بورخس و روایت داستان
(بخشی از کتاب به سوی نظریه پردازی ادبی)
پیر ماشری
برگردان: علی بهروزی
در اینجا چیزی به خویش بازمیگردد. چیزی به گرد خویش چنبره میزند، و با این همه خود را محصور نمیكند، بلكه در همان چنبرههایش خود را آزاد میكند.
(هایدگر، جوهر براهین)
بورخس اساساً دلمشغول مسائل روایت است؛ اما این مسائل را به گونهای خاص خود مطرح میكند، به گونهای داستانی(۱). (یكی از مجموعه داستانهای او عنوان گویای داستانها (۲) را دارد).او نظریه داستانی روایت را ارائه میكند، و در نتیجه این خطر تهدیدش میكند كه او را زیادی جدی بگیرند، و یا زیادی تعمیمش دهند.
اندیشه سمجی كه كتاب داستانها را شكلمیدهد اندیشه ضرورت و تكثیر شدنی است كه به كاملترین وجه در كتابخانه متحقق میشود (نگاه كنید به داستان كتابخانه بابل)؛ در اینجا هر كتاب همچون عنصری در یك سلسله در محل دقیق خود قرار دارد. كتاب، در واقع روایت، تنها به این دلیل به شكل قابلشناسایی خود وجود دارد كه به طور ضمنی با مجموعه تمامی كتابهای ممكن پیوند خورده است. كتاب وجود دارد، مكانی مقرر در عالم كتابها دارد، زیرا عنصری است در یك كلیت. بر گرد همین مضمون است كه بورخس تمامی متناقضنما(3)های امر نامتناهی را به هم میبافد. كتاب تنها به یمن امكان تكثیر خود وجود دارد: تكثیرپذیری برونی در ارتباط با كتابهای دیگر، و نیز درونی، زیرا هر كتاب خود ساختاری همانند یك كتابخانه دارد. جوهره كتاب خود همانستی(۴) آن است؛ اما همانستی همیشه تنها صورت محدود ناهمانستی است. یكی از اصول كتابخانه، كه خصلتی كمابیش لایبنیتسی به آن عطا میكند، آن است كه هیچ دو كتابی همانند نیستند. میتوان این را جابهجا كرد و بر مبنای آن كتاب را وحدت تعریف كرد: هیچ دو كتاب همانندی نیست كه در كتابی واحد قرار داشته باشند. هر كتابی عمیقاً با خود تفاوت دارد زیرا متضمن مجموعهای نامتناهی از شاخه شاخه شدن است. این تعمق ظریف و زیركانه در باب همان و دیگری موضوع داستانی است درباره پییر منارد (۵)، كه دو فصل دونكیشوت را مینویسد. "متن سروانتس و منارد كلمه به كلمه عین یكدیگرند": اما این مشابهت صرفاً صوری است؛ حاوی اختلافی بنیادی. ترفند یك قرائت نو، ترفند ناهمزمانسازی عامدانه، كه، مثلاً، مسیحنامه (۶) را چنان بخوانیم كه گویی اثری است از لوئی فردینان سلین یا جیمز جویس، تنها محض فراهمآوردن غافلگیریهای اتفاقی نیست؛ این ترفند لاجرم با فرایند كتابت مرتبط است. حكایتِ اخلاقی منارد اكنون معنایی كاملاً آشكار پیدا میكند: قرائت در نهایت فقط بازتابی است از خطر كردنی كه در نوشتن نهفته (و نه برعكس)؛ تردیدها و درنگهای قرائت - شاید با تحریف - حك و اصلاحاتی را كه در خود روایت حك شدهاند باز تولید میكند. كتاب همیشه ناكامل است زیرا نوید تنوعی بیپایان را دربردارد. "هیچ كتابی منتشر نمیشود كه در هر نسخه آن اختلافی با نسخه دیگر وجود نداشته باشد." (بختآزمایی در بابل):جزئیترین نقص مادی عیانگر نابسندگی محتوم روایت است در كار خود؛ روایت با ما فقط تا آنجایی سخن میگوید كه زمان به آن اجازه میدهد تا دستِ تصادف آن را تعیین كند.
بدین ترتیب روایت بر مبنای تقسیم درونی خود وجود دارد، تقسیمی كه باعث میشود به صورت یك رابطه نامتقارن، و به صورت یكی از حدود این رابطه، درآید. هر روایت، حتی در لحظه بیانشدن، افشای بازگوییای است كه خود را نقض میكند (زیرا بیان هر روایت مستلزم نقض تمامی روایتهای ممكن دیگر است). تفحص در آثار هربرت كوئین? (۷) ما را به آن رمان معمایی مثالزدنی، یعنی خدای هزارتو، میرساند:
داستان مشتمل است بر قتلی غیرقابلفهم در صفحات آغازین، بحثی كُند در میانه، راهحلی در پایان. به محض اینكه معما حل میشود در یك بند طولانی ناظر به گذشته این جمله را میخوانیم: "همه عالم فكر میكردند كه ملاقات این دو شطرنجباز امری اتفاقی بودهاست." از این جمله چنین مستفاد میشود كه راهحل ارائه شده غلط است. خواننده نگران به فصلهای مربوطه قبلی نگاه میكند و راهحلی دیگر، راهحل درست، را كشف میكند. خواننده این كتابِ غیرمتعارف از كارآگاه كتاب زیركتر است.
از لحظهای معین به بعد، روایت بنا میكند به پشت و رو شدن: هر داستانی كه شایسته این نام باشد، ولو بهطور پوشیده، حاوی این پَسرویها است كه مسیرهای غیرمنتظرهای برای تفسیر را بر خواننده میگشاید. ازاین لحاظ، بورخس در صف كافكا است كه دغدغههای تفسیر و تعبیر را در محورِ كار خود قرار میدهد.
رمز هزارتو اصولاً كمكی به فهم ما از این نظریه روایت نمیكند، بیش از حد ساده است و خیلی راحت تسلیمِ مخاطرات خیالبافی میشود. هزارتو، و نه معما، انكشاف روایت، این است تصویر معكوسی كه داستان از پایان خود، كه تبلور ایده تقسیمی بیپایان است، ارائه میدهد: هزارتوی روایت رو به عقب پیموده میشود، با راه خروج مضحكی كه در برابر ماست؛ راهی كه به جایی نمیرسد، نه به مركزی نه به محتوایی، زیرا در اینجا پیشروی و پَسروی یكسان است. روایت غرض خود را از همین جابهجایی میگیرد كه آن را به همزادش [یك امكان روایی دیگر پیوند میزند ]- همزادی كه هر چه ناهمخوانی آن با شرایط آغازین روایت بیشتر میشود محتومیت خود را بیشتر به رخ ما میكشد. در ارتباط با این مضمون میتوان داستان پلیسی "مرگ و پرگار" را ذكر كرد، داستانی كه میشد نوشته هربرت كوئین باشد: پیشروی كارآگاه لونرو (۸) در جهت حل مسئله فرا مسئله(9)ای را اعلام میكند؛ حل معما درواقع یكی از شروط خود معما است؛ حل نهایی مسئله، اجتناب از دام، درواقع به معنای شكست در حل مسئله است. روایت چندین نسخه از خودش را در بردارد كه همگی در حكم شكستهایی قابل پیشبینیاند. در اینجا قرابتی با هنر ادگار آلنپو بهچشم میخورد: روایت در طرف وارونه خود درج شدهاست، از آخر آغاز شدهاست، اما این بار به صورت هنر رادیكال؛ داستان از آخر به گونهای آغاز شده است كه دیگر نمیدانیم كدام پایان است و كدام آغاز، چرا كه داستان به گرد خویش چرخیده است تا توهم یكپارچگی یك چشمانداز نامتناهی را ایجاد كند.
اما نوشته بورخس ارزشی سوای ارزش چیستان دارد. اگر به نظر میرسد كه او خواننده رابه تفكر وامیدارد (و بهترین نمونه از این نوع داستانِ "ویرانههای مدور" است كه در آن مردی كه رؤیای مردی دیگر را میبیند خود رؤیای دیگری است)؛ به این دلیل است كه او خواننده را از هر چیزی كه بتوان دربارهاش اندیشید محروم میكند: شیفتگی او به متناقضنماهای توهم كه حاوی هیچ فكری به معنای دقیق كلمه نیستند (برچسب روی بطری كه نمایشگر برچسبی است روی یك بطری كه نمایشگر...) از همین جاست. بورخس در سادهترین حالت خود - كه احتمالاً همان بورخسی است كه ما را فریب میدهد - از این نقطهچینها فراوان استفاده میكند. بهترین داستانهای او آنهایی نیست كه به این راحتی بازمیشوند بلكه آنهایی است كه كاملاً سربه مهرند.
"خوانندگان شاهد اعدام و تمامی مقدمات یك جنایت خواهند بود كه از منظور آن اطلاع دارند، اما به گمان من، تا بندِ آخر قادر به درك آن نخواهند بود". هنگامی كه بورخس، در یك پیشدرآمد، داستان "باغ گذرگاههای هزار پیچ" را بدین ترتیب خلاصه میكند، مجبوریم وعده او را باوركنیم. حكایت محصور و محاط است در میان مسئله (كه نیازی به طرحش نیست) و حل آن. و آخرین بند، همچنان كه در پیشدرآمد با صداقت اعلام شده بود، حقیقتاً كلید معما را در اختیار ما میگذارد. اما وقتی كه بعداً برمیگردیم و به تمامِ مقدمات رسیدن به نتیجه نگاه میكنیم متوجه میشویم كه این امر به قیمت چه اغتشاش عظیمی حاصل شدهاست. راهحل نیز درست به همان اندازه مضحك است: این راهحل ظاهراً فقط به كمك یك حقه میتواند بار داستان را بر دوش خود حمل كند. نویسنده با به هم بافتن معمایی از یك رشته چیزهای بیاهمیت ما را فریب میدهد. اما راهحل عیان و آشكار است؛ منتهی بر لبههای معنای داستان قرار دارد: دوراهی جدیدی است كه پیرنگ (۱۰) داستان را درست در لحظهای كه ما را متوجه محتوای پایانناپذیر خود میكند به پایان میرساند. یك راه خروج ممكن بسته میشود، و روایت به پایان میرسد: اما درهای دیگر كجا هستند؟ یا پایانبندی معیوب است؟ داستان در وقفهای مبهم میگریزد، از پنجره كاذب پرمیكشد. مسئله ظاهراً كاملاً روشن است: یا این داستان معنایی دارد و بنابراین پایانبندی كاذب آن یك رمز است، یا اینكه شاید داستان معنایی ندارد و پایانبندی كاذب آن رمزی است از پوچی. معمولاً بورخس را به این صورت تفسیر میكنند: او را دارای ظواهرِ یك شكاكیت هوشمندانه وصف میكنند و بدین ترتیب مجبورش میكنند داستان را پایان بدهد. البته اثبات نمیكنند كه این شكاكیت واقعاً هوشمندانه است، و یا معانی ژرف داستانهای او در ظرافت ظاهری آنها نهفته است.
به همین ترتیب، به نظر میرسد كه درواقع مسئله به طرز غلطی مطرح شدهاست. داستان مسلماً معنایی دارد، اما نه آن كه ما فكر میكنیم. این معنا از انتخاب ممكنِ میان چندین تفسیر ناشی نمیشود. این معنا تفسیر نیست؛ معنا را نه در قرائت كه باید در كتابت جست:
پانوشتهای بیوقفه و بیملاحظه نشاندهنده دشواری عظیم داستان است در روند گسترش خود؛ تو گویی كه از همان آغاز مانعش شدهاند. تكنیك مصحح مآبانه نسبتاً ساده ارجاعات وافر از همین جا آب میخورد.
منبع:http://sarapoem.persiangig.com