جزیره
غزاله علیزاده
فصل اول
بهزاد پیش از خواب یاد جزیره افتاد. صبح پس از دیدن نسترن گفت: "بیا برویم آشوراده، ده سال پیش وقتی تو هم اینجا بودی، من با دستهی � به قول خودت - "وحشیها" سری به جزیره زدم. چه دورانی! یادش بخیر؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جوانی، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چیز برایم عجیب بود. حالا میخواهم بدانم آنجا چه تغییری كرده، مثل ما عوض شده یا هنوز تر و تازه است؟"
دختر دستها را در هم فرو برد، روی نوك پا ایستاد: "كی میرویم؟"
"خیلی زود."
حوالی ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان هوا تدریجا ابری شد. در بندر شاه، كجبار، روی بامهای سفالی، گندمزارهای درو شده، شیروانیها و ناودانها بارش آغاز كرد. خیابانها خلوت شد و گاه دستههایی از زنان، شال ارغوانی بر سر، گونهها برآمده، چهرهها به تردی نان گردهی تازه، از خم خیابانها و كوچهها دوان میگذشتند. نسترن پیشانی را تكیه داد به شیشهی سواری: "حتا چشمهای پیرزنها هم میدرخشد! كاش ساكن اینجا بودیم."
بهزاد، سر پیچ، چرخشی به فرمان داد: "در همان چند روز اول دچار ملال میشدی؛ مگر كار به دادت میرسید، كار سخت و دائمی. گاهی حسرت اینجور زندگی را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و انگشتها را از هم گشود) یكی شدن با خاك و باران و آفتاب، اتكا به قدرت دستها، خیش زدن و بذر پاشیدن، زمانی دراز به انتظار رویش گیاه نشستن؛ شبها از زور خستگی به خوابی سنگین فرو رفتن، بی كابوس و بی رویا. حیف، نه همت و نه عادت داریم."
رسیدند كنار ساحل. بهزاد سواری را نگه داشت، چتر را برداشت و پیاده شدند. رو به زمین ماسهیی دویدند. ریلهای خط آهنی، بی مبدا و بی مقصد، بین علفها قطع میشد. قطاری اسقاط، دریچهها شكسته، در باد و باران و آفتاب رها شده بود.
بهزاد انگشتها را بالا آورد: "رسیده به آخر دنیا. آنقدر صبر كرده تا بین شكافهایش علف سبز شده، مثل كسی كه تمام عمرش را صرف رویایی ناتمام كرده."
دختر در پناه چتر تیره لبخند زد، دندانها و چشمها درخشید: "چرخهایش از كار افتاده، فرو رفته توی زمین، مثل اسكلت شده. باید آنقدر بماند تا گرد شود."
بهزاد ابرو در هم كشید: "بله، مثل من."
***
فصل دوم
مردی جوان، بلندبالا و ورزیده، دستها سیاه از روغن موتور، به طرف آنها آمد: "قایق میخواهید؟"
بهزاد به چشمهای آبی و كلاه كپی مرد نگاه كرد، با شوق جواب داد: "پیدا میشود؟ شما دارید؟"
مرد سر را به تایید تكان داد: "من تعمیركارم، قایق را رفیقم دارد. مخصوص بردن آب به جزیره است. آب شیرین در جزیره پیدا نمیشود. همراهش مسافر هم میبرد."
بهزاد رو به دریا برگشت. در اسكله، قایقی بیضی پهلو گرفته بود � آهنپارهیی زنگخورده، حافظ دو حوضچهی پرآب. گروهی پیرمرد سرخگونه و ریش سفید، لب مخزنها چندك زده بودند و سیگار میكشیدند.
بهزاد پلكها را به هم زد: "قایق همین است؟"
جوان سر جنباند: "نترسید! همه سوارش میشوند."
مرد رو به نسترن كرد: "نظر تو چیست؟"
نسترن دستها را به هم زد: "خیلی جذاب است!"
بهزاد از جوان پرسید: "غرق نمیشویم؟"
جوان به قهقه خندید، دندانهای محكم او بین لبهای گوشتی كبود درخشید.
بهزاد چتر را بست: "چطور سوار میشوند؟"
مرد سوتزنان سراشیبی را پایین رفت، نسترن و بهزاد از پیاش. الواری ساحل را به قایق متصل میكرد. جوان داد كشید: "بروید پایین!"
چوب، خیس و خزهبسته بود و با تكان آب میلرزید. نسترن كفشها را درآورد، پا روی تخته گذاشت. با جنبش پل تق و لق، جیغی كشید و خندید. سر پیرمردها رو به او چرخید. نزدیكترین آنها فریاد كشید: "یواش یواش بیا! تا چشم به هم بزنی، رسیدهای به قایق."
دختر دستها را از دو سو گشود، خندان جواب داد: "خیلی چپ و راست میرود، نمیتوانم تعادلم را حفظ كنم."
مرد سالخورده مشت بسته را گشود: "قدم به قدم! هیچ طور نمیشود."
نسترن لب را گاز گرفت. آستینهای نازك او مثل بالهای پروانه بالا و پایین میرفت، سربند حریر دستخوش باد. چند قدم به آخر مانده، جستی زد و پایین سرید، نزدیك حوضچه لغزید، دیرك خیس و زنگخورده را محكم چسبید: "آخ خدا! موفق شدم. از بندبازی چیزی كم نداشت."
مردهای پیر خندیدند: "این كار هرروز ماست."
دختر نفس عمیقی كشید: "خیلی شجاعت دارید! اگر پایتان بلغزد، با سر توی آب می افتید."
یكی از بین آنها گفت: "الوار ضخیم و محكمیست. هیچكس را نمیاندازد، حتا زن حامله."
بهزاد چتر و كفشهای جیرش را پرت كرد درون قایق. تخته زیر قدمهای او نرمنرم میلرزید. لولاهای پر غژاغژ بالا و پایین میرفتند. جوان اندیشید: "اگر افتادم، شاید لاستیك بادكردهیی داشته باشند." رفت و پا بر سطح قایق گذاشت، سكندری خوران كنار حوضچه ایستاد. دختر بازوی او را گرفت. تصویر آنها بر سطح آب حوضچه میلرزید. لبخند محو بهزاد به قهقهه منتهی شد: "هر طرف نگاه میكنی، آب، بیرون و تو. شبیه رویاست. (دست زیر قطرههای باران گرفت) آسمان و دریا و حوضچه، افسوس كه آبشش نداریم. این پیرمردها دارند؟ صورتهای آرامشان اینطور نشان میدهد."
نسترن كفشها را پوشید، به ریشسفیدها نگاه كرد؛ سر رو به آسمان تیره گرفته بودند، از پلك، بناگوش و موهای تنك آنها آب میشرید، چشمهای كدر، خیره به ابرها. پرسید: "كجا بنشینم؟"
كسی جواب داد: "برای نشستن جا نیست. كنار دیرك بایستید."
بهزاد پیش آمد: "در تمام راه؟!"
"سه ربع ساعت بیشتر نیست، (پسِ سر را خاراند) یا روی زمین بنشینید."
بهزاد نگاه كرد به كف قایق: "چیزی از حوضچه كم ندارد!"
مخاطبانش خندیدند: "همه جا خیس است."
گروهی زن پرهیاهو، سبدهای مرغ زنده و تخممرغ در دست، به چابكی از تخته پایین پریدند، در انتهای قایق شانه به شانه نشستند. گردن مرغها خم شد و سر زیر بال بردند. زنها بیوقفه با لهجهیی ناآشنا حرف میزدند. ریشسفیدها گوش تیز میكردند؛ حضور بهزاد و نسترن از یاد رفته بود، در فاصلهی دو حوضچه به ستونی تكیه دادند.
***
فصل سوم
به نشان آغاز حركت، قایق پیش و پس رفت. در فرصت نهایی گروهی كودك درون قایق پریدند، كیفهای كهنه در دست، شلوار ورزشیهای رنگباخته چسبیده به پاهای لاغر. مردی چوان آنها را همراهی میكرد، عینكی دور سیمی به چشم و روزنامهیی خیس زیر بازو داشت، خطوط چهره سخت و بیتغییر؛ بر دیركی آهنی تكیه داد و روزنامه را باز كرد، در هوای گرگ و میش غرق خواندن شد. قطرههای ریز باران بر كاغذ فرو میچكید، میشكفت و گسترده میشد.
كودكان دور حوضچهها میدویدند و تا مرز سقوط در مخازن و دریای پرتلاطم جلو میرفتند؛ هماهنگ با جست و خیزهای پرخطر، نسترن گردن میكشید و دست بر دهان میفشرد. سرانجام جوان عینكی سر از روی روزنامه برداشت، آنها را با فریادی آرام كرد؛ بر صحن قایق نشستند، مشتی تخمه از جیبها بیرون آوردند، میشكستند و رو به دریا تف میكردند.
قایق آمادهی حركت شد، لنگرزنان چپ و راست میرفت، آب حوضچهها را موج داد، پشنگهایی بیرون لغزید. گذرگاه تختهیی را تو كشیدند و گوشهی قایق گذاشتند، چند مرد جوان به راستای آن نشستند. سطح قایق پر از جمعیت بود.
نسترن كنار گوش بهزاد نجوا كرد: "دارد فرو میرود، ترس برم داشته."
مرد چتر را گشود، فراز سر او گرفت: "نگاه كن بقیه چه خونسردند!"
دختر ابرو به هم كشید: "به من مربوط نیست، شاید خلاند! وگرنه (نگاهی به دور و بر كرد، زورق چپ و راست میشد و تا نیمه میرفت زیر آب) باید با این وضع بزنند به چاك!"
در مه و باران پیش رفتند، پس از مدتی پرهیب یك كشتی بیدر و پیكر آشكار شد؛ وسط موجها به گل نشسته بود، تنها و غربتزده، از گذشتهیی دوردست، همآغوش بادهای سرد.
بهزاد چشمها را تنگ كرد؛ دست سایبان چهره، چتر را به نسترن داد. نگاه او تیرگی گرفت.
دختر چتر را بست: "چیزی شده؟"
جوان كشتی را نشان داد: "باید تزاری باشد."
"به خانهی اشباح شبیه است."
بهزاد سر جنباند. معلم جوان روزنامهی مرطوب را تا زد و در جیب گذاشت، شیشههای عینك را پاك كرد، برگشت و چشم دوخت به كشتی؛ انگار جزیی از دریا بود. خطاب به نسترن گفت: "معلوم نیست از كی به گل نشسته. مردم میگویند هر شب كه دریا توفانیست، تا صبح صدای گریه از كشتی به گوش میرسد؛ زنی سفیدپوش روی عرشه میآید و آوازی سوزناك میخواند."
چشمهای بهزاد فراخ شد: "زنی سفیدپوش؟!"
معلم خندید: "من این حرفهای خرافی را باور نمیكنم. از ده سال پیش در جزیره ساكنم، به گوش خودم هیچ صدایی جز جوش و خروش توفان و موجها نشنیدهام."
چند قدم دورتر زنی میانسال اعتراض كرد: "همه شنیدهاند، تمام اهل جزیره. فقط شما قبول نمیكنید، چون كه وقت خواب پنبه در گوشتان میگذارید؛ میدانید چرا؟ میترسید!"
جوان تا بناگوش سرخ شد: "كی میترسد؟ من؟ همه میدانند در این دنیا چیزی نیست كه باعث ترس حیدری شود، حتا ماموران دولتی. اما شما شاید از ترس، برای این آهنپاره افسانه ساختهاید. كاری ندارد، یك روز سوار قایق بشوید، بروید از نزدیك بیینید، فقط پوستش باقی مانده، مشتی فلز و چوب پوسیده."
بهزاد به كشتی رو كرد؛ صدای غژاغژ لولاها در باد پراكنده میشد، روی خیزابها چپ و راست میرفت، قطرههای كجبار، آن را نزدیك و دور میكرد؛ پشت دریچههای شكسته، گاه چلچراغی، آیینهیی، دستهی برنجی دری، آونگ ساعتی برق میزد و بیدرنگ در سایهها محو میشد.
بهزاد پرهیب زنهای افسونگر كشیدهچشم و خرامان را، با كلاههای دورهدار، آویزههای تور و برق گوشوارهها در عرشه میدید؛ سودا و بیقراری آنها را در تنگنای جسم احساس میكرد. به یاد آسیه افتاد: چشمهای غربتزده، نگاه تیره، كه در باد و مه میشكست. سر را تكیه داد به دیرك زنگخورده، پلكهای خسته را بست. پرههای بینیاش با نفسهایی گسسته میلرزید و رگهای شقیقه میتپید. میله را چسبید.
نسترن به او خیره شد، التهاب و رنگباختگی مرد همیشه حاصل گشت و واگشت یاد دوردست آسیه بود. دختر این بازتابها را میشناخت؛ بیدرنگ پریشان میشد و پشت خود را خالی میدید. برگشت و زل زد به كشتی: هیولایی مه گرفته، دور از دست و تهدیدكننده، كه با نزدیكی دور میشد و با دوری نزدیك. برای بهزاد شاید جلوهگر آسیه بود كه در فضای خوابزده با جوهری غیرواقعی قد برمیافراشت. پشت به كشتی و بهزاد كرد؛ هردو دور و ترسناك بودند. نیاز به ارتباط با آدمی استوار و ساده داشت، رهایی از ورطهی پیچاپیچ وهم، صدای پنبهیی خواب.
***
ادامه دارد...
منبع:http://sarapoem.persiangig.com