوازش نيست ، صحرا نيست ، دريا نيست
همه رنج است و رنجي غربت آلود است
پريد از جان پناهش مرغك معصوم
درين مسموم شهر شوم
پريد ، اما كجا بايد فرود آيد ؟
نشست آنجا كه برجي بود خورده بآسمان پيوند
در آن مردي ، دو چشمش چون دو كاسه ي زهر
به دست اندرش رودي بود ، و با رودش سرودي چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمي
به چشمش قطره هاي اشك نيز از درد مي گفتند
ولي زود از لبش جوشيد با لبخندها ، تزوير
تفو بر آن لب و لبخند
پريد ، اما دگر آيا كجا بايد فرود آيد ؟
نشست آنجا كه مرغي بود غمگين بر درختي لخت
سري در زير بال و جلوه اي شوريده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغك ؟
عقابي پير شايد بود و در خاطر خيال ديگري مي پخت
پريد آنجا ، نشست اينجا ، ولي هر جا كه مي گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش كجا بايد فرود آيد
همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
دلش مي تركد از شكواي آن گوهر كه دارد چون
صدف با خويش
دلش مي تركد از اين تنگناي شوم پر تشويش
چه گويد با كه گويد ، آه
كز آن پرواز بي حاصل درين ويرانه ي مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهاي پاكش سوخت
كجا بايد فرود آيد ، پريشان مرغك معصوم ؟

javad jan
11-22-2013, 03:27 PM
چشم مستش اگر از خواب گران برخیزد

ای بسا فتنه که در دور زمان برخیزد


از پی جلوه گر آن سرو روان برخیزد

دل به عذر قدمش از سر جان برخیزد



عجبی نیست که در صحبت آن تازه جوان

پیر بنشیند و آن گاه جوان برخیزد



ضعفم از پای درانداخت خدایا مپسند

که ز کویش تن بی تاب و توان برخیزد

javad jan
11-22-2013, 03:30 PM
دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم

با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی

سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت

نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت

باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد

همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم

فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم

چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد

سنگ تمام عشق را بر خاک گورم

javad jan
11-22-2013, 03:31 PM
کوله بارم را می بندم

و به دیدارت می آیم

اخم می کنی، می دانم!

اما من تصمیم خودم را گرفته ام

می خواهم از شعر و شاعری بگذرم

وقتی نمی خوانی ام

این شعرها راه به جایی نمی برند

ناخوانده به راه می افتم

سرزده می آیم و مهمانت میشوم

_ «مهمان نمی خواهم.»

می دانم!

اما من تصمیم خودم را گرفته ام

اینبار بی بهانه می آیم

...دوری ازچشمان روشنت بهانه ی کمیست؟!

آخر وقتی نمی خوانی ام

این شعرها راه به جایی نمیبرند...

javad jan
11-22-2013, 03:32 PM
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گريان
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد ...

مهدی اخوان ثالث

javad jan
11-22-2013, 03:34 PM
بوسه يعني وصل شيرين دو لب
بوسه يعني خلسه در اعماق شب
بوسه يعني مستي از مشروب عشق
بوسه يعني آتش و گرماي تب

بوسه يعني لذت از دلدادگي
لذت از شب , لذت از ديوانگي
بوسه يعني حس طعم خوب عشق
طعم شيريني به رنگ سادگي

بوسه آغازي براي ما شدن
لحظه اي با دلبري تنها شدن
بوسه سرفصل کتاب عاشقي
بوسه رمز وارد دلها شدن

بوسه آتش مي زند بر جسم و جان
بوسه يعني عشق من , با من بمان
شرم در دلدادگي بي معني است
بوسه بر مي دارد اين شرم از ميان

طعم شيرين عسل از بوسه است

پاسخ هر بوسه اي يک بوسه است
بهترين هديه پس از يک انتظار
بشنويد از من فقط يک بوسه است

بوسه را تکرار مي بايد نمود
بوسه يعني عشق و آواز و سرود
بوسه يعني وصل جانها از دولب
بوسه يعني پر زدن , يعني صعو

javad jan
11-22-2013, 03:35 PM
چه شب ها تا سحر نام تو را از دل صدا کردم

دلم را با جنون بی کسی ها آشنا کردم

نفهمیدم چه رنگی دارد این شب های شیدایی

که قلبم را فقط با خاطراتت مبتلا کردم

چه شب ها تا سحر با قاصدک بی رنگ

نشستم مو به موی خاطراتت را سوا کردم

به پای قاصدک بستم صبوری را شبیه گل

نوشتم روی گلبرگش که من بی تو چه ها کردم

javad jan
11-22-2013, 03:42 PM
ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد


کی شبروان کویت آرند ره به سویت

عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد


ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده

کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد


هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید

هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد


در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد


گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی

من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد


دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟


در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد


چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق

ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد


از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش

آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباش

javad jan
11-27-2013, 04:49 PM
عشق الهی



خدایا چنان عاشقم کن مرا

که از زجر این بند گردم رها

و از اشتیاق وصال و لقا

من از خویشتن هم بگردم جدا

چنان صیقلی ده دلم را خدا

که چشم دل از آن بگیرد جلا

به هر دم برآید ز جانم ندا

خدایا خدایا خدایا خدا

دمی بر نیاسایم از دوریت

نباشم از این درد یک دم جدا

گر ابلیس قسم خورده گمره کند

چنان عزتم ده که نآید روا

به وقت خوشیهای کاذب مرا

مصونم بدار از بد و از خطا

من از این خوشی نیست هیچم رضا

که فردوس باشد مرا جایگاه

کسی کاو شود عاشقت ای خدا

به ساز نی ام او شود هم نوا

کجا یابد او چون تویی ای خدا؟

که در عشق او ناید هیچ انقضا؟

چنین چند گفتم از عشق خدا

وگر صخره باشد بیاید صدا

دریغا که آدم خورد این نمک

ولی بشکند توبه ها ای بسا


تقدیم به عشقم

javad jan
11-27-2013, 05:32 PM
لحظه هام پر شده از دوست داشتن تو
واسه من قشنگه عشق و خواستن تو

ميشه با تو همنفس ستاره باشم
با تو همسفر تا مرز قصه ها شم

بي تو اين گلايه ها چه بيشماره
شب و روز براي من فرقي نداره

زندگي را با تو و عشق تو ميخوام
تو نباشي بي تو من هميشه تنهام

javad jan
11-27-2013, 06:01 PM
روی دیوار گلی


توی یک کوچه ی خلوت زه همه نفرت و کین


پشت یک شهر قدیمیه مخوف


که همه مردمکانش رفته بودند به یک خواب عمیق


خاطرات دل خود را به(با) سر سوخته چوبی


منِ (ِ) از قافله جا مانده نوشتم چنین:


زندگی بازی یک کودک ده ساله ی نادان صفتی است


که اگر داد زنی بر سر او می شکند


نگهش دار که گر آرامید


به سبک بالی از او دل برچین!!

javad jan
11-27-2013, 06:02 PM
چيزي به من بگو ،
دستي به من بده ،
راهي به من ببخش
و آفتاب کن
که مي خواهم
در چشم هاي تو
شب را زبون تر از هميشه به بينم !
و
طوفان شوم به سبزه
و بگذارم در باغ
هر چيز ديگر است
دريا نشين شود
و دريا
در چشم هاي تو
باغي چنين شود

چيزي به من بگو
دستي به من بده
راهي به من ببخش ...

اسماعيل شاهرودي

javad jan
11-27-2013, 06:04 PM
ز عشق تو نهانم آشکارست

ز وصل تو نصیبم انتظارست

ز باغ وصل تو گل کی توان چید

که آنجا گفتگوی از بهر خارست


ولی در پای تو گشتم بدان بوی

که عهدت همچو عشقم پایدارست


دلم رفت و ز تو کاری نیامد

مرا با این فضولی خود چه کارست


چو گویم بوسه‌ای گویی که فردا

کرا فردای گیتی در شمارست


به بند روزگارم چند بندی

سخن خود بیشتر در روزگارست


به عهدم دست می‌گیری ولیکن

که می‌گوید که پایت استوارست


ترا با انوری زین گونه دستان

نه یکبار و دوبارست و سه بارست

javad jan
11-27-2013, 06:09 PM
در خرابات مغان نور خدا می‌بينم / اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو / خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم
خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن / فکر دور است همانا که خطا می‌بينم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب / اين همه از نظر لطف شما می‌بينم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال / با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم
کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين / آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم
دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد / که من او را ز محبان شما می‌بينم

javad jan
11-27-2013, 06:10 PM
چه روزهایی خوب
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره ی شعر و شراب می رفتیم
به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
گریبان دریده تا دامن
به آستانه ی حافظ
خراب می رفتیم
و چشمهای تو با من همیشه می گفتند
رها شو از تن خاکی
از این خیال که در خیل خوابها داری
مرا به خواب مبین
بیا به خانه من
خوب من!
به بیداری
به این فسانه ی شیرین به خواب می رفتیم
و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت
ز چشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو و ما مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم

javad jan
11-27-2013, 06:16 PM
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو



هاتف اصفهانی

javad jan
11-27-2013, 06:22 PM
روشنایی پیش می‌آید
و مرا دربر می‌گیرد
دنیا زیباست
و دستانم از اشتیاق سرشار
نگاه از درختان برنمی‌گیرم
که سبزند و بار آرزو دارند
راه آفتاب از لا‌به‌لای دیوارها می‌گذرد

***

پشت پنجره‌ی درمانگاه نشسته‌ام
بوی دارو رخت بربسته
میخک‌های جایی شکفته‌اند
می‌دانم
اسارت مسئله‌ای نیست
ببین!
مسئله اینست که تسلیم نشوی ...

javad jan
11-27-2013, 06:25 PM
عشق يعني هاي هاي اشک‌ها در فرات بي‌وفا با مشک‌ها


دست‌افشان رقص سرخي واژگون سعي در محراب با قانون (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86) خون


گفتمان مادران داغدار حسرت ديدار گل‌ها در بهار


يک نماد از قصه جام شراب رويکردي سبز در تفسير آب




عشق يعني يک شهود بي‌کران سينه‌اي با وسعت هفت آسمان


در حضور آن فروغ تابناک سر تاويل شفق در جام تاک


پايکوبي بر فراز دارها يک غزل با ميثم تمارها


يا قنوتي هم صداي آبها در نماز صبح با مهتابها

javad jan
11-27-2013, 06:26 PM
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست

غوغای عارفان و تمنّّای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای توست

گر تاج می دهی غرض ما قبول تو
ور تیغ می زنی طلب ما رضای توست

گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی
زجر و نواخت هرچه کنی رای رای توست

تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای توست

گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی
عذری که می رود به امید وفای توست

شاید که در حساب نیاید گناه ما
آن جا که فضل و رحمت بی منتهای توست

سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت
خاموشی از ثنای تو حدّ ثنای توست

سعدی

javad jan
11-27-2013, 06:28 PM
يادم باشد حرفي نزنم كه به كسي بر بخورد
نگاهي نكنم كه دل كسي بلرزد
خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد كه روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نيست

javad jan
11-27-2013, 06:31 PM
یك نفر هست كه از پنجره‌ها
نرم و آهسته مرا می‌خواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم می‌ماند
یك نفر هست كه در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست‌
مثل لحظات خوش كودكی‌ام
‌پر ز عطر نفس شب‌بوهاست

یك نفر هست كه چون چلچله‌ها
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبد آواز است
یك نفر هست كه یادش هر روز
چون گلی توی دلم می‌روید
آسمان، باد، كبوتر، باران‌
قصه‌اش را به زمین می‌گوید
یك نفر هست كه از راه دراز
باز پیوسته مرا می‌خواند

javad jan
11-27-2013, 06:40 PM
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوفه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

javad jan
11-27-2013, 06:41 PM
دستانم را پر میدهم بیرون پنجره
با انگشتانم نوازشش می کنم
او را به آغوش می کشم

برایش
از خزان و انار
از ساعت های انتظار
از بی قراری ها و چشم به آسمانی ها می گویم

تا نيمه خود را از پنجره بيرون کشيده ام
با عِطرش مست میشوم
مست در آغوشش به رقص میآیم

با سر انگشتانم
با صورتم
قطراتش را به جان ميخرم ...

باران را می گویم ...
باران را ...

javad jan
11-27-2013, 06:42 PM
گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب … گر پدر مرد، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند … توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید که در قافلمان … دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
دکتر زهرا رهنورد

javad jan
11-27-2013, 06:43 PM
به نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو به او رسد اذانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که ندارد او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم؟ که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی

(مولانا)

javad jan
11-27-2013, 06:46 PM
نـمی دانــم پـس از مــرگم کسی یـادم کند یانه؟
بـــخــوانــد دفــتـر شعـرم، مرا شادم کند یا نه؟

مــنی کـــه بـــا امیــد لـطف یـزدان رفتم از دنیا
نــمی دانم که او گوشی به فریادم کند یا نه؟

هـــر آنکس را که در دنیا زخود رنجانده ام گاهی
نــمی دانـــم زبـنــد خــویـش آزادم کند یا نه؟

اگــر بــا تیـشه ی طـعـنـه بـشـد ویـران دلی از من
نــمی دانــم کــه آن ویــرانـــه آبادم کند یا نه؟

بـه نـاحـق گـر کـه خوردم مالی از طفل یتیم اینک
نمی دانـــم کــه بــا بـخشیدنم شادم کند یا نه؟

اگـرگــردیـد نیــلی صـورتی از سیلی و مُـشـتم
نــمی دانــم گــذ شــتــش خـانه آبادم کند یانه؟

اگـر گـاهی دل مــادر زخـود رنــجــانـده گرداندم
نـــمی دانــم کــه شیرش را حلال (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AD%D9%84%D8%A7%D9%84) م میکند یانه؟

ز فـــرمان پــدر گاهی اگـــرپیــچیده ام سر را
نــمی دانــم کــه با بخشش زلالم می کند یانه؟

اگر حــقی بـه ناحق کرده ام در طول عمر خود
نــمی دانـم کـه صاحب حق خلاصم می کند یانه؟

اگــر گــامی بــه راه کــج نهادم ، پای درظـلمت
نــمی دانـــم کــه پا فکری به حالم می کند یانه؟

دروغــم گــر کــه فــردی را گــرفــتـار بلا گرداند
گــذ شــتـش آنــک آســوده خـیـالم می کند یا نه؟

دل جــاویـــد گــر رنـجـیـده شد از دست این و آن
نــمــی دانــم کـــه دل دور از ملالم می کند یا نه؟

javad jan
11-27-2013, 06:47 PM
چيزي به من بگو ،
دستي به من بده ،
راهي به من ببخش
و آفتاب کن
که مي خواهم
در چشم هاي تو
شب را زبون تر از هميشه به بينم !
و
طوفان شوم به سبزه
و بگذارم در باغ
هر چيز ديگر است
دريا نشين شود
و دريا
در چشم هاي تو
باغي چنين شود

چيزي به من بگو
دستي به من بده
راهي به من ببخش ...

اسماعيل شاهرودي

javad jan
11-27-2013, 06:48 PM
بکویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم


به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم


تو کوته دستیم می خواستی ورنه من مسکین


به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم


نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم


ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم


تو قدر من ندانستی و حیف از بلبلی چون من


که از خار غمت ای تازه گل خونینه پر رفتم


مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت


بلی رفتم ولی هر جا که رفتم در به در رفتم


به پایت ریختم اشکی و در گذار من


از این ره برنمی گردم که چون شمع سحر رفتم


تو رشک آفتابی کی به دست " سایه " می آیی


دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

javad jan
11-27-2013, 06:50 PM
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست

تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست

دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده

دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده

من آن آواره بشکسته حالم
زهجرانت بُتا رو به زوالم

منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم

زِهَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم

زحسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم

دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
زهجر یار تا کی داغ داری؟

بگو تا کی زشوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟

پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم

کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم

زهجرت روز و شب فریاد دارم
زبیدادت دلی ناشاد دارم

درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم

چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی

چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی

javad jan
12-04-2013, 07:50 PM
ای لبت میگون و جانم می پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست

تا نگویی کین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست

آنکه از دستش ز پا افتاده ام
کی بدست آیدچومن رفتم زدست

دل در او بستیم و از ما در گسست
عهد نشکستیم و از ما بر شکست

starplus
02-02-2014, 09:32 PM
چه حس بدیست...!
سرگیجه می گیری


دستت را دراز می کنی


دیوار هم پست می زند...


زمین که در آغوشت گرفت


دورت،پر می شود از هیچکس!


چشم که باز میکنی...


میخواهی بالا بیاوری


تمام بی کسی ات را


وشاید،خودت را...


آمنه رئيسى

javad jan
04-16-2014, 09:44 AM
یاد دارم یک غــــروبِ گرم گرم

می گـذشت از کـوچه ی ما دوره گرد



دوره گردم ،کهنه قالــی می خرم

دســت دوم ، جــنس عالی می خــرم



گر نــداری ،کوزه خالی می خرم

کاســه و ظــرف سفـــالی می خــرم



اشــک در چشمان بـابـا حلقه بست

عاقبــــت آهـــی زد و بغضش شکست



آخر ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگی است؟



سوختــم دیــدم که بـابـا پیر بود

بدتر از آن خــــواهرم دلــــگیر بود



صورتش دیدم که لــــک برداشته

دســـــت زیبایش تـــرک برداشتـــه



بــوی نانِ تـازه هـوش از او ربود

اتفاقـــا مـــــادرم هـــم روزه بــود



بــاز آواز درشــــت دوره گــرد

پـــــرده اندیشه ام را پـــاره کـــرد



دوره گــردم کهنه قالی می خرم

کاســــه و ظـــرف سفالی مــی خرم



خــواهرم بی روسری بیرون پرید

آی آقـــا!؟ سفره خالی می خرید؟؟!

javad jan
04-16-2014, 09:44 AM
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم/چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم/ همچو منصور خریدار سر دار شدم
غم دلدار فکنده ست به جانم شرری/که به جان آمدم و شهره ی بازار شدم

javad jan
04-16-2014, 09:45 AM
روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی كه كمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی كه آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی كه هر حرف ترانه ایست
تا كمترین سرود بوسه باشد

روزی كه تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یكسان شود
روزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم ...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه دیگر
نباشم ...

javad jan
04-16-2014, 09:45 AM
يک نکته از اين معني گفتيم و همين باشد کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد
که در دستت بجز ساغر نباشدخوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
بي باده بهار خوش نباشد گل بي رخ يار خوش نباشد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شدنفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شدروز هجران و شب فرقت يار آخر شد
دل رميده ما را رفيق و مونس شد ستاره‌اي بدرخشيد و ماه مجلس شد
بسوختيم در اين آرزوي خام و نشدگداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد ياري اندر کس نمي‌بينيم ياران را چه شد
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شدزاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
وصل تو کمال حيرت آمدعشق تو نهال حيرت آمد
حالتي رفت که محراب به فرياد آمد در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمدمژده اي دل که دگر باد صبا بازآمد
که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد صبا به تهنيت پير مي فروش آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمدسحرم دولت بيدار به بالين آمد
نه هر که آينه سازد سکندري داند نه هر که چهره برافروخت دلبري داند
وان که اين کار ندانست در انکار بماندهر که شد محرم دل در حرم يار بماند
چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند
مشتاقم از براي خدا يک شکر بخنداي پسته تو خنده زده بر حديث قند

javad jan
04-16-2014, 09:45 AM
اونکه یه وقتی تنها کسم بود
تنها پناه دل بی کسم بود

تنهام گذاشت و رفت از کنارم
از درد دوریش من بی قرارم

خیال می کردم پیشم می مونه
ترانه عشق واسم می خونه

خیال می کردم یه همزبونه
نمی دونستم نامهربونه ،نامهربونه

با اینکه رفته اما هنوزم
از داغ عشقش دارم می سوزم

فکر و خیالش همش باهامه
هر جا که میرم جلو چشامه

دلم می خواد تا دووم بیارم
رو درد دوریش مرهم بزارم

اما نمی شه راهی ندارم
نمی تونم من طاقت بیارم

javad jan
04-16-2014, 09:45 AM
بيا که در تن مرده روان درآيد باز درآ که در دل خسته توان درآيد باز
و از فلک خون خم که جويد بازحال خونين دلان که گويد باز
خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز بيا و کشتي ما در شط شراب انداز
پيشتر زان که شود کاسه سر خاک اندازخيز و در کاسه زر آب طربناک انداز
بر اميد جام لعلت دردي آشامم هنوز برنيامد از تمناي لبت کامم هنوز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميزدلم رميده لولي‌وشيست شورانگيز
بوسه زن بر خاک آن وادي و مشکين کن نفس اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس
زين چمن سايه آن سرو روان ما را بسگلعذاري ز گلستان جهان ما را بس
نسيم روضه شيراز پيک راهت بس دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس
زهر هجري چشيده‌ام که مپرسدرد عشقي کشيده‌ام که مپرس
که چنان ز او شده‌ام بي سر و سامان که مپرس دارم از زلف سياهش گله چندان که مپرس
وين سوخته را محرم اسرار نهان باشبازآي و دل تنگ مرا مونس جان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
به بوي گل نفسي همدم صبا مي‌باشبه دور لاله قدح گير و بي‌ريا مي‌باش
وين زهد خشک را به مي خوشگوار بخش صوفي گلي بچين و مرقع به خار بخش
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدشباغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورششراب تلخ مي‌خواهم که مردافکن بود زورش
خداوندا نگه دار از زوالش خوشا شيراز و وضع بي‌مثالش
به هر شکسته که پيوست تازه شد جانشچو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

javad jan
04-16-2014, 09:46 AM
من گیاهی ریشه در خویشم
من سکون آبشاران بلورین زمستانم
من شکوه پرنیان روشن دریای خاموشم
من سرود تشنه ی بیمار خیزان بهارانم
مهر دوزختاب افسونسوز شبکوشم
مرغ زرین بال دریا راز مهتابم
چشمه سار نیلی خوابم
چنگ خشم آهنگ پاییزم
بانگ پنهان خیز توفانم
بام بیدار گل انگیزم
سایه سروم که می بالد
نای چوپانم که می نالد
آهوی دشتم که می پوید
من گیاهی ریشه در خویشم که در خورشید می روید

javad jan
04-16-2014, 09:46 AM
نه مرا رؤیایی است
که در آن، از پنجره ی صبح ِ امید
نور ِ فردا به تنم تابد و باز
سایه ام، پشت سرم،
جسد ِ خاطره های همه غمبار ِ پر از حسرت را
زیر ِ خروار ِ سیاهی ها مدفون سازد

نه مرا خاطره ای پر نور است
تا ز دیروز بتابد، شاید
پرتوَش چون شلاق
به تن ِ خسته ی تکراری ِ فردا تازد

و نه اکنون دل را
رمقی تا که ز ِ نو
-همچو آن روز که دارایی ِ خود را به تو باخت-
با کسی نرد ِ محبت بازد

خسته از هر چه زمانم!

javad jan
04-16-2014, 09:46 AM
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

javad jan
04-16-2014, 09:46 AM
الهی به مستان ميخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات

الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از د ل و دیده مردمند

به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما

به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف

به نور دل صبح خيزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق

به آن دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر

به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه د ل

به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم

به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام سحر را فتوح

کز آن خوبرو چشم بد دور باد
غل ط دور گفتم که خود کور باد

که خاکم گِل از آ ب انگور کن
سراپای من آتش طور کن

خدا را به جان خراباتيان
کزین تهمتِ هستيم وارهان

به ميخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده

که از کثر ت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم

مِئی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو

از آ ن می که در دل چو منز ل کند
بدن را فروزان تر از دل کند

از آ ن می که چون عکسش افتدبه باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ

از آ ن می که چون عکس بر لب زند
لب شيشه تبخاله از تب زند

از آ ن می که گر شب ببيند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب

از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عيان

از آن می که چون ریزیش در سبو
همه قُل هو الله آید از او

از آ ن می که در خم چو گيرد قرار
برآرد ز خود آتشی چون چنار

مئی صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خير اندر او جمله شر

مئی معنی افروز و صورت گداز
مئی گشته معجون راز و نياز

مئی از منیّ و توئی گشته پاک
شود خون فتد قطره ای گر به خاک

به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بيمار ما درگذشت

چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی

دماغم ز ميخانه بوئی شنيد
حذر کن که دیوانه هوئی شنيد

بگيرید زنجيرم ای دوستان
که پيلم کند یاد هندوستان

دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی

پریشان دماغيم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست

بزن هر قدر خواهيم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر

مئی را که باشد در او این صفت
نباشد بغير از می معرفت

تو در حلقة می پرستان درآ
که چيزی نبينی بغير از خدا

کنی خاک ميخانه گر توتيا
ببينی خدا را به چشم خدا

به ميخانه آ و صفا را ببين
ببين خویش را و خدا را ببين

بيا تا به ساقی کنيم اتّفاق
درونها مصفّی کنيم از نفاق

چو مستان به هم مهربانی کنيم
دمی بی ریا زندگانی کنيم

بگيریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یارا ن به هم

javad jan
04-16-2014, 09:47 AM
مغنّی سحر شد خروشی برآر
ز خامانِ افسرد ه جوشی برآر

که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم

بيا تا سری در سر خم کنيم
من و تو ، تو و من همه گم کنيم

سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموششان هر چه هست

فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی

چه افسرده ای رنگ رندان بگير
چرا مرده ای آب حيوان بگير

از این دین به دنيا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش

چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای

مکن قصّه زاهدان هيچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش

حدیث فقيهان برِ ما مکن
زقطره سخن پيش دریا مکن

که نور یقين از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد

قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق

که گفته که چندین ورق را ببين
ورق را بگردا ن و حقّ را ببين

تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب
که بر جملگی تافت چون آفتاب

بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای

صبوح است ساقی برو می بيار
فتوح است مطرب دف و نی بيار

نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی

رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تودر آتش افتاده ای ما در آب

ندوزی چو حيوان نظر بر گياه
بيابی اگر لذّت اشک و آه

همه مستی و شور و حاليم ما
ز تو چون همه قيل و قاليم ما

دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن

به مسجد رو و قتل و غارت ببين
به ميخانه آ و طهارت ببين

به ميخانه آ و حضوری بکن
سيه کاسه ای کسب نوری بکن

چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی

چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پير نوشد جوان افکند

javad jan
04-16-2014, 09:47 AM
در هواي گرفته ي پاييز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پيله اش را شكافت پروانه
آمد از دخمه ي سياه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حرصي و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سايه از سياهي سرد
داشت نقاش خسته از پستو
كاسه ي رنگ زرد مي آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهي حرصي و آشفته
ديد در پيله زار دنيايي
چشم باز و بصيرت خفته
آي ! پروانگك ! روي به كجا ؟
آمد از پيله زار آوايي
باد سرد خزان سيه كندت
چه جنوني ، چه فكر بيجايي
فصل پروانه نيست فصل خزان
نيم پروانه كرمكي گفتا
لااقل باش تا بهار آيد
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نيمروز رسيد
شهر پروانه هاي زرين بال
نور جريان پشت بر خورشيد
اوه ، به به غريب پروانه
از كجايي تو با چنين خط و خال ؟
شهر عشاق روشني اينجاست
شهر پروانه هاي زرين بال
نه غريبن من ، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده ام
خسته از پيله هاي مسخ شده
از سيه دخمه ام برون زده ام
همرهم آرزو ، به كلبه ي شعر
آردها بيخت ، پر وزن آويخت
بافته از دل و تنيده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگيخت
از شبستان شعر پارينه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله هاي روح من است
دردناك است و وحشي آوازم
اينك از راه دور آمده ام
آرزومند آرزوي دگر
در دلم خفته نغمه هاي حزين
از تمناي رنگ و بوي دگر
اوه، فرزند راه دور ! بيا
هر چه داري تو آرزوي اينجاست
بر چمنها نشست ، پروانه
گفت : به به چه تازه و زيباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهايي چه روزهاي خوشي
در چمنزار نيمروز گذشت
تا شبي ديد آرزوهايش
همه دلمرده اند و افسرده
گريه هاشان دروغ و بي معني ست
خنده هاشان غريب و پژمرده
گفت با خود كه نيست وقت درنگ
اين گلستان دگر نه جاي من است
من نه مرد دروغ و تزويرم
هر چه هست از هواي اين چمن است
بشنيد اين سخن پرستويي
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابي شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگير
من دگر زين حجاب دلزده ام
دوست دارم پرستويي باشم
كه ز پروانگي كسل شده ام
عصر تنگي كه نقشبند غروب
سايه مي زد به چهره اي روشن
مي پريد از چمن پرستويي
آه ... بدرود، اي شكفته چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهي حريص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به كجا مي روي ؟ پرستوي خرد
از چمنزار آمد اين آوا
لااقل باش تا بيايد صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نيمروز پريد
همره آرزو پرستويي
در غبار غروب دوداندود
ديد از دور برج و بارويي
سايه خيسانده در سواحل شب
كهنه برجي بلند و دودزده
برج متروك دير سال ، عبوس
با نقوشي عليل و مسخ شده
برجبان پيركي سياه جبين
در سه كنجي نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستايشگر
دو سه نو پا حريف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنه ي برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
ميوه ي رنج چند شاخه ي لخت
گاه غمگين نگاه معصومي
از ورم كرده چشم حيراني
گاه بر پرده اي غبار آلود
طرح گنگي ز داس دهقاني
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت : وه ، اين چه برج تاريكي ست
در پس پرده هاي نه تويش
آن نگاه شراره بار از كيست ؟
صف ظلمت فشرده تر مي گشت
دره ي شب عميق تر مي شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقيق تر مي شد
هي ! كه هستي ؟ سكوت برج شكست
هي ! كه هستي ؟ پرنده ي مغموم
مرغ سقايكي ؟ پرستويي ؟
بانگ زد برجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه كس را به برج ما ره نيست
چه شد اينجا گذارت افتاده ست ؟
سرگذشت تو چيست ؟ نام تو چيست ؟
از شبستان شعر آمده ام
من سخن پيشه ام ، سخنگويم
مرغكي راه جوي و رهگذرم
مرغ سقايكم ، پرستويم
مرغ سقايكم چو مي خوانم
تشنگان را به آب و دانه ي خويش
و پرستويم آن زمان كه كنم
عمر در كار آشيانه ي خويش
دانم اين را كه در جوار شما
كشتزاري ست با هزار عطش
آمدم كز شما بياموزم
كه چه سان ريزم آب بر آتش
آمدم با هزار اميد بزرگ
و همين جام خرد و كوچك خويش
آمدم تا ازين مصب عظيم
راه درياي تشنه گيرم پيش
برج ما جاي آِيان تو نيست
گفت آن نغمه ساز نو پايك
تشنگان را بخار بايد داد
دور شو دور ، مرغ سقايك
صبحدم كشتزار عطشان ديد
در كنارش افتاده پيكر غم
در به منقار مرغ سقايك
برگ سبزي لطيف ، پر شبنم
رفته در خواب ، خواب جاويدان
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
با تفنگي كبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوي بي سنگر

javad jan
04-16-2014, 09:47 AM
مرا خود با تو سری در میان هست
وگرنه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی"دل نشانی"
وگر غایب شوی در دل نشان هست

به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن یا قیامت
که می گوید چنین سرو روان هست؟

توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست

بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست

برو-سعدی-که کوی وصل جانان
نه بازاریست کآنجا قدر جان هست

سعدی

javad jan
04-16-2014, 09:48 AM
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی!

چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !

چه ابلهانه! با تو خوش بودم !

چه کودکانه ! همه چیزم شدی !

چه زود ! به خاطره یک کلمه مرا ترک کردی !

چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد!

چه عاشقانه ! نیازمندت شدم !

چه بیرحمانه! من سوختم !

چه مردانه ! سنگسارم کردی !

چه ناجوانمردانه ! من شکستم !

javad jan
04-16-2014, 09:48 AM
باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی! باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
شب و ساعت دیواری و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد
می خواند
باید عاشق شد رفت
بادها در گذرند



چو آفتاب می از مشرق پیاله براید

کنون زمان سبز فراز آمده ست
و لولیان خفته به خاکستر
در برکه های آتش ، تن شسته اند
باد از چهار سوی وزیده ست
و ابرهای نازک تابستان
بر قامت بلند شبانان
زیبا و شاهوارند
ما را روای رود به دریا سپرده بود
تا باده ی شبانه
فروغی شد از ارتفاع شرقی
مستغرق زمستان بودیم
و خوف رازیانه ی سبزی که زیر خاک
پوسیده بود
آری
مستغرق سکوت زمستان
مرگ آوران گذشتند
آن جام های زهر تهی شد
و ماه سرد سیمین
در باغ استوایی آتش گرفت
اینک فریادی در خط سرخ آتش
پشت فلق ستاره ی سرخیست
و از شفق صدای پلنگی می آید
ما را روای رود به دریا سپرده است
و آفتاب طالع
از ارتفاع شرقی تابیده ست
در کوچه های شیراز
وقتی که از شراب
رودی روان شدیم
نارنج ها شکفتند
و خفتگان و رود آرامان
گلهای آبزی را از باغهای جاری چیدند
حافظ صدای مستوران بود
تا هر بنفشه گیسوی یاری شد
در کوچه باغ ها
وقتی که از شراب
رودی روان شدیم
ما را روای عشق به صحرا سپرده بود
آن ابرهای سیمین
از قله ی بلند گذر کردند
و بر سریر دشت نشستند
و نیمروز شرقی بر شهرها نشست

javad jan
04-16-2014, 09:48 AM
من زاري سه تاري را شنيدم
از دورهاي دور ،
در هاي و هوي باد .



من زاري سه تاري را در باد
از كوچه‌هاي دور شنيدم
كه مي‌گريست
سروي ميان باغ
بيدي كنار جوي.




در هاي و هوي سبز گياهان پيشخوان ‌ها

از ريشه جدا ؛

مي زاري سه تاري را از كوه
و هاي هاي مردي را از دشت
مي شنيدم كه مي‌خواندند
مرد و سه تار مرد .

گاهي (( خدا خدايي
از همدلي جدايي )) را مي‌گرييدند .
ديدم كه پارسايي بر بام هاي سرد سحر ناله كرد و خواند
با زاري سه تار .




در هاي و هوي باران ديدم كه آب‌ها از چشمه‌ها تراويدند،
و گياهان دشتها روييدند .
با شور سه تار
گل‌هاي سپيد
در سايه‌‌ي بيد
رقصيدند .
آنگاه خموش ديدم
در آفتاب نگاه :
سروي ، مستي‌ست
بيدي ، سازي
و آن مست سياه
تشنه‌ي نوريست ...
و آن ساز خموش
چشمه‌ي آوازي....

javad jan
04-16-2014, 09:48 AM
دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از ناگفته هاست
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من ...

javad jan
04-16-2014, 09:49 AM
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز

می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز

هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست

گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز

گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی

یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد

جان ِ ‌حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.

رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت

بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم

مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی

طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز

با همه زخم که سیمین به دل از او دارد

می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...

سیمین بهبهانی

javad jan
04-16-2014, 09:49 AM
خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب
ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان
ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

مولوی

javad jan
04-16-2014, 09:50 AM
واژه ی عشق
به معناي حريم امنيست
دور محدوده ي تنهایيمان
و تو اين معنا را چه غلط فهميدي
كه به تنهايي من سنگ زدي
و به شيدايي من خنديدي.
خنده ات آتش شد
آتشش بال و پرم را سوزاند
و تو اين را ديدي
باز میخندیدی!
تو چه میفهمیدی؟
تو نميفهميدي.

واژه ي عشق
به معناي گذشتن با هم
از ميان كوچه باغ سبزدلگرميها
يا نشستن لب مرداب پر از نيلوفر
كه درونش چند مرغابي آزاد به ما مينگرند
و من و تو با هم
جمله اي ساده بسازيم از غم.
تو چه ميدانستي؟
كه خيال من از اين حادثه ها لبريز است
تو چه ميدانستي؟
كه من از فاجعه هم شعر و غزل ميسازم
تو چه ميدانستي؟
واژه ي عشق به معناي تو بود
تو چه میدانستی؟
تو نمیدانستی
تو نمیدانستی.

javad jan
04-16-2014, 09:50 AM
شب می رسد ز راه , راه هميشگی
شب , با همان ردای سياه هميشگی
ترديد, در برابر, بد, خوب,نيستی
چشمت چراغ سبز و, سه راه هميشگی
عاشق شدن گناه بزرگيست- گفته اند -
ماييم و ثقل بار گناه هميشگی!
می بينمت که صيد دل خسته می کنی
با سحر چشم-مهر گياه هميشگی-
ای کاش می شد آن که به ره باز بينمت
با شرم و ناز ونيم نگاه هميشگی!
نازت نمی کشم که لگد مال هرکسی
ماهی, ولی دريغ نه ماه هميشگی
بری بونس هلالی من - می خورد تو را -
شب - ماهی بزرگ سياه هميشگی!
با بی ستاره های جهان گريه کرده ام
يک آسمان ستاره گواه هميشگی
تا راز دل بگويم در خويشتن شدم
سر برده ام به چاه, به چاه هميشگی



نازت نمی کشم که لگد مال هر کسی
ماهی, ولی دريغ! نه ماه هميشگی!
خرگوشکم به شعبده می آورم برون
خرگوش ديگری ز کلاه هميشگی
موی تو خرمنی ست طلايی, به دست باد
در چشم من, جهان, پر کاه هميشگی
آرامش شبانه مگر می توان خريد؟
با سکه قديمی ماه هميشگی
يک باغ, بی ترنم مرغان در قفس
سوغات روز,روز تباه هميشگی
حيف از غزل - که تنگ بلور است - پر شود
با اشک گرم و سردی آه هميشگی!

javad jan
04-16-2014, 09:51 AM
شعر من از عذاب تو ، گزند تازيانه شد
ضجه ي مغرور تنم ، ترنم ترانه شد

حماسه ي زوال من ، در شب تلخ گم شدن
ضيافت خواب تو را ، قصه ي عاشقانه شد

براي رند در به در ، اين من عاشق سفر
واي كه بي كراني حصار تو كرانه شد

واي كه در عزاي عشق ، كشته شد آشناي عشق
واي كه نعره هاي عشق ، زمزمه ي شبانه شد

اي تكيه گاه تو تنم ، سنگر قلب تو منم
واي كه نيزه ي تو را ، سينه ي من نشانه شد

درخت پير تن من ، دوباره سبز مي شود
كه زخم هر شكست من ، حضور يك جوانه شد

واي كه در حضور شب ، در بزم سوت و كور شب
شب كور وحشت تو را ، قلب من آشيانه شد

واي كه آبروي تو ، مرد انالحق گوي تو
بر آستان كوي تو ، جان داد و جاودانه شد

من همه زاري منم ، زخمي زخمه ي تنم
براي هاي هاي من ، زخمه ي تو بهانه شد

javad jan
04-16-2014, 09:51 AM
... دوست دارم به جای سمفونی بتهون،
صدای ویولن نواز ِ كور خیابان ولی عصر را بشنوم!
دلم می خواست كه حافظ
- این همراه همیشه حافظه ام!-
یكبار به سمت ِ سواحل سادگی می آمد!
می خواستم كتابت او را
به زبان زلال نوزادان بی زنگار ببینم!
می خواستم ببینم آن ساده دل،
با واژه های كوچه نشین چه می كند!
هی! آرزوی محال!
آرزوی محال...

و تو!
- دختر بی بازگشت ِ گریه ها! -
از یاد نبر كه ساده نویسی،
همیشه نشان ساده دلی نیست!
پس اگر هنوز
بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم:
« باز می گردی»
به ساده دل بودنم نخند!
اشتباه ِ مشترك ِ تمام شاعران ِ این است،
كه پیشگویان خوبی نیستند ...

یغما گلرویی

javad jan
04-16-2014, 09:51 AM
پرنده بودن و باران ، پرنده بودن و باد

پرنده بودن و تقدير هر چه باداباد

سکوت درخور اين لحظه هاي روشن نيست

بخوان بلند بر اين قله هاي بي فرهاد

اگرچه با عطش سوختن زمين گيرم

مرا به باد غزل هاي خويش خواهي داد

تو با سرودن از آغوش صبح مي بري ام

به رقص دستهءگنجشک در مزارع باد

ومن دوباره همان دوره گرد خواهم خواند

سکوت ... زخمه ... غزل خط فاصله فرياد ...

javad jan
04-16-2014, 09:52 AM
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...

javad jan
04-16-2014, 09:52 AM
همه
لرزش دست و دل‌ام
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،

پروازی نه
گريزگاهی گردد.



آی عشق آی عشق
چهره‌یِ آبی‌ات پيدا نيست.



و خُنکایِ مرهمی
بر شعله‌یِ زخمی

نه شورِ شعله
بر سرمایِ درون.



آی عشق آی عشق
چهره‌یِ سرخ‌ات پيدا نيست.



غبارِ تيره‌یِ تسکينی
بر حضورِ وهن
و دنجِ رهايی
بر گريزِ حضور،
سياهی
بر آرامشِ آبی
و سبزه‌یِ برگ‌چه
بر ارغوان



آی عشق آی عشق
رنگِ آشنای‌ات
پيدا نيست.

javad jan
04-16-2014, 09:52 AM
دگر ره شب آمد تا جهاني سيا كند
جهاني سياهي با دلم تا چها كند

بيامد كه باز آن تيره مفرش بگسترد
همان گوهر آجين خيمه اش را به پا كند
سپي گله اش را بي شباني كند يله
در اين دشت ازرق تا بهر سو چرا كند
بدان زال فرزندش سفر كرده مي نگر
كه از بعد مغرب چون نماز عشا كند
سيم ركعت است اين غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چين فرا كند
به چشمش چه اشكي راستي اي شب اين فروغ
بيايد تو را جاويد پر روشنا كند

غريبان عالم جمله ديگر بس ايمنند
ز بس كاين زن اينك بيكرانه دعا كند
اگر مرده باشد آن سفر كرده واي واي
زنك جامه بايد چون تو جامه ي عزا كند
بگو اي شب آيا كائنات اين دعا شنيد
ومردي بود كز اشك اين زن حيا كند ؟

javad jan
04-16-2014, 09:53 AM
تو
چو غزل پُری ز احساس
چو شعر دلنشینی
تو شکوه یک حماسه
تو هزار آفرینی
*
تو به قامتی ، چنان سرو
به چهره ، دسته‌ای گل
به نگاه، نرگس مست
به موی، شاخ سُنبل
*
لب تو عقیق جامی ست
پُر از شراب شیراز
به سخن ترنّم آب
لطیفی و پُر از راز
*
به منش بهار طینت
به کُنش گُریز پایی
چو اُمید در دل آیی
ودریغ که نَپایی
*
سُخنت حلاوت شهد
وخنده لحن بلبل
ز کدام خاک رُستی ؟
تن تو چو خرمنی گل
رحیم سینایی

javad jan
04-16-2014, 09:53 AM
هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نامحرم خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی...

javad jan
04-16-2014, 09:53 AM
از مرگ حذر کردن دو روز روا نيست
روزي که قضا هست، روزي که قضا نيست
روزي که قضا باشد، کوشش نکند سود،
روزي که قضا نيست، در او مرگ روا نيست

javad jan
04-16-2014, 09:53 AM
روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

javad jan
04-16-2014, 09:54 AM
دل ِ آزرده چون شمع شبستان تو می سوزد
چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می سوزد
متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!
که دارم آتشی در دل که دامان تو می سوزد
خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان!
که هر دم رشته های سست پیمان تو می سوزد
خیالش می نشیند در تو امشب ای دل ِ عاشق!
مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می سوزد
کنارت را نمی خواهم، که مقدار تو می کاهد
کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می سوزد
نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟
که پرهیز حیا را برق سوزان تو می سوزد
گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛
مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می سوزد؟
سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟
که چون من تشنه کامی در بیابان تو می سوزد
چه سودی برده ای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟
غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو می سوزد...

"سیمین بهبهانی"

javad jan
04-16-2014, 09:54 AM
آن شب دوباره غصه ي تنهايي ،

از اشک هاي چشم تو پيدا شد

بغض نگاه غمزده ي باران ،

در ساحل نگاه تو دريا شد

آن شب دوباره دست و دلم لرزيد ،

شوري عجيب در دل من گل کرد

شوري شبيه شعر و شب شبنم ،

از لابه لاي پنجره پيدا شد

يادش به خير آن شب پر احساس ،

مانديم و عاشقانه غزل خوانديم

اما دريغ ! رفتي و آن احساس ،

افسانه ي تمام غزل ها شد

تا شهر چشم هاي تو راهي نيست ،

تا شهر آب ،

آينه و باران

شهري که پلک هاي پر از مهرش ،

با غنچه هاي پنجره ها وا شد

در واپسين يک شب نم خورده ،

از کوچه هاي شهر ،

گذر کردم

اما تو را نيافتم و يادت ،

در کوچه هاي شهر ،

معما شد

بايد سفر کنم به تو اما نه ...

ديگر به تو نمي رسم اي رويا

حالا بيا ببين که دلم بي تو ،

در غربت نگاه ،

چه تنها شد ...

javad jan
04-16-2014, 09:55 AM
تحقیر می شدم که تو قدّ جهان شدی
با روح بغض کرده ی من مهربان شدی

سرما گرفته بود دو دست مرا که تو
در این دو قطب یخزده آتشفشان شدی

روح مرا سکون غریبی گرفته بود
دریا شدی و باد شدی، بادبان شدی

تسخیر کرده بود مرا دست های خاک
تو آمدی و بال مرا آسمان شدی

چیزی نداشتم همه از دست رفته بود
اما برای من تو زمین و زمان شدی

پس من تمام وسعت خود را دعا شدم
شاید تو مستجاب شوی، ناگهان شدی ...

فرقی نمی کند که به هم می رسیم یا ...
در سینه ام برای ابد جاودان شدی!

javad jan
04-16-2014, 09:55 AM
من ندانم که کی ام
من فقط می دانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگی ام


قلب من و ترا
پیوند جاودانه مهری است در نهان
پیوند جاودانه ما ناگسسته باد
تا آخرین دم از نفس واپسین من
این عهد، بسته باد


آه، ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان
با تو آیا دارد
وعده دیداری!؟
تو چه گفتی!؟
آری!!!؟؟؟

javad jan
04-16-2014, 09:56 AM
غنچه از خواب پريد و گلي تازه به دنيا آمد
خار خنديد و به گل گفت سلام و جوابي نشنيد
خار رنجيد ولي هيچ نگفت
ساعتي چند گذشت
گل چه زيبا شده بود
دست بي رحم كه آمد نزديك
گل مغرور ز وحشت پژمرد
ليك ناگاه !
خار در دست خليد و گل از مرگ رهيد !
صبح فردا خار با شبنمي از خواب پريد !
گل صميمانه به او گفت سلام
خار صميمانه به او گفت : عليك !

javad jan
08-13-2014, 11:59 AM
پیشانی ات سیاه مبادا به ننگ ها

ای ماه! ای مراد تمام پلنگ ها !



این برکه ها برای تو بسیار کوچک اند

جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها



آراسته ست ظاهر رنگین کمان ولی

چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها



یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری

دنیا دهن کجی ست به الاکلنگ ها



من چند روز پیش دلی را شکسته ام

من را به رسمیت بشناسید سنگ ها !

javad jan
08-13-2014, 12:00 PM
بذاز خيال كنم هنوز ترانه هامو مي شنوي

هنوز هوامو داري و هنوز صدامو مي شنوي

بذار خيال كنم هنوز يه لحظه از نيازتم

اگه تموم قصه مون هنوز ترانه سازتم

بذار خيال كنم هنوز پر از تب وتاب مني

روزا به فكر ديدنم شبا پر از خواب مني

بذاز خيال كنم تو دل تنگيات

غروب كه مي شه ياد من مي يفتي

تويي كه قصه طلوع عشق

گفتي و دوست دارم و نگفتي

بذار خيال كنم منم اون كه دلت تنگ براش

اوني كه وقتي تنهايي پر مي شي از خاطره هاش

اون كه هنوز دوسش داري

اون كه هنوز همنفس

بذاز خيال كنم منم اوني كه بودنش بسه

دوباره فال حافظ ودوباره توي فالمي

بذار خيال كنم بذار اگر چه بي خيالمي

بذاز خيال كنم تو دل تنگيات

غروب كه مي شه ياد من مي يفتي

تويي كه قصه طلوع عشق

گفتي و دوست دارم و نگفتي

javad jan
08-13-2014, 12:00 PM
جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست

آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست

شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست

اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست

بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست

شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست

javad jan
08-13-2014, 12:00 PM
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آِشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

javad jan
08-13-2014, 12:01 PM
من همونم که هميشه غم و غصم بي شماره
اوني که تنهاترينه حتي سايه ام نداره

اين منم که خوبياشو کسي هرگز نشناخته
اونکه در راه رفاقت همه هستيشو باخته

هر رفيقه راهي با من دو سه روزي همسفر بود
انتهاي هر رفاقت واسه من چه زود گذر بود

هر کي با زمزمه عشق،دو سه روزي عاشقم شد
عشق اون باعث زجره همه دقايقم شد

اونکه عاشق بود و عمري از جدا شدن ميترسيد
همه هراس و ترسش به دروغش نمي ارزيد

چه اثر از اين صداقت چه ثمر از اين نجابت
وقتي قد سر سوزن به وفا نکرديم عادت

javad jan
08-13-2014, 12:01 PM
درس معلم

در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است ...

فریدون مشیری

javad jan
08-13-2014, 12:01 PM
غروبا تو چشم مردم
‚ كه دارن می رن به خونه
یه ترانه هست كه هیچوقت ‚ كسی اون رو نمی خونه
غروبا تو دل مردم پر از حرف نگفته
قصه ی
این همه دیو و این همه زیبای خفته
بگو به جز تو چه كسی رفیق بغض لحظه هاس ؟
میون این همه سكوت ‚ آوازه خون ما كجاس؟
چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت
پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت
غروبا تو راه خونه ‚ آدما رو خوب نگاه كن
واسه دلتنگی این شهر ‚ یه ترانه دست
و پا كن
كی باید غزل بخونه ‚ توی بن بستای بسته ؟
كی باید آینه باشه ‚ واسه این دلای خسته ؟
بگو به جز تو چه كسی رفیق بغض لحظه هاس ؟
میون این همه سكوت ‚ آوازه خون ما كجاس؟
چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت
پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت

یغما گلروبی

javad jan
08-13-2014, 12:02 PM
قصد ماندن داشتم دیگر مرا جایی نبود...آسمان مثل همیشه صاف و دریایی نبود
بودنت را در خیالم نقش میکردم ولی...عاقبت جز سایه های سرد تنهایی نبود

دست مهرت روزگاری شانه هایم را گرفت...باورت کردم ولی مهر تو فردایی نبود
حجمی از آبی ترین جنس صداقت داشتم...پیش چشمت کوچک و اما تماشایی نبود

ساده می گویم:به تو بیش از خود ایمان داشتم...آنچه می خواندم برایت شعر رویایی نبود
دعوتم کردی و مهمان غزلخوانت شدم...هیچ می دانی که این رسم پذیرایی نبود؟

خوب من!آسوده باش و شعله را خاموش کن...این سپیده باز هم وقت شکوفایی نبود
روز و شب این جمله را در خاطرم حک می کنم...قصد ماندن داشتم اما مرا جایی نبود

javad jan
08-13-2014, 12:02 PM
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خکسترم زبانه گرفت

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

javad jan
08-13-2014, 12:03 PM
کوروش کبیر:
هشدارتان می دهم؛
او که به کشتن آزادی بیاید
هرگز از هوای اهورا خوشبو نخواهد شد
بخشوده نخواهد شد
بزرگ نخواهد شد

javad jan
08-13-2014, 12:03 PM
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است

من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است

گر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشب
پس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر است

طوطی ار پستهٔ خندان تو بیند گوید
که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است

هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار
می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است

به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما
گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است

گر کشانند به یک سلسله طراران را
طرهٔ پرشکنت از همه طرارتر است

گر نشانند به یک دایرهٔ عیاران را
چشم مردم فکنت از همه عیارتر است

گر گشایند بتان دفتر مکاری را
بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است

عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است

تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید
کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است

در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من
زان که مست می عشق از همه هشیارتر است

دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت
که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است

سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است

javad jan
08-13-2014, 12:04 PM
لاله دميدم روي زيبا توام آمد بياد
شعله ديدم سركشي هاي توام آمد بياد

سوسن و گل آسماني مجلسي آراستند
روي و موي مجلس آراي توام آمد بياد

بود لرزان شعله شمعي در آغوش نسيم
لرزش زلف سمنساي توام آمد بياد

در چمن پروانه اي آمد ولي ننشسته رفت
با حريفان قهر بيجاي تو ام آمد بياد

از بر صيد افكني آهوي سرمستي رميد
اجتناب رغبت افزاي توام آمد بياد

پاي سروي جويباري زاري از حد برده بود
هايهاي گريه در پاي توام آمد بياد

شهر پرهنگامه از ديوانه اي ديدم رهي
از تو و ديوانگي هاي توام آمد بياد

javad jan
08-13-2014, 12:04 PM
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل عمزده ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود

گرچه می گفت که زارت بکشم ، می دیدم -
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود !

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود !