دلم می‌سوخت، چون آدم بدی نیستم. به خودم می‌گفتم این انصاف نیست، این بیماری حق من نیست. با همه و با خودم خداحافظی کردم و....


آخرین گفت و گو با یک بیمار صبور
از همان روزهای اول سال جاری، به دلیل سرطان مثانه در بیمارستان بستری شد اما هیچ کس از این ماجرا خبر نداشت تا اینکه خبر از زبان مهدی احمدی، تهیه کننده سینما در برنامه «هفت» بیان شد.
وی اعلام کرد همراه احمد میرعلایی مدیرعامل بنیاد سینمایی فارابی به د یدار رضا ایرانمنش، رضا برجی و ایرج قادری رفته اند و متاسفانه وضعیت جسمی‌ ایرج قادری خوب نیست و این بازیگر در کما به سر می‌برد.
خبرها حاکی از آن بود که وضعیت جسمانی ایرج قادری مناسب نیست و سطح هوشیاری بسیار پایینی دارد. ماجرا این بود که پزشکان دیر سرطان وی را تشخیص داده بودند و به همین دلیل سرطان پیشرفت کرد و درمانش مشکل تر شد.

گفت و گویی که در ادامه می‌خوانید در نیمه اول شهریور سال 88 انجام شده؛ نخستین باری که خبر بیماری ایرج قادری، کارگردان و بازیگر سینما و ماجرای بستری شدنش در بیمارستان سر زبان ها افتاد.
وی پس از درمان های مختلف، توانست دوره بحرانی بیماری اش را با پیروزی پشت سر بگذارد. اما متاسافنه دوباره خبر بستری شدن این هنرمند بزرگ تیتر یک بیماری از روزنامه ها و سایت های خبری شد.
ایرج قادری طی 56 سال فعالیت در سینما، 41 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است. او همچنین در 72 فیلم سینمایی به عنوان بازیگر ایفای نقش کرده و تهیه کنندگی 9 فیلم سینمایی را نیز برعهده داشته است. این کارگردان تجربه نویسندگی 4 فیلمنامه را نیز در کارنامه کاری خود دارد و فیلم سینمایی «شبکه» به کارگردانی او در نوبت اکران قرار دارد.

یک درد سمج
هیچ وقت در طول زندگی، رژیم غذایی خاصی نداشتم. هر وقت هر چیزی دلم خواسته، خورده ام و تا قبل از این بیماری، کوچک ترین ناراحتی نداشتم. این بیماری هم به دلیل بی توجهی پزشک معالجی بود که سال 85 برای چکاپ، دستور آزمایش و سونوگرافی داد ولی نتیجه اینها را با دقت بررسی نکرد چون می‌توانست با همان نتیجه سونوگرافی، از حجم پر و خالی مثانه، وجود توده را در مثانه ام حدس بزند. زیرا باتوجه به حجم مثانه، می‌شد برآورد کرد که مثانه خیلی زود پر می‌شود و حتما توده ای در آن، جا گرفته است.

کمی‌ تاخیر
وقتی متوجه خونریزی ام شدم، باز به همان دکتر مراجعه کردم و او گفت که چیزی نیست، با استراحت رفع می‌شود! بعد پیش دکتر دیگری رفتم و تشخیص به موقع این دکتر موجب شد تا شیمی‌ درمانی و عمل جراحی به سرعت انجام شود. به دلیل این عمل، چند روزی غذا نخوردم. در مدت یک ماه 18 کیلوگرم وزن کم کردم و آن قدر ضعیف شدم که چند روز بعد از عمل وقتی می‌خواستم چند قدم راه بروم، التماس می‌کردم که دیگر بس است، نمی‌توانم! من که 24 ساعته سرپا بودم، حالا از برداشتن چند قدم عاجز شده بودم...

پیامکی برای درگذشت من!
بیماری ام از 2 ماه مانده به عید شروع شد و از دهم فروردین رو به راه شدم و هر روز بهتر و بهتر شدم. چند وقت پیش هم عزیزی در حقم لطف کرد و برای همه دوستان و آشنایانم پیامک فرستاد که ایرج قادری درگذشت. سیل تلفن ها و احوالپرسی ها از دور و نزدیک سرازیر شد. نمی‌دانم قصد آن کسی که این شایعه را رواج داده، چه بوده؟! احتمالا پیش خودش فکر نکرده بستگان نزدیکم تا بفهمند من هنوز زنده ام، چه بر سرشان می‌آید!

انرژی مثبت فروشی نیست
می‌دانستم به هر حال، همه یک روز به دنیا می‌آیند و روزی هم از دنیا می‌روند، اما دلم می‌سوخت، چون آدم بدی نیستم. به خودم می‌گفتم این انصاف نیست، این بیماری حق من نیست. با همه و با خودم خداحافظی کردم و آرزویم این بود که برای کسی مزاحمت ایجاد نکنم. به من گفتند انرژی مثبت داشته باش و روحیه ات را حفظ کن. می‌گفتم به این راحتی ها که می‌گویید، نیست. من نمی‌توانم بروم سوپرمارکت و به فروشنده بگویم به من روحیه یا انرژی مثبت بفروش.
به آنها می‌گفتم این اصطلاحی که به کار می‌برید خیلی قشنگ است اما واقعا به آن راحتی که از آن حرف می‌زنید، نیست.

تلقین درمانگر
چند وقت پیش برنامه ای دیدم که در آن، بیمار لباس عمل پوشید و او را به اتاق جراحی بردند و بعد از یک بیهوشی کوتاه، به او گفتند که عمل جراحی شده ای! در حالی که عمل جراحی روی او انجام نشده بود و این بیمار بعد از مدتی خوب شد، فقط به دلیل اینکه در اثر یک تلقین ناخودآگاه خیال می‌کرد با عمل جراحی، تومور بدخیمی‌ را از بدنش خارج کرده اند، در صورتی که این طور نبود.

این تقدیر من بود
وقتی به ریشه این بیماری فکر می‌کنم، معتقدم بعضی بیماری ها جزو تقدیر آدم هاست. مثلا یکی در 4 سالگی عینک می‌زند اما یکی در 80 سلگی هم خوب می‌بیند یا مثلا در بستگانم 3-2 نفر هستند که آلزایمر دارند. نمونه ای داریم که برادر کوچک تر مبتلا به آلزایمر است ولی برادر بزرگ تر هوش و حافظه ای قوی دارد. بعضی بیماری ها جزء تقدیر بعضی آدم هاست.

محبت واقعی
بعد از این بیماری، نگاهم به همه چیز عوض شد. دیدم رفاقت ها و برادری ها در این زمانه جز یک مشت شعارهای توخالی نیست. با اینکه هنرپیشه محبوبی هستم و خیلی ها به من اظهار ارادت می‌کنند، اما در آن شرایط روزهای سخت بیماری خیلی دلم می‌خواست جمله ای بشنوم که واقعا از سر همدردی، دلسوزی و رفاقت با من باشد. فقط همسرم بود که بدون هیچ ادعایی، کنارم بود و محبتش نه از روی تعارف که از روی همدلی و صمیمیت بود.

مثل برف در تابستان
هنگام درد و بیماری یا در مواقع سختی است که می‌توانیم آدم های دور و برمان را بهتر بشناسیم. قبلا هم در مصاحبه ای گفته ام که آدم زلال، دوست مهربان و صمیمیت بی ریا مثل تابستانی که در آن برف باریده باشد، جزء استثناهاست. همسرم لحظه مداوایم زحمت کشیده است. خیلی بی خوابی کشید و غصه خورد و حتی شاید بیشتر از من که بیمار بودم، درد کشید.

شکستنی مثل بغض
در بیمارستان، آمپول اشتباهی به من تزریق شد که حالم را دگرگون کرد. همسرم برایم گریه می‌کرد و در عین حال دلداری ام می‌داد. می‌گفت اینها مراحل درمان است و تو خوب می‌شوی و من می‌گفتم نمی‌خواهم خوب شوم. می‌خواهم خودم شوم. دلم نمی‌خواست یک آدم علیل باشم یا ناتوان بمانم و فقط زنده باشم. آنقدر شکستنی شده بودم که با یک احوالپرسی ساده و با یک کلام عاطفی بغض می‌کردم. اصلا نگران خودم نبودم، فقط فکر می‌کردم بعد از من برای کسانی که با من کار می‌کنند چه اتفاقی می‌افتد. به محض اینکه نتوانستم چند قدم راه بروم، شروع کردم روی سناریویی کار کردن. این به دلیل مسوولیت پذیری ام بود یا احساس دین به تعهدی که به خودم و دیگران داشتم، نمی‌دانم.

حساب کارم از زندگی جداست
18 ساله بودم که ازدواج کرد. همسرم 16 ساله بود. در واقع ما با هم بزرگ شدیم و همسرم همیشه در زندگی مونس من بوده و هست. همیشه برای هم ارزش قائل بودیم و هستیم. من همیشه حساب کار و زندگی ام را جدا کرده ام. امکان ندارد در خانه تلفن کاری داشته باشم و رفت و آمدهایی که به خانه ام می‌شود صرفا خانوادگی است. اگر بخواهم دوستانم را ببینم فقط در دفتر کارم این کار را می‌کنم!

زندگی به شیوه خودم
بعد از پشت سر گذاشتن این دوره از بیماری، باید به زندگی و کار برمی‌گشتم. گفتم نمی‌توانم روی این سریال کار کنم. گفتند که صبر می‌کنیم. گفتم ممکن است توانم مرا یاری نکند تا آن طور که دلم می‌خواهد کار کنم و انصراف دادم. از آن به بعد خواستم نحوه زندگی ام تغییر کند. نوع ورزشم، تغذیه ام، استراحتم و حتی نوع ارتباطاتم تغییر کند. خواستم هر رابطه ای که مرا تحت فشار عصبی می‌گذارد یا اذیتم می‌کند از زندگی ام حذف کنم. مثلا تا چند وقت پیش، از بی مهری هایی که می‌دیدم خیلی اذیت می‌شدم. الان تصمیم گرفته ام جاهایی که آزارم می‌دهد، نروم یا اگر در مجلسی و جایی هستم حرف هایی زده می‌شود که من را عصبی می‌کند، آنجا را ترک کنم. مثلا وقتی در یک مهمانی به افرادی برمی‌خورم که دلخواهم نیستند، بهانه ای می‌آورم و به خانه برمی‌گردم. به نظرم می‌شود عوامل تنش زا یا تحریک کننده عصبی را در بسیاری از موارد حذف یا کم کرد.

چطور در یک لحظه سیگار را ترک کردم
سال 84 سیگار را ترک کردم. با اینکه سال های متمادی سیگار می‌کشیدم و فکر می‌کردم هیچ وقت نتوانم از آن دل بکنم، با این حال یک دفعه تصمیم گرفتم سیگار را برای همیشه کنار بگذارم. هیچ وقت برای ترک سیگار نیت نکرده بودم. یادم هست توی ماشین نشسته بودیم، سیگاری روشن کردم و به دوستم گفتم این آخرین سیگار من است. دوستم گفت حداقل این را تا ته بکش! سیگار تازه روشن کرده را از پنجره بیرون انداختم و گفتم نه! از همین الان! و دیگر هیچ وقت به آن فکر هم نکردم؛ حتی وقتی بعضی از دوستانم به خاطر من ملاحظه می‌کنند و جلویم سیگار نمی‌کشند دعوایشان می‌کنم. می‌گویم اگر بخواهیم با دیدن شما وسوسه شوم که خیلی بی اراده ام. همین جا جلوی من بنشینید و سیگار بکشید و اصلا عین خیالم نیست.

وقت شناسی به شیوه ایرج قادری
برای من ساعت 11 همان ساعت 11 است. 10 دقیقه هم برای خودش ارزش دارد. هیچ وقت نباید دقیقه ها را سرسری گرفت. من به سر وقت بودن معروفم و از اینکه به وقت شناسی معروفم لذت می‌برم. ترافیک و طرح و شلوغی هم بهانه است. در دنیا و شهری زندگی می‌کنیم که تمام اینها وجود دارد. پس باید برای برنامه ریزی روی این احتمال ها حساب کرد و طوری برنامه چید که جا برای هیچ بهانه ای باقی نماند.

روش هایی برای زندگی بهتر
می‌شود بهتر زندگی کرد. زندگی بهتر چند دستورالعمل ساده دارد. مهم ترینش این است که برای زندگی کردن هدف داشته باشید. بدانید از زندگی چه می‌خواهید. بعد باید برنامه ریزی کنید یعنی شب که می‌خوابید بدانید فردا چه کاره هستید. برنامه هایتان را بنویسید و به آن عمل کنید. ورزش کنید چون ورزش به بدن تان قدرت می‌دهد و ذهن تان را برای تصمیم گیری ها آماده می‌کند. ساختار بدن ما طوری است که هرچه آن را بیشتر ورزیده کنیم بیشتر قدرت می‌گیرد و ذهن و فکرها هم قوی تر عمل می‌کند و در نهایت، باید علاوه بر همه اینها، از روابطی که باعث آزارمان می‌شود دوری کنیم تا به آرامش برسیم.

از انتقادها خسته ام
خیلی ها به من ایراد می‌گیرند و کارهایم را نقد می‌کنند. من از اینکه یک نفر با انتقاد درست بخواهد کار مرا ارتقا بدهد و هدفش کمک به من باشد، لذت می‌برم ولی از نگاه های یکسره سیاه یا یکسره سپید خسته ام. خیلی وقت ها می‌شنوم که می‌گویند ایرج قادری فیلم فارسی می‌سازد و منظورشان از فیلم فارسی، فیلم بد و بی کیفیت است، من از این حرف ها، دلزده ام. اگر فیلم هایم به این بدی است که منتقدان می‌گویند، پس چرا این همه مردم به من اظهار لطف دارند؟ این را نمی‌فهمم!

بدترین بیماری جهان
شنیدم در جهان بدترین بیماری ممکن، این است که به جایی برسیم که از خودمان بپرسیم: «So What?» یا به عبارت دیگر «خب که چی؟» این مرحله ای است که آدم نسبت به تمام اتفاقات پیرامونش بی تفاوت می‌شود و در جواب خودش برای هر برنامه ریزی و هر هدفی می‌پرسد: «خب که چی؟» برویم تئاتر! خب که چی؟ فیلم تو بهترین فیلم جهان خواهد شد! خب که چی؟ باید حواس مان باشد که به این بیماری دچار نشویم چون دیگر سیاه و سفید برایمان فرقی نمی‌کند و دیگر نمی‌توانیم انگیزه ای برای حرکت داشته باشیم.

دیروز، امروز، فردا
هیچ وقت فکر نمی‌کنم اگر برگردم به گذشته، چه کار می‌کنم؟ من همیشه به اتفاقات پیش رویم نگاه می‌کنم. نگاه به گذشته، یعنی مرور اشتباهات؛ یعنی دریغ و حسرت بعضی لحظات از دست رفته و دلیلی ندارد وقتی جهت زمین و زمان رو به آینده است هی برگردیم و پشت سرمان را نگاه کنیم.