-
در حوالی گناه
سلام نماز صبحش را كه داد، گوشي تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. ميخوام بيام تو فريزر!1» و ارسالش كرد. چند ثانيه بعد، گوشي تكزنگي زد. پيام كوتاه ارسال شده بود.
همسرش گفت: «اين وقت صبح براي كي اساماس فرستادي؟»
يك سال بود عروسي كرده بودند. گفت: «علي مجاهدي. همون جانبازه كه تو قطار باهاش دوست شدم.»
از جنوب برميگشتند. دوره آموزشي «راويان نور»2 بود. علي مجاهدي همراهشان آمده بود تا براي انطباق نقشههاي عملياتها با منطقه، توجيهشان كند. وقت برگشت، توي يك كوپه افتاده بودند. سر كتابي كه دست علي مجاهدي بود، زود اياق شده بودند. آنقدر كه از علي مجاهدي كارت ويزيت دفتر تبليغاتي محل كارش را گرفته بود تا بعد اينكه كتابش را خواند، پسش بدهد: «استخوان خوك و دستهاي جذاميِ» مصطفي مستور.
همسرش گفت: «اين وقت صبح مزاحمش نشوي!»
خنديد. گفت: «نه بابا! اين آدم نه خواب داره، نه يه جا بند ميشه. از اوناس كه دوازدهِ شب ميره كوه؛ پنج صبح، سر فرشته3 كلهپاچه ميخوره. بايد ببينيش مثلاً شيميايي هم هست! تو سفر يا بايد ميرفت اينور و اونور يا يكي رو پيدا ميكرد و سر كارش ميذاشت.»
همراهش دوباره زنگ خورد؛ بلندتر. علي مجاهدي نوشته بود: «عاليه. ساعت ده بيا.»
نوشت: «اون موقع سر كارم. بعدازظهر ميتونم بيام. هستي؟» و فرستادش. اما نشد. نرسيد. گزارش ارسال ميگفت.
دوباره تلاش كرد. باز هم نشد.
سر كار رفت. ده و نيم تلفن همراهش زنگ خورد. علي مجاهدي بود. گوشي را كه برداشت، سلام كرد؛ با هيجان. اما آنطرف خط يك زن بود.
ـ آقا شما براي من اساماس فرستاده بودين؟
جا خورد گفت: «من براي آقاي مجاهدي اساماس فرستاده بودم. مگه اين همراه ايشون نيست؟»
زن گفت: «آقاي مجاهدي ديگه كيه؟»
گفت: «صبر كنيد.» و تندتند سررسيدش را ورق زد تا رسيد به كارت ويزيت. شماره را خواند.
ـ اين شمارة منه!
چيزي نگفت. زن ادامه داد: «لطفاً ديگه مزاحم نشين!» و قطع كرد. لحنش تند بود.
لاله گوشهايش سرخ شده بود. پنجره را باز كرد. سرماي هواي زمستاني دويد داخل اتاق و لرزي به جانش انداخت. نشست پشت ميز و سرش را ميان دستهايش گرفت و گذاشت سرما از لباسهايش بگذرد و بر تنش پنجه بكشد.
چند لحظه به سكوت گذشت. بعد به صندلياش تكيه داد؛ دستهايش را باز كرد، و نفس عميقي كشيد. بعد زنگ زد به آبدارخانه تا برايش چاي بياورند.
چاي را خورد. جرعهجرعه و با مكث. جلو چشمانش سررسيد باز بود و كارت ويزيت علي مجاهدي رويش.
تكمة بستة يقهاش را باز كرد. گوشي را برداشت و شماره تلفن ثابت روي كارت را گرفت. زني گفت: «بفرمايين.» گفت: «دفتر تبليغاتي مژده؟»
زن گفت: «بفرمايين. امرتون؟»
گفت: «با آقاي مجاهدي كار دارم.»
ـ تو همون يخمكي نيستي كه صبح براي من اساماس فرستادي؟!
آب دهانش را قورت داد. گفت: «خانم! به خدا قصد مزاحمت نداشتم. آقاي مجاهدي به جز شماره همراهشون، اين شماره رو هم به من داده بودن.»
ـ چه بامزه!
گفت: «روي كارت ويزيتشونم نوشته دفتر تبليغاتي مژده.»
زن گفت: «اما مشكل اينه كه ما اينجا آقاي مجاهدي نداريم!»
گفت: «ولي شماره تلفن دفتر كه همينه.» بعد نشاني دفتر را هم خواند.
ـ اين ماجرا داره خيلي پليسي ميشه، آقا پسر! يه ذره سلول خاكستري لازم داره! اگه امروز يه تك پا بياي اينجا، با هم يه ذره فسفر ميسوزونيم. شايدم يه سرنخي پيدا كنيم.
گفت: «نه. مزاحم نميشم. من فقط ميخواستم يه كتاب آقاي مجاهدي رو كه امانت گرفته بودم، پس بدم.»
مدام با شستش، انگشتر عقيق انگشت ميانياش را بازي ميداد.
ـ نه بابا! من خواهش ميكنم كه حتماً بيايي. آخه براي منم خيلي جالبه بدونم اصل ماجرا چي بوده.
گفت: «سعي ميكنم.»
صدايش انگار از ته چاه ميآمد.
ـ اگه بعد از چهار بياي كه اندشه. چون ساعت كارِ اينجام تموم شده و مگس ميپرونيم!
گفت: «چشم.»
زن گفت: «پس قرارمون ساعت چهار، تو همين فريزر! لباس گرم بپوش نچّايي!» و خداحافظي كرد.
جويدهجويده كلماتي را پشت سر هم رديف كرد و گوشي را گذاشت و هواي داخل ريههايش را با صدا بيرون داد.
تا عصر، برگههاي روي ميزش تكان نخوردند. حتي يادش رفت قبل از نماز ظهر و عصر، وضو بگيرد. همهاش پشت پنجره ايستاده بود.
ساعت سه و نيم، زنگ زد به همسرش و گفت كه ديرتر ميآيد. گفت كه ميرود پيش علي مجاهدي؛ و شايد كارش طول بكشد.
كارتش را زد و پياده راه افتاد: تا ونك؛ بعد گاندي؛ بعد كوچه نيلوفر؛ بعد ساختمان 66. عمارتي بلند با سنگهاي سياه و شيشههاي تيره، كه نوارهاي قرمزي دور تنه ساختمان پيچيده بودند و بالا رفته بودند.
زنگ زد. خود زن بود كه گفت در باز است.
در باز بود. در آسانسور هم باز بود. مثل يك دهان پر زرق و برق، كه آماده بود ببلعدش و درون تاريكيها ببردش. رفت داخل و تكمة 6 را فشار داد. صداي زني شماره طبقه را گفت و در باز شد. آمد بيرون.
يك لحظه ايستاد. فضاي راهرو، ساكت و تاريك بود. روي هر در، نور هالوژني تابانده بودند. دهان آسانسور بسته شد و دوباره پايين رفت.
دستهايش يخ كرده بود. برگشت و تكمه آسانسور را زد؛ چند بار. يكدفعه چراغهاي راهرو روشن شد.
ـ بيا تو!
خود زن بود. با مانتوي تيرهاي كه تنش را قاب كرده بود. از زير روسري، موهاي زن، كمي پيدا بود. برگشت و وارد آپارتمان شد و با تعارف زن، روي مبلي نشست. ديوارها پر بود از نقشه و طرحهاي گرافيكي قرمز و زرد و آبي. هرچند كه رنگ قرمز، بر همهشان ميچربيد.
ـ چي ميخوري؟ قهوه يا نسكافه؟
گفت: «مزاحمتون نميشم. هر چي كه دم دستتره.»
قلبش تندتند ميزد. زن گفت: «فكر نميكردم برعكس اساماسِت، اينقدر بچهمثبت باشي!» و رفت داخل يك اتاق.
از آنجا ادامه داد: «صبح كه خوندمش، فكر كردم از بچههاي خودموني. اما ساعت ده كه سروكلهت پيدا نشد، دوزاريم افتاد كه سوتي شده.»
بعد، جز صداي جابهجا كردن ظرفها، ديگر صدايي نيامد.
خيس عرق بود. گوشهايش سرخِ سرخ شده بودند. نگاهش ماسيده بود روي كتاب «استخوان خوك و دستهاي جذامي» مصطفي مستور، كه روي ميز زن رها شده بود.
بي سر و صدا بلند شد. دستش را آهسته روي دستگيره در گذاشت.
ـ كجا داري ميري؟
برنگشت. به جايش دستگيره در را به پايين فشار داد. خواست بيرون برود اما يكدفعه، دستي شانهاش را فشرد. ايستاد. نفسش بالا نميآمد. سرش را، انگار كه بار سنگيني روي گردنش است، برگرداند و نگاه كرد: علي مجاهدي بود. صداي شليك خندة علي مجاهدي، سكوت راهرو را شكست.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن