کلیسای جامع
ریموند کارور
ترجمه: فرزانه طاهری
همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت می آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مردهاش در کانتی کات. از خانه ی همانها به زنم تلفن کرد. با هم قرار و مدارش را گذاشتند. با قطار می آمد،پنج ساعتی توی راه بود و زنم میرفت ایستگاه به استقبالش.
زنم از ده سال پیش که سه ماه تابستان توی سیاتل برایش کار کرده بود ندیده بودش. اما زنم و این مرد کور تمام مدت تماسشان را با هم حفظ کرده بودند. نوار پر می کردند و برای هم میفرستادند. من چندان مشتاق دیدنش نبودم که برایش دقیقه شماری کنم. من که نمی شناختمش. تازه کور بودنش هم ناراحتم می کرد. کورها را فقط از تو فیلمها میشناختم. توی فیلم آهسته حرکت می کردند و هیچ وقت نمی خندیدند. گاهی هم سگهای مخصوص هدایتشان می کردند. من یکی که چندان خوش نداشتم یک مرد کور بیاید خانه ام.
تابستان آن سال زنم دنبال کار می گشته. پول و پله ای در بساط نداشته. مردی که می خواست آخر تابستان باهاش عروسی کند توی دانشکده ی افسری درس می خوانده. او هم پول و پله ای نداشته. اما زنم عاشقش بوده و او هم عاشق زنم بوده و از این حرفها. توی روزنامه خوانده که: به فردی برای خواندن برای یک مرد نابینا نیازمندیم. یک شماره تلفن هم داده بودند.تلفن زده و رفته و در دم استخدام شده. تمام تابستان را با این مرد کور کار کرده. برایش چیز می خوانده، پرونده و گزارش و اینجور چیزها. کمکش کرده تا دفتر کو چکش را در اداره ی خدمات اجتماعی شهر سر و سامان بدهد. زنم و آن مرد کور با هم دوست شدند. من از کجا می دانم؟ زنم برایم تعریف کرده است. یک چیز دیگر هم برایم تعریف کرده. روز آخر کارش در دفتر، مرد کور پرسیده بود که می شود صورتت را لمس کنم و او هم اجازه داده که این کار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشتهایش تمام صورتش را لمس کرده � بینیش � حتی گردنش را! هرگز فراموش نمی کرد. حتی سعی کرد شعری در این باره بنویسد. همیشه سعی می کرد شعر بگوید. سالی یکی دو تا شعر می گفت. معمولا بعد از هر اتفاق مهمی که برایش می افتاد.
آن اوایل که با هم نامزد شده بودیم شعرش را نشانم داد. توی شعر از انگشتهای او گفته بود و اینکه چطور روی صورتش حرکت کرده اند. توی شعر گفته بود که آن وقت چه احساسی کرده، وقتی آن مرد کور بینی و لبهایش را لمس می کرده، در ذهنش چه گذشته است. یادم هست که شعرش چندان چنگی به دل نمی زد. البته به خودش نگفتم.
شاید من اصلا شعر سرم نمی شود. اعتراف می کنم که وقتی هوس مطالعه به سرم می زند، اول از همه سراغ کتاب شعر نمی روم.
خلاصه زنم مردی را که پیش از من از او خو شش آمده بود، همان که بنا بود افسر بشود، از بچگی دوست داشت. خوب، بگذریم. داشتم می گفتم که آخرتابستان گذاشت آن مرد کور به صورتش دست بمالد، با او خداحافظی کرد، با این نمی دانم فلان و بهمان زمان بچگی، که حالا افسر شده و بایست به ماموریت می رفت، عروسی کرد و از سیاتل رفت. اما او و مرد کور همچنان از حال هم با خبر بودند.بعد از حدود یک سال زنم اول بار با او تماس گرفت. یک شب از پایگاه نیروی هوایی آلاباما به او تلفن زد. می خواست حرف بزند. با هم حرف زدند. مرد کور از او خواست برایش نواری پست کند و از زندگی اش بگوید. این کار را کرد. نوار را فرستاد. در نوار برای مرد کور از شو هرش و زندگی اش در ارتش حرف زده بود. برای مرد کور گفت که شو هرش را دوست دارد اما از محل زندگی شان خوشش نمی آید واز اینکه شو هرش جزو این قضیه ی صنایع نظامی است چندان راضی نیست. برای مرد کور گفت که شعری گفته که در آن از او هم حرف زده است. گفت که دارد شعری می گوید در این باره که زن یک افسر نیروی هوایی بودن یعنی چه. گفت که شعر را هنوز تمام نکرده. هنوز مشغول است. مرد کور هم نواری پر کرد. نوار را برایش فرستاد. او هم نواری پر کرد. سالها این قضیه ادامه داشت. افسر زن من از این پایگاه به آن پایگاه منتقل می شد. از پایگاه هوایی مودی، مک گیر و مک کانل برایش نوار پست می کرد و بالاخره از تراویس در نزدیکی ساکرمنتو، که یک شب آنجا احساس کرد تنهاست و از آدمهایی که در آن زندگی کولی وار مداوم باید ترکشان کند دور افتاده است.احساس کرد دیگر یک قدم دیگر نمی تواند بردارد. رفت و همه ی قرصها و کپسولهای توی قفسه ی دارو ها را بلعید و پشت بندش هم بطر جین را خالی کرد.بعد رفت توی وان آب داغ و از حال رفت.
اما عوض آنکه بمیرد، حالش به هم خورد. با لا آورد. افسرش- اصلا چرا باید اسمی داشته باشد؟ محبوب دوران کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟- از جایی به خانه آمد، پیدایش کرد و آمبولانس خبر کرد. زنم به وقتش همه را در نوار تعریف کرد و برای مرد کور فرستاد، سالها همه جور چیزی روی نوار ظبط کرده و نوارها را تند و چابک فرستاده است. گمانم سوای شعر گفتن سالی یکبار، این مهمترین تفریحش بوده است. توی یکی از نوارها برای مرد کور گفت که تصمیم گرفته مدتی دور از افسرش زندگی کند. در نوار دیگر از طلاقش گفته . من و او با هم آشنا شدیم و البته این را هم برای مرد کورش تعریف کرده. همه چیز را برای او می گفت، یا من اینطور فکر می کردم.یک بار از من پرسید دلت می خواهد آخرین نوار مرد کور را بشنوی. یکسال پیش بود، گفت که راجع به من توی نوار حرف زده. برای همین گفتم باشد، گوش می کنم. رفتم مشروب آوردم و توی اتاق نشیمن نشستیم. آماده شدیم گوش کنیم.اول نوار را توی دستگاه گذاشت و چند تا پیچ را این طرف و آن طرف چرخاند. بعد دگمه ای را فشار داد. نوار جیر جیری کرد و کسی با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن. زنم صدا را کم کرد.بعد از چند دقیقه در و بی در گفتنهای بی معنی، اسم خودم را از دهان این غریبه شنیدم. مرد کوری که حتی نمی شناختمش! و بعد گفت: از این حرفهایی که در باره اش گفته ای فقط می توانم به این نتیجه برسم که اما بعد نشد بشنویم. کسی در زد، یا چیزی شد، و دیگر به سراغ آن نوار نرفتیم. شاید هم اینطوری بهتر شد.هر چه را می خواستم بشنوم شنیده بودم.
حالا همین مرد کور داشت می آمد خانه ی من بخوابد.
به زنم گفتم: "شاید بد نباشد ببرمش بولینگ." داشت روی پیشخان آشپزخانه سیب زمینی کنگره کنگره ای می کرد.
چاقویی را که به دست داشت پایین گذاشت و به طرفم بر گشت.
گفت: " اگر مرا دوست داری، می توانی این یک کار را برایم بکنی. اگر هم دوست نداری، دیگر خود دانی.اما اگر تو دوست داشتی، هر دوستی ، و این دوستت می خواست بیاید خانه ی ما، من کاری می کردم احساس راحتی کند." با قاب دستمال دستهایش را خشک کرد.
گفتم:"من که دوست کور ندارم."
گفت:" تو هیچ دوستی نداری." گفت: " تازه، مگر حالیت نیست؟ زنش تازه مرده! نمی فهمی یعنی چه؟ این مرد زنش را از دست داده!"
جواب ندادم، از زن آن مرد کور چیز هایی برایم گفته بود. اسمش بولاه بود، بولاه! از آن اسمهایی که زنهای سیاه پوست دارند.
پرسیدم:"زنش سیاه بود؟"
زنم گفت: "خل شده ای؟ مخت تکان خورده؟" یک سیب زمینی برداشت. دیدم که سیب زمینی افتاد زمین و بعد قل خورد و رفت زیز اجاق. گفت:" چه ات شده؟ مست کرده ای؟"
گفتم: "فقط پرسیدم."
پشت بندش زنم گوشم را پر از جزئیاتی کرد که چندان علاقه ای به شنیدنشان نداشتم.مشروبی درست کردم و نشستم پشت میز آشپز خانه تا گوش کنم.تکه هایی از ماجرا جفت و جور شد.
بولاه تابستان سال بعدی که زنم از پیش مرد کور رفت، برای کار پیش او رفته بود. کمی بعد بولاه و مرد کور توی کلیسا عروسی کردند. عروسی مختصری بود � آخر کی دلش می خواهد به یک چنین عروسی برود؟- فقط خودشان دو تا بودند و کشیش و زنش.اما به هر حال عروسی کلیسایی بود. گفته بود بولاه اینطور می خواسته. اما حتما همان وقت هم سرطان توی غده های لنفاوی بولاه دست به کار شده بوده. پس از هشت سال زندگی مشترک این زوج جدا نشدنی � بله، این عین کلمات زنم است، جدا نشدنی- وضع مزاجی بولاه به سرعت رو به وخامت گذاشت. در اتاق بیمارستانی در سیاتل مرد. مرد کور کنار تختش نشسته بود و دستش را گرفته بود. آنها ازدواج کرده بودند. آنها ازدواج کرده بودند، با هم زندگی و کار کرده بودند، با هم خوابیده بودند � بی شک عشق بازی هم می کردند و بعد مرد کور مجبور شد دفنش کند. همه ی این کارها را کرده بود بی آنکه هرگز دیده باشد که آن زن لعنتی چه شکل و شمایلی دارد. اصلا نمی توانستم سر در بیاورم، این را که شنیدم کمی دلم برای مرد کور سوخت.
و بعد یکدفعه به مغزم زد که این زن عجیب زندگی ترحم انگیزی داشته است. فکر کنید که هرگز نمی توانست خودش را به همان شکلی که مرد محبو بش او را می دیده ببیند. زنی که روزها و روزها را سپری می کرده بی آنکه حتی یکبار تعریف خودش را از دهان محبو بش بشنود. زنی که هرگز شو هرش نمی توانسته حالت صورتش را بخواند. خواه احساس بدبختی باشد خواه چیزی بهتر. زنی که می توانست خودش را آرایش بکند یا نکند � بری شوهرش چه فرقی می کرد؟ می توانست اگر دلش می خواست پشت یک چشمش سایه ی سبز بزند، یک سوزن توی پره ی بینیش بکند، شلوار زرد و کفش ارغوانی بپو شد، فرقی که نمی کرد. و بعد به دامن مرگ بغلتد. دست مرد کور در دستش باشد. طرف اشک از چشمهای کورش ببارد � حالا که فکرش را می کنم می گویم شاید آخرین فکرش این بوده که: او هرگز حتی نمی دانسته من چه شکلی ام. آن هم من که چهار نعل به طرف مرگ می تاختم. یک حق بیمه ی مختصر، نصف یک سکه ی پزویی مکزیک برای رابرت مانده بود. نصفه ی دیگر سکه همراه زنش رفت توی قوطی. چه رقت انگیز.
خلاصه، وقتش که رسید، زنم رفت ایستگاه تا او را بیا ورد. من که کاری نداشتم جز آنکه انتظار بکشم � که البته گناهش هم به گردن او بود- داشتم مشروبم را می خوردم و تلوزیون تماشا می کردم که شنیدم اتومبیل وارد ورودی شد. لیوان به دست از روی کاناپه بلند شدم و رفتم دم پنجره تا نگاه کنم.
دیدم زنم وقت پارک کردن اتومبیل دارد می خندد. دیدم از اتومبیل پیاده شد و در را بست. هنوز لبخند به لب داشت. خیلی جالب بود. رفت سراغ در آنطرف که مرد کور می خواست از آن پیاده شود. خوب، شاید باورتان نشود که این مرد کور ریش بلند داشت! یک مرد کور ریشو! به نظر من که دیگر خیلی جالب است. مرد کور به عقب بر گشت و چمدانی را از صندلی عقب برداشت. زنم بازویش را گرفت، در اتو مبیل را بست و گرم صحبت با او، به انتهای ورودی و بعد بالای پله ها به ایوان راهنما ییش کرد.تلوزیون را خاموش کردم. مشروبم را سر کشیدم. لیوان را آب کشیدم. دستهایم را خشک کردم، بعد به طرف در رفتم.
زنم گفت:" می خواهم با رابرت آشنا شوی. رابرت! این هم شوهر من. همه چیز را که در باره اش گفته ام." گل از گل زنم شکفته بود. آستین مرد کور را گرفته بود.
مرد کور چمدانش را گذاشت روی زمین و دستش را بالا آورد.
دستش را گرفتم. حسابی دستم را فشار داد و نگه داشت و بعد ول کرد.
با صدایی بم گفت:" احساس می کنم قبلا آشنا شده ایم."
گفتم:"من هم همینطور." نمی دانستم چه بگویم. بعد گفتم:"خوش آمدید، خیلی چیزها در باه تان شنیده ام." بعد گروه کوچک ما راه افتاد، از ایوان به اتاق نشیمن، و زنم دستش را گرفته بود و راهنماییش می کرد. مرد کور چمدانش را به دست دیگرش داده بود. زنم گاه گاه چیزی میگفت، مثلا "اینجا بپیچ به چپ،رابرت،حالا شد. حالا مواظب باش، صندلی سر راهت است، بله، همین جا بنشین. این کاناپه است، همین دو هفته پیش خریدیمش."
خواستم چیزی درباره ی کاناپه ی قدیمی بگویم، من آن کاناپه ی کهنه را دوست داشتم. اما هیچ نگفتم. بعد خواستم چیز دیگری بگویم، خوش و بشی بکنم. مثلا از سفر خوش منظره در طول هادسن بگویم، مثلا بگویم وقت رفتن به نیویورک آدم باید طرف راست قطار بنشیند و وقت آمدن از نیویورک طرف چپ.
گفتم:"سفر با قطار چطور بود؟ راستی، کدام طرف قطار نشستی!" زنم گفت:"این هم شد سوال؟ کدام طرف نشستی!" گفت:"این طرفش با آن طرفش چه فرقی می کند؟"
گفتم:"همین طوری پرسیدم."
مرد کور گفت:" طرف راست. تقریبا چهل سالی می شد سوار قطارنشده بودم. از زمان بچگی، با خانواده، خیلی وقت پیش بود. تقریبا یادم رفته بود قطار سواری چه حالی دارد." و گفت:" حالا دیگر برف پیری روی ریشم نشسته.یعنی اینطور می گویند." مرد کور به زنم گفت: " عزیزم قیافه ام جالب شده؟"
زنم گفت:"خیلی جالب رابرت." گفت:" رابرت، رابرت، راست راستی خوشحالم که می بینمت."
زنم بالاخره چشم از مرد کور برداشت و به من نگاه کرد. احساس کردم قیافه ای که می بیند چندان باب طبعش نیست. شانه بالا انداختم.
تا آن لحظه با هیچ آدم کوری ملاقات نکرده بودم و شخصا آشنا نبودم. این مرد کور چهل و هفت هشت ساله بود، درشت اندام بود و داشت طاس میشد، شانه هایش هم خمیده بود انگار بار سنگینی به دوش دارد. شلوار قهوه ای، کفش قهوه ای، پیراهن روشن با کراوات و کت اسپرت پوشیده بود. شیک شیک، این ریش بلند را هم که گذاشته بود. اما عصا نداشت و عینک دودی هم نزده بود.همیشه فکر می کردم همه ی کورها باید عینک دودی بزنند. راستش پیش خودم گفتم کاش او هم عینک زده بود. چشمهایش در نگاه اول مثل چشم ادمهای معمولی بود. اما آدم از نزدیک که نگاه می کرد، فرق داشت.اولا که سفیدی عنبیه اش بیش از حد بود و مردمکهایش هم انگار بدون اینکه بداند یا بتواند جلوشان را بگیرد توی حدقه می چرخیدند، آدم مور مورش میشد. به صورتش که خیزه شدم دیدم مردمک چشم چپ به طرف بینی اش رفت ولی مردمک دیگر سعی می کرد سر جایش بماند. اما زور زیادی می زد، چون این یکی هم داشت می چرخید،بی آنکه خودش بداند که می چرخد یا بخواهد که بچرخد.
منبع:http://shafighi.com/forum/archive/index.php?t-1863.html
منبع من :http://sarapoem.persiangig.com/link7/karverkelisa.htm