منبع من :http://faryad.epage.ir
پایین پَر
نویسنده: دون شی
مترجم: اسدالله امرایی
JUMPER DOWN,Flash Fiction Forward
هنری کارشناس خبرهی آنهایی بود که میخواستند خودشان را پرت کنند- این کاره بود سالها. هر وقت یکی خودش را بالای پل یا لبهی ساختمان مرتفعی میرساند، هنری با زبان از خر شیطان میکشیدش پایین. بین همه پیراپزشکهای که میشناختم، او یک چیز دیگر بود.
هر وقت به اورژانس زنگ میزدند که یکی رفته بالا خودش را پرت کند پایین ،هنری که شیفت بود، میرفت.هر وقت زنگ میزدند طرف پریده پایین مهم نبود کداممان برویم- همهمان میتوانستیم از عهدهی جمع کردن خون و کثافت روی زمین یا بیرون کشیدن یک مرد شیک پوش بربیاییم.
بیمارستان دانشگاهی که در آن کار میکردیم، بیشتر از همهی بیمارستانها در این قضیه سهم داشت، چه در آنهایی که میپریدند و چه آنهایی که نجات میدادیم ،چون پلهای اصلی مثل منهتن،بروکلین،و ویلیامزبرگ نزدیک آن بودند. طی سالها که با این پایینپرها و دله دیوانههای دیگر آب آورده سروکار دارد.هنری مختصری خشونت داشت. حتی سوختگی ،اما هنوز یک جورهایی خبره کار بوده و جلو آنهایی که میخواهند بپرند در میآید. همیشه به قضیه شخصی نگاه میکرد.
هنری در آستانهی بازنشستگی بود. تصمیم گرفتیم برای شیفت آخرش یک مهمانی ترتیب دهیم. دوتا در پایینتر از ای ار راستش برای بچههایی که شیفتشان نبود. مختصری لیکور هم گرفتیم که خلاف مقررات بود.همه داستانهای مورد علاقهشان را از پایینپرهای نجات یافته برای هنری میگفتند، هنری هم که قبلاً بارها شنیده بود، اما اهمیتی نمیداد و گوش میکرد.جان گنده داستان شیشه پاککنی را تعریف میکرد که از داربست پنج طبقه پرت شد پایین.سوار اتوبوس کردیم. تزریق تو رگی. جان به مرکز فوریتها زنگ زد و با رادیو بیسیم گفت یکی را که خودش را پرت کرده میآوریم. طرف وضعش خراب است. دو پایش شکسته، استخوان ران زده بیرون و پوست را شکافته، اما یارو به اصرار بلند میشود که من نپریدم لعنتی افتادم!
جان که قصهاش تمام شد،تلفن زنگ زد و یکی رفته بالا روی پل بروکلین. همه قبول کردند که آخرین ماموریت هنری باشد، شیفت من هم بود که همراهش رفتم.
ستون سمت منهتن پل بروکلین روی آب است.مورد ما رفته بود بالای ستون سمت بروکلین که سمت خشکی بود. وقتی رسید.پلیس چند تا نورافکن میزان کرده بود روی او و خیلی واضح او را میدیدیم که بالای دیرک حدود صدپایی نشسته بود خیلی هم راحت به نظر میرسید. هنری بلندگویی را در دست گرفت و آماده شد که بالا برود. طرف پرید.
درست مثل پرش توی سیرک.اغراق نبود.دو نیم پشتک و یک وارو تمام لحظههای آن درزیر نور افکنها جلو چشم بود.طرف حدود سی متری ما به زمین خورد من و هنری به طرف او دویدیم،البته معلوم بود که نمی شود کمکی به او کرد.
مرده بود، اما انگار هنوز نیمه جانی داشت.چشمهایش باز بود و انگار نمیدانست چه بلایی سر خودش آورده. هنری خم شد به طرف او و توی گوشش گفت:« ببین میدانم میشنوی.برای این که شنوایی آخرین حسی است که از بین میرود. میخواستم بدانی پرشت خیلی باشکوه بود.
اول فکر کردم صحنهی پایانی خداحافظی هنری معنی ندارد. بعد کمی در بارهاش فکر کردم. منظورم این است که روشن بود، فرصتی برای نصیحت پرنده نیست که آنقدر مشکل دارد که از زندگی خسته شده چه علتی دارد که آخرین لحظهها را صرف این بکند که بشنود کارش را خوب انجام داده.
به نظرم میرسد که اگر بخواهم با پریدن به زندگیام خاتمه دهم، در لبهی لرزان زندگی و راز بزرگ، اگر حرفهای هنری را میشنیدم، آرامشی در تبریک و شناسایی انسانی مییافتم.
دربارهی نویسنده:
دون شی متولد و بزرگ شدهی نیویورک است. فقط ده سال به کانکتیکت رفت و بعد دوباره به نیویورک برگشت. رشته تخصصیاش کامپیوتر بود و برای شرکت آی بیام کار میکرد و حسابی کارش گرفته بود که ول کرد و سراغ داستاننویسی آمد. کارش را بسیار میپسندد. این داستان نخستین داستان اوست که با اطلاع و اجازهی خودش به زبان فارسی ترجمه شده.
منبع: www.jenopari.com