بيستم مهرماه، روز بزرگداشت حافظ شيرازي است. در تمام سالهاي گذشته يا به بهانه روز بزرگداشت حافظ و يا با عشق به لسان الغيب بحث و جستاري درباره اين رند شيرازي به ميان آمده است. گفتن از زندگي و اينکه در کجا زيسته و چه خوانده و در طول عمرش به کجاها رفته از حوصله اين مجال و مقال دور است. هر پژوهشگري بنا به حس و عشق خود به ديوان خواجه سخن ها گفته است، اما درباره طنز در ديوان حافظ کمتر گفته اند.ابوالفضل زرويي نصرآباد شاعر طناز و پژوهشگر پر تلاش مقوله طنز در اين عرصه کوششهايي کرده است... در اين مقاله بخشي از تحقيق زرويي نصرآباد را به نقل از سايت گل آقا مي خوانيد.
در اين مقاله بخشي از تحقيق زرويي نصرآباد را به نقل از سايت گل آقا مي خوانيد.
طنز در ديوان حافظ شيرازي
ابولفضل زرويي نصرآباد
هنگام تنگدستي، در عيش و كوش و مستي
كاين كيمياي هستي، قارون كند گدا را

غالباً مرسوم است كه انسان فقير را به قناعت تشويق مي‌كنند تا امورش اصلاح پذيرد. خواجه حتي در اين مورد نيز طالبات تجربت را به وسيله يك شوخي عميق نصيحت مي‌كند و مي‌گويد: وقت تگندستي به خوشگذراني و مستي روي بياور، چرا كه در هنگام مستي، انسان هيچ فرقي ميان شاه و گدا نمي‌بيند!
اصولاً وقتي آدم نسبت به دارايي دنيا بي‌اعتنا شود، چه نيازي به كيميا دارد؟
***
به خدا كه جرعه‌اي ده، تو به حافظ سحرخيز
كه دعاي صبحگاهي، اثري كند شما را

زهاد و عباد، سحر برمي‌خيزند تا با دعا به درگاه باري تعالي، از بار معاصي بكاهند و آمرزش بخواهند. حتي در اينجا هم كه حرف از عوالم روحاني است، خواجه دست از مزاح و رندي برنداشته و دليل سحرخيزي خود را نوشيدن شراب صبوحي ذكر كرده است و خطاب به معشوق، فرموده: اگر مي‌خواهي كه دعاي صبحگاهي حافظ در حق تو مستجاب شود، جرعه‌اي شراب به او بده تا با سوز و گداز بيشتري در حق تو دعا كند!
***
صوفي بيا كه آينه صافي است، جام را
تا بنگري صفاي مي لعل فام را
يكي از وجوه تسميه تصوف؛ «صفا»ست. صاف بودن قلب و دست و عمل، از مختصات صوفي واقعي است. خواجه در اين بيت، صوفيان ناصاف و ريايي را به سخره مي‌گيرد و با طعنه، در حق ايشان مي‌گويد: اي صوفي! اگر واقعاً مي‌خواهي صفاي حقيقي را ببيني، به جام شراب نظر كن تا با ديدن شراب صاف و سرخ رنگ داخل آن، كه به مثابه قلب جام است، صفاي واقعي را حس كني.
***
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد، پير ما
چيست ياران طريقت، بعد از اين، تدبير ما
ما مريدان، روي، سوي ميخانه چون آريم چون
روي، سوي خانه خمار دارد پير ما
خواجه در اين دو بيت، دو زيرآبي رندانه رفته است. اول آنكه گفته است: «سوي ميخانه آمد.» در حالي كه قاعدتاً بايست مي‌گفت: «سوي ميخانه رفت.» يا «سوي ميخانه شد.» كما اينكه جاي ديگر گفته: «زاهد خلوت‌نشين، دوش به ميخانه شد.»
مصدر «آمدن» را جايي به‌كار مي‌برند كه مرتكب‌شونده فعل، به طرف گوينده خبر در حال حركت باشد. وقتي حافظ مي‌گويد: «شيخ ما به سوي ميخانه آمده، به‌طور غيرمستقيم بيان مي‌كند كه خودش هم در همان حوالي ميخانه پرسه مي‌زده است!
***
مي‌كند حافظ دعايي، بشنو آميني بگو
روزي ما باد لعل شكرافشان شما
از ترفندهاي رندانه حافظ است. او كه از بي‌التفاتي معشوق، خبر دارد با طرح يك تقاضاي كوچك، معشوق را وا مي‌دارد تا براي كامروا شدن حافظ دعا كند.
«آمين» گفتم معشوق، به عبارتي، جواب مثبت به درخواست حافظ است.
***
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند، رأي صوابت؟
تير غمزه، تيري نيست كه خطا كند. خواجه، خود از همه بهتر بر اين نكته واقف است. منتهي لذتي كه عاشق از چشمك معشوق مي‌برد، چيزي نيست كه او را كاملاً ارضا كند. از آنجا كه خواجه در پي تكرار درك لذت اوليه است، به اين شيوه رندانه، خواسته معشوق را جري كند تا بدون هيچ درخواستي تمنايش برآورده شود.
او مي‌گويد: «من حواسم جاي ديگر بود و متوجه چشمكي كه به من زدي، نشدم، حالا ديگر خود داني، هر چه شما بخواهي و صلاح بداني، همان درست است!»
***
حافظ از دولت عشق تو، سليماني شد
يعني از وصل تواش، نيست به جز باد به دست
شوخي ظريف حافظ در اين بيت، شايد نيازي به توضيح نداشته باشد.
مصرع اول: مدح است و مصرع دوم ذم!
خواجه مي‌گويد: «من با بهره‌وري از عشق تو، مثل حضرت سليمان شده‌ام! يعني همان طور كه سليمان بر باد حاكم بود و حكم مي‌راند، من هم بعد از اين همه سال در آرزوي وصل تو بودن، باد هوا نصيبم شده است.»
***
فقيه مدرسه، دي مست بود و فتوي داد
كه مي حرام ولي به ز مال اوقاف است
مستي و راستي! انتقاد به دينداراني كه استفاده از اموال اوقاف را براي خود حلال مي‌دانسته‌اند ولي شراب را حرام!
در جاي ديگر در همين فضا مي‌گويد:
بيا كه خرقه ما گر چه وقف ميكده‌هاست
ز مال وقف‌ نبيني به نام من درسي
***
در مذهب ما باده حلال است وليكن
بي روي تو، اي سرو گل‌اندام، حرام است
استدلال رندانه! يادآور رباعي خيام كه: «مي گرچه حرام است، ولي تا كه خورد و... با كه خورد!»
سعدي گويد:
من آن نيم كه حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام
***
ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش، كه را برد اندر كنار دوست؟
نوعي خط و نشان كشيدن براي مدعيان زهد و پارسايي است: ما سر نياز بر آستانه معشوق گذاشته‌ايم و شما را خواب خوش بي‌خبري درگرفته است.
ببينيم عاقبت‌الامر، شما به مقصود مي‌رسيد يا ما؟
پيوند عمر، بسته به مويي است، هوش دار
غمخوار خويش باش، غم روزگار چيست؟
بنشين غصه آخر و عاقبت خود را بخور غم دنيا را مي‌خوري كه چي؟
به قول لاادري: خوني كه مي‌خوري به دل روزگار كن.
***
سهو و خطاي بنده، گرش اعتبار نيست
معني عفو و رحمت آمرزگار چيست؟
اگر قرار باشد آدميزاد را به جهت اشتباهاتش در آن جهان عذاب كند، پس رحمت و بخشش پروردگار چه معني دارد؟ اين هم طعنه‌اي است به خشك مقدساني كه هركسي را جز خودشان درخور عذاب الهي مي‌دانند.
به قول خيام:
يا رب تو كريمي و كريمي كرم است
عاصي ز چه رو برون ز باغ ارم است
با طاعتم ار ببخشي، آن نيست كرم
با معصيتم اگر ببخشي، كرم است!
***
پير ما گفت: «خطا بر قلم صنع نرفت»
آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد
در آفرينش الهي كه سخت دوپهلوست، معلوم نيست كه خطا رفته است يا نه ولي پير ما گفت كه هيچ خطايي در آفرينش نيست. آفرين! مرحبا بر نظر شيخ ما كه تا اين حد خطاپوش است!
اين بيت، جسورانه‌ترين، رندانه‌ترين و از سطح بالاترين نمونه‌هاي طنز حافظ است.
***
شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش كه آني دارد
شيوه حور و پري گرچه لطيف است، ولي
خوبي آن است و لطافت كه فلاني دارد
«آن» در شعر حافظ، بعضاً سؤال‌برانگيز است (مثل «چيز» در غزليات مولانا) و از مواردي است كه به نظر مي‌رسد خواجه براي دست انداختن آيندگان در شعرش آورده است.
***
غيرتم كشت كه محبوب جهاني، ليكن
روز و شب، عربده با خلق خدا نتوان كرد!
اين بيت، ناخودآگاه خواننده را به ياد قضيه آن عرب مي‌اندازد كه وقتي مادرش را با مردي در خلوت ديد، مادرش را كشت. گفتند: چرا آن مرد را نكشتي؟ گفت: من كه نمي‌توانم هر روز يك مرد را بكشم؟
و همچنين «اسكندر» كه كسي به او گفت: فلان سرباز دون پايه تو، عاشق دخترت شده است! او را بكش. «اسكندر» گفت: اگر قرار باشد هر كس كه با ما دشمن است، بكشيم و هركس را هم كه دوستمان دارد، بكشيم، ديگر كسي نمي‌ماند كه بر او حكومت كنيم!
***
برو اي زاهد خودبين كه ز چشم من و تو
راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
خواجه از ديرباز، با زاهدان مردم فريب، سر ناسازگاري دارد و آني از افشاي منويات آنان دست نمي‌كشد. او مضمون رباعي خيام را آورده منتها نه خطاب به يك شخص نامعلوم، بلكه خطاب به زاهد:
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفت و گوي من و تو
چون پرده برافتد، نه تو ماني و نه من
***
چو ذكر خير طلب مي‌كني، سخن اين است
كه در بهاي سخن، سيم و زر دريغ مدار
اي شاه، خيال نكن كه من تو را براي خوبي تو مدح مي‌گويم. اين فقط به طمع صله و انعام براي گذران زندگي است وگرنه از تو همچين دل خوشي هم ندارم. اگر مي‌خواهي مدحت كنم، بايد بداني كه بي‌مايه فطير است.
***
ز كوي ميكده برگشته‌ام، ز راهش خطا،
مرا دگر ز كرم با ره صواب انداز
اين بيت، متضمن دو معني است:
1- من از كوي ميكده بازگشته‌ام و به اشتباه خود پي برده‌ام، حال مرحمت كن و مرا از راهي كه خطا بوده است، به راه درست هدايت كن.
2- من از روي اشتباه و ناداني، از كوي ميكده بازگشته‌ام، لطف كن و مرا باز به همان راه درستي كه در پيش داشتم (ميكده) هدايت كن. به قول مولانا:
آن ره كه من آمدم كدام است
تا باز روم كه كار خام است
به‌طور قطع و يقين خواجه به معناي دوم بيشتر توجه داشته است.