واي بر تو اي “مطرب نفس“؛ اي مطربي كه مرا در لذت پوچ آهنگهاي فريبنده خود سرگرم نمودي و كشتزار دلم را خشك و بيحاصل كردي! با درك پوچي بازي و مشغوليتهاي فريبآميز و غفلتآلود آن به هوش ميآيد؛ به خود ميگويد: خدايا لااقل حالا كه به پايان خط رسيدهام بگذارچنگ را به ياد تو و براي تو به نوا درآورم؛ و درواقع “خود“ كريه و حقير را به عظمت حقيقت تو تسليم كنم. بنابراين:
چنگ را برداشت، شد الله جو ... سوي گورستان يثرب آه گو
در گورستان ـ كه سمبل “عدم“ ونيستي است ـ آنقدر گريه ميكند كه از “خود“ تهي ميشود!
چون بسي بگريست، و ز حد رفت درد ... چنگ را زد بر زمين و خرد كرد
“از حد رفت درد“، يعني عمق وخامت رنجها و ادبارهاي “خود“ را درك كرد؛ و بنابراين چنگ را ـ و درواقع “خود“ را خرد كرد، از “خود“ تهي شد.(چون درك وخامت مسئله ی “خود“ از كليدهاي اساسي است، به ذكر خلاصه داستان ديگري در اين زمينه ميپردازيم. نصوح مردي است زن نما كه خود را وارد محافل زنانه ميكند، و از اين كار لذت ميبرد. بارها وجدانش به او نهيب ميزند و او را از اين كار منع ميكند. و او نيز بارها توبه ميكند. ولي چون زور لذت، شهوت و هواي نفس بر وجدانش غلبه دارد و ميچربد، هر بار توبه خود را ميشكند. تا يك روز در يكي از همان محافل زنانه جواهري از دختر پادشاه گم ميشود. و حكم ميكنند كه همه زنها را بگردند. بديهي است كه نوبت جستن نصوح هم ميرسد. ترس عميقي نصوح را در خود ميگيرد.
پيش چشم خويش او مي ديد مرگ ... سخت مي لرزيد بر خود همچو برگ