در شهر کوچکی ، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچه دار نمیشد . او نذر کرد که اگر بچه دار شود ، تا یک ماه سر همه مشتریان رابه رایگان اصلاح کند .
بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد !
روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد . پس از پایان کار ، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد ، آرایشگر ماجرا را به او گفت : فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند ، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود .
روز دوم . . .