آنچه در ادامه می‌خوانید چند غزل عاشقانه حسین منزوی است که او را سلطان غزل نوین ایران می‌دانند، کسی که «با عشق در حوالی فاجعه» را سرود و عاقبت هم عاشقانه و تراژیک درگذشت.












غزل یکصد و چهل و سوم
زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست
و گر زن است ، پسندیده ی دل من نیست

زنی چنین که تویی ، ای که چون تو ، هیچ زنی
به بی نیازی ِ بی زینتی ، مزیّن نیست

تراز و طرح و تراشش نیایدم به نظر
اگر تلألو جانی چو تو در آن تن نیست

« نه هر که خال و خطی داشت ، دلبری داند »*
چو نقش پرده که در خورد دل نهادن نیست

گلی است با تو به نام لب و دهن که چُنو
یکی به سفره گل های سرخ ارژن نیست

به طرف دامن حور ِ بهشت گو نرسد
اگر هر آینه دست منت به دامن نیست

مرا به دوری خود می کُشی و می گذری
بدان خیال که خون منت به گردن نیست ؟

نگاه دار دلم را برای آنچه در اوست
که ساغر غم تو در خور شکستن نیست

به خون خود ، خط برهان نویسمت این بار
اگر هر آینه عشق منت مبرهن نیست

چه جای خانه ی بی خانمانی ام ؟ بی تو ،
چراغ خانه ی خورشید نیز ، روشن نیست

طنین نام تو پیچیده است در غزلم
وگرنه شعر من این گونه خودمطنن نیست
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــ
* نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند « حافظ »