نگاهي به شعر" سيصد هزار مرد بي سر"
سروده يوسفعلي ميرشکاک
(بخش اول)

سودابه اميني




يونگ معتقد است شاعران قسمتي از روان خود را در واژه ها و مصراعها منعکس کرده اند، طبق گفته پل کل شيء از طريق معرفت ما به اينکه بيش از آن چيزي که وضع خارجي اش به ما مي نماياند به ماوراي حدود ظاهري خود بسط مي يابد. علاوه براين ،هر شاعري نظام نشانه شناسي ونمادپردازي خود را دارد پيشينه ي قومي وتاريخي تجربه ودانش شاعر ،نظام زبان وانديشه ي وي،به علاوه سليقه ها وانتخابهاي ويژه ي او،همه وهمه نظام نشانه شناسي ونماد پردازي شاعر را تعريف مي کند.شناخت اين نظاممستلزم شناخت آثار وشخصيت شعري شاعر است.در کاربرد نماد ونشانه از سوي هنرمند هيچ قراردادعرفي اي پذيرفته نيست،اما اغلب نشانه هاي ابداعي توسط هنرمند ،از سوي ديگران پذيرفته مي شود وبه مرور زمان به صورت يک اصطلاح در زبان وفرهنگ يک ملت پذيرفته مي شودوگاهي نيز يک چيز ممکن است در طول تاريخ،به عنوان نمادبراي چند چيز مختلف انتتخاب بشود.مثل آيينه که در دوره هاي ادبي کهن ومعاصر در معاني متفاوت به کار گرفته شده است.
*
سيصد هزار مرد بي سر شعري است در قالب آزاد که در تاريخ زمستان 1362درمجموعه شعر قلندران خليج" به چاپ رسيده است. شعر درشش بند(پنج سده)وبند آخر(فرود) سروده شده است. درونمايه ي شعر حاکي از روايتي اجتماعي-اساطيري است،زبان شعر زباني فاخر است وفضايي خشن،وهمناک ،سوررئاليستي وهول آور را براي مخاطب ترسيم مي کند.از نظرمحتوا مي توان شعر را انديشه محورتعريف نمود.سبک شعر نو وامروزي ومخاطب آن بزرگسال-خاص مي باشد.
مخاطب به محض خواندن عنوان شعر به فضاي سور رئاليستي پرتاب مي شود:

سيصد هزار مرد بي سر{سده ي اول}:
سيصد هزار مرد بي سر
يک روز در کرانه ي خونين باد
رستند همچو جنگلي از آهن
در زير زخم صاعقه چون فولاد

فضاي وهمناک شعر ،مخاطب را به ياد آثار کريکو مي اندازد، کريکو عميقا تحت تاثير فلسفه ي نيچه و شوپنهاور قرار داشت،کريکو مي نويسد:نيچه وشوپنهاور نخستين کساني بودند که اهميت عميق پوچي را(در زندگي بشري)تعليم دادند ونشان دادند که چطور اين پوچي را مي توان به هنر بدل کرد.برخي تصاوير کريکو بسيار ناراحت کننده .اکثر آنها مانند کابوس وحشتناک اند ،کريکو در کوشش خود براي يافتن طريقه اي براي نماياندن خلا در هسته ي معماي هستي انسان معاصر رسوخ کرد. اين خلاءسهمگين هنگام ورود مخاطب به شعر سيصد هزار مرد بي سر نيز دامنگير مخاطب شعر مي شود.ترسيم انسان هاي بي سر درگستره ي اجدادو کودکان(سه نسل)بي سر. ترسيم اسب که گاه ارزش آن در حيات قومي يک ملت برابر با ارزش يک مرد دلير است،به تصوير کشيدن مکان ها وحوادث دهشتناک در شعر از قبيل:رستن ناگهاني انبوهي از آدم ها ي بي سر از زمين ، قريه هاي وحشت،هيچتوي ظلمت،گردباد،گيسوان زني در پنجه ي باران زخم صاعقه،شط حادثه،نور ماه،رقص مدهش (دهشتناک) بي پايان،سماع گرسنگي،پرواز کرکسان،تبديل آدمي به گرگ،مردمان کور وکر وبي رو يا،رقص مار ماهي ها،روز وحشتناک، باريدن برف کهنه ي وحشتناک،همه وهمه علاوه بر القاء احساس خلاء به مخاطب ، فضايي سرد ،خشونت بارووهمناک را به تصوير مي کشند.
*
راوي-مرد باستاني-:روايتگر شعر مردي باستاني است.به بيان ديگر، منٍ جست وجو گر ،آگاه، ومشاهده گر .او گاه به عنوان شخصيت اصلي شعر نقش آفريني مي کند و گاه به عنوان کسي که صاحب چشم باطن است.اما کنش او فراتر از بيان حوادث ووقايع شعر نمي رود .به بيان ديگراو در جهان شعر نقش فعال ندارد وکنشگر نيست.در هيچ يک از سده ها نمي بينيم که اين مرد باستاني با انجام عملي مسير اتفاقات را تغيير دهد گويي همه چيز بر او تحميل شده است.

او که گاه فرد است وگاه جمع، از گيسوان خيس زنش و از کاهنان وگاه از دشتبانان و در جايي نيز از سخنان مردم براي ديدن واقعيات، حقايق ويا درست ونادرستي اتفاق ها کمک مي گيرد.

مردي که به زبان سايه سخن مي گويد و اشيا با زبان خاص خود با او ارتباط برفرار ميکنند و به او مي گويندکه حقيقت چيست:

........

.......

......من گردباد را

وقتي سماع مي کرد

در باغ هاي کودکي ام

- ديدم

که مثل گيسوان خيس زنم بود


و گيسوان خيس زنم گفتند:

مردي که بوي عشق کهن مي دهد

چيزي به جز شمايل وحشتناکي از خود من نيست!

" سده ي چهارم"

امروز روز وحشتناکي بود

زيرا زبان اشيا

رازي بزرگ را به من آموخت.

" سده ي پنجم"


اين مرد باستاني روح شناور شعر است وشايدروح جمعي يک قوم که گاه به واسطه ي روياهايش به کشف وشهود مي رسد وگاه به واسطه ي ارتباطش با ديگران. نکته ي قابل تامل اين است که هيچيک از عناصري که مرد باستاني(من روايتگر شعر)با آن ها ارتباط دارد داراي وجود جسماني نيستند،حتا اگر جايي از انساني حرف مي زند(مثلا زنش)از او با نماد ونشانه ياد مي کند:زبان گيسوان زنم.کاهن پيري که سيصد هزار سال فبل از ميلاد مي زيسته است. مرد نامرئي.زبان اشياء.


اين خواب را

سيصد هزار سال قبل از ميلاد

به کاهن پيري گفتم

تعبير خواب من

سيصد هزار مرد بي سر بود

ويک هزار فاخته ي خاموش

ده سال پيش

-مردي نامرئي

که مرده بود در سده ي اول

از دور دست رودخانه به من گفت:

بايد زبان کهنه ي عاشق بودن را

از ماهيان مرده بياموزم.

" سده ي سوم"


مرد باستاني به زبان هاي مختلف آشناست:

زبان گيسوان زنش:-اما /زبان گيسوان زنم مرموز است/وحرفهاي آن شمايل پنها ن را/انکار مي کند.(سده ي چهارم)

زبان کاهن پير:-اين خواب را /سيصد هزارسال قبل از ميلاد/به کاهن پيري گفتم/تعبير خواب من/سيصد هزار مرد بي سر بود(سده ي سوم)

زبان سايه:-مردي که با زبان سايه سخن مي گفت/شايد/روح تمام اجدادم بود(سده ي سوم)

زبان فاخته:-.....رازي بزرگ را به من آموخت/راز زبان فاخته هايي را/که رخنه نخواهند کرد/در خواب مردمان خيابان(سده ي پنجم)

زبان سيصد هزار مرد بي سر:-بالاتر از سياهي رنگي نيست/سيصدهزار مرد بي سر/اين را مي گفتند(سده ي دوم)

زبان ماهيان مرده:-......وسعي مي کند /تا با زبان ماهيان مرده /مرا آشنا کند.(سده ي چهارم)

زبان اشياء:-امروز /روز کهنه ي وحشتناکي بود/ زيرا زبان اشيا/ رازي بزرگ را به من آموخت(سده ي پنجم)

زبان جنگل:سيصد هزار مرد بي سر /راز زبان جنگل را/از لوح نعل زريني خواندند (سده ي پنجم)

زبان دشتبانان:-امسال سال آب است/ و دشتبانان مي گويند:سيصد هزار کودک بي سر....0سده ي پنجم)

زبان کهنه ي عاشق بودن:-بايد زبان کهنه ي عاشق بودن را/ از ماهيان مرده بياموزم(سده ي سوم)

زبان آدميان:-اين را تمام جنگل ها مي دانند/زيرا/ زبان آدميان را/انکار مي کنند.(سده ي پنجم)

با اين همه اما، مرد باستاني در خلا دهشتناکي اسير است.امکان گفت وشنود با کسي را نداردو در طول شعر هيچ گونه تعامل فکري وزباني بين او و ساير شخصيت هاي شعر اتفاق نمي افتد.آنچه که براي او امکان پذير مي باشد شهود است.

..........

همه ي زبان هايي که در شعر از آن ها ياد شده است،راهي است به سوي رمز وراز هاي جهان ناخود آگاه ناخودآگاهي که يونگ از آن به ناخودآگاه جمعي يا ناخودآگاه قومي ياد مي کند..مرد باستاني ميداند که در چرخه اي افتاده و راه نجاتي براي او ونسل پس از او نيست،اما تلاش خود را مي کند که اجدادش را زنده نگه دارد،حتي اگر بي سر باشند و يا در صورتي مثالي يا بدني اثيري خودنمايي کنند.

کثرت :

در شعر همه چيز با عدد کثرت وبه صورت جمع مطرح مي شود:

سيصد هزار مرد بي سر/سيصد هزار اسب نامرئي/جنگل-نماد انبوهي وفراواني-/سايه هاي گمشده/دگران/ مردم/خيابان ها/ماشين ها/گيسوان-نماد جنگل-/اسب هاي زرين بال/ هزار فاخته/اعداد/قريه هاي وحشت/سايه هاي مضطرب بيد/کرکسان/ماهيان مرده ي دريا ها /روح تمام اجداد/مار ماهي ها/ اجداد بي سر /هزار شانه /پرنده ها/گيسوان خستگي/اسب هاي ايل منقرض/ مردمان خردمند/باغ هاي کودکي /کشتزار خنجر/بار عام خدايي/ داس هاي کهنه/هزار زن/طپانچه ها/دشتبانان/کودکان قريه/کره اسب هاي زرين بال/سيصد هزار کودک بي سر ...

جمع بستن اين نمادها ونشانه ها همه وهمه حاکي از اين است که شاعر اراده کرده از روح قومي مرد باستاني در شعر سخن بگويد واين روح قومي را به تمامي بند ها و اکثرمصراعهاي شعر تسري داده است.

کهن نمايي وطول زمان:

ترکيب هاي شعر نوعي کهن نمايي و طول زمان را به ذهن مخاطب متبادر مي کنند: برف کهنه ي وحشتناک /کنار کهن/سيصدهزار مرد بي سرقبل از ميلاد/مرد نامرئي اي که در سده ي اول مرده بود/زبان کهنه ي عاشق بودن/مردي که بوي عشق مي دهد /فاب هاي کهنه

بي زماني محض:

اگر چه شاعر اشاراتي به ابعاد زماني داردوبعد زمان را با به کار گيري وازه هايي چون ديروز ، امروز و....به نمايش مي گذارد اما فضاي وهمگون شعر مخاطب را در نوعي بي زماني معلق نگه ميداردواين هنر شاعر است گويي ناخودآگاه وي آنقدر قدرتمند در شعر حضور دار د که به مخاطب اجازه ي سفر به خودآگاه را نمي دهد.


چهار صورت مثالي:



يونگ چهار صورت مثالي را شامل صور مثالي:مادر.ولادت مجدد.روح وچهره ي مکار ميداند.

وي لايه ي کم يا بيش سطحي "ناخودآگاه"را شخصي مي داند ولايه ي عميق تري نيز براي ناخودآکاه قائل است که نه فرد خود آن را کسب ميکند و نه حاصل تجربه ي شخصي است بلکه فطري است .اين لايه از ناخودآگاه را يونگ" ناخود آگاه جمعي" مي نامد. وي صور مثالي رابرخاسته از ناخودآگاه جمعي مي داند و يکي از تجليات آن را براي اسطوره ها وافسانه هاي پريان قائل است"صورت مثالي"اساسا محتوايي است ناخودآگاه که وقتي به خود آگاه برسدومورد ادراک قرار گيرد تغييرمي کند و رنگ خود را از خود آکاهي فردي که محل بروز آن است مي گيرد.يونگ معتقد است صور ازلي در تراوش هاي خيالبافانه،مرئي مي شوندو در اينجاست که مفهوم صورت مثالي کاربرد خاص خود را مي يابد. درباره صورت مثالي "مادر"يونگ معتقد است اين صورت مثالي با چيزها ومکان هايي تداعي مي شود که مظهر فراواني و باروري باشند:مزرعه ي شخم زده.باغ .صخره.غار.درخت. چشمه .چاه عميق.ويا ظروف مختلف مانند حوض غسل تعميد وگل هاي ظرف گونه چون گل سرخ و نيلوفرآبي تداعي مي شود .دايره ي جادويي يا" ماندالا" را مي توان به خاطر مضمون حمايت کننده اش شکلي از مادرمثالي دانست. اشياءگود چون ديگ وظروف طبخ والبته زهدان ورحم وهرچه شبيه به آن است ومادر را تداعي مي کند.

در شعر سيصد هزار مرد بي سر صورت مثالي مادر را در نمادهايي چون زن .گيسوان خيس زن (که براي راوي ارزش شهود ومکاشفه دارد).جنگل. دريا.سفره .ماه.رودخانه .آب .دشت و... مشاهده مي کنيم.

به صورت مثالي مادر در "سده ي پنجم"نگاه کنيد:

روزي هزار زن/از کوچه هاي غربت اين قريه رد شدند/واعتنا نکردند به هاي وهوي مردان/و رد شدندو رفتند /تا زير آن درخت مقدس/ ومثل آفتاب که در ابر گم مي شود/در سايه گم شدند.

پس از رفتن زنان خبر از حضور کودکاني داده مي شود که سواري مي آموزند:سي سال دشت هاي خالي/بي آب وآبسالي ماندند/امسال سال آب است/ودشتبانان مي گويند/ سيصد هزار مرد بي سر/زيرسايه ي سدر متروک/با کره اسب هاي زرين بال سواري مي آموزند.

(کودک نماد فطرت بشري است دوري از صورت مثالي مادر در اين بند از شعر نهفته است.)

درپايان شعر،حرف از نو شدن جهان شعر است. آمدن کودکان،کره اسب هاي زرين بال وآموختن سواري براي شروع واين اتفاق پس از رفتن هزار زن کناردرخت مقدس صورت مي گيرد.

در جاي چاي شعر صورت مثالي مادر را شاهديم:

-و گيسوان خيس زنم گفتند/مردي که بوي عشق کهن مي دهد/چيزي به جز شمايل وحشتناکي از خودمن نيست.

در اين جا زن .مادر نقش مرکز شهود وآگاهي رابرعهده دارد.وجود صادق وآگاهي که مي تواند به منزله ي چشم باطن عمل کند تا مرد باستاني را به روشن بيني برساند همين زن که با گيسوان خود به هدايت گري مي پردازد،او را از ترديد مي رهاند:

-من مدتي است مي ترسم /زيرا که مثل آن شمايل رستاخيزي/تنها به عشق محتاجم!/اما زبان گيسوان زنم مرموز است/وحرفهاي آن شمايل پنهان را/انکار مي کند.

در ادامه شعر،گيسوان زن که استعاره ازمادر است،آيينه ي تمام نماي حقيقت مي شود:

-سيصد هزار مرد بي سر /درگيسوان خيس زنم مي خوانند/نان روشنايي بي پاياني است/که راز آن شمايل مشکوک را /روشن خواهد کرد/ششلول جز حقيقت شمشير نيست/وعشق با گرسنگي /انکار روشني است.

*صورت مثالي مادر علاوه بر نقش باروري،زايندگي وبخشندگي،نقش نابود کنندگي نيز دارد.



چهار صورت مثالي:2" ولادت مجدد"

مفهوم ولادت مجدد در نظريه صور مثالي يونگ به يک معني به کار نمي رود.

انتقال نفس يا هجرت روح:

براساس اين نظريه ،حيات يک نفر از طريق گذشتن از درون پيکر موجودات مختلف در طول زمان ادامه مي يابد ويا به تعبيري ديگر،اين حياتي متوالي است که با تجسد هاي مختلف فاصله گذاري مي شود ،حتي در مذاهب بودا نيز که اين عقيده اهميتي خاص دارد (بودا خود رشته اي دراز از اين تولد هاي دوباره را تجربه کرد) به هيچ وجه معلوم نيست که اين تداوم شخصيت محفوظ مي ماند يا نه، شايد تنها "کارما"تداوم يابد.



تناسخ:

اين مفهوم ولادت مجدد الزاما متضمن دوام شخصيت است.تناسخ قاعدتا يعني ولادت مجدد در بدني انساني

رستاخيز:

رستاخيز يعني استقرارمجدد هستي انسان پس از مرگ.

فرض برآن است که رستاخيز مرده يعني برخاستن "بدن اثيري" در حالي که فساد ناپذير است.



ولادت مجدد(نوشدن):

شکل چهارم ولادت مجدد به مفهوم دقيق آن يعني تولدي تازه در گردونه ي حيات فردي



شرکت در فرآيند دگرگوني:

پنجمين وآخرين شکل در اين زمينه عبارت است از ولادت مجدد غير مستقيم .در اين جا دگرگوني مستقيما از طريق مرگ وولادت مجدد انسان صورت نمي گيرد .بلکه از طريق انجام آن به صورت غير مستقيم واز طريق شرکت در فرآيند آن نوع دگرگوني است که تصور مي رود خارج از فرد واقع مي شود. فرد با حضور در مناسک در رحمت الهي سهيم مي شود ورحمتي را سپاس مي گويد که از طريق يقين به جاودانگي به او عطا شده است.

شعر در نقطه ي آغازين خود با ولادت مجدد شروع مي شود.پس از مرگي سهمگين.نداشتن سر نشان مي دهد که مرگي به وقوع پيوسته ورستن از زمين چون جنگلي از آهن ،از نبرد وجنگي خبر مي دهد که پيش از آغاز شعر واقع شده است.

....سيصد هزار مرد بي سر /يک روز از کرانه ي خونين باد /رستند همچو جنگلي از آهن/در زير زخم صاعقه چون فولاد.

هجرت روح را در مرد راوي(مرد باستاني)نيز شاهديم:

....اين خواب را /سيصد هزار سال قبل از ميلاد/ به کاهن پيري گفتم.

.....در سايه هاي مضطرب بيد/وخاک را/ وقتي که شخم مي زديم.

...امروز روز وحشتناکي بود/روح سياه پوش عزادارم/مي خواست فاخته باشد/اما دلم نمي خواست/مي گفت گرگ باشيم.

شخصيت ها وعناصر شعر دچار ولادت مجدد مي شوند، اين اتفاق در جاي جاي شعر مي افتد:

مردي که بازبان سايه سخن مي گفت/شايد/روح تمام اجدادم بود/اجداد بي سري که اسب را شناخته بودند.

اين ولادت مجدد حتي شامل اعداد هم مي شود:

من خواب ديده بودم/اعداد بال در آورده اند/وهيچ کاغذي را/ ديگر سياه نمي ديدم.

.................................................. .................................................. ....

در ترسيم شکل هندسي ودر هندسه ي مفهومي شعر، صورت مثالي ولادت مجدد شکل دايره را به ما پيشنهاد مي کند چرا که شعر با رستاخيز شروع مي شود وبا تولد به اتمام ميرسد.رستاخيز سيصد هزار مرد بي سر وتولد کودکان بي سر که با اسب هاي زرين بال خود سواري مي آموزند.

قرار است اين سيصد هزار کودک بي سر مسيري را طي کنند و به نقطه ي آغاز شعر برسند،يعني در نهايت تکامل خود به همان سيصد هزار مردبي سري بدل شوند که همچون جنگلي از آهن از خاک سر مي زنند.

چهار صورت مثالي3-روح:

روح اصلي است که در موضع مخالف ماده قرار گرفته واز اين تعبير ، عنصري غير مادي يا صورتي از وجود را درک مي کنيم.علائم روح عبارتند از اولا حرکت وفعاليت خود انگيخته،ثانيااستعداد خود جوش پديد آوردن تصاوير ذهني مستقل از حواس چندگانه وثالثا قدرت مستقل خود مختار اعمال نفوذ در اين تصاوير ذهني.

الگوي صورت مثالي روح در شعر ،مشخصا در شخصيت مرد باستاني(روايتگر وقايع جهان شعر)به عينيت مي رسد.علاوه براين ،سيصد هزار مرد بي سر –سيصد هزار اسب بي سر- اجداد بي سر-فاخته-پرندگان(غير از کرکس)-ايل منقرض- مردي که با زبان سايه سخن مي گفت-کاهن پيرو....همه وهمه مظاهري از روح هستند.{پرنده رمز روح است}



چهار صورت مثالي:4-چهره ي مکار:

چهره ي مکار يکي از چهره هاي اساطيري است که وجودي شيطاني مي نمايد.

نمودهاي بارز چهره ي مکار ،متناظر با اشباح جنجال گر است که در هر زمان ومکان در اطراف کودکان بالغ ظاهر مي شوند. حيله هاي شرورانه،کم هوشي وحماقت،قدرت تغيير شکل وظهور در اشکال حيواني از ويژگي هاي چهره ي مکار است.

چيزي از مکار در خصلت جادوگر يافت مي شود زيرا او نيز شريرانه سر به سر مردم مي گذارد وبه نوبه ي خود گرفتار کينه توزي کساني مي شود که آنان را آزرده است .ازاين رو گاه به سبب کار خود زندگي خويش را به مخاطره مي افکند.

جادوگر شدن در بسياري از نقاط جهان مستلزم چنان رنج جسمي و روحي است که شايد به صدمات پايدار رواني منجر شود."قرابت روحي او با منجي" بنا بر تاييد واقعيت اساطيري که زخم زننده ي زخمي عامل شفاست ورنجور رنج را دوا مي کند ،نتيجه ي بديهي اين امر است. چهره ي مکار در شعر سيصد هزار مرد بي سر در صورت گرگ،کرکس،ومار ماهي ظاهر مي شود .چهره ي مکار گاه نيز در صورت آثار طبيعي (وعناصر طبيعت)نيز در شعر به چشم مي خورد :ارتفاع باد-گردباد-پنجه ي باران.

به نظر مي رسد در فرازهايي از شعر چهره ي مکار آنگونه برشخصيت ها چيره مي شود که آنها را از فطرت دور مي کند وگاه تلاش هاي آنها را در مسيري نادرست مي اندازد:

....سيصد هزار مرد بي سر/نان را به سفره ي دگران مي ديدند/و دم نمي زدند.

....زيرا/شب ها سماع گرسنگي را /در چشم کودکان بي سر خود/ به تماشا مي مانم گيسوان خيس زنم را مي بينم/ چون گردباد/ در لابلاي پنجه ي باران.

اين چهره ي مکار است که برسيصد هزار مرد بي سر غلبه مي کند ،آنگونه که نان را به سفره ي ديگران ببيند ودم نزنند.ويا در صورت گردباد ودر لابلاي پنجه ي باران ظاهر شده وگيسوان خيس زن ،زني که مرد را به کشف وشهود ميرساند،غلبه مي کنند واو را به پريشاني وسکوت دعوت مي کنند.

به نظر مي رسد صورت مثالي مادر در وجه نابود کننده ي خود با صورت مثالي چهره ي مکار منطبق مي شود ،چرا که طبق تعريف يونگ ،غار(هيچتوي ظلمت)مي تواند نماد رحم وبطن مادر باشد وسرچشمه ي آب حيات وتداوم زندگاني مادر اين شعربه جاي اين که نقش حيات بخش داشته باشد ،به پوچي مي رسد و به شکل منطقي عمل نمي کند.

سيصد هزار مرد بي سر/ نان را به سفره ي دگران مي ديدند ودم نمي زدند/از نور در عبوري رنگين،تا هيچتوي ظلمت/ مي رفتند/وپا برهنه /بر مي گشتند/ودر کنار خيابان ها/مي رقصيدند



چيره شدن چهره ي مکار بر مردم:

...اماتمام مردم کر بودند/وجز صداي غژاغژ ماشين ها/ چيزي نمي شنيدند/وهيچکس نمي گفت/ديشب هزار فاخته را ديده است ......

.................................................. .................................................. ....................

ظهور چهار صورت مثالي در شعر سيصد هزار مرد بي سر:

.................................................. .................................................. ...................

مظاهر مادر: مظاهر روح: مظاهر ولادت مجدد: مظاهر چهره

مکار:

زن راوي(مرد باستاني) کودکان بي سر کرکس

جنگل سيصد هزار مرد بي سر اسب هاي زرين بال گرگ

دريا اجداد بي سر اسب هاي بي سر مار ماهي

سفره اسب هاي بي سر سيصد هزار مرد بي سر

ماه ايل منقرض

گيسوان زن فاخته

رودخانه کاهن پير

آب مرد نامرئي

دشت مردي که به زبان

سايه سخن مي گفت

هيچتوي ظلمت روح اجدادي


گرفتاري در چنگ چهره ي مکار:

سيصد هزار مرد بي سر

برپشت اسب هاي زرين بال

در قريه هاي وحشت

مي چرخند

پرواز کرکسان را

در ارتفاع باد رصد مي کنند

وهايهو کنان

به آب مي زنند

تا ماهيان مرده بگيرند.


در سراسر شعر چهره ي مکار آنچنان خود نمايي مي کند که گاه مرد باستاني که صاحب چشم باطن است وبه کشف وشهود دست مي يابد نيز دچار ترديد مي شود:

روح سياهپوش عزادارم

مي خواست فاخته باشد

اما دلم نمي خواست

مي گفت گرگ باشيم

شايد پرنده ها

در خواب مردمان خردمند رخنه نکردند



در شعر عقل جايي ندارد .همه چيز بايد به چشم ديده شود ويا توسط روح ودل رصد گردد.دل مرد باستاني به او مي گويد که بايد به چهره ي مکار ملحق شود واز فاخته بودن صرف نظر کند.




نابودي جهان واسطوره ي باز گشت جاودانه:



با نگاهي به شروع سده ي اول در شعر سيصد هزار مرد بي سر ونيز پايان سده ي پنجم ،در ميابيم که شاعر به بازگشت اشاره دارد .اين مفهوم را البته در حسرت شاعر در سراسر شعر نيز مشاهده مي کنيم ،آنگاه که از ايل منقرض مي گويد واز اجدادخود.(سده ي اول-ابتداي شعر):سيصد هزار مرد بي سر /يک روز /از کرانه ي خونين باد /رستند همچو جنگلي از آهن/در زير زخم صاعقه چون فولاد.



و(سده ي پنجم-بند پاياني شعر):سي سال /دشت هاي خالي/ بي آب وآبسالي ماندند/ امسال سال آّ ب است/ودشتبانان مي گويند/سيصد هزار کودک بي سر/ زير سايه ي سدر متروک/با کره اسب هاي زرين بال/ سواري مي آموزند.



در قرن سوم پيش از ميلاد "بروسوس"مولف کتاب معروف تاريخ بابل آموزه ي کلداني مربوط به" سال بزرگ"(سنه ي کبرا)را در قالبي مردم پسند آنچنان رواج داد که سر تا سر جهان هلنيستي را فرا گرفت وبعدها در ميان روميان وبيزنطيان نيز رايج گشت ،مطابق اين آموزه جهان جاودانه وسرمدي است. اما به طور ادواري در پايان هر يک "سال بزرگ" نابود گشته ودوباره ايجاد مي شود .شماره ي هزاره هاي اين سال بزرگ در مکاتب مختلف فرق مي کند. چون هفت ستاره ي رونده در برج خرچنگ گرد آيند يعني" زمستان سال بزرگ"توفان به پا خواهد شد و آن گاه که در برج جدي قران کنند (يعني در انقلاب صيفي سال بزرگ) سرتاسر جها ن در آتش خواهد سوخت.

چنان مي نمايد که اعتقاد به حريق متناوب کيهاني بخشي از آراي هراکليت حکيم يوناني نيز بوده است.

نگاه کنيد به بندپاياني شعر سيصد هزار مرد بي سر که با عنوان" فرود " وپس از سده ي پنجم شعر آمده است:بايد زبان گيسوان زنت را/ از آن سوارهاي بي سر /که خواب هاي خستگي ات را / آشفته مي کنند بياموزي/...../اي مرتفع ترين قلل عالم/ ابري که آبسالي مارا با خود برد/از خلوت کدام زمستان /خواهد گذشت و نخواهد افسرد.

با کمي تامل در مفهوم زمستان سال بزرگ و زمستاني که شاعر به آن اشاره کرده است مي بينيم که مير شکاک از زمستان در معني متضاد با زمستان سال بزرگ استفاده کرده است آنگونه که مخاطب را در بازگشت جاودانه دچار ترديد مي نمايد (زمان سرايش شعر نيز –زمستان سال1362- قابل تامل است)

نگاهي به شعر سيصد هزار مرد بي سر سروده ي يوسفعلي ميرشکاک/بخش دوم///
سودابه اميني

نمادها:ماه


يکي از نمادهايي که ميرشکاک در شعر سيصد هزار مرد بي سر از آن بهره گرفته "ماه"است. در اساطير ماه نخستين پديدهاي است که مي ميرد ونخستين مرده اي است که زنده مي شود .اين ماه است که نمايان گر رجعت سرمدي و "بازگشت جاودانه است.احوال ماه(بر آمدن،باليدن،کاستن،محاق وطلوع دوباره اش پس از سپري شدن سه شب تاريک –ماه)در تکوين وآرايش پنداشت هاي دوري (يعني اعتقاد به اعصار زمان وپيدايش و نابودي مکرر کائنات در آغاز وپايان هزاره هاي معين)نقش بس مهمي را ايفا کرده.در واقع مراحل مختلف زندگي بشر :زادن، باليدن،پيري ونابودي اش به گردش ودور قمري تشبيه شده است. هم چنان که ناپديد شدن ماه امري نهايي ومختوم نيست،زيرا به دنبال آن حتما ماه نو دوباره

پديدار مي شود به همان ترتيب که ناپديد شدن آدمي يعني مرگ او مسئله اي مختوم به شمار نمي آيد،وحتا نا پديد شدن کل بشريت نيز ، بروز توفان،فرو رفتن قاره اي در آّب وغيره هرگز جنبه

نهايي ندارد.

*سيصد هزار مرد بي سر /يک شب که شط حادثه روشن بود/از نور ماه بالا رفتند{سده ي اول}

*من/اسب هاي ايل منقرضم را/مي بينم/در باد مي وزند/وقتي که کشتزار خنجر/با داس هاي کهنه درو مي شود /وارتفاع ماه/تا نردبان شمشيرپايين ميآيد.{سده ي دوم}

*سيصد هزار مرد بي سر /يک شب /طپان چه هاي خود را پرکردند /وقلب کودکان قريه خود را/نشانه گرفتند/وقتي که آفتاب/ از کوره راه مغرب بالا مي آمد/وماه در حصار مشرق/زنداني بود {سده ي دوم}

بالا رفتن مردان بي سر از نور ماه، پايين آمدن ارتفاع ماه تا نردبان شمشير وزنداني بودن ماه در حصار مشرق همه وهمه با ترديد شاعر در بند پاياني شعر (فرود)با الگوي باز گشت جاودانه قابل تاويل اند. ماه در شعر از نقش اساطيري خود خارج شده وگاه با تعريف اساطيري خود متضاداست.


دايره، پنج ضلعي:

دکتر ام.فون فرانتس دايره يا کره را سمبل "خود"ناميده است.اين شکل تماميت روان را در تمام جنبه هاي آن از جمله رابطه ميان انسان وتمام طبيعت بيان مي کند . ماندالاي مستدير يا شکل هندسي مقدس اعم از اين که حاصل فرهنگ شرق باشد يا غرب ،تصوير ومنظري آشنا ونافذ در سراسر تاريخ هنر است. هند ،تبت اسلام واروپاي قرون وسطي آن را به کرات ارائه داده اند و بسياري از فرهنگ ها ي قبيله اي ازآن در ساخت شکل نقاشي يا بنا ها ، يا رقص استفاده کرده اند.

شعر سيصد هزار مرد بي سر به لحاظ مفهومي ،شکل هندسي دايره را در ذهن مخاطب

تداعي مي کند،شروع شعر با ظهور سيصد هزار مرد بي سر ضربه اي ناگهاني به مخاطب وارد مي کند و در سده ي پنجم در انتهاي سده با تصوير تمرين سواري (با اسب هاي زرين بال)توسط سيصد هزار کودک بي سر مواجه مي شويم درست در نقطه ي انتهايي سده ي پنجم آغازي ديگر اتفاق مي افتد. کودکان بي سري که تعدادشان درست سيصد هزار تن است و قرار است مضمون دوري شعر را در ذهن مخاطب تداعي کنند .بازگشت به نقطه ي آغازين حيات در همان مرتبه ي وجودي يعني مرتبه ي بي سر بودن اسطوره ي باز گشت جاودانه را به ذهن متبادر مي نمايد. از طرفي شعر در پنج سده اتفاق مي افتد. مفهوم پنج ضلعي در درون دايره (پنج سده در درون دايره ي مفهومي شعر –بازگشت سيصد هزار کودک بي سر از انتهاي سده ي پنجم به ابتداي سده ي اول يعني نقطه ي آغاز شعر)اين شکل هندسي را در کتاب "هندسه ي مقدس"مشاهده مي کنيم. پنج در زير ساخت اشکال حياتي نقشي غالب دارد در حالي که شش وهشت ويژه ي ساخت هاي غير ذي روح هندسه ي کاني اند. پنج ضلعي به منزله ي نماد زندگي است ،خاصه زندگي انسان هم چنين اساس بسياري از پنجره هاي گل سرخ ماندالا به شمار مي رود.

نان(عدالت اجتماعي در نظام انديشه ي شاعر):

در باب مضون ودرونمايه؛علاوه بر اين که شاعر حسرت خود را درباره ي ايل منقرض و از دست رفتن يا درخطربودن روح جمعي در شعر مطرح مي کند ؛-اجدادبي سر و سيصد هزار مرد بي سر نمادي از روح جمعي است وايل منقرض نيز چنين است-پيام ديگري نيز براي مخاطب در شعر هست وآن عدالت اجتماعي است

*سيصد هزار مرد بي سر /نان را به سفره ي دگران مي ديدند ودم نمي زدند.

*اين رقص مدهش بي پايان را/ تنها من مي بينم/ زيرا شب ها/ سماع گرسنگي را/ در چشم کودکان بي سر خود / به تماشا مي مانم.(مدهش به ضم "م" و کسره "ه")

*اما زنم دروغ نمي گفت/ زيرا گرسنگي/ در عمق چشم هايش /کابوس مرده زنده کردن مردي را مي ديد/ که عاشق تمام گرسنگان جهان بود.

*من خواب آن شمايل پنهان را/ مي ديدم /وکودکانم خواب نان را/ ونان/عزيزترين شمايل وحشتناکي بود/ که خواب عصمت شان را مي آشفت.

*....گويي مرا به بار عام خدايي مي خواند /که نان نمي خورد/ وسعي مي کند /تا با زبان ماهيان مرده مرا آشنا کند.

*سيصد هزار مرد بي سر / در گيسوان خيس زنم مي خوانند/ نان /روشنايي بي پاياني است/ که راز آن شمايل مشکوک را /روشن خواهدکرد/ششلول/ جز حقيقت شمشير نيست/وعشق با گرسنگي/ انکار روشني است.

ايل منقرض-نماد نان-نماد ماهيان مرده:

سيصد هزار مرد بي سر نماد ايل منقرضي است که هنوز روح آهنين خود را در وجود مرد باستاني حفظ کرده است.مردان بي سر با اين که سر خود را (که از مهم ترين اعضاي بدن است)از دست داده اند توانايي شنيدن صداي شيهه ي اسب هاي بي سر خود را دارند. مردان بي سر مي توانند ببيند، بشنوند ،پرواز کرکسان را در ارتفاع باد رصد کنند وبه آب بزنند حتا اگر اين به آب زدن براي صيد ماهيان مرده صورت گيرد.اين ايل منقرض (سيصد هزار مرد بي سر)نماد روح جمعي قومي است که مرد باستاني به آن تعلق دارد؛قومي که براي بازگشت به مبداء تلاش مي کنند،فضاي سنگين وآهنين شعر حس خلاء را براي مخاطب دو چندان مي کند به ويژه آن جا که سيصد هزار مرد بي سر ناچار به نشانه گرفتن فطرت ناب بشري (کودکان قريه ي خود هستند.)

سيصد هزار مرد بي سر خورشيد را مي شناسند حتا اگر در ظلمات محض باشند:

*.....بالا تر از سياهي رنگي نيست/سيصد هزار مرد بي سر اين را مي گفتند/اما /دنبال اسب هاي بي سر خود مي گشتند/ تا از صداي شيهه بفهمند/ خورشيد در چه مرحله از روز است.

نکته ي ديگري که به لحاظ معني شناسي در شعر قابل تامل است ؛نسبت بين نان وماهين مرده است. در فرهنگ اساطير واشارات داستاني تاليف محمد جعفر ياحقي درباره ي ماهي مي خوانيم:از جمله بليات ده گانه که بر مصر واقع شد يکي متعفن گشتن آب نيل بود که ماهيانش تمتم هلاک شدند و اميد آن قوم از طعام دائمي اش قطع شد.

صوفيه عارف کامل را به مناسبت اين که در بحر معرفت مستغرق است ماهي و غير عارف را به لفظ جز ماهي ياد کرده اند.

با رجوع به متن شعر مي توان نسبت بين قحط نان ومردن ماهيان را به گرسنگي اجتماعي تعبير کرد.اين گرسنگي دربعضي بند هاي شعر به گرسنگي فيزيولوژيک (در اثر عدم وجودعد الت اجتماعي)ودر بعضي بند هاي شعر به گرسنگي معنوي ومعرفتي تعبير مي شود.

*سيصد هزار مرد بي سر/نان را به سفره ي دگران مي ديدند/ودم نمي زدند/شب ها/سماع گرسنگي را / در چشم کودکان بي سر خود /به تماشا مي مانم.

من ماهيان مرده ي دريا ها را/از پشت پلک آب تماشا کردم/ورقص مار ماهي ها را/ ديدم در فضايي که سر شار از آهن و پولاد و شمشير وطپانچه وششلول وخنجر است جايي براي عرفان باقي نمي ماند .در چنين موقعيتي مردم جز صداي غژاغژ ماشين چيزي نمي شنوندو حتابا رويا

نيز بيگانه مي شوند چه رسد به کشف وشهود وبيداري دروني.

مضمون مرگ معرفت را در اين بند هاي شعر شاهديم:

ده سال پيش

مردي نامرئي

که مرده بود درسده ي اول

از دور دست رودخانه به من گفت

بايد زبان کهنه ي عاشق بودن را

از ماهيا ن مرده بياموزم.



{سده ي سوم}

وقتي که آن شمايل مرموز

درقاب هاي کهنه به من خيره مي شود،

گويي مرا به بار عام خدايي مي خواند

که نان نمي خورد

وسعي مي کند

تا با زبان ماهيان مرده مرا آشنا کند

{سده ي چهارم}

دغدغه ي عدالت اجتماعي را در اين بند از شعر نيز مي بينيم:

سيصد هزار مرد بي سر /در گيسوان خيس زنم مي خوانند/ نان/ روشنايي بي پاياني است/ که راز آن شمايل مشکوک را /روشن خواهد کرد/ ششلول جز حقيقت شمشير نيست/ وعشق با گرسنگي/انکار روشني است.{سده ي چهارم}

.................................................. ........

به هر تقدير اسطوره واقعيت فرهنگي به غايت پيچيده اي است که از ديدگاههاي مختلف ومکمل يکديگر مورد بررسي و تفسير قرار مي گيرد؛اسطوره نقل کننده ي سرگذشتي قدسي و مينوي است .راوي واقعه اي است که در زمان شگرف بدايت همه چيز رخ داده است.مهم ترين کارکرد اسطوره عبارت است از کشف وآفتابي کردن سرمشق هاي نمونه وار همه آيين ها وفعاليت هاي آدمي از تغذيه وزناشويي گرفته تا کار وتربيت وهنر وفرزانگي.

سرودن شعر با نگرش اساطيري و بازخواني شعر با چنين نگرشي مستلزم مقدماتي است .آگاهي درباره ي اساطير –قبل از خلق اثر هنري-و استفاده ي خود آگاه يا ناخودآگاه از اساطير- در هنگام خلق اثر هنري- يکي از پيش نياز هاي آفرينش اثر هنري با بن مايه ي اساطيري است.

از ديدگاه نگارنده ي اين نوشتار هنر ناب حاصل پيوند ميان سطوح عالي ناخود آگاه وسطوح عالي خودآگاه در لحظه ي خلق وآفرينش هنري است.

محصول اين پيوند در هنر هاي بصري به صورت رمزهاي بصري نمود پيدا مي کند و در شعر به صورت رمزهاي کلامي.وبا توجه به تعريف فوق از شعر ؛به نظر مي رسد يوسفعلي ميرشکاک در شعر سيصد هزار مردبي سر از اين اتفاق ناب يعني پيوند ميان سطوح عالي ناخودآگاه وسطوح عالي خودآگاه برخوردار شده است. سيصد هزار مرد بي سر يکي از موفق ترين شعر هاي اين شاعر متفاوت است .شاعري که در به کار گيري لفظ ومعنا وسرايش درقالب هاي متنوع شعري طبع خود را آزموده وتجربيات موفق شعري فراواني را به شعر امروز ايران افزوده است.

.پايان بخش دوم وپاياني.



منابع:

1.قلندران خليج/يوسفعلي ميرشکاک/انتشارات؟/سال انتشار؟

2.انسان وسمبول هايش/کارل گوستاو يونگ/ترجمه ابوطالب صارمي/کتاب پايا/چاپ دوم 1359

3.هندسه مقدس (فلسفه وتمرين)/رابرت لولر /ترجمه هايده معيري/موسسه مطالعات وتحقيقات فرهنگي 1368

4.چهار صورت مثالي /کارل گوستاو يونگ/ترجمه پروين فرامرزي/انتشارات آستان قدس رضوي1376

5اسطوره بازگشت جاودانه/ ميرچا الياده/ترجمه بهمن سرکاراتي/نشر قطره1378

6.ماه در ايران/ مهر انگيز صمدي/شرکت انتشارات علمي فرهنگي1367

7. فرهنگ اساطير واشارات داستاني /دکتر محمد جعفر ياحقي/انتشارات سروش 1369

8.اساطير يونان/باز نوشته راجر لنسلين گرين/ترجمه بهمن آقاجاني1366

9.مباني فلسفي اساطير يونان وروم (زئوس وخانواده المپ)تاليف دکتر سعيد فاطمي/موسسه انتشارات وچاپ دانشگاه تهران 1375

10.فصلنامه فرهنگستان هنر/خيال 20 /زمستان 1385

11.بيان در شعر فارسي/ دکتر بهروز ثروتيان/انتشارات برگ 1369