-
گنجشكهاي معتاد
گنجشكهاي معتاد
جام جم آنلاين: چند سال است كه پيرمرد را ميشناسم، هر روز با قفسي پر از گنجشك مقابل اداره پليس آگاهي جا خوش ميكند و با تمام تواني كه برايش باقي مانده فرياد ميزند: نيت كن و آزاد كن آقا! مريض داري، زنداني داري، بخر و آزاد كن. اين فريادها براي من كه سالهاي طولاني هر روز به بهانه يافتن خبر به پليس آگاهي ميروم، آشناتر از هميشه است.
اوايل هر چه از او ميپرسيدم اين گنجشكها را از كجا ميآوري؟ با لبخندي كه تنها دندان باقيماندهاش را نشان ميداد ميگفت: آنها را از مولوي ميخرم و بعد بدون آن كه اجازه دهد پرسش ديگري مطرح كنم، بار ديگر فرياد ميزد: نيت كن و آزاد كن آقا! براي سلامتي مريض و زنداني چشم براهت بخر و آزاد كن.
اين فريادها هميشه بينتيجه نميماند و شاهد بودم برخي از روزها، زن و يا مردي با تماشاي گنجشكهاي بيقرار درون قفس، اسكناسي را كف دست پيرمرد گذاشته و گنجشكي را در دست گرفته و با زمزمهاي كه تنها خود ميشنيدند آن را رها ميكردند و تا كورسوي نگاهشان پرنده را دنبال ميكردند.
جمعآوري اين همه گنجشك براي من معمايي شده بود تا اين كه روزي يكي از ماموران پليس، يك سارق مسلح را دستبند زده بود و او را به زندان منتقل ميكرد؛ جوان سارق از مامور مراقب خواست تا به او اجازه دهد از پيرمرد گنجشك فروش، گنجشكهايش را خريداري و آزاد كند، اصرارهاي سارق باعث شد تا مامور پليس موافقت كند.
مرد متهم از پيرمرد تعداد گنجشكهايش را پرسيد و از او خواست همه را آزاد كند تا او پول آزادي آنها را پرداخت كند.
با اين پيشنهاد برق شادي در چشم پيرمرد درخشيدن گرفت و او نيز به سرعت تعداد گنجشكها را شمرد و به خواست مرد مجرم در قفس را گشود.
گنجشكها يك به يك از دريچه كوچك قفس بيرون آمده و پرواز كردند.
با بيرون آمدن آخرين گنجشك از قفس، پيرمرد پولش را از مرد مجرم طلب كرد. مرد متهم در حالي كه لبخند شيطاني ميزد گفت: عمو من 15 سال حكم زندان گرفتم، تو هم برو به خاطر گنجشكهات از من شكايت كن و...
پيرمرد عصباني شده بود و ناسزا ميگفت و مرد زنداني همچنان ميخنديد و از او دور ميشد.
كنار پيرمرد نشسته و او را دلداري ميدادم كه به يكباره در ميان بهت و ناباوري گفت: بيخيال! راستش من اين گنجشكها را نميخرم، بلكه آنها جلد خانه و همدم من هستند.
او وقتي تعجب مرا ديد ادامه داد: سالهاست در يك خانه قديمي كه بيشتر به يك باغ ويرانه شبيه است زندگي ميكنم و چون به ترياك اعتياد دارم، هر روز اين گنجشكها كنار پنجره اتاقي كه در آن زندگي ميكنم جمع ميشوند.
پيرمرد با هيجان ادامه داد: شايد باور نكني؛ به مرور زمان اين گنجشكها به دود و بوي ترياك عادت كردهاند و هر بار كه فردي آنها را خريداري و آزاد ميكند، چند ساعت بعد دوباره كنار پنجره اتاق من ميآيند و من نيز آنها را گرفته و دوباره ميفروشم...
باور نميكنم، او لبخندي ميزند و لنگان لنگان با قفس خالي با بهت و حيرتي كه در افكارم سايه انداخته از من دور ميشود و در آخرين لحظه ميگويد: بروم كه گنجشكها منتظرند گناه دارند، زبان بستهها الان خمار ميشوند!
ناصر صبوري
دبير گروه حوادث
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن