ننه تمام مدت این صحنه را می دید و نان می پخت و لبخند می زد. ننـه از هر دو سر؛ ذوق می كرد. ننـه؛ هم ننه بود و هم زن عمو و هم مادر دایه و هم....
مینا یزدان پرست
درب دو لنگه چوبی و بزرگ قدیمی؛ را با لگد محكم باز كرد....چنان محكم كه كلون های زنانه و مردانه در؛ كه از وسط ستاره رنگ پریده روی درب بیرون زده بودند مثل گوشواره های ننه؛ شروع به تكان تكان خوردن كردند. ننه كه داشت سر تنور نان میپخت؛ دستش خورد به ساج. خمیر و ساج هر دو ولو شدند روی زمین؛ صدای جــیز خمیر كه بین ساج و خاك مانده بود در آمد.
ننه مات و متحیر به فایز نگاه كرد؛ بعد خنده اش گرفت. فایز اما عین خیالش نبود؛ عادت داشت همیشه همینجور جفت پا وسط دو لنگه در بكوبد و یكهو بپرد تو حیاط؛ جوری كه یك كپه خاك از پریدنش میرفت هوا و با لبخند ایستاد به نگاه كردن به ننه. ننه با دمب چارقدش عرق پیشانی اش را پاك كرد و با نوك انگشت باز دوباره اونو جا داد بالای سر زیر سنجاق سر زنگ زده و قدیمی نقره ای كه از شب عروسیش تا حالا به سر داشت. با پائین دامن گشادش با آرامی ساج را برداشت و پاك كرد و صاف گذاشت نزدیك تنور. خمیر خاكی شده را با دست برداشت و نگاهی بهش انداخت و نگاهی به فایز انداخت و خمیر را انداخت كنار تنور و دوباره شروع كرد با خمیری كه كنار دستش بود؛ به نان پختن. بوی نان كه توی حیاط می پیچید دل فائز به غنج می افتاد؛ اصلا انگار وسط شكم گرد و گوشت آلودش تنور را كنده بودند؛ كه تا این نان داغ بو راه می انداخت؛ شكم او به صدا می آمد و به سوختن می افتاد.
نور آفتاب تا قبل از اینكه ننه خمیر را روی ساج بیندازد صاف می خورد وسط ساج؛ طوری كه انگار سپر رستم برق میزد؛ فائز پرید گوشه حیاط و یك تكه چوب برداشت و شروع كرد به جنگیدن با خاكهای وسط حیاط: هی ننه؛ ننه! خودوم تورو نجات می دم. هیچ نترس.
و نفس نفس زنان به جنگ خیالی ادامه داد و همینطور كوروپ كوروپ خاك به هوا كرد... ننه از كارهای فائز خنده اش گرفت و به نان پختن ادامه داد. منیرو از چهار چوب در اطاق آمد بیرون و روی عادت دستی به شالش كشید و سنجاق سرش را صاف كرد و داد كشید:
: هان چیه فائز؛ باز چی خبر شده؟؟ نمره بیست آوردی سی مون؟ چی باز خبرت شدی عینهو میرمهنا؛ داشتی لنگه در را با پا می كندی خو؟
فائز با لپهای گلی و عرق ریزان نگاهی به منیرو انداخت و در حالی كه ادای جنگ را ادامه میداد نفس نفس زنان گفت: هیچی.......؛ منیرو منیرو! فرداشو خالو حسین می آدش. اسكله بودوم؛ خوم شنیدوم امروز بر میگرده.
ننه با خوشحالی سری از تنور بلند كرد و نگاهی به فایز و منیرو انداخت. منیرو با خوشحالی دستهای حنا كوبیده اش را به هم كوبید و ذوق كنان گفت: حتمی شنیدی، یا باز چو میندازی قشنگو؟
: نه بابا حتمی شنیدم. هان چی ؟ خوب دلت خنك؛ ابوترابت می آد؛ برات سوغات می آره....... از سوغاتت به مو میدی ؟؟
منیرو خنده ای كرد و گفت: اگر از آن لپهای چاقت به من ماچ بدی ؟یه چــی بهت میدوم.
فایز كمی مكث كرد و شل شل به سمت منیرو رفت؛ منیرو اول صورتش را با پائین چارقدش پاك كرد كه غرق عرق بود و بعد از صورت گرد و سرخ برادر كوچك ماچ صدا داری گرفت و گفت: آخ قربون آن قدت شم و با كف دست بر كمر چاق و گوشت آلودش كوبید. فایز هم نازی كرد وگفت: یك پیاله "او" میدی حالا ماچت دادوم ؟؟
منیرو خنده كنان رفت و با دو لیوان آب آمد و یك لیوان را هم به ننه داد. ننه با پشت آستین پیشانی پاك كرد و لبخند زنان لیوان را از منیرو كه میخواست عـــروس بشود؛ گرفت و گفت: عروسیت را ببینم.! منیرو رنگ به رنگ شد و سر ننه را بوسید و گفت: كنیـزیتو كنم ننــــه. من نان بپزم استراحت كنی ننه ؟ ننه لبخند زد و با بالا انداختن ابرو اشاره كرد كه یعنی: نه برو. از كنار ننه كه برمی گشت؛ یك تكه نان برای خودش و فایز كند و رفت نشست لب سكوی اطاق؛ كنار فایــز.
: امروز دیر آمدی فایز؛ كجاها رفتی پسرو؟
فایز لقمه نان را گاز زد و با دهن پر گفت: اول اسكله؛ بعد رفتوم میدان كوتی؛ نوك پایی " عبداله " غذای باباش دادش.
منیرو گفت: اووو.. اگه میدونستم میری تا آنجا می گفتم برام حنا عربی بگیری....حالا غذا كه خوردیم میری برام بگیری؟
فایز قر قر كنان گفت: كاش نگفته بودم ابوتراب می آدش ها...غذا چی داریم ؟ بـــو قلیه ماهی می آدش؟
منیرو غش غش كنان باز ماچ آبداری از صورت گرد فایز گرفت و دوید به سمت اطاق و گفت: چاقو خودم...شكمو خودم........ منیرو همیشه اینجور قربان صدقه برادر میرفت از كودكی تا هنوز.
ننه تمام مدت این صحنه را می دید و نان می پخت و لبخند می زد. ننـه از هر دو سر؛ ذوق می كرد. ننـه؛ هم ننه بود و هم زن عمو و هم مادر دایه و هم مادر شوهر آینده بود برای منیرو كه عروسش می شد. خودش این خواهر – برادر را با پسرش ابوتراب بزرگ كرده بود؛ آنقدر كه برای ابوتراب سختگیری كرده بود؛ آب به دل این دو یتیم تكان نداده بود. خالو حسین؛ عموی بچه ها؛ شوهرش بود و پدر ابوتراب. یك دل و یك نفس بچه ها را بزرگ كرده بودند تا حالا. از بچگی علاقه پسر عمو؛ دختر عمو معلوم بود. فقط چهار سال اختلاف سن داشتند.
منیرو چند ماهی بود كه شانزده ساله شده بود و همچین كه اولین خواستگار جلوی خالوحسین را گرفته بود برای خواستگاری؛ خالو هم سر سفره شام گفته بود. رنگ از روی منیرو پریده بود و رگهای گردن ابوتراب بیرون زده بود و غذا نخورده از سر سفره شام بلند شده بود و گفته بود می رود اسكله به كشتی سر بزند! بعد شام؛ ننه با خالو حسین آرام؛ آرام؛ پچ پچ كرده بودند و بعد ننه در حیاط یواشی از منیرو پرسیده بود: كه راضی به ازدواج با خواستگار هست یا نه ؟ منیرو فقط با چشمان پر از اشك نگاه كرده بود و سربه زیر گفته بود: هر كه خالو بگه. ننه پرسیده بود: اگر ابوتراب را بگه...؟ و منیرو خندیده بود و با صورت خیس صورت پیر و چروك ننه را غرق بوسه كرده بود. ننه همان موقع؛ منیرو را همراه فائز ؛ با یك ظرف پر از قلیه ماهی؛ فرستاده بود اسكله.
منیرو پائین كشتی ایستاده بود؛ دمب چارقدش را باد تكان تكان میداد؛ آنچنان صاف و مستقیم ایستاده بود؛ كه انگار طنابی باریك از روی اسكله به آسمان كشیده شده؛ رنگش پریده بود و صورتش به سمت بالا؛ نور ماه روی صورت سبزه استخوانیش انعكاس پیدا میكرد؛ اما در دل ذوق عجیبی داشت؛ از روزی كه عقل رس شده بود می فهمید ابوتراب؛ اول و آخر؛ شوهرش است. نه چون پسر عمو بود؛ چون از چند سال پیش حتی مستقیم به او نگاه نمیكرد؛ با آن هیكل ورزیده دریادیده منیرو را كه می دید؛ مثل فنری كشیده؛ سفت و محكم می شد؛ اما سرش پائین بود. سر سفره رو در روی منیرو نمی نشست و وقتی از دریا میرسید همیشه از هر جا كه بود؛ هدیه كوچكی برای او می آورد. مدتی بود او را منیرو صدا نمی كرد؛ صدایش می لرزید؛ دختر عامو صدایش میزد.