توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کافه شعر<<
صفحه ها :
1
2
3
4
5
[
6]
7
8
9
10
javad jan
08-16-2014, 09:43 AM
در یکی فریاد
زیستن -
[ پرواز ِ عصبانی ِ فـّواره ئی
که خلاصیش از خاک
نیست
و رهائی را
تجربه ئی می کند.]
و شکوهِ مردن
در فواره فریادی -
[زمینت
دیوانه آسا
با خویش می کشد
تا باروری را
دستمایه ئی کند؛
که شهیدان و عاصیان
یارانند
بار آورانند.]
ورنه خاک
از تو
باتلاقی خواهد شد
چون به گونه جوباران ِ حقیر
مرده باشی.
***
فریادی شو تا باران
وگرنه
مرداران!
javad jan
08-16-2014, 09:44 AM
بودن
یا نبودن...
بحث در این نیست
وسوسه این است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن.-
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.
پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست
وبستر فریب او
کامگاه عمویم!
[ من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این قابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
باز می شناسد
***
در پس پرده نیمرنگ تاریکی
چشمها
نظاره درد مرا
سکه ها از سیم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.
از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عــّم
که مفهومی است عام.
وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلی در صحنه دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه ئی است این:
بودن
یا
نبودن
javad jan
08-16-2014, 09:44 AM
به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.
پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
javad jan
08-16-2014, 09:45 AM
بندم خود اگر چه بر پای نیست
سوز سرود اسیران با من است،
وامیدی خود برهائیم ار نیست
دستی است که اشک از چشمانم می سترد،
و نویدی خود اگر نیست
تسلائی هست
چرا که مرا
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای عشقی است
که شاهین ترازو را
به جانب کفه فردا
خم می کند
javad jan
08-16-2014, 09:45 AM
نهادتان، هم به وسعت آسمان است
از آن بیشتر که خداوند
ستاره و خورشید بیا فریند
برد گانتان را همه بفروخته اید
که برده داری
نشان زوال و تباهی است
و کنون به پیروزی
دست به دست می تکانید
که از طایفه برده داران نئید (آفرینتان!)
و تجارت آدمی
از دست
بنهاده اید؟
javad jan
08-16-2014, 09:45 AM
با گیاه بیابانم
خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری
و در این گلخن مغموم
پا در جای چنانم
که ما ز وی پیر
بندی دره تنگ
و ریشه فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودنه در سفرند
***
مرگ من سفری نیست،
هجرتی است
از وطنی که دوست نمی داشتم
به خاطر نا مردمانش
خود ایا از چه هنگام این چنین
آئین مردمی
از دست
بنهاده اید؟
پر پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ماهتاب
پارو می کشند،
خوشا رها کردن و رفتن؛
خوابی دیگر
به مردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریائی دیگر!
خوشا پر کشیدن خوشا رهائی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهائی!
آه ، این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند
javad jan
08-16-2014, 09:46 AM
رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنک را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%85%D8%B9%D8%A8%D8%AF)
جلوه یی یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را
همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
***
زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک وعاشق است
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست
رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شکستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نصیب تو باد!
***
از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است -
هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست
javad jan
08-16-2014, 09:46 AM
مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- که به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی کند،-
خوشا آن دم که زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی،
نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و کاغذهائی
که از بسیاری تمبرها و مهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-
وقتی که به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش بعجز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها
یک صدا
آشنای تو باشد،-
وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...
آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،
و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در اید،
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
javad jan
08-16-2014, 09:47 AM
دریغا دره سر سبز و گردوی پیر،
و سرود سر خوش رود
به هنگا می که ده
در دو جانب آب خنیاگر
به خواب شبانه فرو می شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها را به صدا های درون هر کلبه
نا محرم می کرد،
وغیرت مردی و شرم زنانه
گفت گوهای شبانه را
به نجوا های آرام
بدل می کرد
وپرندگان شب
به انعکاس چهچه خویش
جواب
می گفتند.-
دریغا مهتاب و
دریغا مه
که در چشم اندازما
کهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شکی
میان بود و نبود
نهان می کرد.-
دریغا باران
که به شیطنت گوئی
دره را
ریز و تند
در نظر گاه ما
هاشور می زد.-
دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته،
تا نزول سپیده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشینیم،
ومخمل شالیزار
چون خاطره ئی فراموش
که اندک اندک فریاد آند
رنگ هایش را به قهر و به آشتی
از شب بی حوصله
بازستاند.-
و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبزرا وانهاد و
به شهر باز آمد؛
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، هم بدان دشواری بخ پیش می باید برد
که در قلمرو نام
javad jan
08-16-2014, 09:47 AM
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دو ستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
***
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.
چندان که بگویم
«ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست
javad jan
08-16-2014, 09:47 AM
در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟
javad jan
08-16-2014, 09:49 AM
جادوی تراشی چربدستانه
خاطره پا در گریز عشقی کامیاب را
که کجا بود و چه وقت،
به بودن و ماندن
اصرار می کند:
بر آبگینه این جام فاخر
که در آن
ماهی سرخ
به فراغت
گامهای فرصت کوتاهش را
نان چون جرعه زهری کشتیار
نشخوار
می کند.
***
از پنجره
من
در بهار می نگرم
که عروس سبز را
از طلسم خواب چوبینش
بیدار می کند.
من و جام خاطره را،و بهار را
و ماهی سرخ را
که چونان « نقطه پایانی » رنگین و ’مذ ّ هب
فرجام بی حصل تبار تزئینی خود را
اصرار می کند.
javad jan
08-16-2014, 09:49 AM
چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر
از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من
سخن گفتم.
و چندان که قافله در رسید و بار افکند
و به هر کجا
بر دشت
از گیلاس بنان
آتشی عطر افشان بر افروخت،
با آتشدان باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
غبار آلود و خسته
از راه دراز خویش
تابستان پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گرد بر گردش ایستادند
تا به رسم دیرین
خورجین کهنه را
گره بگشاید
و جیب دامن ایشان را همه
از گوجه سبز و
سیب سرخ و
گردوی تازه بیا کند.
پس
من مرگ خویشتن را رازی کردم و
او را
محرم رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم.
و با پیچک
که بهار خواب هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره هر آبشار کوچک
از آن
با چاه
سخن گفتم،
و با ماهیان خرد کاریز
که گفت و شنود جاودانه شان را
آوازی نیست،
و با زنبور زرینی
که جنگل را به تاراج می برد
و عسلفروش پیر را
می پنداشت
که باز گشت او را
انتظاری می کشید.
و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم
که پنجه خشکش
نو امیدانه
دستاویزی می جست
در فضائی
که بی رحمانه
تهی بود.
***
و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر
از فرا سوی هفته های نزدیک
به گوش آمد
و سمور و قمری
آسیه سر
از لانه و آشیانه خویش
سر کشیدند،
با آخرین پروانه باغ
از مرگ
من
سخن گفتم.
***
من مرگ خوشتن را
با فصلها در میان نهاده ام و
با فصلی که در می گذشت؛
من مرگ خویشتن را
با برفها در میان نهادم و
با برفی که می نشست؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جست و جوی
چینه ئی بود.
با کاریز
و با ماهیان خاموشی.
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز پس نمی فرستاد.
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود نهان کنم
javad jan
08-16-2014, 09:49 AM
چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.
javad jan
08-16-2014, 09:50 AM
صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید
من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم:
این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت،
آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد.
بادی خشمناک، دو لنگه در را بر هم کوفت
و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بوینک باد فرو مرد
و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند.
ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم
و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم.
***
سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار
ایستاده بود
و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،
دیاری نا آشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید
و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد.
ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم
و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم.
***
خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند
و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند.
علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست
و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت
مرا لحظه ئی تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئین تن کن:
من به ظلمت گردن نمی نهم
همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر
به جانب آنان باز نمی گردم
javad jan
08-16-2014, 09:50 AM
نه در رفتن حرکت بود
نه درماندن سکونی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
javad jan
08-16-2014, 09:50 AM
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
javad jan
08-16-2014, 09:51 AM
شب، تار
شب، بیدار
شب، سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.
***
شب، سراسر شب، یک سر
ازحماسه دریای بهانه جو
بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بی نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانه ماسه پوشیده پر کشیده بود
غریو کشان به تالاب تیره گون در نشست.
تالاب تاریک
سبک از خواب بر آمد
و با لالای بی سکون دریای بیهوده
باز
به خوابی بی رؤیا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو می پوشد.
حماسه دریا
از وحشت سکون و سکوت است.
***
شب تار است
شب بیمار ست
از غریو دریای وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است،
زیبا تر شبی برای دوست داشتن.
با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره های نیازی نیست،
با آسمان
بگو
javad jan
08-16-2014, 09:51 AM
فریادی و دیگر هیچ .
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا سر یاس بتواند نهاد.
***
بر بستر سبزه ها خفته ایم
با یقین سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم
و با امیدی بی شکست
از بستر سبزه ها
با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم
***
اما یاس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !
فریادی
و دیگر
هیچ !
javad jan
08-16-2014, 09:52 AM
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...
کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم
javad jan
08-16-2014, 09:52 AM
خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.
من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.
در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.
javad jan
08-16-2014, 09:52 AM
ریشه در خاک
ریشه در آب
ریشه در فریاد
***
شب از ارواح سکوت سرشار است .
و دست هائی که ارواح را می رانند
و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .
***
- دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیده اند .
- ما رقصیده ایم .
ما تا مرزهای خستگی رقصیده ایم .
- دو شبح در ظلمات
در رقصی جادوئی، خستگی ها را باز نموده اند .
- ما رقصیده ایم
ما خستگی ها را باز نموده ایم .
***
شب از ارواح سکوت سرشار است
ریشه از فریاد
و
رقص ها از خستگی .
javad jan
08-16-2014, 09:53 AM
ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .
***
گرسنگان از جای بر نخواستند
چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست
برهنگان از جای بر نخاستند
چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست
زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی
مردگان از جای برنخاستند
چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .
***
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی غوغای آهن ها
که گوش های زمان ما را انباشته است .
ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند
بی که امیدی با خود آورده باشند
javad jan
08-16-2014, 09:53 AM
شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.
دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
javad jan
08-16-2014, 09:53 AM
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر کشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))
javad jan
08-16-2014, 09:53 AM
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
***
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ بالبم شررافشان:
(( - آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...))
***
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگان خاک،
افکند آشیانه متروک زاغ را
از شاخه برهنه انجیر پیر باغ ...
(( - خورشید زنده است !
در این شب سیا [که سیاهی روسیا
تا قندرون کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،
آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشید را
من
روشن تر،
پر خشم تر،
پر ضربه تر شنیده ام از پیش...
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
از پشت شیشه ها
به خیابان نظر کنید !
از پشت شیشه ها به خیابان
نظر کنید ! ... ))
از پشت شیشه ها ...
***
نو برگ های خورشید
بر پیچک کنار در باغ کهنه رست .
فانوس های شوخ ستاره
آویخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش .
چنگ ز هم گسیخته زه را
ره بستم
پای دریچه،
بنشستم
و زنغمه ئی
که خوانده ای پر شور
جام لبان سرد شهیدان کوچه را
با نوشخند فتح
شکستم :
(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید !
خون را به سنگفرش
بینید !
خون را
به سنگفرش ...))
javad jan
08-16-2014, 09:54 AM
زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می ایند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی
javad jan
08-16-2014, 09:54 AM
در دل ِ مه
لنگان
زارعی شکسته می گذرد
پا در پای سگی
گامی گاه در پس او
گاه گامی در پیش.
وضوح و مه
در مرز ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکه قانع آفتاب امــّا
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کوله باری از یاد امــّا،
بی گوشه بامی بر سر
دیگر بار.
اما کنون بر چار راه ِزمان ایستاده ایم
و آنجا که بادها را اندیشه فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروس ِ باد نمات اشارت می دهد
باور کن!
کوچه ما تـنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر ِ تمامی ِ آزادیها می گذرد
javad jan
08-16-2014, 09:54 AM
قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.
روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبیت
javad jan
08-16-2014, 09:54 AM
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِ سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ـ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می زند
بی نجوای ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است
javad jan
08-16-2014, 09:55 AM
با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِ هر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور ِ سوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون
با ُسمضَربه رقصان اسبش می گذرد
از کوچه سر پوشیده
سواری،
بر َتسمه َبند ِ
قرابینش
برق ِ هر سکه
ستاره ئی
بالای خرمنی
در شب بی نسیم
در شب ایلاتی عشقی.
چار سوار از َ تـنگ در اومد
چار تفنگ بر دوش ِ شون.
دختر از مهتابی نظاره می کند
و از عبور ِ سوار خاطره ئی
همچون داغ خاموش ِ زخمی
چارتا مادیون پشت ِ مسجد
چار جنازه پشت ِ شون
javad jan
08-16-2014, 09:55 AM
گفتی که:
« باد، مرده ست!
از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش
بر آسیاب ِ خون،
نشکسته در به قلعه (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87) بیداد،
بر خاک نفکنیده یکی کاخ
باژگون.
مرده ست باد!»
گفتی:
« بر تیزه های کوه
با پیکرش،فروشده در خون،
افسرده است باد!»
تو بارها و بارها
با زندگیت
شرمساری
از مردگان کشیده ای.
این را،من
همچون تبی
ـ درست
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام.)
وقتی که بی امید وپریشان
گفتی:
«مرده ست باد!
بر تیزه های کوه
با پیکر کشیده به خونش
افسرده است باد!» ـ
آنان که سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه کردند
در دخمه های تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با کبر دردشان:
« ـ زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرین را
در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش
ترسیم می کند،
کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را
بر خاک افکنیدن
تعلیم می کند !»
(آنان
ایمانشان
ملاطی
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
«- باد زنده است،
بیدار ِ کار ِ خویش
هشیار ِ کار ِ خویش!»
گفتی:
«- نه ! مرده
باد!
زخمی عظیم مهلک
از کوه خورده
باد!»
تو بارها و بارها
با زندگیت شر مساری
از مردگان کشیده ای،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام
javad jan
08-16-2014, 09:55 AM
یلهِ
بر ناز کای ِ چمن
رها شده باشی
پا در خنکای ِ شوخ ِ چشمه ئی
و زنجیره
زنجیره بلورین ِ صدایش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسین وحشت جانت
نا آگاهی از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگینت
تلخی ِ ساقه علفی که به دندان می فشری
همچون حبابی نا پایدار
تصویر ِ کامل ِ گنبد ِ آسمان باشی
و روئینه
به جادوئی که اسفندیار
مسیرِ سوزان ِ شهابی
خــّط رحیل به چشمت زند
و در ایمن تر کنج ِ گمانت
به خیال سست ِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
در هم شکند
javad jan
08-16-2014, 09:57 AM
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود
javad jan
08-16-2014, 09:57 AM
که زندان مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
باروئی آری،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائی جانم.
آه
آرزو! آرزو!
***
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم
هفت دربازه فراز اید
بر نیاز و تعلق جان.
فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!
آه
آرزو!آرزو
javad jan
08-16-2014, 09:57 AM
قناعت وار
تکیده بود
باریک وبلند
چون پیامی دشوار
در لغتی
با چشمانی
از سئوال و
عسل
و رخساری بر تافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردش ِ آب
مردی مختصر
که خلاصه خود بود.
خرخاکی ها در جنازه ات به سوء ظن می نگرد.
***
پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گرده گاو ِ توفان کشیده بود.
بر پرت افتاده ترین راه ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نا منتظر
که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت.
***
جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند.
***
مرغی در بال های یش شکفت
زنی در پستانهایش
باغی در درختش.
ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتابت
مادر کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است.
دریا به جرعه یی که تواز چاه خورده ای حسادت می کند
javad jan
08-16-2014, 09:58 AM
با آوازی یکدست،
یکدست
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطّی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید.
((-تاج خاری برسرش بگذارید!))
و آواز ِ دراز ِ دنباله بار
در هذیان ِ دردش
یکدست
رشته ئی آتشین
می رشت.
((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))
از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چونان قوئی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
((- تازیانه اش بزنید!))
رشته چر مباف
فرود آمد.
و ریسمان ِ بی انتهای ِ سرخ
در طول ِ خویش
از گرهی بزرگ.
بر گذشت.
((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))
***
از صف غوغای تماشا ئیان
العازر
گام زنان راه خود را گرفت
دست ها
در پس ِ پشت
به هم در افکنده،
و جانش را ار آزار ِ گران ِ دینی گزنده
آزاد یافت:
((- مگر خود نمی خواست، ورنه میتوانست!))
***
آسمان کوتاه
به سنگینی
بر آواز ِ روی در خاموشی ِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران، به خاکپشته بر شدند
و خورشید و ماه
به هم
بر آمد.
javad jan
08-16-2014, 09:58 AM
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.
افسانه های سرگردانیت
- ای قلب در به در! -
به پایان خویش نزدیک میشود.
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند.
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
که از عشق های رنگین آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.
***
با این همه از یاد مبر
که ما
- من وتو -
انسان را
رعایت کرده ایم.
***
درباران وبه شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابر کدامین حادثه
ایا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)
***
آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
- دریغا دریغ -
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجری ِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شده ام!
***
با این همه - ای قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
- من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود
javad jan
08-16-2014, 09:59 AM
خدای را
مسجد من کجاست
ای ناخدای من؟
در کدامین جزیره آن آبگه ایمن است
که راهش
از هفت دریای بی زنهار
می گذرد؟
***
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
- با نخستین شام سفر -
که مزرعه سبز آبگینه بود.
و با کاهش شب
- که پنداری
در تنگه سنگی
جای خوش تر داشت -
به در یائی مرده درآمدیم
- با آسمان سربی ِ کوتاهش -
که موج و باد را
به سکونی جاودانه مسخ کرده بود.
و آفتابی رطوبت زده
- که در فراخی ِ بی تصمیمی خویش
سر گردانی می کشید،
و در تردید ِ میان فرو نشستن یا بر خاستن
به ولنگاری
یله بود-.
***
ما به سختی در هوای کندیده طاعونی َدم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نو میدانه
پارو می کشیدم
بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده
که سراسر
پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمی که به هر جنبنده
در نگاه ایشان است
نیزه های شکن شکن تندر
جستن می کند.
***
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
***
آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم،
با گرداب های هول
وخرسنگ های تفته
که خیزاب ها
بر آن
می جوشید.
((-اینک دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری اینچن
نیست!))
چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری
نام گلی
تکرار می کنند.
و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم
اینک کلام تو بود از لبانی
که تکرار بهار و باغ است.
و کلام تو در جان من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز گفتم.
کلماتی که عطر دهان تو را داشت.
و در آن دوزخ
- که آب گندیده
دود کنان
بر تابه های تفته ی سنگ
می سوخت ـ
رطوبت دهانت را
از هر یکان ِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
کشتی را
بر دریای دمه خیز ِ جوشان
می گذراندی.
و کشتی
با سنگینی سیــّالش
با غـّژا غـّژ ِ د گل های بلند
- که از بار غرور بادبان ها
پست می شد -
در گذار ِاز دیوارهای ِ پوک ِ پیچان
به کابوسی می مانست
که در تبی سنگین
می گذرد.
***
امـّا
چندان که روز بی آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی کوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
که پاکی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته اند و
من اندوه ایشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزیره ئی ست
هم از این دریا.
اما کدامین جزیره، کدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟
تو خود ایا جست و جوی جزیره را
از فراز کشتی
کبوتری پرواز می دهی؟
یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
- که در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده است
و نقره کدر فلس ماهیان
در آب
ماهی دیگریست
در آسمانی
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتی ابدی
در جزیره بکری فرود آمدیم.
گفتی
((- اینت سفر، که با مقصود فرجامید:
سختینه ئی ته سرانجامی خوش!))
و به سجده
من
پیشانی بر خاک نهادم.
***
خدای را
نا خدای من!
مسجد من کجاست؟
در کدامین دریا
کدامین جزیره؟-
آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
و مذهبی عتیق را
- چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون -
به ورود گونه ئی
جان بخشم.
مسجد من کجاست؟
با دستهای عاشقت
آن جا
مرا
مزاری بنا کن!
اعترافی طولانیست شب اعترافی طولانیست
فریادی برای رهائیست شب فریادی برای رهائیست
و فریادی برای بند.
شب
اعترافی طولانیست.
***
اگر نخستین شب زندان است
یا شام واپسین
- تا آفتاب دیگررا
در چهار راه ها فرایاد آری
یا خود به حلقه دارش از خاطر
ببری-،
فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست
فریادی از نوامیدی فریادی از امید،
فریادی برای رهائیست شب فریادی برای بند.
شب فریادی طولانیست
javad jan
08-16-2014, 09:59 AM
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام
در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!
javad jan
08-16-2014, 09:59 AM
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم
javad jan
08-16-2014, 09:59 AM
در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد
[ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ]
فریاد کردم،:
«- ای مسافر!
با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می باید کرد؟»
«- بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم
لایه تیره فرو نشست
آبگیر کدر
صافی شد
و سنگریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنج دیرینه
همه کینه هایش را
خندید
پای آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بی آنکه از شب نا آشتی
داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم
javad jan
08-16-2014, 09:59 AM
اینک چشمی بی دریغ
که فانوس را اشکش
شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک
لبخند می زند
آنک منم که سرگردانی هایم را همه
تا بدین قله جل جتا
پیموده ام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده
آنک منم
پا بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد
javad jan
08-16-2014, 10:00 AM
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود
زمان با گام شتابناک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد
سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
javad jan
08-16-2014, 10:00 AM
اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد
***
در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من
در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم
***
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ
سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم
پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
javad jan
08-16-2014, 10:00 AM
چه بگویم؟ سخنی نیست
می وزد از سر امید، نسیمی؛
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست
***
پشت درهای فرو بسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کنج اندیشی
خاموش
نشسته ست
بام ها
زیرفشار شب
کج،
کوچه
از آمدو رفت شب بد چشم سمج
خسته ست
***
چه بگویم ؟ سخنی نیست
در همه خلوت این شهر،آوا
جز زموشی که دراند کفنی
نیست
وندر این ظلمت جا
جزسیا نوحه شو مرده زنی
نیست
ورنسیمی جنبد
به رهش نجوا را
نارونی نیست
چه بگویم؟
سخنی نیست...
javad jan
08-16-2014, 10:01 AM
کنار تو را ترک گفته ام
و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و
هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه
فلسی بر سطح موجش می گذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پایتخت عطش
در جلوه ئی دیگر
بازت یابم
ای آب روشن!
ترا با معیار عطش می سنجم
***
در این سرا بچه
ایا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند
javad jan
08-16-2014, 10:01 AM
آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه
بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند. پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل می کند
***
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن می گوید
بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید
***
ای شب تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
javad jan
08-16-2014, 10:02 AM
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا در آیینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
بیدارمی شود وسپیده دم با دستهایت
javad jan
08-16-2014, 10:02 AM
جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالت شان
جز سیاهه آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند
***
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در اینه های خاطره باز شناسند
تا در یابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود، -
هم آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چه گونه
بی ایمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دوستاقبانی می کنند،
بنگرید!
بنگرید!
***
جنگل اینه ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
« - کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا بلبل های بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند
شور بختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
در قلمرو خاک
باز یابد
کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی ست
تا زهدان خاک
از تخمه کین
بار نبندد »
***
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد
گوری ماند و نوحه ئی
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگی اندر
بماند
javad jan
08-16-2014, 10:02 AM
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
ایدا فسخ (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%81%D8%B3%D8%AE) عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
javad jan
08-16-2014, 10:03 AM
بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود -
چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد
***
گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار
نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم
نخستین سفرم
باز آمدن بود
***
دور دست
امیدی نمی آموخت
لرزان
بر پاهای نوراه
رو در افق سوزان ایستادم
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود
***
دور دست امیدی نمی آموخت
دانستم که بشارتی نیست:
این بی کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرم ناتوانی
دراشک
پنهان می شد
javad jan
08-17-2014, 12:29 PM
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87) افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...
« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا!
دیگه توک روز شیکسه
درای قلعه (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87) بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یارو برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون! » ...
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87) قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
javad jan
08-17-2014, 12:29 PM
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
javad jan
08-17-2014, 12:29 PM
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
javad jan
08-17-2014, 12:30 PM
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...
javad jan
08-17-2014, 12:30 PM
بیابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه ، عرق می ریزدش آهسته
از هر بند .
***
" بیابان را سراسر مه گرفته است . {می گوید به خود عابر }
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
"- بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند "
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق میریزدش
آهسته از هر بند...
javad jan
08-17-2014, 12:32 PM
گیجگاه های عاشقت
می پیچند و می آمیزند
در قتل گاه نم دار ایستگاه
فرزانه
فرزانه
فرزانه
آفرینش تازه ای صورت می گیرد
وقتی نفرت دود می کنند و می پوشانند عریانی قاتلان را
تو صورت حیرانت را
به سرعت شعر
بر لب هایم خم کن
می توانی نزدیک شوی
آه فرزانه قاتلان عریانند
عریانند
هر نقطه بر این سطر
لکه ای بر بکارت آویخته بر پیشانی توست
وقتی می گریم تا پر شدن گودی های پشیمانی
تو فطرت ناعادل فرشتگان فرمانبردار را ورق می زنی
فرزانه
فرزانه
فرزانه
نافرمانی من از عشق تو بود
javad jan
08-17-2014, 12:33 PM
این حجم ترسناک مرا در آغوش دردناکش گرفته است
خدای کوچک من
جای من بر روی این خط بلند مرسوم نبود
در این حجم ترسناک
مرا آویخته اند
قهرمانان، همانند هیولاهایی رنگ باخته، زندگی مرا آویخته اند
دم نزنم، طوفانی نخواهد رسید
بازدم هایم چون باران های تند فصلی در کالبدم می بارند
وای، ای وای
که دیدم، با قلبم دیدم
که گاهی رویش انسان، پست تر از رویش عقیده هایش
همچو گردبادی، جسد زنده نمایش
را درخود فرو می برد
به حقیقت دیده ام
اما دم نزنم طوفانی نخواهد رسید
وقتی انسان، پست تر از عقیده هایش بود
می پوسد
و دراین لجن بارور
عقیده می ماند
می روید
باران تاسف بر جسم سنگینش می ریزد
همچنان عقیده می روید
پیش می رود
دیده ام، به حقیقت دیده ام
javad jan
08-17-2014, 12:35 PM
من نمی دانم و نمی فهمم
فقط، فکرقفس آرامم می کند
میله های آهنینی که کشیده شده اند از خدا تا خاک
چه قدر نزدیک اند
من نمی دانم ونمی فهمم
فقط، فکر قفس آرامم می کند
قفسی که آب را در آن حک کرده اند
قفسی که می تواند نگه دارد، خاک را
من نمی دانم و نمی فهمم
و باز نخواهم دانست
کجا بنشینم تا تصویرخاک را برآسمان ببینم
درد خاک را از ارتعاش فریادش
بر میله های قفس حس می کنم
مرا ببخش، نمی دانم و نمی فهمم
مرا ببخش که انگاشتم
چون شبی
فقط شبی
بر زمین باریدی
دیگر از تبار ابرها نیستی
مرا ببخش
آرام ببخش
javad jan
08-17-2014, 12:35 PM
این نامه که می روی به سویش
دعایی است
که زین پس
برای وجود گرد و خاک گرفتهء خویش می خوانم
این نامه که می روی سراغش
تراوش غم است از روزنه های شب
در قالب عشقم معشوقی جانرفت
امید هفت گونه و هفت گانه
بر سفرهء تجاوز خرامید
خرامید
آرام بنشست و سرانجام بگریخت
javad jan
08-17-2014, 12:36 PM
فردایی که بتابد
پوسیدگی رنگ باخته ای به معنای سوختهء زندگی ام خواهد داد
آواز درد آلود طلوع،
میان زمزمه هایم خواهد پژمرد
چرا من درکی ندارم
چرا من درکی ندارم
که در جایی دور افتاده،
بر ساحلی شور
باران، یادگاری آبله گون
برجای می گذارد
ای ساحل شور،
ای حاصل جاه طلبی امواج
ای مقتول کینه های دریا
می ترسم که بسازند روزی
از سکوت آرامت
ترانه ای وحشی
javad jan
08-17-2014, 12:36 PM
اشکهایم مانند ذره بین های روان بر خطوط زندگی ام می لغزند
سایه ام بر دکور آبی آسمان نمی افتد
اما این طناب بافته شده از رگهایم همواره می روید و می دود
می خواستم آزاد باشم
فقط آزاد
می خواستم در لحظهء رستن طناب های جهنمی
آزاد بمانم
فقط آزاد
اشکهایم نه مزهء آلودهء غم می دهد نه مزهء رنج
اشکهایم بوی درد می دهد، بوی خشم
درد در تهی شکمم طنین می اندازد
خشم در گودی نگاهم می روید
آفتاب بر پوستم می تابد تا جانم بروید
اما پوستم ترک بر می دارد
به افتخار زندگی
از مرگ می گویم
خشمم،
خشم خواب شده ام،
از زیرخاکسترهای نازل شده از عمق ترس
بیدار می شود فریاد می کشد،
فریاد می کشد،
درد در تهی شکمم طنین می اندازد
اگر رگهایم زیر وزن گرم نوازش های آفتاب متلاشی شود
دیگر خشم در گودی نگاهم نخواهد رویید
می خواستم آزاد باشم
فقط آزاد
این کمانگیرپیر،
که یک غروب، آفتاب بر زمین نهادش
تا پوست جوان مرا پر خون نکند، به سفرش باز نخواهد گشت
کمانگیر از یک افسانه زاده شد
افسانهء شیرینی که کودکی ام را می نوازد
و جوانیم را می ترساند
افسانهء بلعیده شدن آفتاب توسط زمین
کمانگیر پیر،
بنشین و تماشا کن،
چگونه نفس گرمم پوست امید را می تراشد
تماشا کن چگونه بار راز،کتفهایم را می ساید
می بینی پوست تنم از گچ است
می دانی دلم خودش یک آفتاب است
می خواستم آزاد باشم
فقط آزاد
javad jan
08-17-2014, 12:37 PM
وابستگی ساده دلی، بین خطوط گریزان باورهایم سراغ دارم
همهمهء سنگینی ، که موم می شود
و می پوشاند لاله های تازه شکفتهء گوش هایم را
اندکی می گذرد که گوش دادن را آموخته ام
گوش دادن به عبور این قدم های سنگین که فقط می گذرند
گذر، گذر...
فشار دادن ناخن هایم بربازوهای خنک اش
ماندن من، حل شدن گرماگیر حوادث است
گذر من فقط یک گذر تاریک است
یاد گرفته ام در تاریکی گوش فرا دهم
javad jan
08-17-2014, 12:37 PM
بالاخره بارید،
آسمان را می گویم دیگر،
که روزها سر به گریبان بود.
حالا هی ابرهای سپید پنبه ای می ایند و می روند در خیالش،
که باز فکرهای دلگیر خاکستری نکند.
javad jan
08-17-2014, 12:37 PM
پاییز اگر آمده باشی،
برگها زرد شده اند دیگر،
از واهمه ی خشاخش آنها که از شاخه جدا مانده اند.
پاییز اگر آمده باشی،
یادمانی از بهار نمی یابی،
که همه در گذر از عطشان تابستان سوخته است.
برگهایی که با بهار آمده بودند،
با پاییز رفتند.
پاییز اگر آمده باشی،
زمستان در انتظار تست،
می رسد پیش از آنکه امید به بهاری باز جوانه زند
javad jan
08-17-2014, 12:37 PM
تکرار می کنیم ترانه های غربت و دل تنگی را،
چنان که مادران دل تسلیم سرنوشت
لالایی های آمیخته به غم تنهایی خود را
در سرگیجه ی گهواره های خستگی می تنند.
در این جهان رفت و آمدهای آشوب،
کودکی است بیدار که آوارگی را
چون خوابی پر هول و تکان از کابوس هر شب
چشم بسته می پاید
javad jan
08-17-2014, 12:37 PM
در میان اشباح راه می روم،
سرایی که می گفتند خانه ی من است،
به منزلگاه اشباح می ماند،
با نشانهای به جای مانده از روزگاران وصل.
ایا من خود شبحی بوده ام همه عمر،
یا خواب می دیدم همه ی آن روزان و شبان را؟
دیری است که درگذشته ام و درگذاشته ام همه ی رویاها را.
شهر من منزلگاه اشباح است،
می روند و می ایند و خاکستر به جای می گذارند،
شهر من دل من بود.
javad jan
08-17-2014, 12:38 PM
در همه ی خوابهایم همان خانه را می بینم،
همان دیوارها و همان اتاقها، با پنجره های بسته ای آن بالا.
کاری تمام نشده انتظار مرا می کشد.
کاری که عمر کفاف تمام شدنش را نخواهد داد،
که تا تمام نشود، زندگی نمی اید.
در همه ی خوابهایم همان خانه را می بینم،
همان باغچه و همان بام.
برگشتم تا کاری را تمام کنم،
نشد.
گم شدم میان دالانهایش.
بی زندگی برگشتم،
و مرگ هنوز نیامده است.
در همه ی خوابهایم،
مرگ در می زند.
javad jan
08-17-2014, 12:38 PM
دیروز که باز می گشتم،
همه ی راه را آفتاب غروب می کرد.
می دانی غروب چیست؟
آن بالا، ابرها چون کوه ها می ماندند:
دیواری در افق برکشیده، سیاه در دل کویر.
می دانی کویر چیست؟
در راه بازگشت،
در تمام راه،
آفتابی در کویری غروب می کرد.
می دانی دل چیست؟
javad jan
08-17-2014, 12:39 PM
چراغهای شهرم را همیشه دوست داشتم. به خاطرشان تا لبه ی بام خطر می کردم، تا دورترین شان را هم پاییده باشم. شبهای ابری که به دل طعنه می زدند، ستاره های زمینی کوچک و رنگارنگ بی ستارگی آسمانم را کم نور می کردند. اما حالا اینجا همه اش نورهای درشت است که می ایند و می روند. خطر از لبهای بام جسته است و آسمان پر ستاره. و دلی با من است که شبان بی ستاره اش وامدارانند.
javad jan
08-17-2014, 12:39 PM
شب از نیمه گذشته است،
اما هنوز به صبح بسیار مانده.
روز که می رفت حرف تازه ای برای گفتن نداشت.
خورشید غروبش را در پس ابری نهان کرد،
و عاشقان بهانه های بسیار برای دلتنگی داشتند.
حالا شب از نیمه گذشته است دیگر.
خون را از افق آسمان شسته اند،
و کس خورشیدی را به انتظار نیست،
جز خورشید که تصویری مبهم از کاسه ای مسین
در رویای زربافت خود می بیند،
و سیاووشی که نگاهش در کاسه ی مس خونین است.
javad jan
08-17-2014, 12:39 PM
ماه از آن بالا خودی می نمایاند که هست هنوز.
همیشه آن بالا بوده است،
هر وقت که بالا را نگاه کردم.
همیشه آن بالا هست.
نگران نیست، نگاه می کند.
وامدار نیست، گوش می کند.
همیشه هست،
وقت شادی ها، وقت غر زدن ها،
روزهای عاشقی، روزهای مهربانی،
روزهای سفر، روزهای زندگی، روزهای مرگ.
روزهایی که حرفی بود برای زدن،
روزهایی که سکوتی بود برای شنیدن.
شاید که نشانی از هستی است،
یا که نماد عشق است.
شاید که خود زندگی است با تمام تنهایی اش.
هر چه هست،
ماه من بوده همیشه،
ماه من است.
نگاهش کنید، شاید شما هم ماهی دارید آن بالا.
نگران نیست، نگاه می کند.
وامدار نیست، گوش می کند.
javad jan
08-17-2014, 12:39 PM
نمی دانم چه می شود،
هراسی می اید و آشوبی به جای می گذارد،
هیبت مرگ را دارد و یاد زندگی را.
سرم را پر می کند از هول،
دلم را خالی از شور.
شورابه ای است در عطش اشتیاق:
رنگ فیروزه ای کاشی های خرد شده،
بوی یاس های زیر برف مانده،
طعم گس علف های سوخته،
یاد "شهری که دوست می داشتم"،
آن هنگام که اندیشه ام در پای دیوار آن کوچه ی بن بست می ماند.
نمی دانم چه می شود،
هولی است بر گرده ام، آشوبی است در سرم، مرگ است در برابرم
javad jan
08-17-2014, 12:40 PM
حلق آویز شده بر دار تنهایی
ذهنی سرشار از خاطرات رنگ پریده
گمشده در نفس های خون آلود
در چرخشی به دور محور خود
بر ویرانه ی آرزوهای از دست رفته اش ...
و سکوتی که تمام اتاق را پر کرده است
چشمان بی تابش ، در جستجوی چیزی
یا آمدن کسی ...
پشت آخرین پلک زدن ها به سیاهی می رود
اسماعیل هاشمی
javad jan
08-17-2014, 12:40 PM
وقتی نگاهی تو را مسخ می کند
و تمامت را می گیرد
جز فکر کاشتن بوسه ای بر لب
و به دست آوردن دلی که دلت را تسخیر کرده
چیزی در خودت نمی بینی ،
حسرت نوازش چهره ای که بر تو لبخند می زند
تو را به مرز دیوانگی می کشاند ...
وقتی سر انگشتانت حرف می زنند
و لب ها غرق در بوسه های مکرراند ...
یک آن شک می کنی
که شاید این عشق باشد ...
شاید ...
javad jan
08-17-2014, 12:40 PM
از پشت پنجره ی بخار گرفته ،
رقص مستانه ی تو را دید می زنم
باران بازیچهء سر انگشتانت
می چرخد به اشاره تو ...
و مردمک چشمانم
خسته از این همه فاصله
در پس هر پلک ،
تو را در آغوش می کشد ...
لبات ، پذیرای بوسه های مکرر باران است
و چشمانت خیره به سمت بی قراری من
بی صدا ، بی صدای ات را هم آواز می شوم
از پشت پنجره ی بخار گرفته ،
به سمت چشمانت به پرواز در می آیم
شاید باران جایش را با من عوض کند
من برقصم ، تو برقصانی و باران فقط ببارد ...
javad jan
08-17-2014, 12:40 PM
پشتم لرزید ،
آن زمان که سرمای مرگ را احساس کردم
گریه کردم
که می دانم هیچ چشمی بر مرگ من نمی گرید
کسی برای قبر من
شیر سنگی نمی تراشد
پس وصیت می کنم ،
تمام نداشته هایم را
تمام تنهایی هایم را
تمام اشک هایم را
و تمام آرزو های که ، تا ابد آرزو می مانند
با یک سلام و یک خداحافظ ...
آغاز و پایانی بی نظیر را
در یک عمر انتظار مهر و موم می کنم
یک عمر آشفتگی و اشک
با گریه متولد شدم
و در گریه پایانم ...
آری ،
پایان باشکوه تنهایی من
در شمارشی معکوس برای آغازی نو
لبخند به لب چشمانم را می بندم ...
javad jan
08-17-2014, 12:41 PM
روز تلخ آخرم را زیر باران گریه کن ...
مه گرفته ،
رقص تابوت در هوا را گریه کن ...
گریه کن ،
من را میان دست ها و اشک ها
اشک کن بدرقه راهم ، به یاد یاد ها
روز خوب دل سپاری ، روز تلخ رفتنم ...
خاک بسپار خاطراتِ از رنگ و رو افتاده ام ...
گریه کن ...
من را ، دلم را ... خط به خط فریاد ها...
سر به دار و چشم بر در ، در دلم آشوب ها
گریه کن ،
و بغض بشکن ... در هجوم خاطرات
دفترم را پاره کن ...دیگر این پایان ماست
javad jan
08-17-2014, 12:41 PM
سر گذشت ...
منی که دلخوشی رفیق نیم راهم بود
و تنهایی تکرار تکرار تکرار تکرارم ....
تکرار در بی کرانه صحرای وجودم
روزها ، ساله ها ، هفته ها ، ثانیه ها
همه تکرار را تکرار می کردند
خنده معجزه بود در عمق پریشانی ام
و گریه ، نیاز بود برای طی کردنم
دل خوشی من سلام بود
و مرگ من خدا حافظ ....
لبریزم از
سلام ها و خداحافظ های
که هر کدام یک تار موی سرم را سپید کرد
دلم می جُست ،
دخترک چشم سبز رویاهایم را
در کوچه پس کوچه های انتظار
انتظاری که سال هاست
کابوس بیداری و آشفتگی خوابم شده
اه....
سر گذشت من ...
منی که شبم را با بی خوابی
و روزم را با گرسنگی طی کرده ام ...
تفریحم سیاه کردن کاغذ است
و سوزاندن شان ، تفریحی مهیج تر ...
ابرُی پیوندی و اخمی همیشه در هم
چشمانی قرمز از بی خوابی
و قامتی خمیده در آینه ی خاک گرفته
javad jan
08-17-2014, 12:41 PM
طی کردن کوچه های بی قید و قافیه
همراه با سمفونی بی نظیز کلاغان
و قار قار دست فروشان دوره گرد...
کوچه ی تنگ و خاکستری ...
و بوسه های در انتهایی آن
عرق می چکد از پیشانیم
و تنم می لرزد از سوز پاییزی ...
کسی من را در آغوش می کشد
و می بوسد .....!!!!
از آشنایی تا آغوش او
چند دقیقه طی نشد !!!
زمزمه ;
یاد تو
صدای پای تو ...
رقص من ،
به دور آتش نگاه تو ...
عقل خود
به دست باد می دهم
تمامه نا تمام خود
دختری ،
به من نگاه می کند ...
طناب دار من
سلام می کند ...
کوچه ،
تنگ می شود
از عطر تند او ...
عشق تو فرار می کند
کلاغ نگاه می کند...
سکوت ما ...
کلاغ را کلافه می کند ...
می پرد ،
نگاه آشنایی دخترک
مرا عذاب می دهد ...
می چکد عرق
و خیس می شود غرور من
دست او ،
پاک می کند تمام یاد تو ،
و باز ...
غرور من به باد می رود ...
javad jan
08-17-2014, 12:41 PM
محکوم به اعدامی می مانم
با دست و پای خفت شده
مانده در سکوتی مطلق
منتظر صدای شلیک ...
نفس نای بالا آمدن ندارد
ثانیه ها هر کدام جور هزار سال را می کشد
میدانم ،
دیگری در کار نیست !
من به انتها رسیده ام
و برای تو شروع شد
حکم اعدام من را
لبخند به لب صادر کردی
تمام ثانیه های بودن تو
عبور می کنند و من مرور می کنم
چشمانم خسته است
به یاد می آورم
خند های تو را
زیر گریه آسمان
حال آسمان هم به یاد آن روز ها
گریه می کند به حال من
دلم برای مامور اعدام می سوزد
که در این سرما و نمناکی
گرفتار خلاص کردن من شده !
بوسه ی آتش باران گرفت ...
بر اندام نحیف من ،
ویران شدم و آویز
به تیر عمود اعدام
نفسم بند آمد
خون باران شد
زیر پای من
سرخی زمین را گرفت
نبضم هنوز می تپد -
انتظار می کشم
گرمی تیر خلاص را ،
ناگهان برق و بوی باروت
و متلاشی شدن مغزم...
تمام شد !
من خلاص شدم
و تو تازه عروس !
....
خدا من را بیامرزد !
javad jan
08-17-2014, 12:42 PM
سیگارت که روشن می شود
انگشت هایم یخ می زند
هر دو معتاد می شویم
به برفی که بی امان می بارد
وسط زمستانی
موذی و مه آلود
خورشید خواهد تابید
بر گونه های ترد دختری
که سیب می فروشد
به دوره گردی که
آمده تا برف ها را
از بام ها فرو ریزد.
اشرف سادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:42 PM
تاب تاب عباسی
سرم گیج می رود
به گوشه ای پرت می شوم
زمین می چرخد و
می چرخم با درهای لنگه به لنگه
به هر طرف که می چرخند روی یک لنگه
این دروغ بزرگ
به مادر نمی چسبد
مادر
تمام کودکی اش
سرش گیج رفته است.
javad jan
08-17-2014, 12:42 PM
باز پریده ام
از درهای نیمه باز
میان بازی بچه هایی
که گرگ هایشان در هوا پریده اند
نه
بازی نمی کنم
دم شیر بافته شده
بیشه آرام است و جنگل
شیر تو شیر نیست
پس چرا
سلطان خودش را بسته
دست اش باز است
چندمین مرد جهان؟
سه دو یک
کنار بروید
می خواهم بپرم
از سر شیر
دندان عقل اش گرد
درد نمی کند
پس چرا نعره می کشد
هر چه بادا باد
گرگ ها به هوا پریده اند.
منبع : آوای آزاد
javad jan
08-17-2014, 12:42 PM
تو آلوده ای
به من
تنه ات که خورد گفتی:
عروس خستگی هایت
این حجله ی تاریک را
سیاه نمی پوشد
حالا
آنقدر تاریک است
که پیراهن سیاهم
روی طناب
اندام ترد عروسی
رها شده را
می خواهد که بپوشاند
گناهی
که اینبار در یک روز آفتابی
جرقه ای زد و بارید
بارشی گرم
تند و عمیق
اما ... لباسها روی طناب؟
بگذار بماند
شاید
رنگ بدهند
سیاه رابه سفید.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:43 PM
انتظار، فقر است
یا فقر، انتظار؟
برای من که آمدنت
حادثه باران رهایی است.
چگونه می آیی
با کدام مرکب
از کدام سو؟
تا جاده ها را
سراپا چشم در چشم این مردمان غریب
بدوزیم
تکه های جگر فقر را
که ما را چه زیبا کرده است - می گویند -
برای آمدنت
به سمتی که می خواهی
هر دو طرف راه
در چراگاه مصلحت
آهو بره های ما را سر بریدند
برای آمدن تو
به اسم تو
قسم نمی خورم
فقط اینجای شعر
چشمک می زنم
یواشکی
- برای توست -
این همه قربانی
سر هر کوچه
شمعدانی های ما پلاسیدند ....
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:43 PM
هنگامی
که می گویم
خداحافظ
چه غریب می شوی
و کلبه ام برای تو تنگ
نفیر نفس های ام
مچاله ات می کند
و تو
و تو از تمام آینه ها می گریزی.
اشرف حسنی
javad jan
08-17-2014, 12:43 PM
روزگاری گذشت
و تو مرد ترانه های باد
در دل کوه پیچیدی
پژواک صدایت
دشت را لرزاند.
کوزه ام
کنار چشمه شکست
و با سوزنی که خال بر گونه ام کوبیده بودی
لب هایم دوخته شد
به مردمکانت.
دیر رسیده ی سرخ!
سبز نگاهم
چند سین دیگر صبر کند
به نوروز خواهد رسید.؟
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:43 PM
برای هیچ کس
نمی گردم
در قبرستان واژه ها
هنوز یک نفر زنده است
بی کفن
بی گور
و نمی خواهد که برگردد
به هذیان های شبانه
و نمی خواهد که بمیرد
به چهار میخ گناه
خدایی اگر هست
هنوز کسی می گردد
لا به لای مرده ها
تا پیدا اگر شد
آسمان
به دنبال خودش
بگردد
برای هیچ کس
خدایی اگر هست.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:43 PM
چرا به دیوارهای برفی می کوبدم
با چرخشی بی حاصل
باد خودسر ویرانگر؟
عریان و فراری
کوه به کوه
دور از آشیانه
پرتاب هیچ مژه ای
به دیوار گرمی نمی کوبدم
چرا هی می خورم به زمین گرم
با دیوارهای برفی اش
معلوم نیست
که می لرزم
گر گرفته ام
از این همه روهای دوتایی
کجای زمینم؟
کجایش
پست
کدام بالای این خاک
جوانه می زنند
دست ها از شکاف دیوارهایی
که برفی اند.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:44 PM
برف باریده و
موهایش یک دست
روی شانه های زمستان
به خوابی سنگین فرو رفت
و دیگر کسی بیدارش نمی کند
مگر آفتابی
با چکمه های زرد
قدم بگذارد
به خانه ی آدم برفی این قصه
کی می خواهد تمام شود
نمی دانم
چرا پرستوها کوچ که کردند
بی رد پایی
آفتاب را بردند
به شهری با بام های کاغذی
اما اینجا
خانه ای سقف اش از آهن – حتی –
چکه می کند و
برف باریده و
آدم برفی ها
سورتمه می روند به شهری
که آفتاب
شاید بشکند
این خواب سنگین را.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:44 PM
با آخرین پاک دود می شوم
در فضای خالی دالان
و می ترسم که مبادا جن ها
تنهایی ام را به هم بزنند
همه جا تاریک است
نفس هایم به شماره می افتند
و تا داد می زنم
انزوای تاریک دالان در هم می شکند
جن ها می گریزند
و باز حلقه های دود
در برابرم رژه می روند.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:44 PM
از غروب می آید
از اندوه کودکان سفره های نان و ....
مادران خون و جگر
پدران جیب های مضطرب
سگی نانی تعارف می کند
که مبادا شب
صورتش حتی
به سیلی سرخ نشود.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:44 PM
نکند چیزی بگویی
خدایشان را خوش نیاید
زهر سکوت
به جهنمت می برد
بگو
بگو در آسمان اسفل
بریان مرغ ها به پرواز در آیند
گرسنگی به دورخ سرایت کرده
خدا که اینجا نیست
ساعتی به قیامت نمانده
فرشته ها می آیند
آب می پاشند
به آتش به جان گرفته ها
خدای من
شرمنده نباش
تمام آتش های دنیا را بفرست
دل به دورخ زده ایم.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:44 PM
اصلاً مگر این خانه ی آهنی
انداره ی سرگردانی من است؟
می د انم
تابوت خالی است
اما
سنگین و ترس انگیز
- برای تو
که خوراک هر روزات نان و
کمی مرده است –
باید کمی آرام تر بمیریم.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:45 PM
می خواستم
در این تاریکی شب مزمن
فانوسی قرض بده
همسایه!
شاید
سایه ام به دیوار بیفتد
بزرگ شوم
و برای چیدن ستاره ات
دستم به آسمان برسد
که اینجا روی زمین
هر شب که به آسمان نگاه می کنم
لبخند ستاره ای
پایم را بند کرده است
به شب های مهتابی رنگ
دختر بچه ای
با موهای در هم ریخته و بلند
دست در دست ستاره ها
گرد تو می چرخند
تا در این شب مزمن
فانوسی از تو قرض بگیرد
همسایه!
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:45 PM
لبریزم از
طراوت واژه های رسیده
پس چرا
گودی دستانت
جای سرریز شدنم نیست؟
به هر طرف که می چرخم
زمین صاف است و
گودی ها همه پر
حالا
دستانت را به هم نزدیک کن
تا مثل لانه
کلاغی سرمازده را
زیر نور ماه بخواباند.
اشرف السادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:45 PM
چشمان مردی در شب؛
فاحشه می بارید
و گام های گیج مردانه اش
سینه را تا گلوگاه
به شهوت می مکید
کفش های آلوده اش
بالای دروازه شهر
به دار آویخته می شد
پای برهنه
توی خیابان
چشمانش را به دنبالش می کشید
باران می بارید
چشمانش میان شب و باران
چرک مردند
رگبار تند
به دیوار شب می کوبید
و باران می بارید....
اشرف السادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:45 PM
دیروز باران که بارید
خیس شدم
به شرشری یک رنگ
پشت سر ابر بود و خاکستر
به وسوسه ای آلوده از زهر سیب
نصف اش که می کنم
به یاد بیچاره حوا
مادرم که نیست ببیند
خیس خیس
می دوم در سراشیب غربتی آز انگیز
خواهم گریست.
مثل باران گلویم می گیرد و
دست های باد مچاله ام می کند
این بهانه که شیطان و
وسوسه اش کال نخواهد رسید
به جاده ای شلوغ از درشکه های طلایی
در این راه بارانی با توام مسافر!
چتر بگشا
بر سر قیامت چشم هایم
دو دو می زند که نخوابد
روی شانه های آدم
نمی شود حساب کرد
که فردا روز دیگری است
از دیروز فردای امروز
تداوم بارشی یک دست
مرا به گل نشانده.
اشرف السادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:47 PM
از راهی دور
چشمان دورم به راه
در خانه می مانم
تا به خوابی زمستانی بسپارم ات
که اینجا
پشت پنجره
زمستان را بسته اند
به باد کوران و برف
بی خبر از بی تاب خانم خورشید
تا تو بخوابی
و مرا به دست باد بسپاری
که ماندنم
در گلوی تو می شکند
و با سرفه های پی در پی
پنجره را رو به زمستان می بندی
و من به عقب می روم
رو به سمت آذر
اما دختر آبانم و
پاییز ما را خوشبخت کرده است.
اشرف السادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:47 PM
کوچه
تمام کوچه
راه بود و تاریک
و مرد قدم می زد
سیگار پشت سیگار
هیبت اش مردانه دود می شد
و هوا نفس تنگ
که چقدر تاخیر کرده بانو
در راهی که همیشه درشکه ها می ایستند
و هیچ کس نمی داند
هر شب مرد که به انتها می رسد
بغض کوچه می ترکد
و چشم های مانده به راه اش
- ناچار-
نسترن را به خورشید می سپرد
تا موهای طلایی اش
روی دست های آفتاب
کمی بیارامد
و نفس های نرم خدا
غربت اش را
نوازش کند
که اینجا
بی خبر از درشکه ای با چرخ های شکسته
صبح از راه رسید
با صدای زنگ
شب از رؤیا برخاست
و زن از پنجره تابید.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:48 PM
به خانه ات که آمدم
برف باریده بود
و تنها جای پایت مرا می برد
- سقف چکه می کرد -
تمام روزهای رفته
فقط تو بودی و
خواب های قشنگی
که دیده بودی
برایم
روزهای رفته نیامد و
تو هنوز خوابیده ای
و بارشی عمیق
خانه ی ما را در بر گرفته است.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:48 PM
انگار همیشه
لالایی برای مردانی است
که از شب دریا برگشته اند
و عریانی فردای آفتاب را
جامه دوخته اند
با تار موهای زنانی
که در شهری خلوت
با پای برهنه می دوند
به کدام سو
آرامش مرد
زیر کدام سنگ
لبخندهای زن را می جود
به کدام سو
هیبت مرد
زیر پاشنه ی در
چشمان سیاه زن را می ترکد
با این همه
اما
خانه زنجیر دراش
موهای زنانی است
که در شب دریا
کودکان شان را به لالایی نشسته اند
برای فردا
که شهر خلوت است
و شب دریاچه شلوغ ...
اشرف السادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:49 PM
باغ در تب است و می سوزد
میوه ها رسیده اند
به جایی
که می خواهند تمام باغ را سر سبز
به باغبان بسپارند
برای رنجی با دست های خراشیده
پس چرا
خستگی به تنش
باغ زرد است ...؟
پاییز...
نه نرسیده
به جایی
که پرستوها دسته جمعی کوچ کنند
از این خزان زده باغ
به سرزمینی سبز
خیاط را صدا بزن
قامت چوبین مترسک دیگر
پرنده های مزاحم را
نمی ترساند....
اشرف السادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:50 PM
زمین می شکافد
هر ازگاهی
می لرزد از خشم هیولایی بی نام
و خود می گوید:
این بزمی است و برقصید
به ضرب انگشتان رقاصه ای مست
فرقی هم نمی کند
آهنگ
فریاد کودکان بی فردا باشد
یا جیغ موزون زنان بی کودک
که زمین به خود لرزیده از
گناه
شاید
گرسنگی هیولاست
که خشم می آفریند و خوف
برای آنها که نان آورند و
بر جاده ای دراز فردا را رفته اند
و برای آنهایی که بی فردا
جاده را مانده اند.
اشرف السادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:51 PM
در این خانه
هیچ کس
جایش خالی نیست
به صدای زنگ
پریشان می شوم.
اشرف السادات حسینی (قطعه 26)
javad jan
08-17-2014, 12:51 PM
... و فریادی
که انتهایش رسید
به گلوله در بیابان
ناجوانمردانه
فریادی
که گرگ و میش به گلو خشکید
آفتاب هنوز آرمیده است –
و پستان های بریده ی دخترکان کولی
هنوز غرق خون است
« رزا می نالد در درگاه خانه اش»
هنوز در هوا
گل سرخ های باروت می ترکد
شهر مالامال هراس
درهایش تکثیر نمی شود
قلب کولیان پیر به اشعار تو می تپد
می شنوی
صدای سم ضربه ها
دختری که یوسف قدیس
به خاکش سپرده بود
پریشانش کرد
نگاه کن
از ناله ی قدیسه ی عذرا
آب دهان ستاره ها خشکید
و کودکان تشنه مردند.
فدریکو!
ببخش!
- رشته هایت را که پنبه کردم –
گفتم
گلوله های کودن پلید
قلب مهربانت را
رها سازند.!
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:51 PM
دستهای لیلا
بوی کاهگل می دهد
بوی به هوش آمدن دیوارها
با رنگ های قهوه ای.
توی حیاط نشسته ام
با خاطره ای
خاطرخواه شمعدانی های معصوم
همیشه دنج دیوارها
یادگاری می نوشت
از روزهای
شکوفه وآفتاب و فروردین
گیسوی دختر را به هم می بافت
لیلا دختر همسایه،
کوچک بود و مهتابی
به رنگ آرزوهایش
هر شب
برای ماه قصه می گفت
زیر نور تن اش
ماهی ها آرام شنا می کردند
با هر تکان
به سمتی
موج می زدند
دهلیز تو در توی خیال را
و دختر دیوار می بافت
از بوی کاهگل و
تکان دم ماهی
برای خانه اش
لیلا قالی می بافت.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:52 PM
صورتم در آینه شکسته
و سایه ای پشت سر
کوتاهی اندامم را قد کشیده
چگونه به عزیزترین دوست
خنجر بکشم
از پشت سر
سایه ام را پاک کن
حتی صورتم را.
غروب در من لرزیده و پاهایم
کوه را به پایه نشسته
تا قرص خورشید بالا بیاید و من بپوشم
صورت عریان سایه ها را
از پشت سر
سنگی به آینه نشسته.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:52 PM
اسب ها
با زین های گمشده شیهه می کشند
میان قبیله ی دختران کولی
زنی با ابروهای کمانی
دوتا شده
در باد
گرد و خاکی به پا شده
و تصویر بزرگ زن
در هوایی کدر
به پیشانی خاک نشسته
و چشم دوخته
به دو باز کوهی
آنجا
شکار پرنده پرنده ممنوع است
-بالای کوه نوشته اند-
اما دو تیر
نقطه های پر پرنده را در هم آشفت
و تصویری آینه را با خود برد.
اشرف حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:52 PM
بگو پایین بیایند
بگو
کمی پایین تر
دیگر به هیچ سو نمی چرخند
اهتزاز این پرچم های سیاه
سر در تمدن های شکسته
فرو می ریزد، قلب گفتگو را بردار
از پچ پچ گوش نمی کنم
به شلاق های رها، آزاد
از چهار چوب دری گذشته ام
پا به پای سگ های ولگرد
بیابان گریز و بی لانه
شده ام
بی قلاده و افسار
مشت می زنند
به خانه به دوش ها
رسیده ام
به استخوان خودم
آزاد از چهار چوب دری
باز شده
با دست های گره شده
رنگ می پاشند
به صورت پارچه های سفید
¬¬¬- سه رنگی ها –
دو رنگ سیاه و سفید
یک رنگ که نمی شود
رنگارنگ...
اشرف السادات حسینی
javad jan
08-17-2014, 12:52 PM
تو را به خاطر می آورم،
آن گاه که در قاب خاکستری یک روز بلند
دستانت را به نهایت گشوده بودی،
به نشانه آغوشی
برای من که نگاه ماتی بودم و لبخندی کال
در قابی آویخته به خوابی دراز.
تا بسیاری سالها بگذرد
و راز های بسیار فراموش شوند
در نگاه گنگ تصویر هایی که سخن نمی گویند
تا به دیگر روز, که سهره ای به دشتی دور آن آواز به سینه ای تمام بخواند
عشقی بشکفد دیگر بار
و آغوشی راز بگوید در تصویر تازهای.
افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:52 PM
گمان می کنم که در میان ادم ها
ان ها که گم کرده ای دارند
همواره به دنبال نشانه ای اند
نشانی ای که راه باشد
و راهی که گریز گاهی شاید
برای من
تمامی تندیس های سنگی و چوبی و اهنی
نشانه ی تواند
و هر کدام کلامی
که هر گاه تازه می شوند
و می دانم که روزی تندیسی خواهم شد
یک نشانه
و تو خواهی خواند
و شاید همین بوده است از نخست
راز اولین تندیس یا نشانه
افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:53 PM
پرده را کنار بزن،
دست کم برای آن نیمه که آسمان است.
سازت را بردار،
و آواز آب ها را بنواز با جرعه ای از آسمان
چونان که می خوانند:
مهلت جهان بسی اندک است.
به قدر پریدن سنجاقکی,
از یک ساقه ی رازیانه به ساقه ی دیگر
به تو نگاه می کنم،
در این اندک فرصت مرا همین بس
ای مرغ آمین خوان،
که بخوانمش بار دیگری به نام
افسانه امیری - ساز
javad jan
08-17-2014, 12:53 PM
تهوع
زوزه ی باد،
خمیازه زمین،
سکون بی اختیار درختان غار
نوای کشدار عاشقانه ی قدیمی
که گم در هوا رهاست.
پیش از این به من عطش دلخواسته ای می داد
و نشئه ای آتشین.
که یکی شوم با لختی زمین
و کوک شوم با کمانچه ای در غبار یاد.
حال آن که کنون در بیداری خواب گونه ای
آن ساز، نوای سر خورده ی درماندهای را می ماند
که در ضرب آهنگی افسار گسیخته چیزی را در آغوش می کشد که نیست
کاش همچون آن زنگی خراب و مست نیمه شب,
هر چند تلو تلو خوران
تمامی آن معانی مهمل را بالا بیاورم در تهوعی عظیم .
افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:53 PM
بعضی وقت ها بی هیچ حصار و سایه ای
می بینی که یک گره هایی در زمان هست
ان وقت ها که هیچ چیز
نه ان ابی اسمانی که اسمان است
نه ان انبوه سبز و سیاه و خاکستری که جنگل است در کوه
نه هم اوازی رگ برگ هاو شاخه ها که درختانند
و نه بی قراری بی امان شادی که گنجشک انند
هیچ کدام تو را از
ان در هم خالی و پیچید ه نمی رهاند
ان زمان است که به یقین
به اندکی از خودت سخت نیازمندی
که دریابی
لختی از ان هجوم بی درنگ را که اندوه است
افسانه امیری - اندوه
javad jan
08-17-2014, 12:54 PM
باز وقت ویرانگر وداع,
یکدیگر را در آغوش می فشاریم
با تمامی حواس حافظه.
بی آن که خداحافظ بگوییم
و نرم و آرام و بی صدا ترک می خوریم
بی آن که بشکنیم.
اسمش را هجرت می گذاریم
و می خوانیمش هجران.
قسمت از نخست برای ما جدایی نوشته بود
همه می دانیم
باد تنها بهانه ی تکه تکه بودن است،
و فانوس کور سوی بی امیدی در اقیانوس.
قاصدک سرگردان, هی
افسانه امیری - وداع
javad jan
08-17-2014, 12:54 PM
سهم من از آفرینش درخت صنوبری ست
که ساری در میان شاخه هایش لانه دارد.
آن سار هر روز پیش از طلوع ، آواز غمناکی می خواند
که ساز روزانه سار است و صنوبر.
او پر می کشد با باد جنوب به جستجوی قوت.
برای جوجکانی که ندارند.
و به آغوش می پرورد صنوبر جوجکانی را که نیستند،عاشقانه به انتظار.
و باز می گردد شامگاهان سار,
با راز هایی از آبنوس و ارغوان و سپیدار.
که آواز فردای آنهاست.
..
آن درخت صنوبر عاشق منم
و تو آن سار آواز خوان،
و جوجکانی که نبودهاند و نیستند, آوازمان.
افسانه امیری - سار و صنوبر
javad jan
08-17-2014, 12:54 PM
جهان در عین پیوستگی به طور جذبه آوری گسسته است
مثل اقیانوس ها که قد کشیده اند بین ما.
اگر چه فاصله مان به درنگ لرزش پلکی است
در تیغش آفتاب.
بیگانگی در عین یگانه بودن.
نشانه ها گم نمی شوند.
چشم هایت به تاریکی عادت بده ،
با تو هیچ
و تمام می شوم با تو من
افسانه امیری - هیچ و تمام
javad jan
08-17-2014, 12:54 PM
می گویم تو را دوست دارم.
و یکباره می شکفد تخمدان اطلسی
و رها می شوند دانه های دنباله دار در باد
قاصدک هایی می نشینند بر بر شانه مترسکی
که ایستاده است رو به جنوب.
آخرین تکه های خورشید تلالو شبنمی است بر برگ صنوبر.
و امتداد آن به ستاره ای می رسد
که در رودی جاری است
که تو در آن نگاه می کنی
و با لبخند می گویی:
بی شک دوست دارد مرا خداوند.
قاصدک - افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:55 PM
تو را در اسمان نخواهم جست.
و نه در میان خاک و ا عماق گیاه.
یا به ستیغ کوه های بی نشان و مزارهای مه آلود.
نه در میان سنگ های ساییده کف رود.
یا در میان خزه های کور- تالاب های دور.
از آن سبب که تو در قلب من نشستهای.
درخشان و تابناک
چونان چون خورشید،
یگانه گرمابخش
آسمان و زمین و دشت و کوهستان و گیاه و رود.
بتاب. بتاب.
جست و جو - افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:55 PM
در گریز از واحه های بیگانه
و شریر وسوسه های نا به گاه و گاه.
آمیخته با ابر و در جریان با باد
پناه می برم به پهنای آسمان و دلگرمی خاک
ای خداوند تو گم شده جهانی
و جهان گمشده تو است
هستی بدون تو هیچ است
و تو بدون آن نه آن گونه خدایی که همواره خواهانی
پس با تمامی دل
تمامی جان
و تمامی قوت
هم نفس ، هم دل و هم نوا می خوانیم که
ای آویخته بر چهار میخ،
در ردای خونبار
و تاجی از خار
"نام تو مقدس باد.
ملکوت تو بیاید.
اراده تو چونان که در آسمان است
در زمین نیز کرده شود.
که ملکوت و قوت و جلال
تا ابدالا باد از آن تو ست."
افسانه امیری - ملکوت
javad jan
08-17-2014, 12:55 PM
در کوهسار
عصر پاییزی یک روز خنک
وقت عشق بازی ابر ها با باد
ذهن در بند خیال,
آرزوها چون ابر,
همه در دامن یاد.
رمه من گم شد.
من هراسان به چه سان,
زار و نزار.
نه رهم بود به پس,
نه رهی روی به پیش.
رمه ام از کف رفت.
غفلت من رمه را,
غفلت تو همه ی قصه ی ما از کف برد.
تو که گویند شبان همه ای,
رمه ی من همه ام بوده و هست.
رمه ام بر گردان!
افسانه امیری - شبان
javad jan
08-17-2014, 12:55 PM
یک به یک رها می کنم بندهای دلبستگی را.
تا پاره ی ابری شوم در آسمان یا قاصدکی رها در باد.
تمرین رهایی است در امتحان جدایی.
واگذاردن هر آن چه سالیان تکه تکه به آن دلبسته بودم.
نوعی رهایی که هر بار به گونه ای مردن است
و اندکی دل کندن, به اختیار،
تا آزمون رهایی عظیم واپسین،
آن گاه که فرای ترس های نزدیک و دور، بایدم که رها کنم تو را
و تمام معانی دلبسته بودن را با تو
به بهای آزادی که عشق به ما نوید داد و نداد.
افسانه امیری - رهایی
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.