توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کافه شعر<<
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
[
7]
8
9
10
javad jan
08-17-2014, 12:55 PM
دلم یک دشت بنفشه می خواهد.
و یک اسمان رهایی.
یک دشت بنفشه،
بنفشه،
بنفش.
هیچ وقت ساز من کوک نبوده در بنفش.
ولی حالا من بنفش را خوب می فهمم.
بنفش رنگ غربت است.
اما نه غربت غریب
بنفش نوعی غربت غریبگی در خانه است.
که غریب تر از غریبی است.
زرد بپاش اسمان.
افسانه امیری - بنفشه
javad jan
08-17-2014, 12:56 PM
موج موج حسرت و تمنا،
دریا دریا سکوت و انتظار.
گنجشگک گل آلود،
بازی موج و کرشمه باد کجا؟
و بال های خیس و خسته و خلیده تو، کجا ؟
بین ما دریا دریا فاصله بود
و ما گنجشگکان خیس بالی نه بیش تر.
ای خداوند بی سایه و بی زمین من،
صد سال جدایی کجا
و صد سال تنهایی کجا ؟
مستحق اندوهناکی کدامین مستوجبیم چنین؟
افسانه امیری - جدایی
javad jan
08-17-2014, 12:56 PM
دستی به روی شانه ات،
دست دیگری گرم میان یکی دست،
آن دست دیگر, قفلی به کمرگاه قفل
سرها به موازات هم،
نگاه در نگاه.
نفس ها کشدار و هم زمان.
قدم ها با هم و نیم نیم ،
در جا و در هم - دور.
دم-بازدم
باز , دم-بازدم، دم
زمین به گرد خورشید می گردد
و خورشید به گرد تو و من , ما
به گاه شعر گاه.
عین شین قاف،
کلام می شود
و روز و شب پیدا و نا پیدا , گم.
شماره لحظه های از تو گفتن است
و باقی لحظه ها , انتظار.
تا شعر دیگری بروید
و دستی میان دست
و دستی به روی شانه ای
دستی میان دست - افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:56 PM
آن گاه که نشانه ها گم شدهای اند، در کلمات گریزگاهی نیست
و اسمان آبستن ابرهایی است که نمی بارند.
اندوه تنها راه میان بر میان تو و من است.
و پناه، خلوتگاهی از مرجان است.
در فرا اعماق اقیانوسی بی نشان.
آنجا که صدا ها خاموشن اند.
و امواج طنین فرو خفته ای ست که صخره ای برای شکستن نیافته.
که فراموشی را گاه تنها اندکی مردن میسر است .
نشانه ها - افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:56 PM
بخور آویشن و بابونه
خطوط کج و معوجی رسم می کند از مه،
بر شیشه های پنجره،
خطوطی که کلمه است،
و کلماتی که هزاران ترانه ی نخوانده است،
ترانه ای که سازش را باد نواخته
به گوش اقاقی های عاشق در بهار.
باشد که بنوازدش بر آغوشی گشوده در تصویری خاکستری گون
که نیمی اش دریاست و نیمی آسمان.
امید که رد دستانش را بر شانه هایش بیابد
در بی خوابی اندوهناک شب های سرد و بی بهانه زمستان
خطوط - افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:56 PM
برای چشمانی نمی نویسم که ببیند.
یا صدایی که بخواند.
و یا دستانی که لمس نماید هجا به هجا.
تنها بهانه،
حضور سایه ای ست
که از پشت سر می آید.
دستانش را بر من حلقه می کند.
به نجوا کلماتی را می خواند که به صدای رودخانه می ماند،
که با تپش قلبم می آمیزد در بستر رود.
و طنینی موج می افکند که بیشتر گرما ست است تا کلمات یا اصوات .
و سکونی که رسیدن است به ابدیتی که دریاست.
حضور - افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:57 PM
سالخورده تکیده اما بالا بلند
مادر بزرگ بر فراز تپه های دور دست
چشم در راه به تماشای اسمان ایستاده.
نوای حافظ می سپارد به باد.
"گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزارن یاد باد"
قاصدک ها می رقصند با باد عصرگاهی
فوجی پرنده است در افق
دور می شوند یا نزدیک پیدا نیست.
خواهر کوچکترم و من
نفس نفس و با شتاب
در کشاله ی کوهستان به سوی او
دور می شود یا نزدیک پیدا نیست.
افسانه امیری - مادر بزرگ
javad jan
08-17-2014, 12:57 PM
تو و من محتاج وجودیم.
تو در من تن می جوی،
و من در تو جان.
و نابودی امید برگرداندن جسم است به جان.
حقیقت در تهیگاه گرم می راند خیز.
اشک من برهنه می شود،
و او رها.
شوری لب هایم تلخی عشق را می چشاندت آیا؟!
تو و من - افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:57 PM
با خواهرم
دوباره در كنار مادریم
مثل وقت كودكی
جای مادر بزرگ خالی است
مادرم به جای اوست
و من جای مادرم
و دخترم به جای من
مادرانه - افسانه امیری
javad jan
08-17-2014, 12:57 PM
تمام قصه دیوار
زندگی من است.
من آرزوی روزنه را
در عمقِ دخمه چشمانم
به قتلگاهِ نگاهِ شهوتِ شب بردم.
من سقفِ کاذبِ زندانم
و هیچگاه
خیالِ آرامِ میله های عزیز را
با داستانِ پوچِ رهایی
بر هم نمی زنم.
ای غرقه در توهمِ کابوسِ ابرها
از من مخواه
که در خوابِ خیره پلک
به میهمانی رؤیای رنگها بروم.
از من بترس
چلچله مغموم
من برای د یوِ سکوت
بستری نرم دوخته ام
از بالهای صدا.
********
من از تصورِ مرگ ِمسیح
بر چلیپای نور
زنده می گردم.
و سالهاست
که با اعتبارِ مرگ
از حجره های کوچک بازارِ زندگی
هر روز
آرزوی روزِ دگر را
نسیه می برم.
و چو بخطِ هوسهایم
هنوز پر نشده.
مرا با شما
صاحبانِ فروشگاهِ عشقهای زنجیره ای
که آبروی نقد می خواهید
و دیگر هیچ
هیچ حسابی نیست.
ای دوره گردِ عشق فروش
با طپشهای اشتیاق
مرا به خویش مخوان
مشتری نقدِ قلبِ تو
در جمعه بازارهای هرزه دری
پرسه می زند.
********
تمام وحشتِ گورستان
در رودِ روحِ یاغی من
جاریست.
من
با مرده های بی شمار
پیوند خورده ام.
و هرشب
با پای شو مِ خیالِ ولگردم
تابوتِ تازه تری را
تا ما ورای قصه گیسوی کهکشان
تا جامِ قبرِ شهوتِ ناهید
تشعیع می کنم.
از من فرار کن ای ماهِ نرم موی
ورنه در شبِ رؤیای پوچِ نور
ترا به بی شماره ترین پیوندهای مرده خود
پیوند می زنم.
********
بیهوده داستانِ سبزِ گلستان را
در گوشِ من مخوان.
از دستهای سنگی خود
بر ساقه های لاغرِ تندیسِ یک درخت
شاخه می سازم.
آنگاه
در سپیده گاهِ طلوعِ برگ
قصه پوچِ اطلسی ها را
به حکمِ غیر قابلِ برگشتِ دادگاه (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AF%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87) ِ خزان
بر شاخه های سنگی خود
دار می زنم.
********
از انتهای خواب می ایم
و یک تیمارستان مجنون
دست در دست
یک عالمه جنون.
در کوله بارِ پارهِ عقلم
می رقصند.
ای خفته بر بالهای بیداری
در کو چه باغهای خوابهای دیوانهُِ من
قدم مزن.
مباد اینکه
رقاصگانِ کولی عقلم
فرشهای فلسفه ات را
با کفشهای بی قرار و خاکی خود
پاره تر کنند.
********
اقبال ولی پور - قصه دیوار و دخترکان معبد (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%85%D8%B9%D8%A8%D8%AF) شیوا
javad jan
08-17-2014, 12:57 PM
آسمان
آسمانِ خستهِ شب
باز با چشمهای بیدارش
شاعری را به ره نشسته و باز
از فراسوی کهکشانِ صدا
تک شهابی به هیئتِ فریاد
رو به سمتِ سکوت می تازد.
گوش کن-
آخرین رسولِ صدا
با مزامیرِ نورمی اید.
گوش کن-
با گلوی خسته ماه
نور در ضجه ای به وسعتِ هیچ
بیخِ گوشِ نگاه
می نالد.
گوش کن-
یک ستاره زخمی
پشتِ گیسوی خوشهِ پروین
آخرین قطعه نفسها را
در همایونِ نور
می خواند.
باز امشب ستاره مغرور
در پی سکرِ عطرِ دخترِ مرگ
سر به پای نسیم می ساید.
باز بانوی موطلایی مرگ
بی خبر از ستارهِ زخمی
در وزشهای ناله یک جغد
روی بالِ نسیم می رقصد.
گوش کن-
از فضای گورستان
نغمه تار و عود
می اید.
بازهم
آخرین رسول صدا
غرقه در سحرِ رقصِ دخترِ مرگ
بر صلیبِ سکوت
می خشکد.
گوش کن-
حوری بهشتی مرگ
با طپشهای بی دریغِ تنش
رو حِ او را به خویش می خواند.
آسمان
آسمانِ خسته شب
با همان چشمهای بیدارش
شاهدِ وصلِ شاعر و مرگ است.
اقبال ولی پور - رقص دختر مرگ
javad jan
08-17-2014, 12:58 PM
یک عاشقانهِ بی عشق
یک ماهِ بی فروغ
دیوانِ بی غزلی
غرقِ واژه های دروغ
یک برگِ گیج
واله و حیران
گمگشته در توهمِ این جنگلِ شلوغ
با غنچه ای که سرد و سراسیبمه غرق شد
در رودخانه خونرنگ کوهسارِ بلوغ.
یک نازِ بی نیاز
به هنگامِ رقصِ تیغ
آرا مشی سترگ
پر از دردِ بی دریغ
یک آسمان ستارهِ خاموش
زیر میغ.
زندانِ نام نور
و اندیشه فرار
یک موج ِبی قرار
سیارکانِ گیج
معلق در این مدار.
یک فصل
بارشِ بارانِ آرزو
یک دشت
تشنه جادوی بوی خاک
یک رعد
خفته در آن ابرِ سینه چک
یک تک
منتظرِ رویشی دگر
در قصه های بارشِ یک فصلِ بی فریب
جلادِ جام
در طلبِ
خونِ سرخِ تک.
یک چشمِ نیمه باز
خیره به تصویرِ یک نگاه
یک پلک
مظهرِ صد پردهِ سیاه
نقاشِ معبد (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%85%D8%B9%D8%A8%D8%AF) ِ دل
خسته و خموش
در جستجوی نقشِ گمشده ای
در غبار آه.
یک قرن
در تدارک هنگامهِ عبور
یک لحظه بر خلافِ زمان
رو به ابتدا
یک سالِ تازه
ویک
عیدِ بی سرور
یک مرد
منتظرِ
بازگشتِ قرنِ غرور.
فریادی از سکوت
در این دشتِ بی سرود
بودی پر از نبود
و اوجی که بوسه زد
بر جای پای فرود.
رؤیای آتشِ زرتشت
در طپشِ
فواره های دود
خاکسترِ وجود
در هوسِ
موجِ گنگ رود.
یک مستِ هوشیار
و یک
جامِ بی شراب
مخمورِ هفت سالهِ این کوزهِ تهی
گمگشته در خرابی میخانه ای خراب
افسونِ چشمهِ می
در نگاهِ دشت
با دستهای سربی افسانهِ سراب
چون نقشه های زندگی
آب
شد بر آب.
یک چهرهِ سیاه
نهان در نقابِ شرم
پیوندِ قطبِ یخِ و
سینه های گرم
یک سنگ
خفته در آغوشِ خاک نرم.
یک جنبشِ اسیر
و یک پیله سکون
پروانه های عاقلِ شب
شعلهِ جنون
یک شمعِ غرقِ خون
با نوحه ای
که نیمه شب آمد
در قطره های خیرهِ اشکی
از چشمهای سردِ صدف بیرون.
یک مرد
یک شکیب
و نامی پر از فریب
این مرده های عجیب
صفهای سنگ
و زنبیلهای گورستان
یک قبرِ بی نصیب.
یک نفرتِ عظیم
و ایمانِ به کینه ها
یک قلبِ سنگ
در طپشِ
گیج ِسینه ها
یک گنج ِ خاک گرفته از
خاطراتِ دوست
یک مار ِشرزه
خفته بروی دفینه ها.
یک پرده از سکوت
و این نغمه سازِ کر
تاری شکستهِ به هنگامهِ غمِ
همبستری خنجرِ غدارِ هرزه در
با دخترانِ دف
آوازِ نابِ هق هقِ چنگانِ چنگزن
در سوگ تارِ تار
رقصِ عجیب ِجغد
به آهنگ فاخته
در جشنواره مرگ چکاوکانِ صدا
یک عودِ سوخته و خاموش
در شعله های سرکشِ یک پرده از نوا.
**********
این یکه های یک
از آتشِ نگاهِ سه کفتار
از سحر خندهِ کرکسها
از ایلغارِ خیلِ کلاغان و زاغها
با یاری گناه
از جسمِ شهرِ مردهِ رؤیا
رؤیای زندگانی من
جای مانده اند.
ای دوستهای صمیمی
میراث خوارگانِ تشنه رؤیا
افسانه سازهای تباهی ومرگِ روح
ویرانگرانِ حرمتِ انسان و عشق و نور
این مانده های یکه من را
در غسلخانهِ رؤیای مرگِ شب
با اشکهای روز بشویید.
آنگه
تمامی آنهارا
پیچیده در کفنِ کابوس
آرام و باشکوه
به تابوتِ ترسهای کهنه نهید.
پس از آن
با دستهای سخاوتِ افسانه ای خود
تابوت را ، ز روی رحم و مروت
در یک شبِ سیاه
به یک قبرِ مستمند و فقیر
هدیه کنید.
تکه های پریشانی
اقبال ولی پوری
javad jan
08-17-2014, 12:58 PM
ای ای رهپوی گرد آلود
ای رویای نامیرای مرد
اینچنین آشفته حال و خشمگین
تا کجا؟
در جستجوی نکجاها می روی.
در مسیرِ هولناک ِشهرِ بی رنگی رنگ
با کدامین بوسه عریانِ تیغِ خاطره؟
بر گلوی عشقهای مهربان
سرخی خون
لذتِ اندوه
هرمِ آتشهای پنهان را
میهمانِ خاک زردِ کوره راهِ یادِ سردِ مرد
خواهی کرد.
در کجای بی قراریهای روحِ بی قرار مرد ؟_
این آتشفشانِ خامشِ فریاد
بر سریرِ حزنهای اضطراب آلود
تکیه خواهی زد.
ای ای عاصی ترین یاغی بندر گاهِ آرامش
ناخدای زورقِ اندیشه های درهمِ این مرد
اینچنین مواج
بر ا مواجِ این دریای طوفانی
تا کدامین ساحلِ افسانه ای دور؟
در پی داروی روحِ زخمی خورشید
پیکرِ بیداریت را
پیشِ تیغِ موجهای سرکشِ کابوس
جوشنِ رؤیای بیداری فردا می کنی.
با توام باتو
قلندر پیشه شبگرد.
وارث وارستگی رستِگان
ای رند
ای ایینه مستی.
تا به کی در کوچه های پیچ اندر پیچِ شهرِ خالی چشمم
دم به دم نقشِ نگاهِ َزندِگان ِ َزندهِ َزند یق _
منصورانِ َورجاوندِ دارستانِ یادِ زردِ ذهنِ خسته من را
زینتِ قابِ غبار آلوده ایینه های خواب خواهی کرد؟
باتو ام باتو
تو ای جاری ترین خونِ رگِ هستی
میهمانِ مهربانِ شهرِ روحِ شعر
ای رفیقِ همسفر
ای عشق
در گریزِناگریز از دامهای سخرهِ این واژه پردازانِ بی رؤیا
درکجای دفتر دل؟
در کدامین تکغزل؟
در کدامین بیت؟
در کدامین واژه؟
پنهان می شوی آخر.
سهم من از تو
بجز رسوایی جاوید
سهم من از تو
بجز آن نکجا آباد آشفته
سهم من از تو
به غیر از لذتی آغشته با اندوه
یا که فریادی
خموش و
بی قرارو
مرده و
محبوس
زیرِ تیغِ سینه سوز و سرکشِ امواجِ بیداری
سهم من از تو
بجز ایینه ای خالی
سهم من از تو
به غیر از سایه سنگینِ نامِ دار
ای سردارِ قلبِ خسته من
چیست؟
همیشه بی جواب
اقبال ولی پور
javad jan
08-17-2014, 12:58 PM
دیگر ای دخترِ افسونگرِ نور
بر سرِ بسترِ بی خوابی من
قصه روز مخوان
که به جانِ خورشید
از فکرِ
قصه مبهم و تکراری تو
می سوزم.
دیگر ای ساقی عصیانگرِ می
می در این ساغرِ مخمور مریز.
شوکرانِ شبِ تار
دیرگاهیست
که در ساغرِ ا ند یشهِ من
مهمان است.
سا غرم را بِشکن
که به روحِ مستی
فکرِ میخانهِ ویرانهِ روز
مثل طوفان بلا
ساقه نوگلِ نورستهِ عصیانِ مرا
می شکند.
دیگر ای قاصدِ خوشبوی بهار
بر در قصرِ زمستانزدهِ رؤیاها
مشت مکوب.
خوابِ شیرینِ مرا
مرده شوی حسرت
کشت و در زیرِ هزاران کابوس
به دلِ وحشتِ جاوید
سپرد.
راه خود گیر و برو
که به عطرِ دلِ خونینِ گلِ سرخ قسم
تن این مرده نکام
از اندیشهً پیغامِ بهار
در ته قبرِ زمستانزده اش
می لرزد.
دیگر ای نغمه سرایانِ سپهر
در حریمِ سیهِ
تندرِ وحشی سکوت
نغمه خوانی مکنید.
پشتِ دیوارِ جنون-
دخمه تیرهِ عقل
گوشها کر شده است.
در دل شعله تنبور
بسوزانید عود.
تار را پاره کنید.
که به قانون (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86) ِ دفِ خسته قسم
بوسه چنگِ شما
بر لبِ زخمه تار
زخم بر پیکرِ فرسوده من خواهد زد.
دیگر ای کوهِ بلند و مغرور
با عقابِ نگهت
طرحِ تند یسِ پر از یأسِ مرا
تا سر قله امید مبر.
پیکرِ سنگی افسانه من
دیر گاهیست که بر سینه سوزانِ کویر -
مادرِ تشنه نکامیها -
زنجیر است.
و شما
هرزه درانِ فاسق
راویانِ شبِ تار
ساقیانِ شوکر
مرده شویانِ کفن دزدِ زمستانِ سیاه
دخمه بانانِ سیه دخمه عقل
کوتوالانِ تباهی و سیاهی و بلا
بشتابید که مردی دیگر
می میرد.
اقبال ولی پور - دختر نور و قصه ی شب تار
javad jan
08-17-2014, 12:58 PM
سنگین است و تلخ
سنگین تر از حاصلِ جمعِ وزنِ وزینِ مرده و تابوت.
تلخ تر از مویه های بی دریغِ واژه
در سوگِ شاعر و شعر.
تو هم به سرنوشتِ سرشت های پوینده پیوستی.
تو هم رفتی.
سفر به خیر و سلامت.
تمام حرفهای نگفته ، در سبدِ شعرهای نسروده -
توشه راهت.
به بدرقهِ میراثِ روحت نمی ایم.
پایی برای آمدنم نیست.
با ابرهای سیه پوش -
با گریه های بی قرار -
با نم نمِ نگاهِ اقاقی ها -
با خشک شبنمِ خونِ ارغوان -
با زلفهای تار وپریشانِ نوعروس های بی داماد -
با حجمِ اضطراب -
به دنبالِ خیلِ دخیلانِ پیکر و تابوت
قدم نخواهم زد.
فقط
در آسمانِ هشتم شعر
با رقصِ شعله ققنوس
در باغِ اینه های شکسته
به دیدارِ روحِ بی قرار و خسته ماهان
در ماورای خاطرة سرخِ خنجر و خاک
می ایم.
*******
می دانی ؟
نمی خواهم -
در گوشِ دخمه های کوچک این دوزخ
رفتنت را به نوحه بنشینم.
چرا که خود
پژواک نوحه قرنم
و نوحه سرایی
کار نوحه نیست.
می دانی ؟
نمی خواهم -
با خشت خشتِ دردهای رفتنت
مرثیه سازی کنم.
چرا که خود
عصارهِ مرثیه های جاویدِ اعصارم
و مرثیه پردازی
کار مرثیه نیست.
فقط و فقط
می خواهم
در فلق گاهِ غربتِ شفق
شعروارهِ خود را
میهمانِ سخاوتِ بامداد نمایم.
آنگاه
در سرزمینِ خوابِ گنگ های خواب ندیده
نعره برکشم :
الف . صبح زنده است
حتی اگر
الف . بامداد بمیرد.
اقبال ولی پور
javad jan
08-17-2014, 12:59 PM
میانِ واحه سرسبزی از نگاهِ کویر
من و سکوت و مرگ
وشاخه ای ازسدر
سه روز رقصیدیم.
سکوت می خندید
و مرگ
درطپشِ بی قرار و تند نفس
سه بار بوسه به لبهای خنده او زد.
و من سه بار تمام
سوار گیسوی سیالِ سکرِ عطرِ سدر
به نکجا رفتم.
به سومین شب بود
سکوت آمد و بر بسترم دراز کشید
به عشوه با من گفت:
که طعمِ بوسه مرگ
چقدر تکراری است.
بیا و تا خواب است
تو نیز از لبِ خندانِ خنده های من
ستاره ای برچین. . . .
********
من و سکوت
سه سال است
درخیالِ کویر
تمام شنها را
به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از
نگاهِ مرگ
و عطرِ غریبِ شاخه سدر
نشانمان بدهند.
اقبال ولی پور - من و سکوت مرگ
javad jan
08-17-2014, 12:59 PM
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
در کویرِ ایمان
برکه ای بود
که از بارشِ عصیان و گنه پر شده بود .
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که در نیمه شبان شاهد بود
اخترانِ نکام
ساده و سرد
در آغوشِ هوسهای پلیدِ مهتا ب.
از پسِ لذتِ مغشوشِ هم آغوش شدن
غرقه در قطره خون
یک به یک می مردند.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که ماه
هر شبِ سردِ خدا
با تن سیم وشش
فاحشه سان
در دل آن
ساق در ساقه لرزنده نیلو فرکی می پیچید.
و به طغیا نِ تمناهایش
زیر آوارِ جنون و شهوت
ساقه را له می کرد.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
برکه ای بود
که ماهیهایش
تا دمِ صبحِ خدا
در صفِ منتظمی
منتظر می ماندند
تا که یک بوسه و یک جرعه زهر
از لبِ جامِ لبِ ساقی هرجایی مه
نوش کنند.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
پشتِ آبادی ویران شده عشق و وفا
برکه ای بود که شبهای سیاه
پیکرِ سردش را
با کراه
بسترِ هرزگی ماهِ هوسران می کرد.
♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
در کویرِ ایمان
چاله ای هست
که در دورترین دره اندیشه کفر
شکلِ یک برکه لبریز از عصیان شده است.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که در نیمه شبان
می بیند.
دخترِ هرزه ماه
سینه در سینه خاک
از غم و حسرتِ آغوشِ هزاران اختر
می گرید.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای است
که ماه
هر شبِ سردِ خدا
در دل آن
ساقِ سیمینش را
فاحشه سان
روی خاشاک به جا ماندهِ نیلوفرها
می پیچد.
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که ماه
تا دمِ صبح خدا
در دل آن
مست از جامِ پر از زهرِ تمناهایش
به صفِ منتظمِ ماهی
می اندیشد.
پشت آبادی ویران شده عشق و وفا
پشتِ شهرِ سیهِ قصه نور
چاله ای هست
که شبهای سیاه
پیکرِ گرمش را
از سر شوق
گورِ سرگشتگی
ماهِ هوسران کردست.
پشت شهر سیه قصه نور - اقبال ولی پور
javad jan
08-17-2014, 12:59 PM
با بوی بنفشِ یاسها
ابرِ نسیم
بر جامِ تهی لاله ها می بارم.
آرام
بسانِ مرده ای در ته قبر
بر بسترِ یادِ غنچه ها می خوابم.
با چشمِ خموشِ اخترانِ تنها
در پهنه پوچِ این شبِ طوفانی
از مرگِ سپیده و سحر می گویم.
در نیمهِ مستورهِ ماهِ عریان
بر مرگِ شهاب های شب
می گریم.
با ساقه سبزِ سبزهِ های بی دشت
از رنگِ نگاهِ روزها
می گویم.
در حملهِ تند بادِ وحشی کویر
از خاطره واحه سپر می سازم.
با سحرِ نگاهِ مارهای تشنه
می پوسم و
در قمار
با خارِ بزرگ
آن خاطره های سبز را می بازم.
بر سینه دخترِ شفق روی افق
پستانِ سپیدِ ابر را می بویم.
با یادِ تمامِ می گسارانِ خمار
از میکده سینه او می نوشم.
سرمست زجامِ بوسه های نمدار
در پهنه قصرِ موی او می رقصم.
با پای خیال
می روم
نرم و سبک
تا شهرِ حریرِ موی شبرنگ او
ناگاه درونِ چینِ زلفِ سیهش
گم می شوم وبجای روزِ چشمش
در درهِ یک شبِ سیه می افتم.
باروحِ مسافرِ پرستوی بهار
از کوچه مشتاقِ سفرمی گذرم.
از پنجه بازِ پر طلایی خزان
با عشقِ بهار
می گریزم
اما
در کشورِ یخپوشِ زمستانِ سیاه
در یکقد می منزلِ سبزه و گل
با خنده پر فریبِ زاغی تنها
در دامِ کلاغهای یخ می افتم.
از درهِ زندگی د لمرده خود
با کوله شوقِ بوسه بر قامتِ کوه
سه کفتار سیاه - اقبال ول پور
javad jan
08-17-2014, 12:59 PM
نمی دانم نصیب من
از این راهِ بی انجامِ بی فرجام
کدامین د امِ رسوایی
کدامین چاله و چاه است.
نمی دانم
نمی دانم
به استغنای دانایان قسم
فرزانگانِ سرزمینهای نمی دانم
مرا از باتلاقِ بی کرانِ اینهمه کابوسِ بی پاسخ
به سوی ژرفنای آبی رؤیای دانایی
روان سازید.
javad jan
08-17-2014, 01:00 PM
بیا وُ مرحمتی کن و راه، بگشا
دلِ بی قرارِ منِ روسیاه، بگشا
بیا وُ رحمت ِ خود، نزد ِ من فراخ کُن
گره از رازِ خلقت ِ من و ماه، بگشا
امیر آروین - راز
javad jan
08-17-2014, 01:00 PM
من کنارِ مزرعه بودم
و جوابی که گیاهان به سلامم دادند
می شنیدم.
من کنارِ مزرعه بودم
و سرودی که گیاهان به خداوند سرودند
می شنیدم.
من کنارِ مزرعه بودم
و می دیدم گیاهان را که هر یک با صدای خود
به من گفتند :
« ... مثلِ ما باید عشق را تجربه کرد!
ما زمانی زیرِ خاک
عشق را در سینه هامان داشتیم
عشقِ روئیدن و گل دادن.
نترسیدیم و روئیدیم و گل دادیم و اکنون :
پَروَراندیم عشق را
در سینه های دانه هامان ... »
زمانی می رسد شاید
که من هم همچو یک دانه
که عشقش سینه اش را می شکافد
سرزنم از زیرِ خاک و بِشکُفم
بِشکُفم در آفتاب ...
سرزنم از زیرِ خاک ِ جهل و نادانی
بَرکَنَم این نُطفه را از عالم ِ فانی
و بینم آن خدایی که
سزاوارِ من است
خدایی که درونِ من
در این جان و تن است.
من در آن هنگام
فریاد می دارم :
خدایی که
سرود ِ سبزه ها را می شنیدی
قلب ِ من هم
نغمه ای دارد.
خدایی که
به یُمن ِ نورِ خود، دانه ها را سبز کردی
قلب ِ من هم
نور می خواهد.
خدایی که
ز ِعشقت دانه ی خُردی، گیاهی شد
قلب ِ من هم
عشق می خواهد ... عشق می خواهد.
خدایا، نُطفه ای هستم
در این زِهدانِ تاریکی
در این دنیای بی پَروا
در این زندانِ لائیکی!
خدایا، دانه ای از عشقِ تو
روئید و گل داد و کنون :
می پروراند عشق را
در سینه های دانه هایش.
زمانی می رسد شاید
که من هم همچو یک دانه
سرزنم از زیرِ خاک و بِشکُفم
بِشکُفم در آفتاب ...
بِشکُفم در آفتاب ...
روحِ ما لحظه ای از یک سرودِ ابدی است، گر چه جسمِ ما درقفسِ زمان محصور است.
پشتِ زمان، ابدیّت جاری است، و "عشق" روزنه ای است بر پوسته ی نازک ِ زمان که
نورِ الهی از آن به دلِ ما می تابد. "عشق" شکافی است بر پیکرِ بی قواره ی زمان که
رازِ خلقت را بر ما آشکار می کند. پشت ِ زمان، ابدیّت جاری ا ست، و روح ِ ما نه در قفسِ تنگ و تاریک ِ زمان، بلکه در عــرصـه ی بـی انـتـهای ابـدیـّـت سـیـر می کـنـد.
امیر آروین - رویش
javad jan
08-17-2014, 01:00 PM
گر چه نادانم
هنوز اَندرخم ِ یک کوچه ام!
باز من ننشسته ام
از راه ِ جان فرسای تو.
راه در پیش است و من
نالان و گریان در رهم
آب ِ دیده
شبنم ِ گُلهایِ سرخ ِ راه ِ تو.
دیده گانم در ره ِ عشقت
اگر بی سو شود
چشم ِ دل می دوزم آخر
بر رخ ِ تابانِ تو.
می نشانم مُهرِ داغ ِ عشق را
من بر دلم
چون شقایق، تا شوم لایق
برای باغ ِ تو.
جسم ِ من از خاک و روحم از اَبَد
این هر دو را
می کنم من پیشکش
اندر خرید ِ ناز تو!
عقل را همچون پیاله
من تلنگُر می زنم
شاید آخر بشکند
ظرف ِ شراب ِ ناب ِ تو.
در نهایت
لحظه ای گر بازماندم از سفر
قلب ِ من همچون کبوتر
در کمند ِ دام تو!
به تو - امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:01 PM
در تو آن دیدم
که در خواب هم ندیدم
وز برای دیدنت
صدها خواب دیدم!
در تو آن دیدم
که در گُلها ندیدم
وز برای دیدنت
گُلها خریدم!
در تو آن دیدم
که در دنیا ندیدم
وز برای دیدنت
کلِّ دنیا را نَوَردیدم!
در تو آن دیدم
که در " خود " هم ندیدم
وز برای دیدنت
" خدا " را آفریدم.
در تو آن دیدم. . . - امیر اروین
javad jan
08-17-2014, 01:01 PM
تو
وجود ِ یکتا
انبساط ِ مطلقی.
تو
وجود ِ یکتا
سّرِ مطلق
رازِ مطلق
هوشِ مطلقی.
تو
وجود ِ یکتا
پاک ِ مطلق
نورِ مطلق
حضورِ مطلقی.
و ...
... سپید
سپید ِ مطلقی!
خدایی کآفرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش
امر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:01 PM
من محتاجم
محتاج ِ یک کلمه.
« ... در آغاز
کلمه بود
و آن کلمه
خدا بود ... »
هم اکنون
من در آغازم
و آن کلمه
" من " بودم.
کلمه - امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:01 PM
... احمقانه
سر تکان می داد و می پرسید :
آیا خدایی هست؟
اندکی مکث و دِگرباره
صدایم کرد و می پرسید :
با تواَم!
آیا خدایی هست؟
من،
که سَرمَست از خدایی بودنم بودم
به اوگفتم :
آری آری
آن منم!
من، آن خدای مهربانم!
آن منم!
من، آن خدای جاودانم!
آن منم!
من، ایزد ِ مَنّان، خدای مِهرِگانم!
... لحظه ای تردید ...
اندکی مکث و دِگرباره
صدایم کرد و می پرسید :
با تواَم!
با تواَم، آیا خدایی هست؟!
آیا خدا . . . امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:02 PM
سرد بودم
مُرده بودم
زندگی را از یاد
بُرده بودم!
روح گشتم
شعله گشتم
من به رسم ِعشق ورزی
زنده گشتم ...
زنده گشتم ...
زنده گشتم ...
عشق ورزی - امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:02 PM
عشق را زمزمه کن.
عشق را در دلِ خود
بارها زمزمه کن :
بارِ یک ...
بارِ دو ...
بارِ صد ...
بارِ سیصد ...
باز هم زمزمه کن!
باز هم زمزمه کن!
عشقِ او
عشقِ تو
عشقِ من
عشقِ او وُ تو وُ من
من ... تو وُ مَن های دِگر ...
همه را زمزمه کن ...
همه را زمزمه کن ...
من و تو
ما وُ شما
عشق ِ ما
عشق ِ شما
این همه را
زمزمه کن ...
زمزمه کن ...
یار را زمزمه کن
دلدار را زمزمه کن.
خواب ِ خود را بِشِکَن
بیدار را زمزمه کن.
زمزمه - امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:03 PM
لحظه ای از اَزل است
این وجود ِ سبزِ من
که بر سردیِ خاک
قدم می راند.
شاید از روی غرور
شاید از روی طَرَب
می فروشم به همه فخر
و چه خشنودم من
چون که از پیش
به مهمانی ِ " او" خوانده شدم!
در حضورِ ابديّت
می خورم سیب
می نوشم گُل
و نمی ترسم من
دیگر از دیو ...
... از تَن!
شاید آن روز
مرا سبز کنند!
در میانِ باغی
در ته ِ گلدانی
تا کمی رشد کنم
به ثمر بنشینم ...
... و همیشه
سبزتر خواهم بود
در کنارِ رود ِ آغاز
در کنارِ رود ِ پایان
در درون ِ لحظه ها
در حضورِ ابديّت.
در حضورِ ابديّت :
پاک ترم
سبُک ترم
مثلِ " سپید "
مُطلقم!
بیش ترم!
من در آن جا
همه را می بینم
همه را می شنوم
... و خودم را ...
... تا همیشه ...
... تا ابد ...
در حضور ابدیت - امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:03 PM
من همیشه :
با تو پاکم
با تو شادابم
لطیفم ...
من همیشه :
با تو هستم
با تو ای
پاک ِ یگانه ...
یگانه - امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:04 PM
گر تو خود نبینی
که تو را خواهد دید؟
گر تو خود نرقصی
که تو را رقصانَد؟
گر تو خود نگریی
بر تو خواهند گریست!
گر تو خود نخندی
که تو را خندانَد؟
در خود، تو اگر خدا ببینی
چه خوش است ...
... خود را بِپَرَست
که یار، شادان مانَد.
خود
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:04 PM
... خورشید
یک حادثه ی نورانی ست
که در اعماق ِ زمان
چهره ی سرد ِ فضا را
جان داد.
... ماه
یک آینه است
که درآن
درکِ عشقِ اََزلی
بر دلِ خُرده مَنی
کاش میسّر گردد!
و زمین، مادرِ ماست.
و زمین، بطنِ دگرگونیِ ماست.
و زمین، منطقِ پرورشِ انسان است.
و زمین، سیرت ِ پاک ِ خداوندیِ ماست.
و خدا ...
و خدا
بی گمان
انعکاسِ عطشِ خلقت ِ ماست.
و خدا
بی گمان
لحظه ی زایشِ عشقِ ابدی ست.
و خدا
بی گمان
لحظه ی بودنِ من
لحظه ی دیدنِ من
من و میلیونها من ...
من و میلیونها من ...
و خدا
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:04 PM
ای که خورشید ِ رُخت آتشم افروخته
طلب ِ عشقِ تو در باطنم اندوخته
ماه ِ تو در شب ِ تن، روشنیِ جانِ من است
ولی از غمزه ی تو بند ِ دلم سوخته !
غمزه
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:04 PM
سرخیِ سیب :
هاله ایست از محبّت
که چهره ی خسته ی روزگارِ کهن را
گلگون کرده.
پیکانِ سرکشِ تقدیر :
در کمند ِ دُردانه هایِ اشک و صداقت
اسیر گشته.
پنجره :
روزنه ایست به سوی طبیعت
به سوی پاکی
به سوی عشق.
پس رؤیای نمناک ِ طبیعت :
آبستن عشق است!
و حاصل عشق
جز رستگاری نیست.
و این است انعکاسِ طبیعت ِ پاک ِ آدمی
... در آینه ...
انعکاس
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:04 PM
بیا از دوستی
خوبی ها را جدا کنیم
و بدی ها را
به حال ِ خود رها کنیم.
بیا از دوستی
مهر و محبّت را به هم دهیم
و از ضعف ها وُ تفاوت ها
حذر کنیم.
دوستی
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:05 PM
به سراغ ِ تو اگر می آیم
می دانم
پشت ِ هیچستانی ...
... پشت ِ یک آبادی
که در آن سایه ی نارونی
تا ابدیت جاری است ...
... من در این آبادی
پی ِ یک سهرابم!
پی ِ یک وسعت ِ بی واژه
که بگوید : سهراب
................................................
من در این لحظه ی پاک و ابدی
که میان ِ من و این دریاچه
قدمی فاصله است
می نشینم لب ِ آب
تا بپرسم از باد
خانه ی دوست کجاست؟
و در این دریاچه :
موجهایی چه لطیف!
انعکاسی چه قشنگ!
... دخترانی لب آب
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دَه برابر شده است!
..................................................
من در این آبادی
می روم تا سرِ کوه
می دوم تا ته ِ دشت ...
... شاید از کوچه ی هجرت که گذشتم
بعد از آن کوچه که از پشت ِ بلوغ
سر به در می آرد
پشت ِ آن هیچستان
بعد از آن کاج ِ بلند
به سرِ تپّه ی معراج ِ شقایق بروم
و در آن تنهایی
در صمیمیت ِ سیّال فضا
دو قدم مانده به گُل
نرم وآهسته صدایش بزنم
مبادا که ترک بردارد
چینی ِ نازک ِ تنهایی او ...
... و بگویم :
آری آری ... سهراب!
تا شقایق هست
زندگی خواهم کرد
زندگی خواهم کرد.
سهراب نامه
امیرآروین
javad jan
08-17-2014, 01:05 PM
زندگی، خاطره است.
زندگی، یک خواب است.
زندگی، خواب ِ یک خاطره است.
زندگی، خاطره ی یک خواب است.
زندگی : یک سره گُل
یک سره آوازِ پرنده
زندگی : یک سره رنگ
یک سره نغمه ...
زندگی، یک زنِ زیباست
که در این روزِ بهاری
زیرِ باران
بچّه ای را می دهد شیر.
زندگی، بچّه ای است
که در این روزِ بهاری
زیرِ باران
می مَکد شیر.
زندگی، سنجد و سیر و سمنوست
زندگی، سکّه وُ سیب و سبزه ست
زندگی، سُنبله ی نوروز است
بر سرِ سنّتی ِ سفره ی هفت سین.
.............................................
زندگی، مزرعه ی آخرت است
شخم باید زد ...
بذر باید کاشت ...
نان باید پخت ...
زندگی را باید
مثلِ یک تکّهی نان
بر سرِ سفره ی عشق
تقسیم کنیم.
زندگی : یک " گل سرخ "
کارِ ما دیدنِ " رازِ گل سرخ "
زندگی : یک شاعر
کارِ ما خواندن شعر :
" لحظه ها را باید شُست! "
" جورِ دیگر باید زیست "
..............................................
زندگی، لحظه ای است
که زمان می ایستد
در مکانی ...
... بی نهایت ...
و در آنجا :
حجم، خالی شده از لکّه ی وزن.
زندگی :
نقطه ای از یک خط است.
زندگی :
رویشِ یک بشر است.
زندگی :
ثانیه ای بیشتر از لحظه ی مرگ ...
زندگی :
... لحظه ی دیدارِ خداست.
.................................................. ........
زندگی را باید
مثلِ یک خاطره زیست.
زندگی را
باید زیست ...
باید زیست ...
زندگی - امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:05 PM
دیکته می نویسم.
دیکته ی عشق
می نویسم.
مشق می نوازم.
سرود می سُرایم.
کلمه می بُرّم
و می دوزم به اصوات
تا پیراهنی شود
بر پیکرِعریانِ تنهاییِ من.
تا مرهمی شود
بر درد ِ بی درمانِ رسواییِ من.
... من؟
... من کیستم؟
هِه !
من همان مجنونم
من همان دیوانه
در به در، درپیِ تو
در پسِ این ویرانه.
... تو؟
... تو کیستی؟
افسوس ...
نمی دانم!
نمی دانم!
من
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:05 PM
- چه شده ؟
. . . جیغ . . . فغان . . .
- چه شده ؟
. . . هجرت ِ جان . . .
- چه شده ؟
. . . هَمهَمه :
آدمی زنده نما
در همین ثانیه ها
مُرده شده!
...........................................
و در آن سوی جهان
و در آن سوی تجاهُل و زمان
مُرده ای از دل ِ خاک
هم زمان با همین ثانیه ها
زنده شده!
مرگ
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:06 PM
نقطه هایی نورانی
در دوردست ِ امواج
می زند سوسو ...
شب :
امواجی خروشان
که می جوشند : از دریا
و می کوبند : بر صخره ها
و می خروشند : بر خُرده مَنی
که در تنگنای ساحل
مَسحور ِهیبت ِ امواج
می نگرم
به لکّه هایی سفید
که با خِش خِشی شفاف
می آیند به سویم
و محو میشوند
در سنگ ریزه ها
.......................................
... و پشه ها ! ...
.......................................
صبح :
بوی نمناک ِ دریا
نسیم خنک ِ آب
و صدای هلهله ی برگ ها
موجها : ... سبز
... آرام
... آرام
دور دستها : ... آبی
... آرام
و افق : ... خاکستری
... بسیار آرام
ماسه ها : ... پُر رنگ
با نقشهایی از
سفید ِ صدفها
ظهر :
لرزشِ امواج
بر خَمِش های تَنَم
نوازشِ آب
بر پاهایم
لغزشِ باد ِ خنک
بر گونه هایم
سوزشِ گرم ِ آفتاب
بر شانه هایم
نقشِ داغ ِ ماسه ها
بر دست هایم
طعم ِ شور و گَسِ آب
بر لب هایم
و سنگینی ِ خواب
بر پلک هایم
عصر :
تکّه هایی ابر
بر فرازِ دریا
لکّه هایی آدم
در میانِ دریا
لحظه هایی آرامش
در کنارِ دریا
دریا
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:06 PM
تهی ام
تهی از یافته ها
تهی از خاطره ها.
تهی از باغچه ای
که در آن
بذر مرا می کارند.
تهی از حال وهوای ملکوت
ملکوتی که در آن
چلچله مدح ِ " تو" را میخواند.
تهی از ثانیه ای
که زمان را بِشِتابد
و میانِ دو دقیقه
قدمی بردارد.
تهی ام
تهی از ثانیه ها.
تهی ام
تهی از نارونی
که تماشای قَدَش
پیروِ راهِ " طریقت " کُنَدَم.
یا که یک شاخه ی گُل
که برای بلبل
عشوه وُ ناز کند!
تهی از زمزمه ی یک زخمه
که سکوتِ ساز را
لحظه ای بَرشِکَنَد.
یا که یک صوت، بِسانِ " داود "
که میانِ شب و روز
مدح ِ یارَب گوید.
تهی ام
تهی از شاعره ای
که برای دلِ آشفته ی من
غزلی بَرخواند.
یا که یک پیرزنی
با لطافت و صفا
قصّه ای بَر گوید.
تهی ام
تهی از یک گُل سرخ
که به یاد ِ " سهراب "
قبله ی من باشد.
تهی از ساقی و می
که به یاد ِ " حافظ "
ناجی ِ من گردد.
تهی ام
تهی از شاعرها
تهی از شاعره ها.
تهی از یافته ها
تهی از خاطره ها.
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:06 PM
خداوندا ... رهایم کن !
خداوندا ... رهایم کن !
رهایم کن ز بند ِ دین و ایمان
رهایم کن ز دام ِ کفر و شیطان.
رهایم کن ز قید ِ ثروت و شهرت
رهایم کن ز بند ِ لذّت و شهوت.
خداوندا ... رهایم کن
خداوندا ... رهایم کن
رهایم کن از این دنیای پُر بَلوا ...
از این گردونِ سرگردونِ وانفسا !
رهایم کن ز یوغ ِ زندگی کردن
ز جورِ بندگی و بردگی کردن !
خداوندا ... رهایم کن
خدایا ... بی نیازم کن.
بینیاز
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:06 PM
چه بگویم؟
چه بگویم، که فاش گفتنِ اسرارِ مکتوم
غیر از اَبلهان
بر نیاید !
چه بگویم
javad jan
08-17-2014, 01:07 PM
خاتمه ی زندگی
لحظه ی آزاد شدن از لحظه هاست.
خاتمه ی زندگی
لحظه ی بیدار شدن از خواب هاست.
خاتمه ی زندگی
لحظه ی برگشتنِ از یک سفر ...
خاتمه ی زندگی
بردنِ سوغات، پس از سال هاست!
امیر آروین
خاتمه
javad jan
08-17-2014, 01:07 PM
درد را در سینه ام پنهان کنم
سینه را در چشم ِ تو عریان کنم
چشم ِ تو از درد ِ من گریان شود
درد ِ خود با اشک ِ تو درمان کنم
درمان
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:07 PM
پناه
ز گیتی که را گیری اکنون پناه
پناهت، خداوند ِ خورشید و ماه
فردوسی
پناهم ده
پناهم ده خداوندا
پناهم ده.
پناهی ده مرا
از شرِّ شیطان
پناهی ده مرا
از شرِّ انسان
پناهی ده مرا
از شرِّ خود
از شرِّ اَمّاره
پناهم ده.
..………………………...
پناهم ده
ز یوغِ زورمندان، مُستبدّان
همانها که به خون آغشته کردند
عاشقان را، صادقان را.
پناهم ده
ز جمع ِ زرپرستان
همانها که طمع را
دوست تر دارند.
پناهم ده
ز مکرِ دین فریبان
همانها که ز مذهب
کُفر را ترویج کردند!
... و آنها که عوامانه
تعصّب را پرستیدند
به جای اُنس و اُلفَت.
پناهم ده
همان جا که :
نه مکری و
نه تزویری
نه دشنامی
نه زنجیری
نه تحمیقی
نه تحقیری
نه رنجیدن
نه رنجاندن
نه ملّت را
بِسانِ گَلّه ای دیدن!
پناهم ده
همان جا که :
صداقت
حرمتی دارد.
برای دیگری بودن
لذّتی دارد.
پناهم ده
کنار عدّه ای
کز زندگی
مهر و محبّت را
به من دادند
همانها که
سخن گفتم به آنها
با زبانِ دل.
پناهم ده
کنارِ عاشقان
در مکتب ِ عشق
که شاید
لحظه ای آرام گیرم
که شاید
لحظه ای آرام گیرم.
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:07 PM
جرم ِ ما
امید ِ ماست.
جرم ِ ما
شادیِ ماست.
جرم ِ ما
آزادی یست ...
جرم ِ ما
آزاد اندیشیِ ماست.
جرم ِ ما
ساده و صادق بودن ...
جرم ِ ما
صریح و رُک بودنِ ماست.
جرم ِ ما
به فکرِ هم بودنِ ماست ...
... جرم ِ ما در این دیارِ بَرَهوت
به فکرِ یک جرعه ی آب بودنِ ماست.
جرم ِ ما
سنگین است!
جرم ِ ما
سنگین است!
جرم ِ ما
عشق، و یا سنگین تر ...
... جرم ِ ما
اسیرِ دل بودنِ ماست.
جرم
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:08 PM
قرنِ من
قرنِ افسونگرِ من
قرنِ مریخ و تمدّن
قرنِ سالِ دوهزار :
قرنِ ویرانگری و فاجعه است
قرنِ مرگ ِ هنر است.
قرنِ بیزاریِ از عشقِ به انسان
قرنی از جنسِ خشونت
قرنِ دشنام و تنفّر
قرنِ مرگ ِ هنر است
قرنِ مرگ ِ هنر است.
مرثیه
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:08 PM
سرزمینم
سالهاست
ویران شده است.
سرزمینم
در قعرِ زمان
گُم شده است.
سرزمینم
مدفون شده در
نقشه ی مقبره ی جفرافی!
سرزمینم
لکّه ی ننگ ِ سیاهی ست
در اعماقِ کتابِ تاریخ :
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ دلِ حُکّام ِ زمان
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ نفت، در بُشکه ی خام
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ زور، تزویر و ریا
لکّه ی سبز و سپید و سرخ، بر چوبه ی دار!
سرزمینم
سالهاست
ویران شده است.
سرزمینم
در قعرِ زمان
گُم شده است.
سرزمینم
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:08 PM
پـــــــــــرچم
سبز
سپید
سرخ
و سرانجام.
سبز :
زارعانی سبز پرور
شاعرانی سبز اندیش
عارفانی سبز باور
در زمینی که زمانی
بوده شاید سبز !
سرزمینی که هم اکنون
در سرای آن
هر لِوائی هست
غیر از سبز!
سرزمینی به تمنّای :
چراغی سبز ...
راهی سبز ...
مرامی سبز ...
سپید :
نیک هورمزدی سپید
نیک تاریخی سپید
نیک زرتشتی سپید
که یگانه دفترِ وحی اش، چنین مُنزل آمد :
پنداری سپید
گفتاری سپید
کرداری سپید
اشعاری سپید
که در کلام ِ معاصر
همچنان منعکس اند ...
... ولی دفترِ عمل
در انزوای معاصر
همچنان، سپید!
سرخ :
بینشی سرخ
از مذهبِ خونینِ تعصّب.
صورتی سرخ
از سیلیِ نامرد ِ زمانه.
گُرده ای سرخ
از ضربه ی شلاّقِ تحکّم.
و دلی سرخ
از خونِ جگر
از چکّه ی شمشیر
و دلی سرخ
از چکّه ی شمشیرِ دو پهلوی عدالت!
و سرانجام
آینه ای منعکس از آینده :
شمعِ آتشکده ی تاریخی
در پسِ لایه ی خاکسترِ خاکستریِ بغض و سکوت
همچنان، مشتعل و منتظر است.
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:09 PM
" فکر" در پندارِ من.
"جمله" در گفتارِ من.
سوّمی اَرجَح تر است :
" فعل" در کردارِ من.
و من :
جمله ام صدق است و فعلم نیک و افکارم سپید.
بنا بر این :
نخواهم گفت هرگز
آنچه را آنها بِگفتند و مَنَش هرگز نخواهم گفت!
نخواهم کرد هرگز
آنچه را آنها بِکردند و مَنَش هرگز نخواهم کرد!
نخواهم فکر کرد هرگز
به آنچه فکر می کردند آنها و مَنَش هرگز نپندارم!
چون که من :
جمله ام صدق است و فعلم نیک و افکارم سپید.
اوِستا
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:09 PM
آزادی برای گوسفندان
معنایی غریب دارد!
چوپان و چوبدستش ...
مرد ِ چوپان و سگ ِ گلّه ...
نگهبانانی هشیار و متعهّد!
چه اگر گوسفندی از گلّه جدا شده
و به راه ِ خود رود
سفره ی رنگینِ گرگان
و گرگ صفتان خواهد بود.
آزادی برای من هم
معنایی غریب دارد!
دژخیمان و تازیانه هاشان ...
چوپانانی به ظاهر متعهّد ...
که می کوبند شلاّقِ چوبدستشان را
بر پشت ِ ملّتی
که همچون گوسفندان
رام و سر به زیرند!
چه اگر آزاده ای
داد ِ آزادی سر دهد
خونش پوزه ی گرگ صفتان را
که همدستانِ چوپانانند
رنگین خواهد کرد.
آری،
آزادی برای من هم
معنایی غریب دارد!
آ- ز- ا- د- ی ...
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:09 PM
عدالت در زمانِ ما
معنی ِ وارونه ای دارد!
عدالت
معنی ِ وارونه و بیهوده ای دارد!
عدالت، لکّهی ننگ ِ دروغ است
عدالت، یک فریب ِ اجتماعی ست!
عدالت، یک مترسک
یک عروسک
یک لباسِ خیمه شب بازی ست!
عدالت
آلت ِ خون و قِتال است.
عدالت
آلت ِ ظلم و فَغان است.
عدالت
آلت ِ زهد و ریاکاری ست.
عدالت
آلت ِ دست ِ جهانخواری ست.
عدالت در زمانِ ما
دریغا
معنی ِ وارونه ای دارد!
عدالت
ای دریغا ...
معنی ِ بیهوده ای دارد!
امیر آروین
ع-د-ا - ل - ت
javad jan
08-17-2014, 01:10 PM
لحظه ها جاری شدند
یک به یک خالی شدند :
لحظه ای در اوج ِ بیداری
لحظه ای در عمقِ بیزاری
لحظه هایی :
با دلی شاد و لبی خندان
لحظه هایی :
با دلی غمناک و گریان
.................................................. ......................
... و من
سوارِ اسب ِ تقدیر
همچنان، می سرودم :
ندامت، حاصلِ رنج است.
ندامت، درد ِ بی درمانِ رسوائی ست.
ندامت، سایه ی شوم ِ گناه است.
ندامت، پاره ی عمری تباه است.
و صداقت :
واژه ای گویا
لحظه ای زیبا
رؤیت ِ معشوق
از وَرای دیده ای تَر بود ...
... چشم ِ من چون ابر
گونه ام چون سیل
و صدایم :
مویه ی غمناک ِ آخر بود.
... لحظه ها بود
... روزها بود
... سالها بود
ذهنِ من شیشه
کلامم کور
و دلم :
آینه ای تَر بود.
.....................................
در نهایت
از اَزَل
تا روزِ آخر
هر چه بود
این لحظه های عمرِ من بود.
لحظه ها
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:10 PM
عقل کجا پی بَرَد، شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل، سرِّ مــعــمّــای عشق
عطار
شفقِ صبح دمید
ولی از پنجره ی زوج ِ تَنَم
نور نیامد به درون
جسدی بودم بر روی زمین!
اندکی بعد از صبح
چشم هایم باز شد :
آفتاب می تابید
نورِ آن را دیدم
ولی از شدّت ِ بهت
چشم را مالیدم!
در هوا پرسه زدم
به خدا پیچیدم ...
... لحظه ای مست شدم
به خودم بالیدم!
پس از آن
دریاها را دیدم
و من اسفنج شدم!
همه را بلعیدم!
حجم ِ من پُر شده بود ...
... پس به جای اَبر
من باریدم :
بر سرِ غمزده ی شهرِ سکوت
بر دلِ چرک ِ هوای تهران
بر معمای وجود ... بر معمای وجود ...
.................................................. ..
بارشِ من بر سنگ
همچنان باقی بود
روی برگی ریختم
لغزیدم ...
... و چه سرد بود زمین
وقت ِ پذیرفتنِ من ...
... جسدی آنجا بود :
در زمین کِرمها می رقصیدند
بر سرِ لاشه ی مرگ ...
... شاید آن، من بودم!
معمای وجود
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:10 PM
اگر از دست ِ وجودت
به ستوه آمده باشی
به کجا خواهی رفت؟ ... آسمان، شاید!
و که را خواهی جُست؟ ... آن خدا، شاید!
اگر از شوقِ لذائذ، به زمین برگردی
به دگرباره، تمنّای بدن خواهی گفت!
و اگر سر به هوا گرداندی
دیگر او را نتوانی دیدن
چون که در عمقِ لجنزارِ تَنَت محبوسی!
و به صد بار به شرمندگی و بیزاری ...
.................................................. ......
... حال، بارِ صد و یک :
و چه زیباتر و بهتر
که همان جا ماندن
و به عشقِ اَََزَلی غلطیدن ...
... قطرهای اشک که از شدّتِ لذّت غلطید
و درونت را شست!
آسمان امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:10 PM
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد دریــــن دیــــر خراب آبــــادم
حافظ
من همان اشرف ِ مخلوقاتم
که در این وادیِ غربت
سرگردانم!
من همان مرغک ِ باغ ِ ملکوتم
که دراین عالم ِ خاکی
سرگردانم!
قفسم دلهره و تشویش است.
کوله بارم خالی ست.
نَفَسم آه ِ ندامت دارد.
من همان اشرف ِ مخلوقاتم!
......................................
نام ِ من " انسان" است
من همانم که ملائک
روزِ خلقت
سجده ام می کردند!
من در آن وادیِ برتر بودم
من " بهشتی" بودم ...
... ولی اکنون
من دراین تبعیدگاه
و ملائک، آزاد.
من همان اشرف ِ مخلوقاتم!
.....................................
پدرم " آدم " بود
مادرم هم " حوّا "
یا که یک فاحشه بود !
مادرم سیب ِ خیانت بلعید ...
... همه تبعید شدند
ما در این تبعیدگاه
و ملائک، آزاد!
من دراین وادیِ غربت
سرگردانم
من همان اشرف ِ مخلوقاتم!
اشرف مخلوقات
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:11 PM
من
سخت در این حاشیه ی غرب
غریبم!
عقل من رایحه ی تردید را تجربه کرد.
دل من صاعقه ی تجرید را تجربه کرد :
پرهیز ... پرهیز
پرهیز از تنقیه ی زهد و تجرّد
در مقعدِ سنّت!
پرهیز.
پرهیز از قرصِ مدرنیسم!
پرهیز از تیغه ی جرّاحی چاقوی تحوّل
بر اندام ِطبیعت
پرهیز.
.................................................. .
... و کمبود
کمبود
کمبود ِ عواطف
در بطنِ تمدّن :
عشق در بدوِ تولد خفه شد!
... و فقط سکس ... سکس
آدم عاشق شد
و امّا نسلِ آدم
فارغ از عشق
... و فقط سکس
حوّا حامله شد
و امّا نسلِ حوّا
همه نازا ... فارغ از عشق
... و فقط سکس
……………………….
... و نقصان
نقصان
نقصانِ تفاهم
در عرصه ی خلقت :
تخم ِ تفاهم
مدفون شده در
گورِ تنفّر.
مغزها بسته شده
عقل ها پاک، قرنطینه شده
در شیشه ی الکل !
... و در آخر :
فریاد ... فریاد
فریاد ِ سکوت
در حاشیه ی مرگ
تابوت، تنهاست !
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:11 PM
مغزِ من
مثلِ یک زندانی
خط خطی و محبوس است!
مغزِ من
مثلِ یک زندان بان
خسته و بی منطق و تنبل شده است!
مغزِ من، از تکلیف خسته شده ...
مغزِ من، از قانون (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86) خسته شده ...
مغزِ من، خسته ی قانون (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86) شکنی ست.
مغزِ من، خسته ی بی تکلیفی ست.
مغزِ من، از دیدن، رنجیدن، خسته شده.
مغزِ من، از مضحکه ی " فهمیدن" خسته شده.
مغزِ من، منزجر از دیدنِ انسانِ مدرن ...
مغزِ من، منزجر از مضحکه ی " پُست مدرن" !
مغزِ من، در زندان
زندگی، زندان بان.
مغزِ من، زندان بان
خود ِ من در زندان.
مغزِ من
از زندگی
خسته شده.
خود ِ این زندان بان
از زندان
خسته شده.
امیر آروین
javad jan
08-17-2014, 01:11 PM
کوله بارِ راهِ دل
سنگین بُوَد
مَرد می باید
کزین رَه بگذرد
رهگذر
javad jan
08-17-2014, 01:11 PM
سایه ابروی ویس دیر زمانیست مانده است
کمرش زیر این سایه می خسبد
و به تماشای غروب می نشیند
دور زمانی بود که می خواست بگوید
هنرمندم
هنرم خسبیدن
گاهی کمانچه را برایتان کوک خواهم کرد
برایتان نغمه ها خواهد خواند
باره ای بسیار بود فریاد می زد
عاشقم
عاشق ویس
چرا هیچ کس نشنید ؟
چرا هیچ کس به مهمانی او نیامد ؟
ابرزانوی غم بغل گرفت
غرشی کرد و گریست
پرنده ای بر سایه نشست
کمانچه آرام گرفت
همه فریاد زدند
رامین رفت
امیر بخشایی
javad jan
08-17-2014, 01:11 PM
کلافی بود و پوستی و زنجیری
و صدای هو ، هویی که تراوش می کرد
کلاف و پوست از علی می گفتند
و زنجیر از حسین
نمی دانم هوی خیبر بود
یا کربلا
نمی دانم ضجه ی فاطمه بود
یا زینب
ندیدم
ضربه ، ضربه ی ابن ملجم بود
یا یزید
لکن هنوز
فاطمه ، فاطمه بود
و عباس ، عباس
خیبر از آن علی بود
و کربلا از آن حسین
قمه ای که خون فرق بر سرش ریخته بود
اما دف در این میان چرا پاره بود
نمی دانم؟
javad jan
08-17-2014, 01:12 PM
آرزو
شن جای پایم را به آب سپرد
گفت : برو
دریا نگاهم کرد و گفت
جایت اینجا خالی است
دستش را دراز کرد
آرزوهایت را به من بسپار
به ماهی ها خواهم گفت
تا دل کوسه با خبر شود
و او به نهنگ
نهنگ آرزویت را به ابر خواهد گفت
او با بذر در میان خواهد گذاشت
آنگاه آرزویت سبز خواهد شد
زود باش
شاید آرزویت را بزی ناهار کند
javad jan
08-17-2014, 01:12 PM
اقاقی
اقاقی ای بودم و
تو انجیری بن ی
چه بیهوده پیچیدم
دود بر چشم
کاش بستری نبود
و مادر مرا هنوز در آغوش
اقاقی بودم و تو انجیر بن ی
کاش شب می خوابید
و مرا در بستر تو نمی خوابانید
کاش فراموش می کردم، که هستم
آن روز که اقاقی بودمو از بن ، تو انجیر بن را
نمی رستاندند
چه بیهوده چرخیدم
من و تو
در هم
کاش خدا اقاقی و انجیر بن را فراموش می کرد
شاید کنون در نگاهی خوابیده بودیم
من و تو
تنها
javad jan
08-17-2014, 01:12 PM
اوج را در مقابل باید جست
قبل از سپیده دم
قبل از آنکه خورشید بیدار شود
به ملاقات آب خواهم رفت
و وضو را با او در میان خواهم گذاشت
به ملاقات بید خواهم رفت
همانجا که خورشید در لابه لایش برای خود گیسو می جست
به ملاقات ابر خواهم رفت
به من خواهد گفت
روی صورتش خواهمنشست
اگر پاکم کند
به پایش خواهم افتاد
و با رویاندن سایه ای خواهم ساخت
به ملاقات خود خواهم رفت
کودکی خواهم دید
در مقابل باد
بادبادکش به اوج می رفت
از بودنم با او هیچ خواهم گفت
خود می دانم وارونه پوشیده ام
اوج را در مقابله باید جست
javad jan
08-17-2014, 01:12 PM
شیشه ترشی
هنوز شیشه ی ترشی مادربزرگ
خاطرم هست ، در پشت شیشه
و یادهایی که کلم وار در درونش قلدری می کردند
ترشی فلفل و گذر زمان هر دو تند
و خاطرات شرابی که در خمره به ناگه سرکه می شد
غذای مادربزرگ کوچه را بو می کرد
مبادا بر پنجره ای گرسنه ، تلنگر زند ، شاید
شاید صدای گرسنه ی شکمی ، نفرین کند ، سفره اش را
سبزی بود ، به یاد مادر
گردو بود ، به یاد قوام پدر
آب بود ، به یاد روشنی پاکی دست
و نام ، به یاد برکت پینه بسته ی دستان
و سفره ای که پهن می شد جلوی پاهای چهار زانو آموخته
چه زود هنگام
از خود برایم
مادربزرگ
تنها پنجره ای خالی از شیشه های ترشی گذاشت
به یادگار
.
.
امیر بخشایی
javad jan
08-17-2014, 01:12 PM
بار رفتن
آنگاه که شب مخملی بود بر سقف پرندگان
خود نمی دانستی
تردی
بار فتنی بودی با یاقوتی در دل
چه ساده آ“ را به جرعه ای بخشیدی
انگار همین دیروز بود
لبم را هم آغوشی تازه یافتم ، گس
گفتم مبادا گم شوی
دستانت را گرفتم و تو لبم را
و با جرعه ای بوسه ای تازه بخشیدی
گفتی : بخند ، هوشیاران خوابند
خندیدم
و افتادی
از آن روز تا فردای همیشه بیدارم
بیدار
javad jan
08-17-2014, 01:13 PM
زن
این کیست ؟
زنی سرگشته ی جزر و مد دریا
دستها را تا نیمه در انتظار فرو برده
و جهش را در شمارشی معکوس می بیند
انگار امواج با ساحل دعوا (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D8%AF%D8%B9%D9%88%D8%A7) دارند
زن هنوز بر سر دوراهی
انتظار سبزی را می جوید
روزی که اسکله در پای دریا فرو رفت
انگار نمی دانست قراری ، زن را بی قرار می کند
زن نگاه کرد
قرار را ، موج می شکست
و صدایش را به ساحل تحمیل می کرد
و زن هنوز صبورانه ، دست را تا نیمه فرو برده بود
javad jan
08-17-2014, 01:13 PM
انتظار
بشکن
سکوت را بر وهم بکوب
دانه ای قدم می شمرد
و نگرانی را بر دستانش می مالد
انگار بهار او را فراموش کرده
انتظاری است یشمی
نمی داند ، سبز است یا مشکی ؟
بشکن
شاید انتظار غروب آفتاب بر دریا
در چشمان تو هم بروید
برخیز
فرصت تا سحر باقی ست
برخیز
javad jan
08-17-2014, 01:13 PM
جنگ است
جنگ تفاوت ها
جنگ تفکر ها
جنگ فاصله چشم و دیدن
زمان پر دادن اقاقی هاست
و زمان رویاندن طوطی ها
خاک حاصلخیز
حاصل شخم بود
بر می گردم به زمان پاکی هایم
کاش نیمکت نبود
و ای کاش صندلیم یک نفره بود
تا در میان خود باشم
او که بود میانمان هیچ
هیچ را در کلاس آموختم
درس خوب
نمره بیست
غرش چشم را در کلاش شنیدم
تفاوت را نمره آموخت
من چه می دانستم
کاش کلاس نمی رفتم
شاید پدر هنوز خانه بود
تفاوت را نمره اموخت
امیر بخشایی
javad jan
08-17-2014, 01:13 PM
چرا امشب خانه ی اسبان خاموش است ؟
چرا شخیل سوار را صدا نمی کند ؟
چرا شارک نمی خواند ؟
چرا در سفره ما امشب شرنگ است ؟
مگر پدر هنوز نیامده؟
شاید شادملک ی دلش را شوری داده
ولی نه ، شاه خاتون نگاه پهن کرده
خدا کند مسعود خواب باشد
بدر هیچ گاه انتظار را به مادر نیاموخت
خواهد آمد
نام و پنیری است
همه با هم خواهیم خورد
دوغ سرشار نعناع
و صفایی که به تشاوی تقسیم خواهد شد
به امیدش خواهد آمد
می دانم
javad jan
08-17-2014, 01:13 PM
کل
خورشید از کل می ترسید
و خود را پشت کوه قایم می کرد
مبادا تیری به جای کل او را نشانه رود
در راستایی که نگاه می دود
خورشید پنهان با دست افق را نشان می دهد
و خواهد گفت او آنجاست
و تو آ“گه صدای تپش قلب خوف خفته ای را خواهی شنید
که برای التماس ملودی می سازد
شاید در پشت سنگی پناه می جست
به امیدی که مرد او را به نگاه بوته ای بنگرد
و شاید زمانیکه او به سنگها التماس می آموخت
تفنگی پر ، نشانه می یافت
و شاید کل می خندید
javad jan
08-17-2014, 01:14 PM
فانوس یهودا است
خیالها گسیخته اند
و سوار بر قایق بر افقی دور می نگرند
هنگامیکه گهواره دریا ، قایق را می خواباند
و موج لالایی را شوری می داد
موج از طرح خالی
و برای من جای طرح می گذاشت
احساس وزشی می گفت
بنگر
فانوس ساحل را لو خواهد داد
فانوس یهودا است
javad jan
08-17-2014, 01:14 PM
شارک
دلم عجیب سر به هواست
شارک را ندید
عجیب سر به هواست
وقتی نگاه می کنم لحظه ها را
می بینم
اسبها مست
افسارها گریخته
یالها پریشان
و زینها بر شاخ گاو استواری می آموزند
و برگ ها به دنبال رستن
روزگار ، خرچنگ واری است که
کج می رود اما راست
javad jan
08-17-2014, 01:14 PM
فنجانی
رویش سیاه بود
ولی خوش مشرب
ته قامت تلخی داشت
بعد از چند بوسه لب سوز
با نگاهش سخنها گفت
عرض عمرت از طولش طولانی تر
خودت با خودت بیگانه
اگر چه سخنها تازه اند
اما سخن در میان لبهایت پوسیده
تعجب کردم
مگر می شود وارونه
حرفهای راست زد
گفت : خطوط سفیدند
پرسیدم نامت چیست ؟
گفت
جدم در ترکیه خانه دارد آسمانش آبی است
خانه ای کوچک دارم
کج خواهم نشست و راست خواهم گفت
به رویم نگاه کن
رازها سفیدند
javad jan
08-17-2014, 01:14 PM
تن شعرهایم
زمانی که روسپیان در خوابند
از شرف خواهم نوشت
شاید تکه نانی بی تکلف دهانی بجوید
آنگاه که دهان خشک است
و در سیاهی حلق سپیدی سیری را
گر چه می دانم در آن گود
هنوز پاهایت حس برتری جویی را مشق می کند
و تو آن را به نظاره ای
من چه بیهوده برایت قلم تلف می کنم
و تن شعری را آزرده
که زمان هیچ گاه برای تو زمانی است همیشگی
گفته ای می دانم
javad jan
08-17-2014, 01:15 PM
کلاس
زنگ اول تئوری
زنگ دوم عملی
زنگ سوم تئوری
زنگ چهارم عملی
خروس می خواند زنگ اول است
معرفی کتابهاست لوازم التحریر هاست
کتابها جلدشان سبز و خطشان سرخ
مدادهایم رنگشان سربی
می خوانم ، می نویسم
می خوانم ، می نویسم
خروس می خواند، زنگ دوم است
چکک قلمهاست
جوهرها قرمز
کارگاه نقاشی از قلم ها پر
و پر از صدای گوش آزار پاره شدن کاغذها و کاغذهای پاره
احساس در جعبه مداد رنگی محفوظ
مدادهای سیاه ، خاکستری ، قرمز ، زرد ، همه تا ته تراشیده
مدادهای سبز و سفید و آبی همه نو
خروس می خواند زنگ سوم است
کتابهای جدید لوازم التحریر جدید
جلدشان قرمز ، خطشان سبز
مدادهایم آبی
می خوانم ، می نویسم
می خوانم ، می نویسم
خروس می خواند زنگ چهارم است
کسی نمانده مشقهایم تمام شده است
javad jan
08-17-2014, 01:15 PM
اشرف
سایه ی آب را بر عطش دیدم
و قناری را در هوای پرواز
سوسنی که خودش خواب می دید
و نقاشی می آموخت
کبوتری دیدم برای بچه هایش دانه نقاشی می کرد
و صبر را نقد
نشسته ای دیدم دوان چشم می راند
و خسته ای که بر ماشین حسادت می دوخت
تازیانه ای دیدم به اشرف می گفت
همت
و او می خندید
مشقهایم تمام نشده
هنوز دارم آب را حلاجی می کنم
سخت است
سخت
javad jan
08-17-2014, 01:15 PM
سلام را باید از پیچک آموخت
سلام پیچش دستهاست
تلاقی دو نگاه
و امتدادی تا چشم لبریز و جود
سلام شقایق است
نگاهی نگران
سایه ای خفته بر تن
در زیراستواری بید
سلام حدود عاطفه هاست
سلام مرزی است میان من و تو
مرز را با بوسه ای بردار
javad jan
08-17-2014, 01:15 PM
مرغان دریایی
سلام را باید از پیچک آموخت
سلام پیچش دستهاست
تلاقی دو نگاه
و امتدادی تا چشم لبریز و جود
سلام شقایق است
نگاهی نگران
سایه ای خفته بر تن
در زیراستواری بید
سلام حدود عاطفه هاست
سلام مرزی است میان من و تو
مرز را با بوسه ای بردار
javad jan
08-17-2014, 01:15 PM
دور نبود ، نزدیک بود
چشمانش برای دلش گریه می کرد
بزرگ نبود
قدش شاید به نیمی از آرزوهای من نمی رسید
دور نبود ، نزدیک بود
چشمان عقاب نشانه می رفت
و لحظات تصویر مرگ تکه استخوانی را به نظاره نشسته بود
دور نبود نزدیک بود
ساختمان سر بر افراشته
و کمربند ابر چون فانوسخانه
چون تیری بر قلب
بوی غذا ساختمان را آذین کرده بود
شاید ساختمان می توانست او را از مرگ نجات دهد
ولی همه سرگرم مظمون شعار بودند
چند روزی بیشتر نمانده بود
1+ 7 کتبر در راه بود
عکاس بی مهابا عکس می گرفت
شاید لحظات تکرار نمی شد
این تنها وجه مشترک عکاس با کودک بود
هنگام نهار
عکاس بشقابی پر از آرزوهای کودک داشت
چه لذیذ
زمان چون اسب رم کرده می گریزد
انتظار
انتظار
عکاس ، عکس
کودک ، غذا
و عقاب ، او
دور نبود ، نزدیک بود
با هم غذا خوردند
هر دو مسرور
یکی از شکار لحظه و دیگری از شکار استخوان
. . . . . .در روزنامه ها می خوانم
javad jan
08-17-2014, 01:16 PM
هجوم
در هجوم شاهپرکها ، زندگی را خواهم دید
و در هجوم باد ، ویرانی را
در سبزی آب روییدن را
از طوطی خواهم پرسید
جای اندیشیدن کجاست ؟
رستن را خواهم جست
و از اونشانی حیات را خواهم پرسید
می دانم می داند
هر گاه به آهن رسیدن را تجربه کنم
خواهم پرسید خانه ی خشت کجاست ؟
می دانم ، می داند
و هرگاه به فرزندم تجربه را آموختم
از او خواهم پرسید
پدر کجاست ؟
javad jan
08-17-2014, 01:16 PM
دریا
دریا را با موجش به تو می سپارم
و در اندوهی پر از یاد
قطعه ای گمشده را به تو هدیه می کنم
تا در گذار صدف های موج دیده
تو را به اوج فراموشی ببرد
تا دریا را به خواب دعوت کنند
تو آتش را به میهمانی می خوانی تا
در چشمانش خیره بمانی
در گذار صدف ها
با موجی ، در اوج یاد
گ
ا
ه
ی
موج تا نگاه ات می رسد
و گاهی تا پایت
چه می دانم ؟
شاید
گاهی تا لب
ا
ن
د
ی
ش
ه
شاید به تو خواهد گفت
خیس شدم
پاکم کن پاک
تو آنگاه چه خواهی گفت ؟
نمی دانم
javad jan
08-17-2014, 01:16 PM
تمشک
پرسیدم
تمشک کجاست ؟
گفت
در انتهای خراشم ، بوته ای خواهی یافت
چون غروب
سبز
تمشک آنجاست
قطره خونی گفت
آرام
تمشک خواب است
بغضش ترک بر می دارد
آرام بود
مثال کودکی در دامان مادر
خواب می بافت
و چه کودکانه طرحی از لی لی می کشید
شاید می شد با دیدنی سیر شد
اما ...
javad jan
08-17-2014, 01:16 PM
تخته سیاه
جلوی چشمانم تخته سیاهی ست
گچ
تخته پاک کن
گچ را بر می دارم و خواهم نوشت
زندگی
انشایم شروع شد
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
پر شد پاک می کنم
ناگفته ها بسیار
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
پر شد پاک می کنم
ناگفته ها بسیار
می نویسم ، می نویسم ، می نویسم
پر شد
خسته شدم پاک می کنم
می نویسم ، مرگ
نگاه می کنم
زیر مرگ جای نوشته هایم باقی ست
کاش چیزهای بهتری می نوشتم
حیف دیر است
دیگر ایوانم آبی ست
javad jan
08-17-2014, 01:17 PM
هنگامیکه شب پاورچین ، پاورچین قدم بر روی چشم ها می گذارد
و برگها بدون هیچ ناظری تا صبح کوچه ها را می روبند
و با همهمه ی خود آواز پیروزی بر بهار سر می دهند
تو با خیالی آسوده درون ننو در فکر زمستانی
و سردی آن را به باور می رسانی
شاید در آن موقع افکارت پریشان در بزنند
و با گذشته ات به میهمانی سردی تو بیایند
و تو سکوت و بهت را نثارشان خواهی کرد
با دستانی گرم و رویی شسته
در آن هنگام دیوار تو را به گذشته ای دور خواهد برد
و صدای هوهوی قطار را نخواهی شنید
و غرق خواهی شد در افکاری سیال
چون حباب
پایت را آرام بگذار
شاید موری خواب آشفته ی تو را به نظاره نشسته باشد
و شاید صدای پایش کنون را به تو برگرداند
پایت را آرام بگذارد
آرام
javad jan
08-17-2014, 01:17 PM
از تو دیگر هیچ
نخواهم گفت
راز نو شکفته ی لاله ها را نخواهم گفت ، به تو
دیگر بار
گلهای پونه بی تو خواهند رویید
چه حاجتی است میان من و تو
که چنین استواری در من
کدام تیشه بر بن زده ام
که چنین ی ؟
کدام عاطفه کودکانه را خندیدم
که مست ی ؟
گل های پونه بی تو هم خواهند رویید
چه حاجتی است میان من وتو
رستن از خاک است
آب بهانه است
گل های پونه بی تو خواهند رویید
رستن از خاک است
آب بهانه است
javad jan
08-17-2014, 01:17 PM
ماندن
آفتاب خود را می بست تا برای فردا گم نشود
درخت خوابیده بود
قناری برایش لالایی می خواند
و
دریا ترانه هایی از قایقرانان
ناله ی ماهیها از لای ترانه ها پیدا بود
آهشان تر
دهاشنان خشک
خشک و تر با هم می سوخت
هنگامیکه امواج کفهای هرزه گرد را گوش مالی می داد
شنها کفها را باسلام و صلوات راهی می کردند
صدفها را بچه ها جمع می کردند
تا رعنا بر قامتشان رقاصی کند
ولی کف تنها آرزویش ماندن بود ، ماندن
javad jan
08-17-2014, 01:17 PM
قبل از انکه س ب ز م کنید
خانه ای خواهم ساخت
که هیچ یک از دیوارهایش با هم تلاقی نداشته باشند
و عزلت را چون کلونی بر در خواهم کوفت
در وسط حیاطم بید مجنونی خواهم کاشت
تا لیلی در زیر آن آهسته و نرم بخوابد
و با شربتی شیرین ، شیرین تر از شیرین ، فرهاد را پذیرایی خواهم کرد
تا در راستای نگاهم بداند فلق را
و بر در خواهم نوشت
قبل از آنکه سبزمکنید
در را نوازش و کلون را کمی خواهش کنید
javad jan
08-17-2014, 01:18 PM
ریشه در خاک ماندی است
چه می دانست درخت
روزی کلاف خواهد شد
چه می دانست گوسفند
روزی لباسش پوست خواهد شد
و این دو چه می دانستند
عارف و درویش خواهند شد
گذر می دانست
اگر می دانستند
حتما گوسفند درخت را
و من ، من را رها نمی کرد
چه فرق دارد
پوست روی گوشت باشد یا کلاف
موج باشیم یا اوج
درخت نگاه کرد و گفت
چه فرق دارد
ریشه در خاک ماندنی است
javad jan
08-17-2014, 01:19 PM
اخبار ناشنوایان
من شاعر نیستن
اخبار ناشنوایان را می گویم
شعرم با خط بریل است
با دست بخوانید
با نگاهم سخن می گویم
ناشنوایان می شنوند
با دستانم می بینم
نابینایان می بینند
هیچ ناشنوایی کر و هیچ نابینایی کور نیست
می دانم
دلم می گوید
کور خواهم شد اگر دستانم به میهمانی رفته باشند
و لال اگر ، چشمانم رخت عزا پوشیده باشند
می دانم
روزی که به میهمانی عزا رفته باشم ، مرده ام
دلم می گوید
دلم
javad jan
08-17-2014, 01:19 PM
کوله سنگین
هجوم رنگها سفید بود
آفتاب ، دوستان را به یک فنجان غربال دعوت کرد
درخت را به کناری
و آسمان را به وسعت گوشه ای
لاله را در خطی موازی آسمان
و پرنده را بین لاله و آبی
خود هم به کناری
زیبا بود
در فصل بهار ، ثمره ی ازدواج آفتاب با درخت ، میوه ای بود رعنا
هرز گاهی فخری به لاله را می آموخت
در فصل پاییز
ثمره ی ازدواج لاله با آسمان معراج رفته ای
در فصل زمستان
تنفر چمباته زده ، تجرد را تجربه می کرد
نمی شد درک کرد
کوله ای بود سنگین
javad jan
08-17-2014, 01:19 PM
یک دو سه
یک
دو
سه
می پرم
نشد ، دوباره
یک
دو
سه
آب ، پروازم را به شبدرها گفت
به نظرم غرق شدم
دوباره از سر ؟
نمی دانم شاید
یا طول نظر کوتاه است
و یا عمق آگاهی
هنوز شقایقهای آن سوی آگاهی منتظرند
یک
دو
سه
javad jan
08-17-2014, 01:19 PM
کن
کودکی را دیدم ، خود را به تنه ی درخت شرارت می مالید چون خرس
شاید خارش هوسش فرو می نشست
شاید زنبورهای عسل کامش را شیرین می کردند
و شاید هم اگر کندو می افتاد پوستش را درد آلود
شاید بوته خسی را روبان می زد
و به عیادت شتری می رفت
تا با لبخندی
پینه هایش را مرهم نهد
شاید با بوته علفی حیوانی را
به دنبال آرزوهای خود می کشید
تا با هم در رسیدن شریک باشند
و شاید با بوسه ای از دور صورت دختر همسایه ای را سرخ می کرد
برای او فرق نمی کرد
باید در حال باشد
کنون مال اوست
javad jan
08-17-2014, 01:20 PM
تولد
امروز یک سال از دیروز بزرگتر خواهی شد
می دانم
چشمانت انتظار هدیه ای را قدم می زند
هدیه ای خواهم داد
جعبه ای مملو از واژه هایی گنگ
راستی ، گذشت ، مردانگی ، مروت
روزی که آن را باز کردی
شایدموهایت به میهمانی آسیاب رفته باشند
و شاید بزرگ شده باشی
بزرگ
javad jan
08-17-2014, 01:20 PM
که بود که آرام مرا می جست؟
که بود که آرام مرا می جست ؟
من که صدایم طنین بود
در باد
در خاک
در آب
در آتش
که بود که آرام مرا می جست ؟
انگار شقایق را نمی فهمید
شاید هرگز سایه ای از بید بر او نیفتاده بود
انگار ماهی از حباب برای او نگفته بود
و شاید تپشی را در چشم
درپس نگرانی شقایق
به من گفت
او غریبه است
ایینه را نمی شناسد
بگو
شقایق زندانی است
javad jan
08-17-2014, 01:20 PM
کوچه پس کوچه های غربت
پیراهنی نو بر تنم بافتیدی
و بر قلب ام هیچ
می دانی ؟
از ترس روزی که مبادا گدایی محبت ات کنم
دست در گریبان جیب فرو بردم
جرس ها را خاموش
و شترها را آزاد باش
گر چه باد را فرمان ایست باش دادم
اما گریخت
به دنبالش که رفتم
آنچنان در کوچه پس کوچه های غربت آشنا بود
که گم ام کرد
من ماندم و امتداد دیوارها و باد در رفته ای و جرسی در دست
و بویی افسار گریخته
و قلمی که هوای تو را بر سر داشت
از تو نوشت
تا به این جا رسیدم
من ماندم و امتداددیوارها و باد در رفته ای و جرسی در دست
و بویی افسار گریخته
javad jan
08-17-2014, 01:20 PM
مناره ها
مناره ها بی کس شده اند
هیچ موذنی ککل نشده
چرا الله کبر ها خوابیده اند
مگر حوض برای وضو آب ندارد
مگر سجاده ها نم صورت را فراموش کرده اند ؟
چرا رک.ع هیچ کمری را خم نمی کند ؟
دل دیوانه کجاست ؟
به خدا لو خواهم داد
جای تکفیر ، تکبیر تو را
خود دانی
javad jan
08-17-2014, 01:21 PM
خانه ام زیباست
سقف خانه ام آبی
فرشم رجش طول استوا
هزار نقش
دیوارهایم سبز
هر سال دیوارهایم بلندتر
هر گاه گنجشکی بر دیوارم می نشیند
دیوار سلام می کند
با باد پچ پچ می کند
ترنمش زیباست
خانه ام زیباس
دوستش دارم
در خانه ام دست در کار خدا برده ام
با نگاهم حرف می زنم
چشم مال منست
با پاهایم حرکت ماهی
جنبش را
می بینم
پاهایم مال منست
دستانم به طراوت خواهند گفت
سخن
دستانم مال من است
دنیایی ساخته ام از نو
همه مخلوق من اند
به خدایم خواهم گفت
javad jan
08-17-2014, 01:21 PM
قصه ام
قصه ام غمگین بود
مرا می خواند
غصه پرواز شاهپرکها از باغ آرزو
و روییدن علفهای هرز پای پونه های باغ امیر
قصه شبهای دراز
و تنها بودن ، با یک چمدان خاطره
شراب کهنه پدر در سردابه
و یک دنیا گسی
خاطرات و درد شراب
نمی دانم چه کسی خمره را تکان داده بود ؟
یاقوت ، سنگ
خدا می داند
javad jan
08-17-2014, 01:21 PM
بازی کودکانه
غروب نگاه می کرد
و چشمانت را نقاشی
تو آسوده بودی
و من
باد خاطرات را می برد
و تو همچنان بر نگاهی خمیده
دستانت تا اعماق فکر فرو رفته بودند
و بر جرقه ای انتظار می کشیدند
رعدها از پی هم آمدند و گذشتند
و تو هنوز
انتظاری را قدم می زدی
بر ساحلی که آب جای پای اندیشه ها را می شست
و من لی لی کنان انتظار خنده ای را که از لبهایت بربایم
آب به ساحل و ساحل به من گفت
بازی کودکانه ای بود
نه
javad jan
08-17-2014, 01:21 PM
شاید در بهار
کاغذها از پی هم می روند
و اندیشه ها هم
اندیشه آسوده است
مکتوب
اما
روزی اندیشه ها فریاد خواهند زد
تراوش خواهیم کرد
و بذر خواهیم کاشت
اگر چه زمین بایر است
شاید در بهار به درویی دعوت شدیم
javad jan
08-17-2014, 01:21 PM
خورشید که فرق آسمان را شمشیر زد
سفره نماز را پهن کردم
آن زمان که گنجشکان بر تربت دانه می چیدند
و مرا دعا می کردند
در کوچه پس کوچه های نماز به دنبال سور و سات نماز بودم
شاخه ی انار برای رکوع
اقاقی برای سجود
و چشمی تر برای وضو
وقتی به کاج رسیدم
به من گفت
نمازت همان هفت خط پیش تمام شده
التماس دعا
javad jan
08-17-2014, 01:22 PM
سترن
لطیف تر از برگ نسترنی بیدار ، روحم
حریر تر از بوی شکوفه های گیلاس ، چشمانم
خانه ام در شاخه ها سیال
و تو چه آسوده مرادیدی
در لباسی از نمد
شاید روزی لباسم به حریرت برسد
با تو آن روز از دستان درختی خواهم گفت
که در آن
نسترن های بیدار شده در شکوفه های گیلاس
در بلوغ مرده اند
ناکام
javad jan
08-17-2014, 01:22 PM
پروانه
دلم می سوزد
برای پروانه هایی که درون پیله می مانند
و تو پا می گذاری
بر فرش
از تن پوش پروانه هایم
بی آنکه قدم بگذاری
شانه هایت بی سر می مانند
آنگاه که در فکر پروانه هایم
پیله وار در خود می پیچیم
و تو پا می گذاری
چه غربت وار
بر اندیشه هایی که در هوای پرواز
درون پیله می میرند
و تو هنوز ، بی اندیشه ، بی قدم
پا بر روی بافت اندیشه ها می گذاری
پایت را بردار
عمر پروانه ها کوتاه است
javad jan
08-17-2014, 01:22 PM
در قابی از شیشه و آهن
رفتم و بی تو انگاشتم
مادرم تنها بود
پدرم با بوته ای خس نارسی ، دست و پنجه نرم می کرد
و تو در قابی از شیشه و آهن
و مادرم که تنها بود
بی تو روزی خواهم رفت
در ورای آنچه می پنداری
شاید بیابم دشتی را
از آهن و شیشه ، تهی
چه می پنداری ؟
روزی جهان از آتش تهی بود
تو چه ؟
شاید بار دیگر خانه های گلی
آب
پونه
همه نقاشی شوند
نمی دانم برای بودن جایی می جویی ؟
javad jan
08-20-2014, 10:32 AM
سه شنبه
سفره ام را جا گذاشته ام
زیر آن درخت بلوط
باید بر گردم اما بر گشتنی نیست
گذشته است زمان
و من در ایینه لمس می کنم
چینه های این شکست را
بر ویرانه پلم
که فرو افتاده
در دامنه ی مه آلود دره ای سبز
حالا باید به تمبرهای باطله دلخوش بود
و کلکسیون ها را
با لک های سرخابی تزیین کرد
صفحات سفید را خالی گذاشت
و بجای آن به پنجره بسته ی فردا نگاه کرد
فقط یاد شکوفه های بادام و
صندوقچه های کوچک بنفشه است که آدم را
می برد
تا آنجا که انگار بهار هم تفاوتی ست !
تفاوت چیست ؟ !
امروز سه شنبه است
سه شنبه ها شبیه برف اند
حتی اگر نبارد مخمل چشمهایت
برفها را پس می زنم
: وای ! پنجره ای ست آنجا
قبری ست که نام شاعره ای بر آن حک شده است .
و هرمس پاک هم
وقتی دستان سفیدش را
بر شانه های مسافری می گذارد
فایده ای ندارد
افاقه ای نمی کند
مگر قلب هرمس مرده است ؟
نه او نمی تواند مرده باشد !
ببین راه بازگشتی نیست
پل خراب شده است
این عطر تلخ هم
از نمناکی پیراهن خدایان است .
پس چمدانت را بردار
هنوز به نیمه ی راه هم نرسیده ایم
هر چند به کیسه ی بی زر می زنند از این پس
این دزدان گدا صفت حریص .
فکر آن درخت بلوط را هم نکن
خودش را گهگاه با شعری
خاطره ای
طرح لبخندی
سر گرم می کند .
قول می دهم دلش از ما خوشتر است
کنج صندوقخانه گاهی شراب کهنه پیدا می شود .
این مائیم که باید برویم
نیزه های ماساژت ها تشنه اند
مبادا دیر کنیم و خونمان سرد شود
هرمس بدش می اید
فریاد می زند بروید سریع تر
کوروش تان منتظر است
و در آنجا سر بی پیکر ارباب را می بینیم
که در پیاله ای از خون می لغزد
و بانوی آلوده ی دشمن
سرش جیغ می کشد
عربده های مستی می زند
و هنوز از سفیدی یکدست چشمهایش
می هراسد .
باید برویم
از فکر آن درخت بلوط بیرون بیا
قلعه (http://www.daneshju.ir/forum/vbglossar.php?do=showentry&item=%D9%82%D9%84%D8%B9%D9%87) های آتن را ببین
افسانه ی آشیل را باور کن
صدای خنده های مسخره ی هلن را می شنوی !
javad jan
08-20-2014, 10:32 AM
فرو رفتن
بد
آن بد
دقیقه بد ساعت بد
روز بد ماه بد سال بد .
بدتر
آن بدتر
دقیقه بدتر ساعت بدتر
روز بدتر ماه بدتر سال بدتر .
دشنام می دهی
دشنام می دهم
پنجه می کشی
پنجه می کشم
دیوار می شوی
دیوار می شوم .
از گذشته های دور نمی گویم
همین سال پیش
تقویمش را
درون زباله دانی اندا خته ام
نمی خواهم بر گردم
پیش می روم
فرو می روم
اما نه کامل
ذره ذره
در بد در بدتر .
لک لک های سینه سرخ
امسال هم از فراز آسیابهای بادی گذشته اند
باور نمی کنی
از خودم بپرس
که در عین احتیاج
به بدترین نت
از ردیف آواز سفر خارج شده ام .
آبی آبی برای فرود آمدن نیست
بخند !
می خندم !
در آبی سیاه
تمساح بی رحم لبخند تو هم
دوست داشتنی ست .
فرو می روم
در بد
در بدتر
در خیابان خاکستری پوش
در آسمان کوتاه قد
در زمین کافر شده
در خیانت بد
در خیانت بدتر !
بدترینی اما در کار نیست
چرا که این قدم های سنگین را
آخرینی نیست .
javad jan
08-20-2014, 10:32 AM
امیر تکینی
رقص محرمانه یک زیبا
سادگی
سنجاقک کوچکی بود
هدیه ای بی سبب
شبنمکی بر لبان عاشقت
وقتی که زیر باران غریبه ای را می خواندی
و من آن سوتر ترا دعا می کردم
چشمانم چنان مجمر خون
به یادت مانده است .
حالا سالها گذشته است
دیگر باران آبی نیست
و گربه ها همگی شرورند .
چرا
خیال می کنی
هنوز به ستاره چینی در کویر دلخوشم .
من !
آن هم من !
من بروی چینه ی نازکی راه می روم
که یکسوش دریایی از خون موج می زند
و سوی دیگرش دوزخی از آتش است
آن چنان عمیق که سرچشمه ی آن پیدا نیست .
برای من که اینچنین فقیرم
همین سنجاقک کوچک ثروتی ست
و لمس تو چمنگاهی
که از نمین ترانه ای شاداب است .
خواب !
آن هم بر چشم های من
نمی شنوی ؟ !
صدای انفجار بزرگی را
که هر لحظه درون سینه ام
شیطنت می کند
گیاهی که در کوهستان رُست
چگونه به نرمی دستان تو عادت کند
بر می گردد به سایه
تنها خنده اش شبیه آفتابگردان خواهد ماند .
ترانه بخوان
غریبه را بخوان
تا ببینم چگونه در آغوشش رها می شوی
دعایت می کنم
با چشمانی خونین مجمر .
گذر می کنم بی تو
در انزوای شهرم
در سیاهی پایتخت
در فرار طبرستان
در زخم های جنوب
در بی قراری کردستان
در سوگ ارگ .
گذر می کنم بی تو
با یادت
که زیبا ترین رقص ها را
کنار شعله ای در نم نمک باران نشانم دادی .
هدیه ای بی سبب از تو
در دستم است
ببین ! سنجاقکت جان می گیرد
پرواز می کند
کوچک است و زیبا
افسوس که در این حوالی ستاره چینان مرده اند .
javad jan
08-20-2014, 10:33 AM
نیمه شب بزرگ
دست به گیسوی شب بردم
ترسید
هراسان خودش را پس کشید
گفتم نترس دختر !
من آفتاب نیستم
سایه ای جامانده از عصرم
کودکان پاپتی هم رهایم کرده اند
ایجا کسی مرا راه نمی دهد درون خانه اش
تو دیگر نرو !
اما دخترک رفت
گم شد در میان درختان جنگل
نشستم بروی تخته سنگی سفت
نسیمی از سمت مغرب می آمد .
ایا اینجا آخرین مقصد بود ؟ !
مقصد بد
یا من اشتباه آمده بودم ؟ !
مسافر نا بلد
یا کسانی گمم کرده بودند ؟ !
خدایان دروغین
من از آن که بودم ؟ !
سایه ای بی صاحب
مثل الحمرا
مثل تخت جمشید
مثل فریدام ایدول .
اما در کار نبود
اما باورم نمی شد .
روز رفته بود
نیمروز بزرگ رفته بود
و شب تاریک
تنها وارث دنیا بود
و سر نوشت من
بی کاغذ و مدرک
باطله ای بی ارزش
قطره ای ناچیز .
فراموش شده بودم من
مثل کوروش
مثل مازیار
به من خیانت کرده بودند
خنده های استاتیرا
: وای استاتیرا !
تو آبروی تمامی دختران زیبا را برده ای !
روزها نه سالها باید می نشستم
مثل سی بیل غمگین
در حسرت مرگی
با این تفاوت که اشتباه دیگرانی
مرا به چاه انداخته بود
برادرانی نا برادر !
از میان بته ها
صدای قدم های آشنایی رسید
پشت درخت ها پنهان
دخترک برگشته بود
و هراس وار نگاهم می کرد
فریاد زدم نترس دخترک شب !
من آفتاب نیستم
سایه ای جا مانده از عصرم
سیاه
خاکستری
همچون خودت
رها شده ام در جنگل
نترس از من.
دخترک باز هم گریخت
می ترسید از من همصحبتی با من
نمی دانست
سرنوشتمان این گونه رقم خورده است
که تا ابد با هم باشیم .
javad jan
08-20-2014, 10:33 AM
شهر سوخته
کجا ؟
به راستی کجا ؟ !
پروانه می خواهد بنشیند بروی دایره .
دایره سیاهی چشمهای توست
انتهایش که نه ؟ هرگز ؟ !
ابتدایش هم پیدا نیست .
پس بیهوده فریاد می زنم دوستش دارم
چیزی نمی بینم
چیزی پیدا نیست
دایره لمس سرانگشتان حضوری ست
به وقت سپیده
بیدار باش از رؤیا
به درون
آنجا در باغی مه آلود
به دنبال کسی گشتن
و نیافتن
تنها به سحر آواز پرنده ها دل بستن .
دایره قرص ماه است
لغزیده بر آب دریا
ماه بازیگوش
که شبانه قایقرانان پریشان حال
بسویش شتافته اند
بدین امید که صیدی دیگرگونه در انتظار است .
اما چه امید عبثی
به اعماق دریا فرورفتند و باز نیامدند
حقیقت ای آن بالا
لحظه ای در خنده ی خداوند درخشید !
کجا ؟
به راستی کجا ؟ !
پروانه می خواهد بنشیند بروی دایره .
دایره حلقه ای ست
گم گشته در حلقه های دیگر
تو در تو
وقتی دست فرو می بری
به هم می خورد
زنجیره از هم می پاشد
ماهی سرخ می گریزد
و نصیبت تنها
سنگریزه های پاکیزه است
بی بو ، بی طعم
دایره مسیر بلندی ست
مسیری از جنس پرواز
بوقت گل دادن آمدن
همیشه
همیشه همین را خواستن
و انسان آخ ! از آرزو لبریز
بی بال و پر .
در تاریکی می نشیند برابرت
چشمهایش را نمی بینی و دوستش داری
دستهایش را نمی جویی و می خواهی
باد با لحنی عجیب بسراغ کاغذهای روی میز می رود
پرنده های سپید
خسته از سالها یکجا نشستن
در تاریکی اتاق
به پرواز درمی ایند
: چگونه مگر می بینند ؟
صدای مهیبی می گوید روز است !
تنها چراغ خورشید روشن مانده است .
درب اتاق بسته می شود
انگار کسی آزرده خاطر گریخته است .
بوی تنهایی در فضا می پیچد
دایره ای گرد تنت شعله ور می شود
تنت دور خودش می چرخد
می چرخد
می چرخد
حالا همه جا روشن است
: چه ویرانه هایی که نمی دیدم !
چه روزگار غم آلودی !
تیر خلاص را شلیک می کند .
پروانه آرام و با احتیاط
بر خاکستر نیمسوخته ی دایره می نشیند
و لحظه ای بعد اتاق را به قصد باغچه ای ترک می کند .
javad jan
08-20-2014, 10:33 AM
دریا بیرون از تن من نیست
گوشه ای تنبل کز کرده
دقیقه ای مانند کودکی
و هرچه دست می مالم بر سفیدی کاغذ
چشمهای گربه ایش را می بندد و خودش را بخواب می زند
دلم هوای یک فنجان قهوه کرده است
که در هشیاری عصر بنوشم
و بعد با سر انگشت
داوودی ها را
از چشمهای زیبای آن عکس قدیمی دستچین کنم
شاید رؤیای عجیبی باشد اما
بگذریم
یعنی خودکار قدیمی من
به اسم او که می رسد
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دلش با من نیست .
غبار تقویم را پاک می کنم
سالهای دور
ساز کهنه را بر می دارم
کوک می کنم
پنجره را می گشایم
باران بهاری ست
تند است اما زود قطع می شود
باید اسمی دیگر برایت بر گزینم
اسمی که اسم شب باشد
و لای دندان آدم گیر کند
و بداند با که سخن می گوید
ساعتی می نشینم
ملودی آرام آرام ، وارد رگهایم می شود
حرکت را حس می کنم
اما دستانم زیر تنبلی این دقیقه ها
به خواب رفته اند
حرف از خواب زدم
شاید علاج درد باشد
اما رفیقی می گفت :
کسی که به دریا رفت
دیگر باز نمی گردد
مگر آنکه شبانه توفانی بپا شود
ملودی آرام است
گوش کن
به تنبلی چشمهای گربه ایش نمی اید
به دنبال طعمه ای لذیذ بر خیزد
کتاب را باز می کنم
روزنامه ها را ورق می زنم
رادیو
به قصه ای گوش می دهم
اما نام تو چیست ؟
که گاه رقصانه در آستانه ی پنجره می ایی
ساعتی با منی و می روی
و هر چه می کنم بنویسمت
خودکار قدیمی لج می کند
نمی نویسد و من جز این
قلم دیگری ندارم .
شاید
قسمت است که از پشت حصار فلزی پنجره
باران را لمس کنم
نه با انگشتان و گونه ام
با حسی عجیب در درونم
با صدایی که از دهان و تکلم نیست
آنجا قدیمیان من
صمیمی ترین مردان خاک و آتش
رازهایی را هر لحظه بر کتیبه ای حک می کنند
که روزی بدرد می خورد
ماهی ها می خواهند
زنده از رگانم بیرون بزنند
: دریا بیرون از تن من نیست
بیرون هر چه هست تنهایی ست
شاید همین خمیازه های پی در پی
راه بسویی داشته باشد
ما که نرفته ایم تا انتها
صندلی را عقب می کشم
گلدان را پر از داوودی می کنم
آئیینه را جلا می دهم
به ساعت خیره می شوم
نه این خودکار خیال نوشتن ندارد
نامش را ؟
اسم شبش را ؟
حرفی بزن !
دوباره آسمان غرید
چرا کسی برای من قهوه ای نمی آورد
هوس بوئیدن طعم دریا کرده ام
اما اینجا شهر من کویری ست
شب هایش پر ستاره است و روزهایش در تازیانه ی باد
دلم خوش است که کم کم شب می رسد
در تاریکی با ستاره ای در دوردست قرار گذاشته ام
یعنی به من قول آمدن داده است
با یک بغل دریا و یک کشتی بزرگ
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهای گربه ای روی دیوار
به میله های زنگ زده ی پنجره
به ابر ها که گریان فرار می کنند
لم می دهم بروی تنبلی این دقیقه های مانده
عادت کرده ام
این شاید هزارمین شب باشد که منتظرم
و باز ستاره در دور دست می درخشد
چشمک می زند
لب خوانی بلد نیستم
و او اسم شب را صدا می زند
نزدیکتر بیا !
می خواهم ببوسمت
وارد اتاق می شوی
رقصانه
محرمانه ی زیبا !
حک شده بر کتیبه ای که دیوانه بر آن نماز می گذارم
این شاید هزارمین شب است و باز
قلم من
جوهرش خشک می شود
نمی نویسد
دچار سرگیجه های شدید می شود
نزدیک تر بیا !
بگذار ترنم باران را احساس کنم
نامت چیست ؟
ناگهان تا کجا می روی که نمی بینمت
چه بلندی و چه دور از دسترس ؟ !
دریایی موج می زند
پنجره ای بر هم می خورد
همین !
شاید شبی دیگر
طوفانی بپا شود
عزیزی باز گردد
ستاره ای میهمان شود
زیبای من بیاید
در آستانه ی گشاده و آشکار پنجره
باقی بماند و
رقصانه
مرا به بوسه ای میهمان کند .
javad jan
08-20-2014, 10:33 AM
داستان ما
در قابی کهنه
که داستانی به بلندای غم داشت
بانویی نشسته بود و
سرسرانه می خندید
رودِ عاشق شرمگین و مانده از قهر آنا
موجش بی اختیار و بی الهه
به تازیانه ی باد
می تاخت
: بانو ! خنده می کنی بر شیون ما ؟ !
javad jan
08-20-2014, 10:34 AM
یک عصرانه ی صمیمی
این بار شعر مرا از آخر بخوانید
تعجب هم نکنید
اگر نقطه ی پایانی نگذاشته ام
در انتها از زرتشت می گویم
که ایستاده است بر تخته سنگی
از ابریشم و بلور
و گل یاسی در دستش است
آفتاب غوغا می کند در شما
چه شنیده اید
: رستگار می شوید
فرزندانم
رستگار .
این بار آسمان بدون ابر می بارد
سر گردان می شوید
: خیس خواهید شد .
قرار است زرتشت حرفهایی بزند .
ناگاه به شب برمی گردید
در جنگلی سخت انبوه از غم
چشمهای گربه ای می درخشد
درخت اقاقیا که خاطره ی شماست
خم می شود در باد
: اینجا کجاست ؟
چه کسانی مرا از آهن زنگ زده زائیده اند ؟
چشم باز می کنید
بعد تا غروب پس می روید
تا ساحل ناآرام خلیج
و لطف خداحافظی با خورشید را منتظر می شوید
آنجا من ایستاده ام
بر صخره هایی پوشیده از جلبک و سیاهی
و در رگهایم شوری یک دریا موج می زند
چشمهایم در حسرت روزی ست که گذشت
قرار است به دیدن من و غروب بیایید :
نگاه کنید به کاغذ سیاه شده ی روبرویتان
به این همه نقطه ی پایان
به پیراهنم که ورق می خورد
در دست های شما
مرا جستجو کنید در همین عصرانه ی صمیمی و گرم
که یاس کبودی از تنم
میان گیسوانتان گذاشته ام
و دلخوشم به آن
می بینیدم
من همین همینیم که می خوانیدم
حالا برگردید و با خیالی آسوده
شعر مرا از ابتدا بخوانید .
javad jan
08-20-2014, 10:34 AM
پرنده ها
گیلاس ها بر لب ماند
مدادها لحظه ای ننوشت
و چشم ها در هم گره خورد
این پرنده ی نور بود
پرنده ی گمشده در خواب های سپید
با همان شهامتی که از او سراغ داشتیم
در جدال با پرنده ی شوم تیرگی
بوم حریص جا خوش کرده
در بیداری های سیاه
پنجره ها گشوده شد
نگاه ها خیره
دستها به حالت دعا
در آسمان
بازی نور و سیاهی بالا گرفت
در هم پیچیدند
بر هم غلطیدند
به ناگاه صدای گلوله ای ... !
خون پاشید
خونابه ریز شد
افتاد پرنده ی ... !
صدای هوهوی بوم ها برخاست
هلهله ی پیروزی !
شهر در اسارت آنها بود
پنجره ها بسته شد
گیلاس ها سر کشیده شد
مداد ها نوشتند
و چشم ها گذر کردند
پرنده ی نور
پرنده ی غمگین درد
پرنده ی رنج
پرنده ی آزادی !
javad jan
08-20-2014, 10:34 AM
بوم دنیا
حالا من اینجا نشستم روبه روی بوم دنیا
ساده وخسته و تنها، چشم به راه صبح فردا
حرفای صمیمی تو همشون تلخن و سنگین
تموم شبای عمرم مثل حرفات شده غمگین
یادمه مادر بزرگم زیر گوش من می گفتش
قصه زندگی ما قصه سنگ و شیشه
روزای زندگی ما سیاه مثل همیشه
من هنوز اینجا نشستم توی این سكوت ساحل
خودم اون جا بودم اما فكر من یه جای باطل
فكر من یاد گذشتس فكرفصل بچگیا
همشون گذشتن اما از اونا چی مونده حالا
من دارم مثل یه ماهی، جون می دم آروم می میرم
نمی دونم وقت مردن چرا آروم نمی گیرم
نگو واسه مردن من هنوز این لحظه ها زوده
خیلی وقته مردم اینجا كسی با خبر نبوده
واسیه دیدن مرگم روح من چه دیر رسیده
توی اون شب و شلوغی، هیچ چیزی انگارندیده
توی بخت وسرنوشتم می دونی كه من اسیرم
یه روزی بهار بودم من حالا من خود كویرم.
javad jan
08-20-2014, 10:34 AM
آینه
سکوت تو ای آینه گم می کنه عکس منو
این دل من جا می زاره حتی روزای روشنو
ای آینه چیزی بگو، اگه شده واسه یه بار
به خاطر خدام شده منو به خاطرت بیار
ای آینه همدم من خستگی رو بگیر ازم
تواین روزای پرملال خیلی خیلی دیگه کمم
ای آینه تو ذهن توفقط یه عکس مونده ازم
سر اومده طاقت دل توغصه واین همه غم
ای آینه سکوت تو همدم فریاد منه
اما چه فایده که بازم این گوش دنیامون کره
نجات عاشقانه ها برای بار آخره
ای آینه راستی بگو جاده با کی همسفره؟
ای آینه بهم بگو شب تا سحر فکر چیی؟
با کسی هستی یا توهم ، همخونه تاریکیی
ای آینه دعا بکن قلب تو پاک می دونم
من همه سادگیتو از توی چشمات می خونم
ای آینه تنها نمون تنهایی قسمت منه
مردن وپوسیدن دل سهم دقایق منه
ای آینه پرنده شو برو به آرزوی دور
برو تا باز نبیننت آدمای همیشه کور.
javad jan
08-20-2014, 10:34 AM
شعر شكست
شعرشکستم و بازم، تو آسمون حک می کنم
برای اثبات دلم من به تنم شک می کنم
هنوز انگار منتظرن این چشای خسته من
مثنوی غصه شده هزارو یک شبای من
همش میکن روزای خوب تو راه باز داره میاد
آهای بفهم روزای ما ، سخت میره سخت ترش میاد
غصه دیگه تو این روزا دوست صمیمی منه
از خنده های غم واست هرچی بگم بازم کمه
javad jan
08-20-2014, 10:35 AM
زندگی
روزای خالی از درنگ كجا میرید با این شتاب؟
نگاه كنید به این روزا از پشت چهره نقاب
نگاه كنید كه این روزا پنجره ها بسته شده
ازتكرار بی كسیا دل تو سینه خسته شده
نگاه كنید زندگیمون پر شده از مكر و دروغ
بازم دلو فریب میدیم ،تو این روزای بی فروغ
تو آسمونا می شماریم ستاره های مردرو
به هم دیگه قرض نمیدیم، بذرگلای خنده رو
دقیقه ها رومی شماریم تا بشه روز تازه ای
باز دل عاشقم شكست، چه اتفاق ساده ای
فقط میگن مسافری تو این روزای پر شتاب
جاده هارو طی می كنی تا می رسی به یه سراب
آرزوهات یكی یكی جلوی اون چشات میان
تو ذهن تو نقش می گیره صدتا سوال بی جواب
واسه همه آرزوهات با ناله تو اشك می ریزی
تازه حالا حس می كنی چقدر غریب وبی كسی
زندگی رو حالا بفهم روزای سخت وپر ملال
دوباره دست تكون بده برای رویای محال
javad jan
08-20-2014, 10:35 AM
تقدیر
هنوز عطر ترو میدن همه روزای تقدیرم
چرا ،منو نمی خوای تو،بگو چی بوده تقصیرم
بدون تو اگه باشم تموم لحظه هام پوچه
هنوزم اسم تو مونده، رو دیوارای این كوچه
هنوزم بهت آینه منو یاد تو می ندازه
مرور خاطرات تو منو به گریه می ندازه
بدون این خنده های تلخ برای حفظ ظاهر بود
تو جشن گریه های من ،فقط ،ستاره حاظر بود
هنوزم شونه دیوار رفیق هق هقم می شه
شبی دیگه بدون تو ،بااشك من سحرمی شه
دوباره فصل پاییزم تواین روزای تنهایی
همیشه خوابتو دیدم ،تو رویا وتو بیداری
هنوزم ساكت وسردن ستاره ها تواین شبها
سكوتش مثل فریاده،هنوز این زخمی تنها
javad jan
08-20-2014, 10:35 AM
آسمون كاغذی
تو آسمون كاغذی ،من موندم واین همه غم
آشنای لحظه هام شده ،مصیبت ای دم به دم
تو آسمون كاغذی ستاره آتیش می كشن
به روی نام عاشقا خطای ممتد می كشن
تو آسمون كاغذی جدایی حرف اوله
تو كوچه های آسمون ،عشق همیشه دربه دره
تو آسمون كاغذی دلارو مسموم می كنن
چشمارو از دیدن عشق همیشه محروم می كنن
تو آسمون كاغذی نه دل مونده نه پنجره
نماد مهربونیا،اینجا به شكل خنجره
javad jan
08-20-2014, 10:35 AM
آلبوم
عكسای پاره آلبوم همشون سا كت و سردن
اما با این همه خوبی همشون لبریز دردن
عكسای توی این آلبوم، انگاری درد ومیفهمن
اما با این همه پاكی دل به اونا نمی بندم
توی اون صفحه اول عكس یاد تو رو دیدم
از همون خنده نازت كلی من ستاره چیدم
توی اون صفحه دوم، گل یاد تو نشسته
بقل عكس قشنگت، عكس منه كه شكسته
تموم خاطرهاتم هك شده توی خیالم
چند ورق مونده تا پایان، كمكم كن كم نیارم
وسط آلبوم رسیدم عكستو دیكه ندیدم
مرور شد خاطرهای ،سادهرفتن وپریدن
صفحه هفتم دفتر پر از شعر رو گلایست
توی این دل مردگیها پر حس یه بهانست
صفحه هشتم آلبوم عكس من مونده چه تنها
كمك از تو خواسته بودم، اما عكست نبود اونجا
تموم حس عجیبم بمونه تو صفحه قبل
اما تن رو با یه زحمت، كشیدم تا صفحه بعد
صفحه آخر آلبوم قسمت بغض منه باز
آلبومو بازم میبندم لحظه سكوتمه باز
حالا من تو این سكوتم خودمو همراه نداشتم
انگاری تو ذهن آلبوم خودمو من جا گذاشتم.
javad jan
08-20-2014, 10:36 AM
رویای محال
سوالمو جواب نداد میگه حرفام گنگ براش
نذاشت که من راهی بشم به زیر بارون چشاش
سوالمو جواب نداد ، گفتش که دوستت ندارم
نمی تونم توی دلت گلای عشقو بکارم
حال منو نفهمیدش وقتی که رفتش بی صدا
ندید كه غم عشقشو من كشیدم تا به كجا
نفهمیدش که بعد از اون، سایه ای حتی ندارم
نمی دونم دونست یا نه ، تو این شبا بی ستارم
نفهمیدم چشاش چطور یک دفعه منو جادو کرد
تا لب دره سقوط چه طوری منو راهی کرد
جاده هارو طی می کنم تا دورشم ازیاد چشاش
اشک منو درمیاره طرز قشنگ خنده هاش
دستای مهربونیشو نداد به دست سرد من
قبول نکرد که عاشقه، این دل بیچاره من
بعد جواب سرد اون، دل مثل بچه ها شده
سهم منم از عشق اون، گریه بی صدا شده
قلم تو دستم دوباره گریه رو از سر می گیره
از این همه مکر و دروغ جون می ده آروم می میره
همه می گن ساده نباش رفته که رفته بی خیال
اسم اونو دلم نوشت، تو آرزوهای محال
javad jan
08-20-2014, 10:36 AM
یعنی از من تو گذشتی!؟
گفتم بی عطر وجودت، شبو از گریه پرم منیعنی از من تو گذشتی، نمیشه این باور من
اینجا دل بی کس و تنهاست زیر آوار نگاهت
نگو برگشتن محال، من که موندم چشم به راهت !؟
دیگه آماج بلا شد، تک تک روزای عمرم
از همون روزی که رفتی تا حالا صد دفعه مردم
من ساده تو خیالم با تو ساختم زندگیمو
نگو که من می سرودم، غزل دل مردگیمو
حس نکردی عشق من رو، من که بی وقفه شکستم
انقدر گمشدم اینجا، که نمی دونم کی هستم
javad jan
08-20-2014, 10:37 AM
قاب تنهایی
بعد سکوت سرد تو، انگاری مایوس شدم
باور نمی کنم اینو، چه زود فراموش شدم
این دل خسته به خدا ،هنوز تو رویای شماست
تو قاب تنهایی من، نقش دو چشمای شماست
هنوز تو قصه های من، همدم دل فقط تویی
من شب باز شکست می دم ،اگه کنارم بمونی
انگاری ازیاد تو رفت،اون همه عشق و اشتیاق
می ترسم از دستت بدم، کاری ازم بر نمییاد
بعد نگاه سرد تو، انگارفراموش شدم
ازیاد نمی برم تو رو،با این که خاموش شدم
می رم سفر اما بدون ازیاد نمی برم تو رو
برای بی وفایات تکون می دم فقط سرو
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.