آن زنِ در جایگاه بنزین
نویسنده: برنهارد شلینک
مترجم: س. محمود حسینی زاد
1
مرد دیگر نمیدانست که آیا این خواب را واقعا یکبار دیده، یا از همان اول فقط فکر و خیال بوده است. خواب آن قدر همراهیش کرده بود که دیگر نمیدانست کدام تصویر، کدام رویا و کدام فیلم باعثاش شده بود. آن وقتها وقتی کلاس درسی خسته کننده بود یا روزی تعطیل را با پدر مادرش میگذراند، خودش را میسپرد دست این خواب و خیال، بعدها در جلسههای اداری یا حین سفرهایش در قطار، وقتی که خسته بود، پروندههایش را کناری گذاشته بود، سر به عقب تکیه داده و چشمها را بسته بود.
چند باری خوابش را تعریف کرده بود، برای این و آن دوست و برای زنی که سالها بعد از آشنائیشان و عشق بازیهایشان، در شهری بیگانه دیده بودش و روزی را باهم با حرف و پرسه زدن سر کرده بودند. نه این که خواسته باشد خوابش را از کسی مخفی کند. مناسبتی نمیدید که خواب را به دفعات تعریف کند. علاوه بر این نمیدانست که چرا این خواب همراهیش میکرد؛ میدانست که کمی از خواب را بر ملا کرده بود، و این تصور که کس دیگری بتواند این خواب را ببیند، خوش آیندش نبود.
2
در خواب دارد با اتومبیلی در دشتی گسترده و خشک میرود. جاده صاف است و مستقیم و گاهی در سراشیبیی یا پشت تپهای ناپدید میشود، اما مرد به هرحال جاده را میبیند که به سمت کوههای در افق میرود. خورشید در سمت الراس ایستاده و فراز آسفالت هوا پرپر میزند.
مدتی است که اتومبیلی از مقابلش نیامده و او هم از کسی سبقت نگرفته است. آبادی بعدی بر اساس نقشه و تابلوها شصت مایل بعد است، جائی درکوهها یا پشت آنها، چپ و راست هم تا جائی که مرد میبییند، ساختمانی نیست. اما کمی بعد سمت چپ جاده یک جایگاه بنزین است. محوطهای وسیع و شنی، دو تلمبه بنزین در وسط، پشت اینها ساختمانی چوبی دو طبقه با تراسی مسقف. مرد ترمز میکند، میپیچد به جایگاه و کنار تلمبهای میایستد. ابر شنی که پشت اتومبیلش به هوا برخاسته، فرو مینشیند.
مرد منتظر میشود. همان لحظه که میخواهد پیاده شود و در بزند، در باز میشود و زنی بیرون میآید. اولین بار که این خواب به سراغش میآید، زن دختری است جوان و طی سالها میشود زنی جوان، تا این که بین سی و چهل سال میماند و پیرتر نمیشود. زن همان زن جوان میماند، اما مرد چهل و پنجاه را رد میکند. زن بیشتر شلوار جین تنش است و پیرهنی چهار خانه، گاهی پیرهنی گشاد و بلند تا مچ پا، آن هم از پارچه جین ِآبی رنگ و رو رفته یا پارچه آبی رنگ پریدهِ گلدار. زن قد متوسطی دارد، هیکلی پر، اما نه چاق، صورت و بازوهایش پراز کک و مک، موی بلوند تیره، چشمها خاکستری روشن و لبها درشت. زن با گامهای مصممی میآید و با حرکاتی مصمم با دست چپ لوله بنزین را بر میدارد و با دست راست اهرم بنزین را میچرخاند و باک اتومبیل مرد را پر میکند.
بعد خواب جهشی پیدا میکند. چطور مرد به زن سلام میکند، چطور به هم نگاه میکنند، چه به هم میگویند، آیا زن از مرد میخواهد قهوهای یا آبجوئی با هم بنوشند، یا مرد میپرسد که میتواند بماند، چطور میشود که زن با مرد به اتاق خواب طبقه بالا میرود – مرد هیچوقت اینها را پیش خودش مجسم نکرده است. او زن را وخودش را میبیند در تخت خوابی به هم ریخته، بعد از این که با هم خوابیدهاند، دیوارها را میبیند،کف اتاق را،کمد و میزتوالت را،تمامش به رنگ آبی کمرنگ،تخت خواب آهنی را میبیند و راه راههای روشنی را که آفتاب از لابلای کرکرههای چوبی آبی کمرنگ به دیوارها،کف،کمد، قفسهها، ملافهها و به بدن آن زن و خودش میاندازد. اینها همه یک تصویر است، صحنهای نیست با داستان و جمله پردازی، فقط رنگ، نور، سایه، سفیدی ملافهها و ترکیب بدنهایشان. تازه شب که میشود، آن خواب دوباره جریان پیدا میکند.
مرد اتومبیلش را کنار ساختمان و کنار وانت زن پارک کرده است. پشت ساختمان هم تراسی مسقف است، چند باغچه گوجه فرنگی و هندوانه، وگلخانهای که زن برای محافظت در برابر شن ساخته است و در آن گونههای مختلف توت را پرورش میدهد. پشت این گلخانه بیابان است وجا به جا بوتههایی و بستر خشک نهری که با آبی که زمستانها در آن جاری میشود، طی سالها و قرنها سه – چهار متری زمینِ سنگی را بلعیده است. وقتی زن مرد را میبرد تا پمپ چاه عمیقی را نشانش بدهد، بستر نهر را هم نشانش میدهد. حالا مرد روی تراس نشسته است و به تیرهتر شدن آسمان نگاه میکند. سروصدای کارکردن زن در آشپزخانه را میشنود. اگراتومبیلی بیاید، مرد از جا بلند میشود، از اتاق ها رد میشود و سرویس میدهد. اگر هم زن چراغ روشن کند و نور چراغ از لای در بیفتد روی کف تراس، مرد بر میخیزد و در راهروی خانه چراغی را روشن میکند که بین دو پمپ بنزین است و محوطه را روشن میکند. مرد از خودش میپرسد که یعنی لامپ تمامِ شب روشن است و نورش به اتاق خواب میافتد، امشب وشبهای بعد وتمام شبهایی که در راهاند.
3
بیشتر وقتها خوابهایی که همراهیمان میکنند در تضاد با زندگیی هستند که میکنیم. مسافرخواب میبیند که به خانه بر می گردد، و خانهنشین خوابِ رفتن میبیند وخوابِ سرزمینهای دور و کارهای بزرگ.
خواب بینِ این خواب، زندگی آرامی داشت. نه خسته کننده، نه پیش پا افتاده- انگلیسی حرف میزد و فرانسه، در داخل و خارج موقعیت شغلی خوبی پیدا کرده بود، با وجود مخالفتها به عقایدش پایبند بود، بحرانها و در گیریها را پشت سر میگذاشت و نزدیک شصت سالگی سرزنده بود، موفق و با تجربه. همیشه کمی مضطرب بود، چه سرِکار، چه درخانه و چه در تعطیلات. نه این که کارها را عجول و شتابزده انجام بدهد. اما پشت آرامشی که در شنیدن، پاسخ دادن و کار کردن نشان میداد، اضطرابی نهفته بود ناشی از تمرکز به وظیفهاش و ناشی از بیطاقتیاش، چون هیچوقت انجام کار در واقعِ امر با انجام کار در تصورات هماهنگی نداشت. گاه این اضطراب به نظرش عذاب بود و گاه نیرو، نیرویی بال و پر دهنده.
جذّابیت خاصی داشت. وقتی به کسی یا چیزی مشغول بود، به طرز دلنشینی گیج میشد و دست و پا چلفتی، و چون میدانست که رفتار گیج و ناشیانهاش در خور آن فرد و چیز نیست، لبخندی از سر عذر خواهی میزد. خیلی به صورتش میآمد؛ به دور لبهایش حالتی دلخور میداد و به دورچشمها حالتی غمگین، و چون در تلاشش برای عذر خواهی نه وعدهی بهبود، بلکه قبولِ عدم لیاقت بود، لبخندی بود از سر شرم و پر از استهزاء خودش. زنش مدام از خودش میپرسید این گیرایی مرد چقدر طبیعی است، آیا مرد با رفتارگیج و دست پا چلفتیاش لوندی میکرد، آیا لبخندش را به قصد میزد، آیا میدانست که آن حالتِ دلخور و غمگین در طرفِ مقابل میل به دلجوئی را بیدار میکرد. زن نمیتوانست بفهمد. واقعیت این بود که جذّابیتش، بدون این که خودش متوجه شود، همدلی پزشکها، پلیسها، منشیها و فروشندهها، بچهها و سگها را بدست میآورد.
روی زن جذابیت مرد دیگر تاثیری نداشت. زن اول فکر میکرد که جذابیت مرد دیگر نخ نما شده است- مثل خیلی چیزهای دیگر دوروبرمان که بتدریج نخ نما میشوند. اما یک روز متوجه شد که آن جذابیت به ستوهاش آورده. به ستوه. با شوهرش تعطیلات را رفته بود رم، با او در میدان ناوونا نشسته بود و مرد داشت با همان حالت دلنشین و حواس پرت که گاهی دست به سرِ زن میکشید، سر سگی ولگرد و گرسنه را نوازش میکرد، و همان لبخند دلنشین و شرمگین را به لب داشت که وقتی همان حرکت را با زن هم میکرد، به لب داشت. جذابیتش فقط نوعی خودگریزی بود و خود فراموشی. مناسکی بود که شوهرش وقتی احساس میکرد مزاحمش شده اند، بر پا میکرد.
اگر این ایراد را به مرد میگفت، مرد درک نمیکرد. زندگی زناشوئیشان پراز مراسم بود، و همین هم دلیل موفقیتش بود. مگر تمام ازدواجهای موفق مدیون مراسم نیستند؟
زن پزشک بود و همیشه مشغول به کار، حتی وقتی سه بچهشان کوچک بودند؛ وقتی بچهها بزرگتر شدند، زن وارد حوزه تحقیقات شد و در دانشگاه تدریس میکرد. هرگز کارِ زن یا کارِ مرد مانعی بین آن دو نبود؛ روزهایشان را طوری تقسیم کرده بودند که با وجود کمبود شدید وقت، باز وقتهای خاص خودشان را داشتند، وقتهائی که برای بچههایشان و برای همدیگر نگه داشته بودند. در تعطیلات هم هر سال دو هفتهای وجود داشت که بچهها را میسپردند به پرستاری که معمولا هم از بچه ها نگه داری میکرد و با هم مسافرت میکردند. لازمه تمام اینها استفاده اصولی و آئینی از زمان بود و دیگر جائی برای خود انگیختگی باقی نمیگذاشت – آنها متوجه این موضوع بودند، اما متوجه هم بودند که در مقایسه با خودشان، دوستان و آشنایان با خودانگیختگیشان وقت کمتری پیدا میکردند تا با هم باشند. نه، آنها برای خودشان زندگی را با مناسک و مراسمش خیلی عاقلانهتر و راضی کنندهتر ترتیب داده بودند.
فقط مناسک با هم خوابیدن از بین رفته بود. مرد نمیدانست چه وقت و چرا. آن روز صبح را یادش میآمد که بیدار شده بود و کنارش در رختخواب صورت پف کرده زنش را دیده بود، بوی تند عرقش را استشمام کرده بود و نفسهای سوت مانندش را شنیده و از همه اینها بدش آمده بود. وحشتی که کرده بود را هم یادش میآمد. چرا یک دفعه بدش آمده بود، در صورتی که قبلا به نظرش آن صورت پف کرده دلچسب میآمد و آن بوی تند، اغوا کننده و آن سوت نفسها،بامزه.گاهگداری با آهنگ این سوت نفسها، خودش هم سوت میزد و زن را بیدار میکرد. نه در آن صبح، اما زمانی رسیدکه دوره با هم خوابیدن تمام شد. زمانی رسید که هیچ کدامشان دیگر قدم اول را برنداشت، گرچه هر کدامشان آن میل را داشت که با قدم اولِ دیگری همراهی کند. میلی اندک که برای قدم دوم کافی بود، اما نه برای قدم اول.
اما هیچ یک از آن دو هم اتاق خواب مشترک را ترک نکرد. زن میتوانست در اتاق کارشان بخوابد و مرد در یکی از اتاقهای خالی افتاده بچهها. اما هیچ کدامشان حاضر نبود این مناسکِ مشترکِ لباس در آوردن، خواب رفتن، بیدار شدن و برخاستن را ترک کند. حتی زن،که خشکتر، هوشیارتر، سریع العملتر از مرد بود و درعین حال حجب خاصی داشت. زن هم نمیخواست باقی مانده مناسک و مراسم را از دست بدهد. نمیخواست زندگی مشترکشان را از دست بدهد.
با وجود این یک روز تمام شد. روزی داشتند مقدمات جشن بیست و پنجمین سال ازدواجشان را فراهم میکردند، لیست مهمانها، محل اقامتشان، خوردن غذا در رستوران، گردشی با کشتی. به هم نگاهی انداختند و فهمیدند، یک جای کارشان نقص داشت. چیزی نداشتند که جشناش را بگیرند. پانزدهمین سال ازدواجشان را شاید میتوانستند جشن بگیرند، شاید هم بیستمین را. اما از آن زمان به بعد یک جائی عشقاشان از بین رفته بود، پریده بود و اگر هم ادامه کارشان دروغ نبود، جشن گرفتن دیگر دروغ بود.
زن گفت و مرد بلافاصله موافقت کرد. قرار شد از گرفتن جشن منصرف شوند. بعد از این که تصمیماشان را گرفتند، آنقدرسبکتر شدند که شامپانی خوردند و با هم حرف زدند، آنچنان که مدتها بود نزده بودند.
4
میتوان دو بار عاشق یک نفر شد؟ مگر نه این که برای دومین بار دیگر شناخت کافی از او داریم؟ لازمه عاشق شدن این نیست که او را نشناسی،که اوهنوز لکههای سفیدی داشته باشد که تو خواستههایت را رویشان فرا بیفکنی؟ نکند فرا فکنی در وقت نیاز آنچنان قدرتی دارد،که تصویرهای دلخواه را نه فقط روی لکههای سفید او، بلکه روی تمام نقشه رنگارنگ و تکمیل شدهاش هم میاندازد؟ یا نکند عشقِ بدون فرافکنی هم وجود دارد؟
مرد سئوالها را از خودش میپرسید و سئوالها بیشتر سرگرمش میکردند تا گیج. آنچه که هفتههای بعد اتفاق افتاد، شاید فرافکنی یا تجربه بود- اما دلچسب بود و مرد لذت میبرد.از گپ زدن با زنش لذت میبرد،ازقرارهائی که برای رفتن به سینما یا کنسرت با هم میگذاشتند،از قدم زدنهای شبانه که باز انجام میدادند. بهار بود. گاهی مرد میرفت به انستیتو دنبال زن،درست جلوی درمنتظر زن نمیایستاد، بلکه پنجاه متر آنطرفتر نبش خیابان، چون دوست داشت ببیند که زن به طرفش میآید. زن باگامهای بلند میآمد، عجله داشت، چون نگاه مستقیم مرد ناراحتش میکرد، موهایش را با دست چپ وبا خجالت میزد پشت گوش و با لبخندی شرم آلود گوشههای لب را پائین میکشید. مرد شرمِ همان دختر جوانی را میدید،که زمانی عاشقاش شده بود. طرز رفتار و راه رفتن زن هم تغییری نکرده بود، و مثل آنوقتها با هر قدم برجستگیهای سینهاش زیر پولوور بالاوپائین میرفت. مرد ازخودش میپرسیدکه چرا اینها را در طول این سالها ندیده بود. چه چیزی را از خودش دریغ کرده بود! و چه خوب که باز چشمهایش باز شده بود. زن هم هنوز زیبا مانده بود. هنوز هم زنش بود.
هنوز هم با هم نمیخوابیدند. اوائل که بدنهایشان با هم بیگانه بود. بعد هم که دوباره به هم عادت کردند، به نوازشها و تماسهای ملاطفت آمیز بسنده کردند، وقت بیدار شدن، حین قدم زدنهایشان، وقت غذا خوردن روبروی هم، یا وقتی در سینما کنار هم نشسته بودند. مرد ابتدا فکر میکرد که باز هم زمان با هم خوابیدن میرسد و لذتبخش هم خواهد بود. بعد از خودش میپرسیدکه آیا واقعا زمانش میرسد و آیا واقعا لذت بخش خواهد بود و آیا او و زن واقعا طالبش هستند. یا این که او دیگر نمیتوانست؟ در آن سالهائی که زناشوئیشان به آخر رسیده بود، دو شب را با زنهائی گذرانده بود، شبی با مترجمی و شبی دیگر با همکاری، هر دو شب بعد از الکل زیاد و با صبحی پر از بیگانگی و شرم، لحظههائی هم با خود ارضائی بیکمترین شادی، اکثرا حین مسافرتها در هتلها. آیا ارتباط طبیعی عشق،تمنا و همبستری از یادش رفته بود؟ ناتوانی پیدا کرده بود؟ وقتی میخواست توانائیش را با خود ارضائی ثابت کند، موفق نمیشد.
شاید او و زنش باید به خودشان وقت میدادند؟ مرد به خودش گفت که دلیلی برای عجله ندارند و ممکن است یک سال، یا یک ماه، یا یک هفته یا یک روز دیگر با هم بخوابند. اما احساسش چیز دیگری بود. میخواست قضیه با هم خوابیدن را فیصله بدهد و در این مورد هم کم تحمل بود، چون فیصله دادن در عمل و فیصله دادن در تصور با هم همخوانی نداشت. اصلا با بالاتر رفتن سنش تحملش کمتر میشد. کارهای فیصله نیافته پیش رو بیقرارش میکرد، حتی وقتی میدانست که فیصله دادن کارها دشوار نیست. در تمام امورِ پیش رو چیزی فیصله نیافته و بیقرار کننده وجود داشت، در هفته آینده و در تابستان آینده، در خرید یک اتومبیل و در دیدار بچهها در تعطیلات عید پاک. حتی در سفر به امریکا.
سفر به امریکا، فکرِ زنش بود. یک ماهِ عسل دوم – یعنی آنچه را که داشتند تجربه میکردند، ازدواج دوم نبود؟ جوانتر که بودند اغلب اوقات این رویا را درسر داشتند که با قطار از این سر تا آن سر کانادا را بروند، از کِبِک تا ونکوور و بعد به طرف سیاتل، بعد با اتومبیل از مسیر ساحل به طرف جنوب تا لس آنجلس و سن دیه گو. آن وقتها سفری بود پر هزینه، بعد بعنوان تعطیلاتِ بدون بچهها سفری طولانی، و برای بچهها هم به خاطر آن همه سفر با قطار و اتومبیل، خسته کننده. اما حالا تعطیلات مختص خودشان بود، میتوانستند چهار هفته بروند یا پنج و شش هفته و می توانستند هزینه هر نوع واگن خواب و اتومبیل را بدهند- وقتش نرسیده بود که به رویای قدیمشان واقعیت ببخشند؟
5
در ماه مه سفر کردند. در کِبِک هوا بهاری بود؛ اغلب و کوتاه مدت باران میآمد، بین دو باران ابرها از هم جدا می شدند و بامهای خیس در آفتاب میدرخشیدند. در دشت اونتاریو قطار از میان مزرعه های سبزی میگذشت که انتهایشان جائی بود که آسمان و زمین هم دیگر را لمس میکردند، دنیائی سبز و آبی. در کوهستان راکی قطار در طوفان برف متوقف شد و یک شبِ تمام طول کشید تا برف روبها آمدند.
در آن شب با هم خوابیدند. حرکت گهوارهای قطار بدنهایشان را آماده کرده بود، مثل کاری که یک روز گرم یا یک حمام داغ میکند. در طولِ مدت توقف قطار در فضای باز، بخاریها ضعیف عمل میکردند و طوفان دوروبر واگن زوزه میکشید، سرما از کف و از پنجره تو می زد. آن دو با هم خزیدند توی یک تخت، خندیدند، لرزیدند، هم را بغل کردند و در بغل هم ماندند تا پیلهی گرمی احاطهشان کرد. هوس ناگهان به سراغ مرد آمد و مرد از ترس این که دوباره نرود، با شتاب عمل کرد و وقتی تمام شد، خوشحال شد. مرد در دلِ شب زن را بیدار کرد و با هم خوابیدن مانند تنفس آرامی بود. مرد صبح روز بعد با صدای سوت لوکوموتیو که داشت به برف روبها خوش آمد میگفت، بیدار شد. از میان پنجره به برف و آسمان نگاه کرد، دنیائی آبی و سفید. مرد احساس خوشی داشت.
منبع: www.jenopari.com
منبع من:http://faryad.epage.ir