این پسر کیست؟
یک روز جورج بوش میهمان ملکه انگلیس بود. او از ملکه درباره رمز موفقیتش در سلطلنت
سوال کرد و ملکه گفت:« من سعی می کنم اطرافیانم را از میان افراد باهوش انتخاب
کنم.»
« چطور این کار را می کنید؟»
« با یک سوال ساده.»
در این موقع ملکه به تونی بلر تلفن زد و از او پرسید:« پدر تو یک پسر دارد. مادرت
هم یک پسر دارد. این پسر برادرت نیست. پس این پسر کیست؟»
تونی بلر جواب داد:« این پسر خود من هستم.»
جوک عکس طنز
جورج بوش که از این کار ملکه خیلی ذوق کرده بود، در بازگشت رامسفلد را احضار می کند
و همین سووال را از او می پرسد. رامسفلد چند دقیقه فکر می کند و به نتیجه نمی رسد و
از بوش می خواهد که چند روز به او فرصت بدهد. بعد از تشکیل چندین جلسه باز هم به
نتیجه نمی رسد. ناچار به کالین پاول زنگ می زند و از او می پرسد. کالین پاول می
گوید:« خوب معلوم است احمق جان، این پسر خودمم.»
رامسفلد با خوشحالی به نزد بوش می رود و می گوید:« جواب را پیدا کردم. این پسر
کالین پاول است».
جورج بوش می گوید:« نه احمق جان، این پسر تونی بلر است»
بازدید از مدرسه ابتدایی
جورج بوش در بازدید از یک مدرسه ابتدایی، وارد یک کلاس می شود و به بچه ها می گوید
که می توانند هر سووالی دارند از او بپرسند.
جوک های جدید
یک پسر بچه دستش را بلند می کند. جورج بوش می پرسد:« اسمت چیه، کوچولو؟»
« اسمم بیلی است و سه تا سووال دارم»
« سووال هایت را بپرس عزیزم.»
« اول، چرا سلاح کشتار جمعی در عراق پیدا نشد؟ دوم، چرا با وجود اینکه رای ال
گوربیشتر بود، شما رئیس جمهور شدید؟ سوم، چرا بن لادن پیدا نشد؟»
همان لحظه زنگ تفریح می خورد و جورج بوش می گوید که بعد از زنگ تفریح به سووال و
جواب ادامه می دهد. بعد از زنگ تفریح یک پسر بچه دیگر دستش را بلند می کند. جورج
بوش از او می پرسد:« اسمت چیه، کوچولو؟»
« اسمم جانی است و پنج تا سووال دارم. اول، چرا سلاح کشتار جمعی در عراق پیدا نشد؟
دوم، چرا با وجود اینکه رای ال گوربیشتر بود، شما رئیس جمهور شدید؟ سوم، چرا بن
لادن پیدا نشد؟ چهارم، چرا زنگ تفریح بیست دقیقه زودتر خورد؟ پنجم، بیلی کجاست؟»
باهوش ترین رئیس جمهور دنیا
هواپیمایی درحال سقوط بود و یک چتر نجات کم بود، بنابر این یک نفر باید فداکاری می
کرد. زین الدین زیدان یک چتر بر داشت و گفت:« من بهترین فوتبالیست جهان هستم و باید
نجات پیدا کنم » این را گفت و پرید.
برد پیت هم یک چتر دیگر بر داشت و گفت:« من محبوب ترین هنرپیشه جهان هستم و باید
نجات پیدا کنم.» این را گفت و پرید.
عکس خنده دار
جورج بوش هم یک چتر بر داشت و گفت:« من باهوش ترین رئیس جمهور دنیا هستم و باید
نجات پیدا کنم.» این را گفت و پرید.
فقط دو نفر در هواپیما مانده بودند. یک پسر بچه نه ساله و پاپ ژان پل دوم. پاپ
گفت:« فرزندم. من عمر خودم را کرده ام و آینده پیش روی تو است. بیا این چتر را
بردار و خودت را نجات بده.»
پسر بچه گفت:« احتیاجی نیست. اون آقاهه که می گفت باهوش ترین رئیس جمهور دنیاست، با
کوله پشتی مدرسه من پرید بیرون.»
جنگ جهانی سوم
شبی جورج بوش و تونی بلر به بار رفته بودند و سرگرم گفتگو بودند. یک نفر کنارشان
نشست و پرسید که دارند راجع به چه موضوعی حرف می زنند.
جوک، طنز، لطیفه
جورج بوش گفت:« ما داریم جنگ جهانی سوم را طراحی می کنیم و قصد داریم پانزده میلیون
مسلمان و یک دندانپزشک را بکشیم»
مرد پرسید:« برای چی می خواهید یک دندانپزشک را بکشید؟»
جورج بوش روی شانه بلر زد و گفت:« دیدی گفتم؟ هیچکس راجع به کشتن پانزده میلیون
مسلمان سوالی نخواهد کرد.»
ورود به بهشت
انیشتین، پیکاسو و جورج بوش با وجود چند دهه اختلاف در سالروز مرگ شان به دروازه
بهشت رسیدند. انیشتین زودتر از بقیه بالا رفت و به سن پیر گفت:« من انیشتین هستم»
سن پیر گفت:« ثابت کن» انیشتین هم از او خواست یک تخته سیاه و یک قطعه گچ به او
بدهد. گچ و تخته سیاه فورا حاضر شد و انیشتین فرمول نسبیت را روی تخته سیاه نوشت و
سن پیر گفت:« آقای انیشتین! به بهشت خوش آمدید.»
بعد از انیشتین، پیکاسو بالا رفت و به سن پیر گفت که کیست و سن پیر از او خواست که
ثابت کند پیکاسو است. پیکاسو هم نقاشی معروفش گوئرنیکا را روی تخته سیاه کشید و به
بهشت رفت.
نوبت به جورج بوش رسید. به سن پیر گفت:« من جورج بوش هستم.»
سن پیر گفت:« ثابت کن جرج بوش هستی، همانطور که انیشتین و پیکاسو همین کار را
کردند»
جورج بوش پرسید:« انیشتین و پیکاسو چه کسانی هستند؟»
سن پیر در بهشت را باز کرد و گفت:« به بهشت خوش آمدی، جورج!»
گروگان گیری
یک شب پسری در بزرگراه های آمریکا مشغول رانندگی بود که با ترافیک شدیدی متوقف شد.
همانطور که در ماشین نشسته بود، یکی به پنجره ماشین زد. شیشه را پایین کشید و
پرسید:« چه خبر شده است؟»
« جورج بوش را گروگان گرفته اند و یک میلیون دلار برای آزادی اش خواسته اند و گفته
اند که اگر پول را جمع نکنیم، او را آتش می زنند.»
« چقدر جمع کرده اید؟»
-حدودا بیست لیتر!
دیک چنی
یک روز جورج بوش به دیک چنی می گوید که از این همه جوک که درباره حماقتش ساخته می
شود، خسته شده و دیگر تحمل ندارد.
دیک چنی می گوید:« شما نباید خودتان را ناراحت بکنید قربان. همه جا پر از احمق است
و همین احمق ها برای شما جوک می سازند. بیایید تا نشانتان بدهم.»
چنی دست جورج بوش را می گیرد و به خیابان می روند و دیک چنی یک تاکسی می گیرد و به
راننده تاکسی می گوید:« برو به خیابان نیکل شماره 29 . می خواهم بدانم که من در
خانه هسنم یا نه.»
راننده تاکسی بدون اینکه حرفی بزند به خانه دیک چنی می رود. وقتی پیاده شدند دیک
چنی به بوش می گوید :« بفرمایید. دیدید چه احمقی بود.»
بوش می گوید:« آره، می تونستی از موبایلت به خونه زنگ بزنی.»