اتاق من

از همه چی وحشت داشت پس از پایان جنگ فکر میکرد همه میشناسنش وحتی با اینکه صورتش رو عمل کرده بود بازم راحت نبود.به یه شرکت سفارش ساخت یک اتاق غیر قابل نفوذ با دیوار و در فولادی رو تو زیر زمین خونش رو داد تا در نهایت ارامش باشه.اتاق امن رو ساختند وبا دفترچه راهنما تحویلش دادند.برای محکم کاری رمز دراتاق رو عوض کرد و گوشه دفترچش رمزی نوشت .اون شب رو تواتاق امن خوابید .صبح که بیدار شد درباز نشد یادش اومد باید رمز رو وارد کنه .اما دفترچش رو پیدا نکرد .یادش اومد دفترچه رو تو گاو صندوق مخفی تو طبقه بالا قایم کرده .خندش گرفت وشروع کرد مثل دیوانه ها به خندیدن .چندین سال از اون ماجرا گذشته وکسی دیگه اون مرد تنها رو بیاد نداره وخبری ازش نداره.اما اگر یکی یه روزی بتونه اون در باز کنه هنوزم صدای خنده های دیوانه وار اون مرد رو میتونه بشنوه

نویسنده : سعید گلدست


————————-

دریا بشدت طوفانی بود وصدای موجها وحشتناک دل هر کسی رو میلرزوند.پیرمرد ماهیگیر به سختی دختر بچه رو به ساحل اورد و در حالیکه صورتش از خوشحالی میدرخشید روی شنها افتاد. رو دختر کوجولو به ارامی چشماشو باز کرد و گفت متشکرم که جونم رو نجات د ادی .از خدا میخوام هر ارزویی داری براورده کنه پیر مرد خندید و برای همیشه جشاشو بست ویه ارزو کرد.فردا ی اونروز همه مردم جزیره با تعجب دیدند یه فانوس دریایی بالای صخره استوار نورافشانی میکنه و راه رو به کشتی های گمشده نشون میده

نویسنده : سعید گلدست

—————————-

داستان توکل

برای کوهنوردی تو اون سرمای زمستون با چند نفر دیگه زده بودند به دل کوهها. اما چون با منظقه اشنا نبودندخیلی زود گم شدند سرما گشنگی برف وکولاک طاقتشون رو بریده بود و از همه بدتر صدای زوزه گرگها لحظه ای قطع نمیشد و نزدیک و نزدیک تر میشد.یکی دو روز اول رو با امید تلاش کردند اما بلاخره نا امید وخسته ودر مونده شده بود و دلش میخواست یه گوشه تو برفها بیفته فاصله اش با بقیه افراد گروه زیاد شده بود.تصمیمش رو گرفت از حرکت ایستاد و توی برفها نشست و شروع کرد به دعا خواندن .صدای گرگها خیلی نزدیک شده بود و اون بدون حرکت دعا خواند حالا صدای پا گرگها را به راحتی روی برفها میشنید حتی با چشمان بسته اما تنها دعا خواند.گرگ پرشی زد وخود را روی او انداخت ودندانهای سفیدش را در پوست وگوشتش فرو کرد و مرد در حالیکه دعا میخواند چشمانش را باز کردوبا بی رمقی دادزد خدایا خواندمت دعا کردم پس چه شد؟ ودر اخرین لحظه ها زندگیش جشمانش به جشمان گرگ گره خورد گویا در چشمان گرگ جوابش را خواند:ادمیزاده امروز من هم در پیشگاهش دعا کردم مانند روزهای دیگر هزاران برابر تو دعا کردم تا بتوانم شکار کنم برای زنده ماندن.تو هم دعا کردی اما من پس از دعایم با امید تلاشم را بیشتر کردم اما تو ناامید تسلیم شدی . برای همین تو محکوم به مرگ شدی و من پیروز واخرین فشار را بر گلوی مرد وارد کرد.فردا صبح گروه نجات جز تکه هایی از لباس و استخوانهای شکسته شده اش جیزی از او نیافتند

نویسنده: سعید گلدست

————————–

داستان فرشته

و خداوند با مهر به آدمهای روی زمین نگاه میکرد فرشته ای با ناراحتی رو بخدا کرد و گفت:پروردگارا در این آفریده ناسپاس گنه کار چه دیدی که چنین به او مهر میورزی؟و خداوند فرمود من چیزی میدانم که تو نمیدانی.فرشته عرض کرد: پروردگارااجازه بده تا به زمین بروم تا به انسانها نشان دهم معنی بندگی و عبادت چیست.و خداوند به او اجازه داد تا به زمین رود اما به شرطی.که در غالب ادمیزاده با همان غرایز با همان امیال و با همان اختیار.بالهایش را کندند قلبی به او دادند و تمام قدرتهایش را گرفتند و اختیارش دادند.اختیار انتخاب بین خیر و شر.سالهااز آن ماجرا گذشت.روزی در قسمت مجهول الهویه های قبرستان مرد مفلوکی را به خاک سپردند که زندگی سخت وتیره ای را گذرانده بود. در قسمت شرح حالش چنین امده بود مرگ بر اثر بیماری احتمال مصرف مواد و وجود دو زایده ناشناخته وعجیب در بالای کتفها.روزی که دوباره فرشته شد و به عرش باز گشت در نهایت بیجارگی از خداوند درخواست نمود تا پرونده سیاه زندگی ادمییتش رااز دید تمام فرشتگنان مخفی سازد.و پس از ان خداوند دوباره مشغول مهر ورزی به مخلوقاتی شد که در نهایت اختیار او را برگزیده اند.

نویسنده: سعید گلدست

——————————-

داستان بخشش

زیر پاش یه صندلی گذاشتن تا سرش به طناب دار برسه.دو سال پیش سر هیچ و پوچ یه جوون رو با چاقو زده بود حالا هم حکم اعدامش در اومده بود. خونواده مقتول برای دیدن مراسم اعدام تو محوطه زندان جمع شده بودند و از چشماشون انگار اتیش در میومد.. با در موندگی نگاهی به مادر مقتول انداخت انگار هزار سال از دفعه قبل که تو دادگاه دیده بودش پیر تر شده بود.حکمش سریع خونده شد.سرش گیج بود بین زمین وجهنم .طناب رو بگردنش انداختن. طناب سرد سرد بود .بدنش یخ کرده بود.بالا اورد.حس کرد شلوارش خیس شده.مامور اعدام به طرفش اومد و پاشو بالا اورد تابه صندلی زیر پاش ضربه بزنه.قلبش داشت از تو سینش بیرون میزداز هوش رفت.با نعره ای از خواب پرید.این هزارمین دفعه بود که خواب مراسم اعدامش رو میدید.بعد از اینکه مادر مقتول در اخرین لحظه بخششیده بودش دیگه روی اسایش رو ندیده بود انگار با بخشش هزاران بار از اون انتقام گرفته بود.

نویسنده: سعید گلدست

—————————-

داستان فرشته ها

ایدا دختر کوچولو از توی اتاقش داد زد:مامان راست میگن عروسکها فرشته نگهبان ماهستند.مامان با ناراحتی با خودش گفت :امان از دست مادر بزرگ با این قصه هاش.و با صدای بلند داد زد :نه دخترم اینا همش قصه است .عروسک ایدا تااین حرف بگوشش رسید یک کم دلخور شد و شروع کرد به فکر کردن به کاراش از اول صبح..نذاشته بودایدادستش رو تو پریز برق بکنه.وقتی از پله ها میخواست بیفته اونو گرفته بود.وقتی خواب بود زنجبرطلای دور گردنش روباز کرده بود.سگ همسایه رو با یک نگاه سر جاش نشونده بود و…با خودش گفت :خدایا چه خوب بود این ادمهای بی انصاف میدونستن از بچه گی ده ها فرشته به شکلهای متفاوت مراقب و محافظشونن وارزو کرد کاش مدت ماموریتش زودتر تموم بشه بتونه به اسمون برگرده درست همون لحظه ماهی تابه با روغنای داغ از دست مامان ایدا درست کنار ایدا به زمین افتاد ولی یه قطره روغن هم روی ایدا نریخت مامان ایدا رو بغل کرد وزد زیر گریه همینطور که داشت گریه میکرد چشمش به عروسک ایدا افتاد
عروسک داشت میخندید

نویسنده: سعید گلدست

—————————–

داستان ایینه ها

روبروی اینه تمام قدی اتاقش ایستاد .به خودش نگاهی انداخت /توی ایینه عکس یک گنهکارو دید که اونو نگاه میکرد.از خودش بدش اومد با مشت به ایینه کوبید تا اونو بشکنه ودیگه قیافه خودش رو نبینه.ایینه شکسته به دهها تیکه کوچیکتر تبدیل شد.مرد با بیجارگی به تصویر دهها گنهکار روبروش نگاه میکردو مونده بود حالا چیکار کنه.

نویسنده:سعید گلدست

——————

داستان عاقبت

پسر جوان بدن نحیف پیر مرد رو خیلی راحت از صندلی عقب ماشین بلند کرد و توی روشنایی گرگ میش اون روز صبح یه گوشه پیاده رو زمین گذاشت وبا سرعت به طرف ماشینش دوید پیر مرد با بی حسی و گیجی نگاهی به اطرافش انداخت محیط به نظرش اشنا اومد یادش اومد45سال پیش تو همین خیابون پدرش رو رها کرده بود گریش گرفت به طرف پسرش داد زد انصافت کو من زیر پدرم حداقل کارتن انداختم تا خیس نشه میترسم بچت تو رو تو جوب اب رها کنه اما پسر کلیومتر ها از اون دور شده بود

نویسنده: سعید گلدست

———————-

داستان شوک دنیا

با اینکه حدود 60 سالش بوداما بخاطر یه غفلت طعم گناه و حرومی حسابی زیر دندونش مزه کرده بود هیچ خدایی رو بنده نبود هر روز دلش یه نفر جدید با شکل و شمایل متفاوت میخواست بااینکه زنش جون و زیبا بودحسابی بهش بی تفاوت شده بود و دیگه اصلا نمیدیدش . یادش نبود اخرین بار از روی محبت کی بوسیدش یا نوازش کرده یا یک تعریف عاشقانه ازش کرده اما تا میتونست از بدکارههایی که مهمون یک شبش بودند تعریف میکرد وبراشون سنگ تموم میذاشت یه شب یکی از دوستاش بهش زنگ زد که مهمون دارن تا بساط رو اماده کنه رفیقش از این مهمون خیلی تعریف کرده بود قند تو دلش اب میشد زنگ ویلا رو که زدند مهمونشون وارد شد غرق ارایش بود تا نگاهش کرد دلش لرزید عرق کرد لال شدو یهو حس کرد یه سوزن تو قلبش فرو کردندامبولانس که رسید تموم کرده بود کسی نفهمید چی شد؟فقط یک نفر میدونست چرا اون سکته کرد فقط یک نفر

نویسنده :سعید گلدست

————————-

داستان خودش

باتوجه به گذشته سیاه و پر گناهش سعی کرد برای ساختن زندگی جدیدش وراحتی وجدانش همه چی رو تغییر بده موکاشت بینیش رو عمل کرد گوشهاش روعمل کرد و پوستش رو لیزر زد مدل ریشهاشو تغییر داد دست اخر هم اسم وفامیلش رو عوض کرد با خوشحالی روبروی ایینه ایستاد خیلی خیلی تغییر کرده بود ولی بازم خودش بود خود خودش با پریشانی و درماندگی رفت سراغ اگهیهای روزنامه تا ببینه کدوم دکتر میتونه وجدان ادمهارو هم عمل کنه واونو در بیاره اما…. الان چند سالیه تو یه تیمارستان قدیمی یه بیمار روانی بستریه که هر روز توی روزنامه ها دنبال جراح وجدان میگرده اگه شما هم کسی رو میشناسید حتما کمکش کنید

نویسنده: سعید گلدست