علی صيامی

بازخوانی داستان "داش آکل"
بازخوانش داستان "داش آكل" نوشته بابک نادعلی منتشر شده در نشریه بررسی کتاب، شماره 50 - تابستان 1386 - آمریکا

فکر می‌کنم یکی از جادوهای داستان، در اینجا داستان کوتاه، ثبت و بیان تصویریِ برشی از لحظه‌ی زندگی انسان در فضای چنبره‌‌های اجتماعی/تاریخی/فرهنگی/ مردم شناسی است. داستان کوتاه در ایجاز و امساک و کاربرد به جای واژه‌ها و جمله‌ها در ساختن فضا و مهندسی داستان تنه به شعر می‌زند. به نظر من این داستان که حدودا از 2100 واژه شکل گرفته، توانسته است آن انتظار حداقلی را که من از داستان کوتاهِ زیبا دارم برآورده کند.


خلاصه‌ی داستان:
"داش آکل"، شخصیتی مجازی است که در خیابان درخونگاه شماره‌ی 1+12 (خیابانی واقع در حوالی بازار تهران و اگر اشتباه نکنم یکی از خیابان‌های فرعی خیابان ابوسعید امروزی قراردارد) در خانه‌ای قدیمی‌ با دری چوبی و کوبه دار و حیاطی و حوضی و اعیانیِ پنجدری زندگی می‌کند. او از متن داستان داش آکلِ صادق هدایت (با همان شکل و شمایل و قواره) نقبی به دنیای اینترنت زده است. او از همکاری و یا همسرایی با وبلاگ "آماتورها به بهشت نمی‌روند"، به خاطر اساعه‌ی ادبی که یکی از گردانندگان آن سایت در دنیای مجازی اینترنت (رعنا) به او کرده قهر می‌کند. رعنا در چت‌هایش در بازی داستان‌نویسی اینترنتی چیزی را به داش آکل گفته که به تریج قبای او برخورده است. پس بروبچه‌های وبلاگ؛ سه دختر (رعنا، آنی و چکاوک) و سه پسر (بابک، باران و شب‌نویس) به سراغش می‌روند تا دل او را به دست بیاورند، تا او را از دست نداده باشند.
"همون شبکه داش آکل از وبلاگ "آماتورها به بهشت نمی‌روند" قهر کرد سر ساعت ۹ من و چند تا از بچه‌های وبلاگ رفتیم به آدرسی که داده بود سراغش. نه فقط چون دخترا ازش خوششون می‌ومد بلکه بیشتر به این خاطر که این شخصیت مجازی کم‌کم نقشی تو بازی داستان‌نویسی ما پیدا کرده بود که بدون اون کار پیش نمی‌رفت."
از این دیدار و شرح اتفاق‌ها، هم کدورتِ یادشده رفع می‌شود و هم بابک عاشقِ نعنا زنِ داش آکل.
"من نشستم عقب کنار چکاوک. این سمتم باران نشسته بود. آنی و رعنام جلو نشسته بودن و شب‌نویس رانندگی می‌کرد. زیر گوش چکاوک زمزمه کردم: اگه مخ داش آکلو بزنی که اینو طلاق بده نصف خونه‌مو می‌دم بهت. چکاوک لبشو چسبوند به گوشم: نصف‌دیگه‌شو چیکار می‌کنی؟
گفتم: نصف دیگه‌شم مهریه این حوری بهشتی و خرج دوتا بچه‌اش می‌کنم."

بازخوانی داستان:
چیستی:
یکی از گسترده‌ترین نوع ارتباط انسانِ امروزی حضور در جمع دوستان مجازیِ دنیای اینترنتی است. استفاده از دنیای اینترنت در ایران، به دلیل محدود بودن آزادی ارتباط بین انسان‌ها (در اینجا جوان‌ها) در کافه‌ها و نظارتِ خشن غیرتی ناموسی دولت، گستردگی خیلی بیشتری نسبت به دیگر کشورها دارد.
موضوع داستان برخوردِ از نزدیکِ شش جوانِ نسل امروزی در شش تیپ متفاوت و مختلف، و به تفکر خودشان مدرن و امروزی، با دو نفر از دنیای سنتیِ مردانگی و غیرت و لوطیگری و زیرعلم امام حسین رفتن است.
موضوعِ تقابلِ اندیشه‌ی"سنتی" و "مدرن" موضوعی است که مشغله‌ی فکری تمامی روشنفکران و حتا تاریک‌فکران امروز ایرانی است. پس موضوع داستان؛ موضوعی نه چندان تازه است. تقابل "سنت" و مدرنیته" در ایران تاریخچه‌اش به قبل از انقلاب مشروطیت می‌رسد.
چگونگی:
اما این تقابلِ به ظاهر اجتماعی، که اکثرا به شکلی ساده انگارانه در دو قطب دولتی و مردمی (مذهبیغیرمذهبی) تقسیم بندی می‌شود، در این داستان از پرسپکتیو رفتار و اندیشه‌ی فردی بیانِ داستانی شده است. به باور من این نوع نگاه به رفتارِ اجتماعیِ فرد و تشریح چگونگی جهان بینی‌اش، نگاهی مدرن به موضوع گفته شده است. مدرن است چون از:
همه‌ی تقصیرها را به گردن دولت، پدرسالاری و خانواده انداختن فاصله‌ی لازم را گرفته است.
واقعیتِ تقابلِ سنت و مدرن در درون فرد نشان دارد.
سردرگمیِ جوان ایرانی در فهم مقوله‌های برابری مرد و زن می‌گوید:
"خواستم پشت داش آکل برم تو که یهو رعنا دستمو کشید و گفت: اول خانم‌ها!‌ ناسلامتی همین چند روز پیش ۸ مارس بود"
من با همین چند جمله متوجه می‌شوم که رعنا، دختر جوان نسل امروزی ایران چه درکی از 8 مارس و برابری زن و مرد در ایرانِ امروز دارد.
بنابر تجربه و مشاهداتم، پرداختِ موضوعیِ نارسایی‌های اجتماعی (در اینجا؛ تقابل سنت و مدرنیته) در ایران و ایرانی، در مقالات سیاسی/اجتماعی و حتا در هنر (در اینجا داستان‌نویسی)، عمدتا پرداختی یکسونگرانه هستند و از زاویه‌ی نگاه به عواملی خارج از فرد و فردیت انسانی دیده و به شکل داستانی نوشته می‌شوند. ما در این داستان با زاویه‌ی نگاه به "فرد"، به عنوان عاملی مفعول و مظلوم، برنمی‌خوریم. هیچ توضیح اجتماعی/سیاسی برای بروز نوع رفتاری و کرداریِ سرزده از شخصیت‌ها را نمی‌بینیم. "فرد" همانی که هست نمایش داده شده است، نه همانی که می‌بایست باشد و یا بشود.
زبان:
اگر از چند سکته‌ی زبانی در به کارگیری زبان گفت و شنود (محاوره) در نگارش این داستان بگذرم، که در زیر نمونه‌هایی از آن را می‌آورم، می‌توانم بگویم که ضرباهنگ زبانی و لحن داستانی به سامان و زیباست. زیباست، چون واژه‌ها و یا لحن، زورکی و مغایر با شخصیت داستانی در دهان شخصیت داستانی چپانده نشده‌اند. به سامان است، چون در فراز و نشیبِ داستانی هارمونیک جا گرفته‌اند و کوتاه و موجز نوشته شده‌اند.
داش آکل و نعناع زبان و لهجه‌ی خودشان را دارند: بچه کله اتو بکش بیرون. اینجا نامحرم هست. وایسا تا بیام.
"شب نویسِ" تیزبین، آنتیک دوست و ترسو را با چند اشاره‌ی می‌شناسم و کم حرفی‌اش تايیدی بر پردازش شحصیتش می‌شود.
کُرد بودنِ "باران" را می‌توانم از یکی دو جمله از صحبت‌هایش بفهمم:باران هستم. از استان کردستان... در نریم بابا نمی‌خوردمون که! داش آکل ما زحمتو کم کنیم.
لوندی "آنی": آنی گفت: وای چه صدایی!... ماشالله این قد و هیکل ترسم داره!... اوا داش آکل خواهرتون بود. ماشالله چه خوشگل بود. به خودتون برده.
نارسایی‌های زبانی:
در اینجا آگاهانه مته به چند خشخاش می‌گذارم.
متن: لحظه بعد یه زن که چادر مشکی سرش بود و یه سینی مسی دستش بود،
پیشنهاد: لحظه‌ای بعد یه زن، که چادر مشکی سرش و یه سینی مسی دستش،
متن: چون سوت ثانیه بعد باران دستای منو گرفته بود داش آکل خاکستر می‌چپوند تو دماغم
کاربرد دستوری و مکانیِ این "بعد" را در جمله‌ی بالا نمی‌فهمم.
متن: "نمی‌دونید چه خونه ای!" و " آنی و رعنا و چکاوکم می‌خندیدن"
پیشنهاد: نمی‌دونین؛ می‌خندیدن.
ساختار/ مهندسی:
داستان از پایه‌ی بروز حادثه‌ای که قرار است اتفاق بیفتد شروع می‌شود، در وقت مشخصی (ساعت 9 شب)، ساعتی که به زعم داش آکل نمی‌بایست دختری در خیابان باشد آغاز و در همان شب به پایان می‌رسد. مکانِ داستان مشخص است: تهرانِ شمال-شهری و تهران درخونگاهی.
شخصیت‌ها در فضا (دنیای دوستی‌های اینترنتی و ژورنالیستی/داستانی) و مکان مشخصی با رفتارها و گفتارهای‌شان با یکدیگر، هر کدام با فردیت خودش، در روند پیشرفت داستان کم‌کم چهره باز می‌کنند و هم زمان، در عینِ تفاوتشان با هم، بر بدنه و اسکلتِ داستان گوشت و پوست می‌نشانند، تا حادثه‌ی پایانی؛ بازشدن درونِ فرد جلوی چشمانش و نمایش نگاه فرد به چگونگیِ سربرآوردن ارزش‌های اخلاقی‌اش- ته نشین شده‌های سنتی در زن و مرد مدرن و سنتی- در مواجهه با رانه‌های قویِ عشق و سکس خواننده را به لذت ِ ناشی از خواندن برساند. کتاب بسته می‌شود، اما تا مدت‌ها ذهنم با آن کلنجار می‌رود.
"...چادرشو انداخت رو دستش و دست منو گرفت: ای آقا داداشم!‌ تو یه کاری وکن!‌ نذا این دختر فرنگیا داش آکلمو از دست من بقاپن! مو به خدا عاشقشوم!‌ واسه‌اش هیشی کم نشتم. چادرش یه خورده از رو صورتش رفته بود کنار. یه دسته موی مشکی ریخته بود رو ابروهای پیوسته‌اش. صورتش عین ماه شب چهارده بی‌عیب و نقص بود. نه ابروش تتو بود عین رعنا، نه دماغشو عین چکاوک عمل کرده بود و نه مثل آنی رژ لب جیگری مالیده بود به لباش. خوشگل خوشگل عین حضرت حوا همون وقتی که خدا آفریدش. من که اوضاع دماغم از دوا درمون داش آکل بهتر شده بود دستمو از رو صورتم برداشتم. پیشونی صاف و بلندشو آوردم جلوی لبام. یه ماچ کوچولو ازش کردم وگفتم: ناراحت نباش. من دیگه داش آکلو راه نمی‌دم اونجا....
...آنی دست داش آکلو گرفته بود تقریبا خودشو چسبنده بود بهش. چکاوکم هی یه چیزی می‌گفت و قهقهه می‌زد و به خودش قرو تاب می‌داد. برگشتم. برق دوتا چشم سیاهو تو تاریکی دیدم که این صحنه رو نگاه می‌کرد. داش آکل من و رعنا رو که دید دست آنی رو ول کرد و خودشو کشید عقب.
...من نشستم عقب کنار چکاوک. این سمتم باران نشسته بود. آنی و رعنام جلو نشسته بودن و شب نویس رانندگی می‌کرد. زیر گوش چکاوک زمزمه کردم: اگه مخ داش آکلو بزنی که اینو طلاق بده نصف خونه امو می‌دم بهت. چکاوک لبشو چسبوند به گوشم: نصف دیگه اشو چیکار می‌کنی؟
گفتم: نصف دیگه اشم مهریه این حوری بهشتی و خرج دوتا بچه‌اش می‌کنم."