بسته ام بار سفر … کوله بارم بر دوش
بسته ام بار سفر
کوله بارم بر دوش
چمدانم در دست
نگهم خیره به راه…. قصد رفتن دارم
نگهی خیره به آینده ای در دوردستها
چه بگویم از این سفر؟
تنها توانم این گویم که دلم اینجاست اما…
هر چه خواهم نتوان کردن
احساسهاست که اگر جوشش کنند
شاید که توانند کاری کنند
می زنند نعره که برو، نمان اینجا جایی نیست برایت
آینده ای نیست برایت
در این دیار می پوسی، می سوزی، می میری …!!
آری! می توانم بروم
چون آزادم، نیست پایم در زنجیر
اما بی تفاوت نیستم بر این موهبت
این توانم گویم که چون گل باشی و عمرت مانندش نباشد
این توانم گویم که در برابر طوفانها ایستادگی کن
غم معنایی ندارد
جایی در دلها ندارد
دلی که ایمان دارد
غم با آن دل کاری ندارد
چرا پژمردگی؟
به یاد او باش که پژمردگان را حیاتی دوباره می بخشد
زیاد است سخنانی که به سخره می افتند
باور نمی شوند
گودال تاریک فراموشی سرنوشت شان خواهد شد
خود بگو!!!…خود بگو با تو چه گویم ای دوست؟
کوله بارم بردوش
چمدانم در دست
نگهت خیره به راه…قصد رفتن دارم…
تو خواهی گفت: " دست حق همراهت….خیر پیش"