حجاب.jpg
زنی را میشناسم من
که میمیرد ز یک تحقیر
ولی آواز میخواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم میکند مخفی
که یکباره نگویندش
چه بدبختی، چه بدبختی!
زنی را میشناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی میخندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را میشناسم من
که هرشب کودکانش را
به شعر و قصه میخواند
اگرچه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی میترسد از رفتن
که او شمعی است در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لای لالایی
زنی را میشناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است
زنی را میشناسم من
که نای رفتنش رفته
قدمهایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه
زنی را میشناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بدکاران
تمسخروار خندیده
زنی آواز میخواند
زنی خاموش میماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه میماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که میگیرد
نمیدانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته میمیرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه میگیرد
زنی را میشناسم من
زنی را میشناسم ...
سیمین بهبهانی