-
حساب سر انگشتی
اولين باري كه زدي توي گوشم درست سه سال پيش بود.من همانجا كه سيلي را از تو خوردم خشكم زد و همانطور خيره به چشمهايت ماندم. و فقط حواست جمع كاغذ پاره هاي دور و برت بود كه حالا شده اند همه چيزت .
شايد هم من مثل همين كاغذ پاره بودم كه آمدي و عاشقم شدي و بعد هم عاشقي را كردي پيشه ات .
همان موقع همه ميگفتنذ خوب است ، همه توي گوشم ميخواندند. حتي كساني كه فقط اسمت را شنيده بودند اينقدر از تو تعريف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصيات پسنديده حضرت عالي . چقدر برايم از خصوصياتي كه داري و هنوز هم يادم هست كه حتي مادرم هر كدام از خوبيهايت را با كدام انگشت برايم نشان ميداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتي.
آن موقع همه شده بودند آدمهاي با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگي چه ميخواهد كه اين را رد كني كه چه؟و از اين بهتر كدام را پيدا ميكني.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاري واز بعضي ها هم كه سر و گوششان مي جنبد در جوانشيان حتما.....مي گفتند: پدر سگ چشمهايش آدم را مي كشاند به سمت خودش.
تمام اين حرفها مال سه سال پيش از آن بود كه بخواباني توي گوشم .
اين قدرهمان روز كه با هم حرف زديم برايم از منطق و اصول اخلاقي صحبت كردي كه اگر بار اولم نبود كه مي ديدمت حتما يك ليچار بار هيكل گنده ات مي كردم.
پيش خودم همانجا مي خواستم يك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.
مثل نوار پشت سر هم حرف مي زدي و هر از گاهي مي خواستي نظرم را بگويم.
چقدر مثل روشن فكرها حرف مي زدي و چقدر مي گفتي كه هر چه تو بخواهي.
سرت را پايين انداختي و اصلا حواست نبود كه حتي بعد از نيم ساعت روسري را هم در آوردم.نگاهم نمي كردي كه موهايم را هي با دست مي ريختم روي شانه هايم.
تازه شروع كردي بودي به سيگار كشيدن كه فهميدم . تعجب ميكردي كه از كجا مي فهمم كه سيگار ميكشي؟از پنجره ديده بودمت كه قبل از اينكه بيايي جيبهايت را خالي ميكني و سيگارها را ميريزي تو ي خيابان .
باز شروع كردي به پرسيدن كه از كجا مي فهمم كه سيگار ميكشي؟ قسمت دادم كه اگر بگويم عوض نميشوي؟
قسمت دادم . قسم خوردي و گفتم . گفتم كه وقتي ميبوسمت لبهايت طعم تلخ سيگار ميدهد . دهانت بوي سيگار گرفته بود و لبهايت هم همينطور . آنوقت هنوز نيامده لباسهايت را در ميآوردي و مثل اينكه سرت را توي حوض پر از آب كرده باشي ، صورتت را مي شستي كه بوي گند سيگارت برود كه نميرفت.
قسم خورده بودي كه عوض نشدي . اما از همان موقع كه فهميدي وقتي لبهايم را ميبوسي ميفهمم كه سيگار كشيدي ، ديگر اصلا مرا نميبوسيدي . اصلا برايم اهميت نداشت . اين اواخر اينقدر كلافه ام ميكردي كه تمام قرصهايي كه با مشت به حلقم سرازير ميكردم هم افاقه نمي كردند .
تمام هيكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اينكه ديگر سازگار نباشد ، اصلا تاثيري نميكردند ، شب تا شب اگر بالا نمي رفتم قرصها را از سردرد مي بايست پتو را گاز ميگرفتم .
اينقدر بالا و پايينم كردي تا فهميدي كه حالا بايد چند تا سيلي ديگر چپ و راست حواله صورتم كني . سيلي هايت حالا ديگر برايم اهميت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودي كه كه نويسنده هستي و گاهي اوقات بايد براي خودت باشي و هيچ كس حتي من هم نميتوانم در اين لحظات برايت قابل قبول باشم . گفته بودي گاهي اوقات انف ميشوي ، توي خودت ميروي يا توي حس ، حسي كه بايد بعدش مرا ميزدي . سيلي ميخوردم كه لابد چون آن موقع توي حس بودي و ميخواستي بنويسي. كاغذ ها را پهن ميكردي كنارت و شروع ميكردي به نوشتن و سيگار را هم روشن ميكردي و ميگذاشتي گوشه لبت و انگار كه چيزي را گم كردي باشي مي گشتي دنبال كاغذي يا چيزي كه برايش كاغذ ها را زير و رو ميكردي .
اكثر وقتها كه به سراغت مي آمدم ، كاغذ هاي سفيدت را ميريختي روي دست نوشته هايت،روي داستانهايي که ميگفتي شاهکار هستند و لابد ميخواستي مثل آنها را بنويسي و من ميگفتم امکان ندارد که کاغذ هاي تو از آن زير دستي ها بار بگيرند و من ميدانستم که کلمات پرواز نمي کنند و به خرجت نمي رفت و نميگذاشتي ببينم چه غلطي كرده اي . فقط هر از گاهي مي شد كه صدايم مي كردي وبا خوشروي ميخواستي از من كه كنارت بنشينم و داستانت را برايم ميخواندي . شايد وقتي اينكار را ميكردي كه خودت فكر مي كردي شاهكار است و بعد خيره مي شدي به قاب عكس روي ديوار . نگاه مي كردي و مي فهميدم حسرت ميخوري و مي سوزي كه چرا تو ننوشتي . با انگشت سرت را تكان مي دادم كه كار تو نيست . من با همه خنگي ام مي دانم كه اين داستان از تو بر نمي آمد . اصلا تو براي اين حرفها بچه اي . تو اگر مي توانستي اين سيگار لعنتي ات را مي انداختي بيرون . اين تابلو خودش براي من به عنوان يك پتك آهني توي مغزم بود . هر وقت نگاه ميكردم ضربان قلبم بالا ميرفت و نا خود آگاه آهي مي كشيدم و حيفم مي آمد كه چرا زنت شدم .
هر شب جمعه ليف و حوله و لباسهايم که وسطشان گل محمدي ريخته بودم را بر ميداشتم و با خرده ريزهايم مي رفتم حمام . به هزار درد و مصيبت تا جايي که ميشد بند مي انداختم و سرخاب مبماليدم ، سرمه ميکشيدم که بشود حال و هواي همان داستانها . لباس حرير توري مي پوشيدم و شب هم زودتر از تو درازکش ميشدم توي رختخواب که مي آمدي و کتابي توي دستت و پاکت سيگارت هم دستت بود .کنارم ميخوابيدي و بعد مي چرخيدي و سرت را مي گذاشتي روي کتفم و سينه ام . شروع مي کردي به خواندن و بعد هم سيگارت را مي گيراندي. پشتم را ميکردم به طرفت و مي خوابيدم که خوابم هم نمي برد .اما تودنبال استفاده کردن از اين بدبخت بيچاره هاي توي قاب بودي براي داستانت .ميخواستي مثل همان داستاني را بنويسي که چند وقت پيش به زور طعنه متلک به خوردم دادي که بخوانم و گفتي که همه خوانده اند، همه کساني که سرشان به تنشان مي ارزد .گفتي که حتي ملوک دختر ميرزا حبيب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخواني.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه اي زدي توي سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدايم ميزدي که کجايي و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسيدي؟ که من ميگفتم نه. بعد هم اصلا نميفهميدم چه ميگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول ميکردم ،مثل آنوقتها که مشقهايم را دو خط در ميان مينوشتم . البته خودت چند بار گفته بودي برايم که ماجراي اين کتاب يک قاب عکس است و نويسنده از توي قاب عکس شخصيتها را بيرون مي آورد و گفتگو ميکند وبعد دوباره به داستان برمي گرداند .
تو هم حتي مي خواستي مثل همين داستان ، مثل همين شازده احتجاب ، را بنويسي که مي نشستي جلوي قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فاميلهاي بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم اين قاب عکس هم مثل خيلي چيز هاي ديگر ، حتي مثل خودمان ، عاقبت به خيرنشد که حالا هم افتاده روبرويت .
گفتم لااقل اگر ميخواهي بنويسي حواست باشد .اين طلعت و احترام که مي بيني توي عکس ، تازه سينه شان گل انداخته و لباسهايشن هم بندي است و سينه بندشان هم پيداست . يا آن ماه منير دختر عمو جهانگير دامنش کوتاه است و زانوهاي لخت و سفيدش هم پيدا. گفتم لااقل اگر ميخواهي توي داستان ببريشان ، يک چادري،سرشان بيانداز يا يک طور ديگرنشان بده يا ننويس که سر و کله شان برهنه است .
خدا را شکر مي کردم موقع عکس بهادرپسرميرزا جعفر حواسش جمع بود و گفت که وافور و منقل پدربزرگ رااز کنارش بردارند که هم بچه ها نبينند و هم توي عکس نيافتد که اگر مي افتاد حالا حتما رسوايشان کرده بودي و چند تا داستان هم از آن ساخته بودي .
شايد هم چشمت ميخورد به سينه گل انداخته طلعت و احترام که خيره مي ماندي .کاش اينطور بودي و ميگفتم حداقل سر وگوشت مي جنبد . يکبار هم که امدم حرفش را پيش بکشم که حواست باشد به اين بدن لخت مردم گفتي اتفاقا بهتر است . ميداني چقدر جاي پرداخت دارد اين بدنهاي سفيد و لخت . چقدر مي توان کنار اينها شازده هاي خوشگل و خوش هيکل تراشيد که احترام و طلعت و ماه منير دختر عمو جهانگير درحسرتشان تا صبح کف پاهايشان را بهم بمالند .فحشت ميدادم و ميزدم توي سرموقتي مي گفتي انگار سينه بند هم ندارند .
ميگفتي تازه اين ماه منيرتان هم که حرفهايي پشت سرش ميگويند و اصلا مي تواند خودش يک فصل از رمان باشد .
همين خواستن تو که شازده احتجاب بنويسي يا چيزي شبيه به آن که اينقدر دود سيگاربه حلق من دادي که من هم داشتم مثل خودت و مثل پيرمردهاي زوار در رفته عملي پشت سر هم سرفه ميکردم.
قوري چاي کنارت بود و با اين مداد تراش روميزي کهنه ات هي نوک مدادت را مي تراشيدي که مثلا فلان نويسنده به تو گفته بوده که حتما با مداد بنويس.
اين اواخر بيشتر خيره ميماندي وتا ميخواستم حرف بزنم دستت را به منظور سکوت جلوي صورتم مي آوردي
ميگفتي : هيس ! و بعد اين سينش را ادامه ميدادي تا اينکه ميفهميدم حتما باز چيزي به ذهنت رسيده که گمان ميکردي بهتر از دفعات قبل است وباز سيگارپشت سيگار روشن ميکردي تا اينکه صدايت مدام خر خر ميکرد و خلت توي دهانت مي آمد و ميانداختي کف دستشويي که با بدبختي بايد پاکشان ميکردم.
چند بار هم که نشانت دادم که ديگر اين کثافت کاري ها را نکني خواباندي بيخ گوشم که تو بيخود کردي
بچه دار شدي و حالا هم که خير سرت شکمت روز به روز دارد گنده تر ميشود.بيشتر عصبانيتت به همين علت بود و من اين اواخر هميشه از دستت کتک ميخوردم و حتي گفته بودي که يکبارچنان کتکت ميزنم که نه تو بماني نه آن تخمه حرامي که در شکمت داري .
اينقدر با پيرزنها صحبت کردم اينقدر التملست کردند و به دوازده معصوم و هر چه مقدسات داشتيم قسمت دادند که گفتي من با بچه اش کاري ندارم.
هر بار که روبروي تابلو شروع ميکردي به سيگار کشيدن بي چيزي ميخواست از گلويم بيرون بزند وگوشه انگشتانم را ميجويدم يا لبهايم را گاز ميگرفتم .
شبها زير قاب عکس روي کاغذ ها مي افتادي و سرفه ميکردي و به خود مي يچيدي و گوشه لبت سرخ ميشد و طوري که من نبينم ميماليدي به يکي از همان کاغذ هاي دور و برت . قبل از اينکه شکمم حاملگي ام را به همه بگويد اينقدر سرم داد زدي و غرغر کردي که عصباني شدم ، اينقدر به سر و صورتم زدم و موهايم را کشيدم و جيغ زدم که بچه را همان شب توي مستراح انداختم .
اوايل که چند نفر به خانه مان آمدند وبا هم صحبت ميکرديد خوشحال شدم که شايد آدم شده باشي . خوشحال ميشدم ، ازشان پذيرايي ميکردم و چه احترامي به من ميگذاشتند .بعد که ديدم باهم زير همان تابلو پهن ميشويد و سيگار ميگيرانيد و مشغول ميشويد به خواندن دست نوشته هايت فهميدم که اينها هم مثل خودت منگ يکي ازداستانها هستند و شايد آنها هم يک کتاب چند صد صفحه اي را چند بار توي سر زنهايشان کوبيده اند تا به زورکتک با شاهکارهاي ادبيات آشنا شوند .
من روي ديوار ايستاده ام و لباسم مثل بقيه است ودارم کف اتاق يا زني را که روبرو نشسته را نگاه ميکنم .
يک زن با لباس سياه نشسته روي صندلي و مرا نگاه ميکند که مثل ماه منيرو طلعت و احترام پاهايم و بالاي سينه ام پيداست و سفيد و لخت .
ميگفتي اينها ناشر هستند وميخواهند داستانت راچاپ کنند . چند بار هم دست به دامن امامزاده محلمان شدم .افاقه نکرد و فهميدم امامزاده هم آبرويش را به خاطر شما به خطرنمي اندازد.
اينقدر سيگار کشيدي و اينقدر چاي خوردي و پهن شدي روي کاغذهايت که فهميدم انگار چند ساعتي است که پهن مانده اي همانجا . فهميدم که حالا مي توانم ببوسمت مثل آن موقع ها و اگر اين کار را نکنم بعد توي هيچ کتابي هم نميشود دنبال اين بوسه گشت . چشمانت باز بودند و داشتي مرا مي ديدي يا اينکه زل زده بودي به قاب عکس روي ديوار . لبهايم را نزديک لبهايت کردم ، بوي تلخ سيگار را حس ميکردم ، نبوسيدمت ،ترسيدم ناراحت شوي بفمم که سيگار مي کشي.
بعد همان دوستانت وقتي آمدند با چند نفر با لباسهاي سفيد بردندت من نشسته بودم روي مبل، روبروي قاب عکس و يادم مي آمد اولين باري که من از تو ي قاب عکس بيرون آمدم درست سه سال پيش بود . درست همان موقع اولين باري بود که توي گوشم زدي .
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن