ساده است؛ آن قدر ساده که دیگر دارد پیش پا افتاده میشود. آنقدر پیش پا افتاده که دیگر دلمان نمیخواهد راجع به آن حرف بزنیم.
به همدیگر احترام نمیگذاریم واقعا نمیگذاریم. از خودمان نمیپرسیم، چرا به همدیگر احترام نمیگذاریم؟ در واقع دیگر به زمانی که بیاهمیت بشود،نزدیک شدهایم.
وقتی پای حرف موسفیدها مینشینیم هنوز میشنویم که؛ ما در مقابل پدر و مادرمان، پایمان را دراز نمیکردیم. ما در مقابل پدر و مادرمان با صدای بلند حرف نمیزدیم. با آنها یک و دو نمیکردیم.
به آنها احترام میگذاشتیم. جالب است که نسل فعلی یا لااقل تعداد زیادی از بچههای نسل سوم، وقتی چنین حرفهایی را میشنوند فقط به همدیگر نگاه میکنند و در کمال متانت و ادب پوزخند میزنند.
بچههای جوان و نوجوان، بارها این قصه و حکایتهای تکراری مثل این را از دهان امثال من و شما شنیدهاند. دیگر به نظرشان این قصهها کهنه و قدیمی شده است. آنها جوانند و میخواهند چیزهای جدید و نو بشنوند.
دیگر الان همه میدانند که در دوره «گذار» هستیم. داریم از «سنت» به طرف «مدرنیته» حرکت میکنیم و در واقع زندگیهایمان ملغمهای از سنت و مدرنیته است. شاید این زندگی قاطیپاطی شده ما،مال این باشد که تکلیفمان با خودمان روشن نیست. نمیدانیم که دلمان میخواهد سنتی باشیم یا مدرن بودن را میپسندیم؟ جالب است که هر دو بخش، جذابیتهایی دارند.
میخواهیم با افکار سنتی، زندگی مدرن و لوکس داشته باشیم و حتی برعکس با افکار مدرن،دو دستی به سنتهایی چسبیدهایم که برای بعضیهایش هیچ توجیهی نداریم و نمیدانیم برای چه به آنها چسبیدهایم؟ چند مثال، موضوع احترام گذاشتن را روشن میکند. دلمان میخواهد همیشه احترام ببینیم.
گمان میبریم که به دیگران احترام میگذاریم. وقتی در یک هوای سرد پاییزی که آفتاب کمرنگی، سوز هوا را میشکست به یک بیمارستان بزرگ مجهز و معروف تهران رفتم با انواع احترام گذاشتن و بیاحترامی مواجه شدم. میخواستم نزد پزشک عمومی بروم جهت معاینه و مشاوره باید در صف طویلی میایستادم که خب، ماها بعد از این همه سال اگر در کاری حرفهای شده باشیم!آن هم ایستادن توی صف است! ایستادم.
اما جالب است که به نظر میآمد، فقط به نظر میآمد که چند نفری بیشتر جلوی من نیستند تا به مقصد برسم. چون مدام آدمهایی میآمدند و میایستادند و میگفتند: من اینجا بودم یا من اینجا جا گرفتم یا این آقا پشت سر من بود یا من جلوی این خانم ایستاده بودم و... وای به حال آنکه پیر بود دردمند یا جوان بود، و رنجور. چون بعد از تمام این مکالمات و مکاشفه تعیین جای هر کس! بالاخره به این بحث میرسیدیم که؛جوانهای امروزی اصلا نمیدانند احترام گذاشتن یعنی چه؟
بزرگتری و کوچکتری یعنی چه؟و... بحث در زمینه احترام گذاشتن بالا میگرفت تا اینکه همه با هم در یک نقطه مشترک، متحد میشدند و آن هم این بود که مسئول پذیرش و تعیین وقت، مقصر است.
چون به جای اینکه پاسخگوی مردم دردمندی باشد که مدتی است توی صف ایستادهاند، به همکارانش وقت میدهد که دفترچههای بیمه را مدام زیر دستش سر میدهند که لابد برای آشنایان و اقوام و بستگان وقت بگیرند! نکته جالب این است که در قسمتهای مختلف بیمارستان، روی در و دیوار،اعلامیههایی چسباندهاند مبنی بر اینکه پرسنل نباید برای فک و فامیلهایشان پارتی بازی کنند وگرنه توسط مدیریت توبیخ میشوند.
جالبتر اینکه مدیریت اصلا به هیچ اعتراضی توجهی نمیکندو هیچ آدم معترضی را به محل کارش راه نمیدهد! اینجاست که باید بپرسیم پس موضوع «طرح تکریم ارباب رجوع» یعنی چه؟ باور کنید بنده در سازمانها و ادارات مختلف، این کاغذ را که به دیوار چسباندهاند آن هم با گل و بته کامپیوتری دیدهام اما به غیر از مخلصم یا چاکرم چیزی نشنیدهام و همیشه هم گفتهام که ای کاش مخلصان و چاکران، کمی احترام میدیدند تا احترام میگذاشتند.
در همان بیمارستان کذایی، وقتی نوبت ویزیت به خانمی همراه دخترش رسید و به داخل هدایت شد، اول یک نفر از پرسنل بیمارستان همراه یک بیمار - لابد فامیلش بود- داخل مطب دکتر رفت و برگشت، آن خانم و دخترش هم چنان منتظر بودند تا بتوانند به دکتر بگویند چه بیماری دارند، پرستاری همراه ۳ نفر بیمار که یکی از آنها یک آقای سر حال بود که سرم به دست داشت وارد اتاق شدند.
گویا صبر خانم لبریز شد که اعتراض کرد و صدای بد و بیراه گفتن بلند شد. خانم پرستار یک سیلی به دختر آن خانم زد و با خونسردی آمد بیرون و مامور انتظامات را صدا کرد.خانم بیمار معترض شد که این چه وضعی است که در مقابل اعتراض، به ما سیلی هم میزنند، مامور هم میآید که ما را بیرون کند؟! او نرفت که نرفت.
مدام دستهایش را مشت کرد و به هم میچسباند و میگفت: با دستبند ببریدم، نمیآیم،بیمارم، باید معاینه بشوم، منتظر ماندهام و حالا هم نوبتم است. حقم ضایع شده حالا باید تاوان پارتی بازی پرستار را هم من بدهم!!
بالاخره با پادرمیانی پلیس ، او را به اتاق مدیریت هدایت کردند، از آنچه بعداً بر او گذاشت اطلاعی در دست نیست چون وقایع پرهیجانی را پیشرو داشتیم. بعد از پایان این غائله، آقای دکتر بعد از ۴۵دقیقه معطل نگهداشتن خلایق بیمار، کیفش را برداشت و موقع بیرون رفتن از اتاق گفت: این خانم به من بیاحترامی کرده. دیگر نمیتوانم تحمل کنم! به همین راحتی، نتوانست بیاحترامی را تحمل کند و گذاشت و رفت.
باور کنید به همین راحتی به حدود ۱۵ نفر بیمار منتظر را که چند نفرشان واقعا حال بدی داشتند و حتی یک نفر که روی برانکار دراز کشیده بود، بیاحترامی کرد و رفت. باور کنید به همین راحتی این کار را کرد.
هرچه منتظر ماندیم دکتر از قهر بیاید بیرون نیامد. بعد هم یکی از خدمه را دیدیم که یک سینی غذا همراه نوشابه برای آقای دکتر برد که لااقل حالا که قهر کرده ضعف نکند!
سرتان را درد نیاورم دکتر آنقدر از اعتراض بیاحترام آن بیمار ناراحت شده بود که حاضر نشد لااقل به خودش احترام بگذارد و بپذیرد او مقصر است که به مریض منتظرش احترام نگذاشته و حرف همکارش را پذیرفته است، بپذیرد که اگر بلد بود به خودش احترام بگذارد یا به حرفهاش یا لااقل به لباسی که پوشیده، باید به آن همه بیمار که منتظر بودند هم احترام بگذارد و کارش را ادامه دهد و واقعا اگر آن دکتر از آن خانم پرستار، احترام دیده بود به یاد میآورد که این شغل ، از آن شغلهای بسیار محترم است که یک سرش به مردم وصل است؛ همان مردمی که بیمارند، رنجورند و متاسفانه حضورشان در چنین بیمارستانهایی، نشانه بیپول بودنشان هم هست و اینها همان مردمی هستند که به امثال او نه فقط با دیده احترام مینگرند بلکه در عمل نیز با احترام رفتار میکنند اگر واقعا بلد بودند که به خودشان احترام بگذارند بدون شک میفهمیدند که مردم با آنها همچنان با احترام رفتار خواهند کرد و در نهایت آن که با خودشان آشتی میکردند.
صدیقه خانم یکی از همسایگان بسیار قدیمی و میانسالی است که هرازگاهی با قلب پرمهرش با چشمانی پراشک منزل ما را مزین به قدمهای خستهای میکند که گواهی از قلب شکسته نازکش میدهند.
هروقت از او میپرسم! حال شما چطور است؟ اشک میریزد اما با لبخند میگوید: آمدم از بیاحترامی بچهها درد دل بکنم و شروع میکند به گفتن حرفهایی که خیلی قشنگ نیست؛ قصهای تکراری که شنیدنش زجرآور و تکرارش ملالآور است.
اما هربار چنان با دقت گوش میکنم که گویی اولین بار است قصه بیاحترامی بچههایی را میشنوم که حالا دیگر خودشان پدر و مادر شدهاند و به اصطلاح پا به سن گذاشتهاند. قصه دختری که از بیمار بودن طولانی پدرش خسته شده و زیر لب گفته! پس چرا نمیمیری؟ حکایت پسری که مدام به مادرش میگوید: فکر کردید کی هستید؟ برای ما چه کار کردهاید؟ اول اینکه هر کاری کردهاید وظیفهتان بوده، دوم اینکه وظیفهتان را هم درست انجام نمیدهید!
البته بیاحترامی کردن فقط خاص رفتارهای افراد درون خانواده با همدیگر نیست. شاید اعضای خانواده، هر کدام به شکل متفاوتی محق باشند. شاید یکی از دلایل را بتوان ظرفیتهای متفاوت افراد دانست. شاید زیاد احترام گذاشتن قشنگ نیست، شاید نوع احترام گذاشتن را در رفتارهایمان مشخص نکردهایم.
مادری را میشناسم که مدام فرزند کوچکش را با القاب بیعرضه، تنبل و... صدا میزند، اما از اعضای فامیل انتظار دارد که به پسر کوچکش احترام بگذارند و شخصیت او را نادیده نگیرند.
کودک هم هاج و واج مانده که مفهوم احترام گذاشتن یعنی چه؟ وقتی که مدام موردهجوم بیاحترامی است! وقتی سؤال میکند احترام گذاشتن چگونه است؟ و به چه کسی باید احترام بگذارد؟ جواب شایستهای دریافت نمیکند؛ چون در خانوادهای که اعضای آن با تظاهر به دیگران میخواهند بگویند رفتاری محترمانه و محبتآمیز نسبت به یکدیگر دارند، اما این فقط ظاهر و رویه زندگی است و نه آنچه باید باشد، کودک ما چگونه میتواند درک صحیحی از معنای احترام داشته باشد؟!
در یک میهمانی فامیلی و یا دوستانه که همه به لطف محبت میزبان دور هم جمع شدهاند بیش از آنکه صدای گفتوگو شنیده شود، صدای زنگهای متنوع موبایل و ارسال S.M.S و جوک برای همدیگر که فضا را اشغال کرده ، شنیده میشود. یک روز نوجوانی پرسید: وقتی شما جوان بودید و ما الان قصهاش را میشنویم میهمانیها چگونه بود؟
واقعا تکنولوژی باعث شده آدمها از همدیگر دور بشوند؟ این جواب را شنید؛ مردم در گذشته به همدیگر قلبا احترام میگذاشتند و از بودن با همدیگر لذت میبردند، الان به لطف تکنولوژی، زندگی کردن را فراموش کردهایم. یادمان رفته است چگونه باید با یکدیگر رفتار کنیم. اما همهاش تقصیر تکنولوژی نیست. دلمان خواست زندگیای را که غربیها سالهاست میخواهند کنار بگذارند، تجربه کنیم، از همدیگر دور شویم و رفتارهایی را که سابقاً مهم وحتی قشنگ و بامعنی بود با رفتارهایی عوض کنیم که بعد با حسرت از آن یاد کنیم.
دیشب توی شیرینی فروشی، آقایی ناگهان پرسید: چرا بچههای ما به ما مدام بیاحترامی میکنند؟ اگر در مقابل خواسته غیر منطقیشان مقاومت کنیم کم مانده است دسترویمان بلند کنند.
پسرم به من میگوید: به تو احترام میگذارم که نمیزنمت وگرنه حقت است! من ماندهام که چی حقم است؟ چرا نسل من که حتی هنوز با بزرگان و پدر و مادرش با احترام حرف میزند و با احترام رفتار میکند باید از جوانانی که نسل فعلی هستند، مدام بیاحترامی ببیند. شیرینی فروش میگفت: چون به بچههایمان زیاد بها دادهایم.
منبع کلیه موضوعات روانشناسی