ساعت 6:30، الهام 23 ساله با صداي آهنگ موبايلش از خواب بيدار ميشود.
ساعت 6:40، وضو ميگيرد و نماز ميخواند.امروز برخلاف روزهاي گذشته بعد از نماز صبح خوابش نميگيرد براي همين چند آيه قران ميخواند و بعد از صرف صبحانه آماده ميشود كه به دانشگاه برود.
ساعت ۷، لباسش را ميپوشد و بعد از آرايش خودش، از خانه خارج ميشود.
ساعت۷:۱۰، طبق معمول در ايستگاه اتوبوس، منتظراتوبوس است.
ساعت ۷:۲۰، الهام بر روي صندلي اتوبوس نشسته است. چند ايستگاه بعد اتوبوس شلوغ ميشود
ساعت ۷:۲۷، زني ميانسال روبهروي الهام ايستاده است الهام ميخواهد بلند شود و جايش را به آن زن دهد ولي با خود ميگويد: بيخيال من خستهترم اين قديميها روغن حيواني خوردهاند ولي ما شير خشك و پفك! پس طاقتش از من بيشتره بذار وايسته يه كم لاغر بشه!
ساعت 9، به دانشگاه ميرسد سريع به سمت كلاس ميرود در راه طبق معمول به سرعت ادکلنش را از كيفش درميآورد و به خود ميزند.
ساعت 9:02 وارد كلاس ميشود همه دانشجويان سر كلاس نشستهاند الهام طبق معمول بر روي صندلي آخر كلاس مينشيند، پسرهاي كلاس يك چشمشان به استاد و يك چشماشان به الهام است. صداي پچ پچ پسرهاي كلاس، استاد را ناراحت مي كند.
ساعت 11 كلاس تمام ميشود يكي از پسرهاي كلاس به سمت الهام ميرود و از او چند سئوال درسي ميپرسد. الهام هم جزوه درسياش را به او ميدهد تا فردا برايش پس بياورد.
ساعت 12 وقت نماز و ناهار است.
الهام ميخواهد برود نمازش را بخواند؛ تلفن همراهش زنگ ميزند. دوستش پشت گوشي است او ميگويد: بيا بريم رستوارن نزديك دانشگاه.امروز ناهار مهمون مني.الهام ميگويد بذار نمازم رو بخوانم بعدش ميام. اما دوستش ميگويد: يه ساعت بيشتر وقت نداريم نمازت را بذار بعداً بخون.
ساعت 12:10 وقتي كه الهام از دانشگاه خارج ميشود احساس ميكند كه پسرهاي دانشگاه به او نگاه ميكنند. الهام از اين نگاه ها چندان بدش نميايد.
ساعت 16، وقتي كه كلاسهاي الهام تمام ميشود براي اينكه زودتر به خانه برسد و فيلم مورد علاقهاش را ببيند، بجاي اتوبوس از تاكسي استفاده ميكند.
ساعت 16:10، پسري در وسط راه سوار تاكسي ميشود و در كنار الهام مينشيد. آن پسر خودش را به الهام نزديكتر ميكند ولي الهام خودش را جمع ميكند و كيفش را بين خود و آن پسر ميگذارد.
ساعت 16:30، الهام خدا خدا ميكند كه سريعتر به خانه برسد.
بالاخره الهام از ماشين پياده مي شود تا براي رفتن به خانه به آن طرف خيابان برود
الهام در حال رد شدن از خيابان است كه تلفن همراهش زنگ ميخورد. الهام يك لحظه حواسش پرت ميشود.
ساعت 16:40، الهام با ماشيني تصادف ميكند.
ساعت 17:30، الهام در بيمارستان است.
*نكير به منكر ميگويد پرونده الهام هم بسته شد.
از اين ثانيه به بعد ديگه وقتش دست خودش نيست بايد دقيق حساب كنيم.الهام از 24 ساعت آخري كه در اختيار داشته 19 ساعت و 18 دقيقه كار بيهوده، 4ساعت و 42 دقيقه و 13 ثانيه كار شيطان پسند، و يك ساعت كار خداپسندانه انجام داده.
بايد پرونده 8280 روزي كه الهام در اين 2۳ سال عمر كرده را دقيق حساب كنيم.
منكر به نكبر ميگه: همزمان با الهام 20 نفر همسن او از دنيا رفتند.
اي كاش همسالان الهام ميدانستند كه در هر ثانيه 17 جوان بدون هيچ بيماري و توسط حادثه از دنيا مي روند.
شايد نفر بعدي من يا شما باشيم...
----------------------------
نميدونم من چرا اينو از بين همه متن هام انتخاب كردم...
اين متنو بايد تا دير نشده همه بخونن...شما موافق نيستي؟؟؟؟
http://nafasgir-74.blogfa.com/