در اوج نشسته بر پشت آن محمل روشنایی بههر سو که نظر می افکندم جلوه ای از ذات وجود ربانی می دیدم. این سو درختی، آن سونسیم دلنوازی و هر سو عطر جان بخشی...و باز آن محمل روشنایی به اوج می رفت. آنجا درختی بود که مدام گل می داد و می بالید. گل هایش به رنگ صورتی روشن و میانشانزرد رنگ. عطرشان دل انگیز بود. و باز بالا تر. آسمان ِ هفتم گشوده شد و اینک این جاباغی است فردوس نام. بر درش کلامی نوشته شده. می خوانم: ((بسم الله)) مرغ بسم اللهپر می کشد!
در گشوده می شود. محمل روشنایی مرا رو به سوی باغ می برد. این جا زمینی نیست که پا بر آن نهم. فارق بال و آسوده می خرامم. به سمت مرکز تلالوزیبای باغ رانده می شوم. باغ فردوس...بر بلندای ابرگونه فردوس، سرچشمه چهار رودقرار گرفته است. یکی آب زلال، یکی شیر گوارا، یکی عسل شیرین و دیگری گلاب عطرآگین. هر یک از ایشان رو به سمت گوشه ای از فردوس می کند و پیش می رود. این چهار رکنزیبایی اقلیم بهشت در حضیض عرفانی باغ شاخه شاخه می شود و باغ را سیراب می کند. درچهار گوشه فردوس ِ برین، صدای مرغ حق جاریست. آن ها که بر مهربان شاخسار باغ شاخهشاخه می پرند هم کلام جاری شدن ِ آب زلال می شوند و می رقصند. این جا بهشت موعوداست...





***
مرد عارفی عبا بر دوش بسم الله گفت و از در باغ وارد شد. جلوی پایش گذرگاهی بود که تا انتهای باغ می رفت و به عمارت بزرگی می رسید. مرد عارفقدم زنان رفت تا به حوض بزرگ پر از آب در میانه باغ رسید. گذرگاه پهن از این جاعمود بر خود در دو سوی باغ پیش می رفت. به این ترتیب باغ ایرانی به مرکزیت حوض بزرگبه چهار قسمت تقسیم می شد. حوض زیبا، آب را که از دل چشمه ای می جوشید به چهار سویباغ می فرستاد. مرد عارف نگاهی به درختان و پرندگان کرد. نسیم مطبوعی وزید و بلبلیچهچهه زنان از شاخ درختی پرید.
مرد عارف کنار حوض نشست و زیر لب گفت: منت خدایرا عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو میرود مُمِدّ حیات است و چون بر می آید مفرّح ذات. پس بر هر نفس دو نعمت است و بر هرنعمت شکری واجب...
از هوای مطبوع باغ استشمام کرد و زیر لب گفت: شکر...
تکیهاش را به کناره حوض داد و آرام گرفت...
...
در اوج نشسته بر پشت آن محملروشنایی به هر سو که نظر می افکندم جلوه ای از ذات وجود ربانی می دیدم. این سودرختی، آن سو نسیم دلنوازی و هر سو عطر جان بخشی...
...
شیخ عارف بیدار شد ودوستان و یاران را در کنار خویش دید. غروب زیبای باغ ایرانی فرارسیده بود و نور درباغ سوسو می زد.
یکی از دوستان گفت: شیخ! بر بلندای عالم سیر می کردی. گویی بهفردوس پای می گذاشتی. لبخند می زدی و انگار عطر دل انگیزی به مشام می کشیدی... درآن جا که بودی ما را هم یاد کردی و تحفه ای برایمان آوردی؟...
و سعدی گفت: چونبه درختِ گل رسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت