سراسر حادثه
بهرام صادقی
برادر بزرگتر صبح وقتی میخواست سر کارش برود گفت که باید امشب مستاجران را دعوت بکنیم و به رسم قدیم و همیشگی به آنها شام بدهیم، چون علاوه بر اینکه شب یلدا شبی تاریخی است، این خود بهانهای است برای اینکه باز هم دور هم جمع بشویم. برادر وسطی نه موافقت کرد و نه مخالفت و این عمل که دلیل موافقت ضمنی بود برادر کوچکتر را برآشفت: عینک ذره بینیاش را با دست نگاه داشت که نیفتد و پرخاشکنان گفت:
- پس تکلیف درس های من چه می شود؟ هرشب که همین بساط است! فقط دنبال بهانهای میگردید که این وضع را جور کنید. اول شب بحث سیاسی می فرمائید، به جهنم، می گوییم بگذار هر چه میخواهند فریاد بکشند و به سر و مغز هم بکوبند؛ بعد کارتان به دعوا می کشد، باز هم می گویم به جهنم؛ آن وقت آقای مهاجر که دلشان از خدا میخواهد پایین می آیند و صلحتان می دهند. خیلی خوب! تازه اول معرکه است: آقای بهروز خان با آن صدای نکرهشان مثنوی می خوانند و جناب عالی هم... با دهانتان تار میزنید؛ مادر بیچارهمان خوابش میبرد و بنده... بنده هم سر یک مساله، یک مسالهی دو مجهولی ساده، سر یک موضوع جزئی مثل خر در گل میمانم.
آقای بهروز خان که در حقیقت همان برادر وسطی بود و صورت باریک و اندام لاغر و سبیلهای سیاه صوفی واری داشت و به نظر مظهر خونسردی و سکوت می آمد، در جواب این همه فقط لبخند معنیدار و پدرانه ای زد، و "جنابعالی" که با توجه به قیافهی عبوس و وقار و هیبت ظاهریش، بعید به نظر می رسید به کار بچهگانه ای نظیر تار زدن با دهان مبادرت کند، برادر بزرگتر بود. برادر بزرگتر بسیار عصبانی بود، اما عصبانیتش مشخصاتی داشت: آرام آرام شروع می شد، خیلی زود اوج میگرفت و ناگهان به طور غیرمنتظرهای فروکش میکرد و جایش را به آرامشی معصومانه و حتا... ابلهانه میداد. اکنون هم مقدمات این طوفان رعبانگیز به تدریج فراهم می شد.
ـ هوم! این را باش! "پس تکلیف درسهای من چه می شود؟" درس های من! ای کاش درس میخواندی. وقتی سوادت میلنگد و نمیتوانی مساله حل کنی تقصیر ما چیست؟ صد بار نگفتم میتوانی انبار را برای خودت درست کنی؟
مادر بیچاره که مخصوصاً پس از مرگ شوهرش، چون ناخدایی آگاه، جزر و مد حوادث را میشناخت، نسیم ناملایمات را بر پیشانی خود حس کرد و کوشید که از ادامهی جدل جلوگیری کند و طبیعتاً تخته پاره ای بیدردسرتر از فرزند کوچکش نیافت:
ـ مسعود ... مسعود ... آه از دست تو، آه از دست تو لجباز! چرا باید همیشه صبح و ظهر و شب سر یک چیز جزئی دعوا باشد، ها؟ پررو! از خودراضی! کسی با برادر بزرگترش که برایش مثل پدر است اینطور یک به دو می کند؟
البته مسعود که پیشانی تنگ و موهای مجعد و بینی بزرگی داشت خاصیتش این بود که نمیتوانست مقصودش را، ولو خیلی بی اهمیت و جزئی، در یکی دو کلمه بیان کند. زیاد حرف می زد و چون فکر میکرد که باز هم کسی منظورش را درنیافته است دستهایش را با شدت و به نحوی عجیب در هوا تکان میداد و همچنین به علت اینکه تاکنون قریب هشت بار عینکش را یا گم کرده بود یا خود عینک به واسطهی هیجانات صاحبش افتاده و شکسته بود ناچار آن را مثل کودکی در هوا مواظبت می کرد و در این میان سرش را هم به علامت اینکه از این اوضاع سر در نمیآورد و نمی داند چرا با وجود بزرگی بینی، عینک میل به افتادن دارد، به چپ و راست می گرداند. در این حال که سیل عبارات را به طرف خود متوجه میدید کوشید که منطقی باشد و با لحنی آرام، مثل اینکه میخواهد برای ناظری بی طرف که مامور حل اختلاف آنها شده است درد دل کند، با همان حرکات دست ها و نوسان سر جواب داد:
ـ انصاف، عدل، انسانیت، دموکراسی، سوسیالیسم، هر چیز دیگر که فکرکنید... یک دقیقه هم به فکر من باشید، شما هیچکدامتان درس ندارید، مساله ندارید... بهروز سوزنزن است، برایش فرق نمی کند اتاق ساکت باشد یا نباشد، جنابعالی هم که صبح تشریف می برید شرکت، آنجا پشت دستگاه دواسازی، ظهر بر میگردید، باز بعدازظهر تشریف میبرید عصر بر میگردید. نه حاضر و غایب دارید نه دبیر صدایتان میزند و نه موقع امتحانتان رسیده است. اما خانم والده، شما که دستورالعمل صادر می فرمایید، بگویید ببینم مگر ششم ریاضی هم شوخی دارد؟ نه، خودمانیم، جواب بدهید! بفرمایید این مسالهی فیزیک: مطلوبست تعیین چگالی... خیال میکنید تعیین چگالی آسان است؟ این شیمی: فرمول گستردهی جسمی را که به دست میآید بنویسد. من چطور بنویسم؟ یا بحث است یا رادیو مسکو است یا صدای امریکا است یا مهمان میآید یا شب چله است یا کوفت است یا زهرمار است...
برادر بزرگتر که جوانههای خشم در درونش ناگهان شکفته بود، درست در همان لحظهای که امید بهبود اوضاع میرفت ، دستش را به کرسی کوفت و داد کشید:
ـ خفه شو! بقمه بگیر! یه وجبی کرهخر، صد بار گفتم برو توی انبار، آنجا را خالی میکنیم، برق میکشیم. تو که میگفتی "من آزمایشگاه میخواهم"، آنجا را آزمایشگاه کن، تاریکخانه کن، مرکز مطالعات علمی کن. آقای مخترع! آقای انیشتین! آنجا بیست و چهار ساعت اختراع کن... "من ماشین نفتی ساختهام... من دوربین آفتابی ساختهام..." تو غلط کردهای، تو به اندازهی یک گاو هم نمیفهمی...
مادر، مظلومانه، در حالیکه خودش را بین آن دو حائل میکرد، زمزمه کرد:
ـ یواشتر، تو را به خدا یواشتر. اول صبح، روز شنبه... مردم چه میگویند؟ همسایهها میگویند باز چه خبر است، آن هم سر هیچ... آخر مگر کار ندارید؟ اداره ندارید؟ خدایا... این چه زندگی است! کاش میمردم راحت میشدم... یعنی همیشه؟ همیشه؟
کار برادر بزرگتر از اخطارهای لفظی به تهدیدهای عملی کشیده بود:
ـ این ساعت را میبینی؟ به سر کسی خرد می شود که از این ادا و اصولها بیاید! همهی دنیا درس میخوانند، اختراع میکنند، فقط مانده است این یکی. مثل اینکه تنها ایشان این چیزها را میفهمند. نه، من باید به همه یاد بدهم بزرگتر و کوچکتر یعنی چه!
مسعود به گریه افتاد و اشک از زیر عینک روی صورتش دوید:
ـ همهاش میگویند انبار، آخر مگر من مرغم؟ مگر من صندلیم؟ چطور میشود اگر یکی از اتاقها را اجاره ندهید؟ چرا باید همهمان توی یک اتاق زندگی کنیم؟ من اگر وسیله داشتم، اگر لوله آزمایش داشتم، اگر بورت و پیپت داشتم تا امروز صد چیز اختراع کرده بودم... بله شما مسخره کنید، همان انیشتین را هم مسخره کردند، اما خودتان بیکارهاید، بیعارید... این یکی راببین! با این ریختش بیست و چهار ساعت مثنوی میخواند. آن هم برادر بزرگتر، جای پدر! مرده شورتان ببرد...
مادر به بهانهی نوازش او را به طرف در هل میداد و آهسته میگفت:
ـ حالا مدرسهات دیر می شود... تو نباید اصلاً کاری به کار آنها داشته باشی. آخر چطور میتوانیم یک اتاق به تو بدهیم؟ این همه قرض داریم، با این مخارج، با این زندگی. اتاق نداده سنگمان جای پارسنگ است. چطور میتوانیم ؟... چطور میتوانیم؟...
مسعود، اندیشناک و مصمم کتابهایش را در دست فشرد و از پلهها پایین رفت. بهروز کتاب مثنوی را بست و چون به دنبال روز جمعه، امروز را هم به استراحت و تجدید قوا اختصاص داه بود خودش را درست زیر کرسی کشاند. برادر بزرگتر که باز وقار و هیبتش را به دست آورده بود چوب کبریتی را بین دندانهایش فشار میداد، اما با اینکه قیافهاش همچنان عبوس بود به ظاهر نظیر بچهای جلوه میکرد که تازه از قضای حاجت فراغت یافته است و با شگفتی و ترس و اندکی هم مظلومانه به نتیجه کارش مینگرد.
پس از آنکه هوای مسموم اتاق به تدریج تصفیه شد، برادر بزرگتر برخاست و گفت:
ـ به همه بگویید از همان سرشب بیایند.
مادر فکر می کرد: "از سرشب... به همه باید گفت" و یک ساعت بعد شروع به دعوت مستاجران کرد.
مستاجران ترکیب نامتجانسی داشتند، به حدی که شاید اگر کسی به قکر مطالعه میافتاد آنان را نظیر مسائل فیزیک و شیمی مسعود می یافت، با این تفاوت که تعیین چگالی و فرمول گستردهشان دشوارتر و طاقتفرساتر بود. در طبقهی اول که طبیعتاً از یک طرف به خیابان و از طرف دیگر به طبقهی دوم راه داشت دو برادر میزیستند، درست همه چیزشان برعکس هم. اتاق دست چپ که پنجره ای به بیرون داشت مال یکی از آنها بود و اتاق دست راست که پنجرهای به بیرون نداشت و کاملاً تاریک بود مال دیگری. آنچه این دو اتاق و در حقیقت دو برادر را از هم جدا می کرد فاصلهی عنیفی بود که از مستراح و دستشویی و حمام غیر قابل استفادهی خانه تشکیل مییافت. آن برادری که در اتاق دست چپ می نشست و از هوای آزاد و فضای حیاتی مناسب و آفتاب پهناور بهره می برد اسمش "بلبل" بود، یا شاید چیز دیگری بود که نتوانسته بود رسمیت و حقانیت خود را به کرسی بنشاند. البته "بلبل" برای یک جوان معاصر ایرانی نام ناماموس و مضحک و احمقانهای است، اما تقصیر ما چیست؟ اسمش بلبل بود، شاید به آن جهت که صدای رسایی داشت و مدام تصنیف و آواز میخواند و در امتحانات هنری رادیو شرکت میکرد و همیشه وعده میداد که جمعهی آینده، ساعت فلان، وقتی که نمایش تاریخی تمام شد، نوار آوازم را پخش خواهند کرد و جمعهی آینده، ساعت فلان، وقتی که نمایش تاریخی تمام شد، بلافاصله نمایش مذهبی شروع میشد و در نتیجه بلبل و دیگران به این عهدشکنی و هنرناشناسی نفرین میگفتند. بلبل جوان تنپرور و نازک نارنجی و زیبایی بود. لباسهای شیک میپوشید، سرش را بریانتین میزد و چون به شکمش علاقهمند بود در خانه غذا میپخت و در فاصلهی پخت و پز کانوا میبافت و آواز میخواند. البته روی تختخواب می خوابید.
در اتاق دست راست که در آن طرف رطوبت و تاریکی حکمفرما بود و حشرات مرئی بیآزار و میکربهای نامرئی موذی به راحتی در آن نشو و نما میکردند برادر دیگر زندگی می کرد. او هم اسمی داشت که به همان اندازه نامتناسب، اما قابل قبولتر بود: "درویش". درویش آواز بدی داشت و وقتی مثنوی می خواند غیر از مریدش، بهروز، کس دیگر بدان گوش نمیکرد. در لباس پوشیدن و حرف زدن و تعارف کردن بیقید بود و چون شکمش را دوست نمیداشت هر کجا که دست میداد غذا میخورد و چون درویش بود روی زمین میخوابید. درویش به خلاف بلبل پس از آنکه خانوادهی ثروتمند و قدیمیشان متلاشی شده بود میراثش را صرف خرید یکی دو ماشین کرده بود و از عواید آنها زندگی میکرد و بلبل در عنفوان جوانی سهمش را به باد داده بود و در یکی از وزارتخانهها استخدام شده بود و شغلش را که یکی از کارهای عادی غیرعمرانی بود با لذت و اخلاص ادامه میداد تا اینکه یک روز صبح، پس از اینکه وزارتخانه تصمیم گرفت به کارهای عمرانی غیرعادی بپردازد او را به امید خدا منتظر خدمت کردند و بلبل در این انتظار طولانی ، قسمتی از عواید ماشینها را به خود اختصاص داد.
عقیدهی بلبل دربارهی موجرانش، به طور خلاصه چنین بود:
"برادر بزرگتر بیاحساسات است، مثل اینکه برای او چیزی غیر از همین کارهای معمولی وجود ندارد، بهروز دیوانه است، مثل برادرم، و از روزی که مرید او شده است هر دو دیوانهتر به نظر میآیند. اما مادر، قرمه سبزی را بهتر از نیمرو عمل می آورد، هر چند... هر چند که بلوز مسعود را خیلی شل و وارفته بافته است. و مسعود؟ آخ، خشک است، خشک مثل هیزم."
و درویش مطابق معمول عقیدهی دیگری داشت:
"درست است که برادر بزرگتر کمی عصبانی است ولی تا حدودی اهل دل است، دست و دل باز و عشقی است. ولی عیب بزرگش این است که سطحی است و نمیشود همه چیز را برایش حلاجی کرد. معهذا باید در نظر داشت که مسئولیت خانواده به دوش او است... شاید همین مساله تبرئهاش میکند. اما بهروز، معلوم نیست، اینطور به نظر میرسد که با وجود این ظاهر خونسرد و عمیق نما احتیاج به بزرگتر دارد والا چرا آنچه را من میگویم باور کرده و جدی گرفته است؟ مثل اینکه نمی تواند، نمی تواند بیقیم زندگی کند. شاید به همین علت از کارهای من تقلید میکند، در حالیکه خود من هم نمیدانم چرا، چرا بنگ میکشم، چرا مثنوی را با وجود آنکه نمیفهمم میخوانم، چرا اینطور همه چیز را سرسری می گیرم، چرا هر شب به قول خودم به خانقاه میروم. ولی مادر، گاهی فکر میکنم که او سوزن و نخی است که در مواقع ضروری به سرعت پارگیها را به هم میدوزد، از دعواها و قهرها و به هم ریختن خانواده جلوگیری میکند. میماند مسعود، چه باید گفت؟ او بچه است، هنوز بچه است."
مادر به طبقهی دوم رفت. در این طبقه اتاقها همه روشن و آفتابگیر بود و به همین جهت کرایهاش هم اندکی، تنها اندکی، زیادتر بود و در این طبقه که سه اتاق بزرگ داشت یک زن و شوهر زندگی میکردند. مرد پنجاه سال داشت و زن سی و پنج سال. سر مرد تاس بود و زن موهایش را بدون احتیاج واقعی حنا میبست. مرد قد کوتاه و چاق بود با شکم جلو آمده و زن دراز و لاغر بود با لبهای نازک و چشمهای کنجکاو. گویی در درون مرد نیرویی بود که می خواست به خارج سر باز کند و چون راه خروج نمییافت روز به روز بر دیوارهای قابل ارتجاع زندانش بیشتر فشار میآورد و لذا به حجم آن می افزود و نیز... چیزی نظیر همان نیرو که می خواست به درون زن راه یابد و در پشت خندقهای سرمازده و دروازههای استخوانی سرگردان مانده بود، دشمن خود را از هر طرف در پنجههای وحشی خویش میفشرد و میپیچاند و لذا به انجماد روزافزون او کمک میکرد. مرد با شکمش میپرسید: چرا؟ و زن هم با چشمهایش: برای چه؟ مرد که کارمند عالیرتبهی دادگستری بود و حقوق خوبی داشت هر سال زنش را به مشهد میبرد، هر جمعه به شاه عبدالعظیم میرفت و هر شب پرتقالهای درشت میخرید. و زن که خیاطی و گلدوزی میکرد چون در حقیقت خیاطی و گلدوزی نمیکرد به فکر حیلهگری افتاده بود و هروقت فرصتی مییافت آشوبی به پا میکرد. اما مسافرتها و پرتغالهای درشت و حیلهگریها تنها فایدهای که در بر داشتند این بود که شکم "آقای مهاجر" را جلوتر می آوردند و نگاه "خانم مهاجر" را پرسندهتر میکردند: چرا؟ چرا؟ همیشه چرا و همیشه در خوابهای رویایی ایشان که محل وقوعش صحن مرقد امام رضا یا اطاق های مجللشان، یا درون پاکتهای پرتغال، یا روی رادیوی گران قیمتشان، یا در سردابهای تاریک، یا در میانهی ازدحام و قتل و غارت بود، بچههای کوچکی لبخند میزدند و این بچهها که سرهای تاس و ابروهای وز کرده داشتند گاه مثل فنر کوتاه و بلند میشدند و گاه مثل بادکنک باد میکردند، باد میکردند ، اما هیچ وقت نمیترکیدند.
منبع:http://faryad.epage.ir