بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 از مجموع 2

موضوع: چرا خدا ما را خلق كرد؟

  1. #1
    • 11,406
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل تحصیل
    pnu
    شغل , تخصص
    مربی
    رشته تحصیلی
    مدیریت بازرگانی
    راه های ارتباطی

    پیش فرض چرا خدا ما را خلق كرد؟




    بسم الله الرحمن الرحيم
    اگر انسان، كمي‌ «خود» را بررسي كند، در خود مي‌يابد كه بدون ارتباط با خدا نمي‌تواند تنفس صحيح و تحرك سالم داشته باشد. و نيز بي‌ديني با پوچي، و پوچي با اضطراب همراه است، و انسان همواره از اضطراب و پوچي فرار مي‌كند. پس در واقع غذاي جان انسان - بخواهد يا نخواهد - دينداري است.
    در راستاي احساس پوچي يکي از مسائلي که براي انسان پيش مي‌آيد گم شدن معني زندگي و فلسفه‌ي خلقتش مي‌باشد.
    اين سؤال را مطرح مي‌كنيم که: «فلسفه‌ي حيات، يا هدف خلقت انسان چيست؟» اين سؤال در بسياري از موارد براي انسان پيش مي‌آيد که: «چرا خدا ما را خلق كرد؟» بايد توجه داشته باشيد که اين سؤال از دو بُعد و دو خاستگاه مطرح مي‌شود: يکي از بُعد و خاستگاه رواني و ديگر از بعد و خاستگاه عقلي.
    چرا مي‌گوييم چرا؟
    ابتدا در بارة بيان خاستگاه روانيِ اين سؤال، که چون انسان در زندگي به بن‌بست مي‌رسد، اين سؤال در او سر بر مي‌آورد، مثالي مي‌زنيم: شخصي را در نظر بگيريد که تمام انرژي‌اش را صرف مي‌كند تا طبق آدرسي كه به او داده‌اند دوستش را پيدا كند. به او گفته‌اند: اين آدرس را بگير، فلان ميدان و خيابان و کوچه را پيدا کن و برو تا به منزل دوستت برسي. او هم آدرس را گرفته و حركت مي‌کند. از اين خيابان به آن خيابان، و از اين كوچه به آن كوچه مي‌رود امّا هر چه جستجو مي‌کند، خانه‌ي دوستش را نمي‌يابد و به مطلوبش نمي‌رسد. اين‌جا است که به خود مي‌گويد: اين چه آدرسي بود، چرا اين آدرس را به من دادند كه سرگردان شوم؟ يعني چون به مطلوب خود نرسيد، و کار و تلاش او از نظر خودش بي‌نتيجه ماند، آدرس را زير سؤال مي‌برد که چرا اين آدرس را به من دادند، اين چه کاري بود که من کردم؟
    حال سؤال من از شما اين است که با دقت در اين مثال توجه بفرماييد چه موقع انسان‌ها روي کار خود «چرا» مي‌گذارند؟ چطور شد كه آن شخص در اين مورد مي‌گويد: «چرا اين آدرس را به من دادند»؟ جواب خواهيد داد که چون نتوانست از طريق آن آدرس به مطلوب خود که پيداکردن منزل رفيقش بود برسد. پس سؤال من اين است که چه موقع ما بر کارهايمان «چرا» مي‌گذاريم و مي‌گوييم: «چرا»؟ به عبارت ديگر چرا مي‌گوئيم «چرا»؟ چرا ما راه افتاديم؟ چرا اين آدرس را به ما دادند؟ چرا ما اين کار را کرديم، چرا آن کار را نکرديم، اصلاً چرا در اين دنيا آمديم؟ و چرا خداوند ما را خلق کرد؟
    پس ابتدا بايد روشن شود از نظر رواني، چه موقع انسان سؤال مي‌كند كه: «چرا خدا من را خلق كرد؟». جواب اين است که اگر انسان در زندگي به بيراهه برود و به آنچه كه جانش مي‌طلبد نرسد، و در زندگي احساس پوچي و بي‌ثمري بکند، ناخودآگاه اين سؤال برايش پيش مي‌آيد كه: «اصلاً چرا خدا من را خلق كرد؟». چون معني بودنش در اين دنيا برايش زير سؤال رفت. پس اين يك اصل است که هر گاه انسان طوري عمل کند که به آنچه مي‌طلبد نرسد، سؤال از علت انجام آن عمل از آن جهت که به نتيجه نرسيده، شروع مي‌شود، به طوري‌که با اين سؤال مي‌خواهد کلّ عمل را زير سؤال ببرد، انسان هميشه اين‌طور است. در حالي که اگر به خانه‌ي دوستش رسيده بود و با او ملاقات مي‌کرد، هرگز چنين سؤالي در ذهن او به وجود نمي‌آمد. انساني هم كه قدم در راه كمال انساني خود بگذارد و در مسير فطرت جلو برود اصلاً در ذهن او چنين سؤالي وجود ندارد، که چرا خدا مرا خلق کرد؟ چون هر چه جلوتر برود احساس مي‌كند كه به مقصد نزديك‌تر شده‌است و زندگي را با نشاط كامل ادامه مي‌دهد، به همين جهت آن سؤال از نوعي که عرض کردم براي عالمان و عرفا پيش نمي‌آيد، آن‌ها با تمام تلاش زندگي را در هر چه بيشتر بهره‌بردن از کمالاتِ مورد نظر جلو مي‌برند و به زيبائي به انتها مي‌رسانند.
    در روايت آمده است كه خودِ سؤال در روز قيامت، يک نحوه عذاب است. اما كدام سؤال؟هر سؤالي كه عذاب نيست. سؤالي عذاب و آزاردهنده است كه حاصل زندگي انسان را نفي کند. كسي كه مي‌پرسد چرا خدا ما را در اين دنيا آورده است در حقيقت چنين مي‌پندارد كه بيهوده به اين دنيا آمده است، و دارد مي‌گويد چرا خدا كار بيهوده كرده است! پس اگر انسان، طوري زندگي كند كه به مقصد مورد توجه جانش نرسد، احساس بيهودگي مي‌کند و لذا زندگيش را زير سؤال مي‌برد.
    امّا اگر آدرسي را كه براي کلّ زندگي به انسان داده‌اند بگيرد و طبق آن از اين منزل و از اين مرحله به مرحله‌ي بالاتر و از آنجا به مرحله‌ي عقل، و از عقل به مرحله‌ي قلب برود و بتواند با چشم قلب با عالي‌ترين حقايق روبه‌رو شود. و در آخر ببيند به همان جايي رسيده است كه آدرس نشان مي‌دهد و او مي‌خواسته برسد، هرگز سؤال نمي‌کند اين چه زندگي است؟ مثل کسي که آدرس را درست برود و در بزند و ببيند كه رفيقش در را باز مي‌كند، آيا مي‌پرسد:« چرا من اين‌جا آمدم ؟!» يا برعكس؛ مي‌گويد: «سلام عليكم» و با رويي باز احوال‌پرسي و مصافحه و معانقه مي‌كند؟ در اين حالت ديگر انسان سؤال ندارد كه: «چرا من به اينجا آمدم؟» يا «چرا تو را ديدم؟» اصلاً ديگر اين حرف‌ها وجود ندارد. در حقيقت همان را كه مي‌خواست، روي داده است.
    مولوي مي‌گويد: آدم‌هاي تشنه وقتي به آب برسند هيچ وقت نمي‌پرسند آب چرا آب است، و چرا ما به آب رسيديم، بلکه برعکس، با تمام نشاط آن را مي‌نوشند تا به سيرابي مطلوب برسند».
    تشنه‌اي را چون بگويي تو شتاب
    در قدح آب است بستان زود آب
    هيچ گويد تشنه كاين دعوي است رو
    از برم اي مدعي مهجور شو؟
    چون به آن چيزي که مي‌طلبيد رسيد، آب را مي‌گيرد و مي‌خورد. چون او آب مي‌خواهد تا رفع تشنگي كند. ديگر اين حرف‌ها مطرح نيست كه: «بايد ثابت كني آب، آب است!». چون آنچه را كه جان تشنه‌اش مي‌طلبيد به دست آورده است. به همين دليل بدون چون و چرا مي‌پذيرد.
    انسان چنان است كه در عمق جان خود مقصدي متعالي دارد، حال اگر به آن مقصد نرسد خودش، خودش را و همه‌ي کارهايش را زير سؤال مي‌برد. مي‌گويد: «اين چه كاري بود كه كردم؟ چرا اينطور شد؟...»
    البته عنايت داشته باشيد چراهايي كه از سر كنجكاوي است، غير از چراهايي است كه از سر توقف و سرخوردگي است، بحث ما فعلاً بر روي «چرا»هاي نوع دوم است.
    جان انسان خدا مي‌خواهد
    انسان از طريق شناخت خودش متوجه است كه «خدا» مي‌خواهد و اگر آنچه را كه جانش مي‌خواهد- يعني خدا را- به آن ندهد همين‌طور مي‌گويد: «چرا؟... چرا خدا من را خلق كرد؟ اين ديگر چه زندگي است؟ چرا اين‌طور شد؟... اي دنيا! اف بر تو!...» همه‌ي اين سخنان نشان‌دهنده‌ي اين است كه اين انسان، جواب «جانش» را نداده است. در جلسه قبل عرض شد زندگي غير ديني، زندگي پوچي است، چون آنچه كه حقيقت دارد خداست و بقيه چيزها ـ همه ـ ابزارند! و اگر زندگيِ غير ديني، افتادن در پوچي‌ها و بيراهه‌هاست پس حتماً آن‌چنان سؤال‌هاي آزاردهنده‌اي هم جزء آن زندگي خواهد بود. اما اگر كسي واقعاً زندگي ديني داشته باشد و به خدا دل ببندد، هرگز چنين سؤال‌هاي آزاردهنده‌اي نخواهد داشت.
    خواه‌ناخواه امروزه در دنياي جوانانِ جهان يك مشكل به‌وجود آمده است و آن مشكل پوچي يا نيهيليسم است. جوان، دكتر است، مهندس است، مغازه‌دار است ولي پوچ است. درگذشته اين‌طور نبود چون اين‌همه اشرافيت و تجمّل نبود و زندگي‌ها، معني ديني خودش را حفظ كرده بود. اصلاً خود اين سؤال كه: «ما چگونه خودمان را از معضل پوچي نجات بدهيم؟» نشانه‌ي پوچي حيات است! كسي كه مي‌گويد: «چرا خدا من را خلق كرد؟» اين سؤال را از سر پوچي مي‌كند! در واقع او به آدرسي كه بنا بود با جان خود به آن برسد، نرسيده است! و با زبان بي‌زباني دارد از مشکل روحي خود خبر مي‌دهد و طلب نجات مي‌کند. پس بايد با روبه‌رو شدن با اين سؤال از خود بپرسيم چگونه بايد اين جوان را از طريق هدايت جان او به سوي نور الهي، نجات داد؟
    وقتي متوجه شويم اگر زندگي، ديني نباشد، حتماً پوچ است و حاصل آن اين سؤال است كه «چرا خدا ما را خلق كرد؟» پس بايد براي زندگي به نحو صحيح برنامه‌ريزي کنيم. اگر زندگي، ديني باشد ديگر چيزي به عنوان اضطراب و پوچي در آن وجود ندارد. براي اينكه كسي اين سؤال آزاردهنده را نداشته باشد بايد وارد زندگي ديني شود، آن‌هم به نحوي که در اين دنياي سراسر وَهم‌انگيز بتواند از دين و دينداري تغذيه کند و آنچنان اشباع شود که تمايل به وَهمياتِ دنياي جديد در خيال او سر بر نياورد.
    خدا مي‌فرمايد:
    « لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ »[1]
    آدم‌ها ما به ياد شما قرآن را نازل كرديم و در آن به فکر شما بوديم، آيا فکر نمي‌کنيد؟
    مي‌خواستيم از طريق نزول قران بر قلب پيامبرf براي شما كاري بكنيم، مي‌دانستيم اگر «فرهنگ و نور قرآن» در زندگي شما نباشد از بين مي‌رويد و پوچ و ضايع مي‌گرديد.
    جايگاه رواني مُدگرايي
    امروز مي‌توان نمونه‌اي از ضايع‌شدن زندگي را در عنصر «مُد» ديد. مُد در يک بررسي انسان‌شناسي پديده‌اي است که خبر از روح پوچ‌‌گرايي انسان مدرن مي‌دهد. انسان‌هايي كه نظرشان به معنويت است و جانشان از عالم غيب تغذيه مي‌شود و عملاً اسير مُد نيستند پيراهنشان را موقعي كه مي‌پوسد و پاره مي‌شود و ديگر قابل استفاده نيست، عوض مي‌کنند. چون پيراهن مي‌پوشند براي اين‌كه از سرما و گرما حفظ شوند و بدنشان پوشش داشته باشد، و زماني اين پيراهن را نمي‌خواهند كه ديگر قابل استفاده نباشد. اما انساني كه راه را گم كرده است و نمي‌داند در اين دنيا چه کار بايد بکند، حتّي پيراهن را هم مي‌پوشد تا كاري كرده باشد! چرا فردا آن پيراهن را عوض مي‌كند؟ چون نمي‌داند چه‌كار بكند، هدفي ندارد که بر اساس آن هدف برنامه‌ريزي کند! آدمي كه نمي‌داند چه كار كند هر روز دست به كاري مي‌زند!
    گاهي روزهاي جمعه انسان نمي‌داند چه‌كار كند. بيكار است و بايد كاري كند. مقداري با خواهرش دعوا مي‌كند! بعد چند بار به يخچال سرمي‌زند، به در و ديوار ور مي‌رود، اگر در حيات مورچه‌اي را ببيند تكه‌چوبي برمي‌دارد و مورچه را دنبال مي‌كند! چوبي را جلوي مورچه مي‌گذارد تا مورچه مجبور شود جهت خود را عوض ‌كند. دوباره جلوي راه جديد آن را مي‌بندد. آدم بيكار، همه كاري مي‌كند چون نمي‌داند چه‌کار کند! كاري مي‌كند براي اين‌كه كاري كرده باشد. پديد‌ه‌ مُدگرايي از اين نوع کارهاست، و مربوط به آدم‌هاي بي‌هدف است، يك پديده‌ي رواني قرون اخير است كه براي بشرِ پوچ‌گرا به‌وجود آمده است. بشر پوچ‌گرا به هر جمعيتي نالان مي‌شود! گفت:
    من به هر جمعيتي نالان شدم
    جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
    چرا؟ چون يك سوز دروني داشتم كه نمي‌دانستم با آن چه كنم. جهت نداشتم.
    از نيستان تا مرا ببريده‌اند
    از نفيرم مرد و زن ناليده‌اند
    نِيِِستان يعني مقام جمع‌الجمع عالم معنا که زمان و مکان در آن‌جا نيست، مقامي كه در آن‌جا همه‌ي ني‌ها، يك ني هستند! و همه انسان‌‌ها در آن‌جا به عنوان حقيقت انسانيّت مستقر بوده‌اند، در آنجا انسانيّتِ مطلق در صحنه است. ولي انسانِ جدا شده از آن مقام، از درد جدايي از نِيِستان، به هر جمعيتي نالان مي‌شود، چون بي‌خدا شده است! و از آن مقام حقيقي خود، كه خود بود و خدا، فاصله گرفته است، بعد مي‌گويد: همه ناله‌ها و فريادهاي من قصه بي‌خدايي است، ولي كسي حقيقت ناله‌هاي مرا نمي‌شناسد.
    هر كسي از ظن خود شد يار من
    از درون من نجست اسرار من
    مردم مرا درست تحليل نمي‌كنند چون نمي‌دانند من از نيستانِ «اِنّا لِلّه» جدا شده‌ام. فكر مي‌كنند همين هستم كه فعلا با آن‌ها زندگي مي‌كنم.
    خداوند مي‌فرمايد: «وَ إِن مِّنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ»[2] هيچ‌چيز نيست مگر آن‌که خزينه‌هاي آن چيز نزد ماست، و نازل نکرديم مگر به‌ اندازه‌اي محدود و معلومي از آن را.
    پس خزينه‌ي همه چيز حتّي خزينه وجود شما پيش خداست چون مي‌فرمايد: «عِنْدَنَا»! يعني مقام انسان در ابتدا مقام وصل به حق بوده است. بعد به اين دنيا آمده است و گم شده است! و حالا راه نجاتش «اِلَيْهِ رَاجِعُون» است. يعني انسان بايد به خدا برگردد و در غير اين صورت در اين دنيا دربه‌در و سردرگم است و احساس پوچي و بيهودگي مي‌كند، چون اتّصالش را از مقام خزينه‌اي‌اش که نزد خدا بوده بريده‌است.
    حاصل بحث اين‌كه خدا مي‌فرمايد: انسان‌ها! دوستتان داشتيم، به فكرتان بوديم و به ياد شما اين قرآن را نازل كرديم: «لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ كِتَاباً فِيهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»[3] آيا خودتان هيچ فكر كرده‌ايد غذاي جان شما قرآن است؟ ما را دعوت مي‌كند تا بفهميم آب گواراي رهايي از عطش سوزناك پوچي و گمراهي، قرآن است و به همين جهت آخر آيه مي‌فرمايد: «افلا تعقلون» آيا به اين موضوع فکر کرده‌ايد؟
    اگر انسان ارتباط صحيحي با «روح» خودش برقرار نكند اولين كسي كه با مشكل روبه‌رو مي‌شود خودش است. مي‌گويد اين دنيا و اين زندگي براي چيست؟ و يأس از زندگي او را فرامي‌گيرد. در واقع او به ‌گونه‌‌اي عمل كرده كه زندگي‌اش پوچ شده است و دائماً از شكست در زندگي‌اش مي‌گويد! بدون آن که از اين شکست خبر داشته باشد و راه‌هاي رسيدن به دشت‌هاي نوراني زندگي را بشناسد.
    سال‌هاي گذشته که مردم در تابستان‌ها در رودخانه‌ي زاينده رود شنا مي‌کردند، بنده ديدم فردي با ترس و لرز وارد رودخانه شد و در جاي كم ‌عمقي از رودخانه، سرش را داخل آب کرد و شروع كرد به دست و پا زدن، شخصي که فهميد او ترسيده و هول شده، رفت او را بلند كرد. بيچاره طرف نفس نفس زنان گفت: «مُردم». آن شخص به او گفت: «نمرده‌اي! راست بايست» عجيب اين بود که طرف سرش را داخل آب كرده بود و بدون آن‌که غرق شود، سرش را از آب بيرون نمي‌آورد و دست و پا مي‌زد، در صورتي كه اگر سرش را از آب بيرون مي‌آورد هيچ مشکلي نداشت و به‌راحتي مي‌توانست روي پاي خود بايستد. امّا اين کار را نمي‌کرد، در حدّي که داشت تلف مي‌شد، تا اين که آن آقا آمد و سر او را از آب در آورد و گفت راست بايست، نترس غرق نشده‌اي، خودت سرت را در آب فرو کرده‌اي، به قول مولوي:
    تو درون چاه رفتستي ز كاخ
    چه گنه دارد جهان‌هاي فراخ
    مر رسن را نيست جرمي‌ اي عنود
    چون تو را سوداي سر بالا نبود
    بعضي انسان‌ها خودشان رفتنِ در چاه را انتخاب کرده‌اند و حالا مي‌گويند اين چه زندگي است و حسرت زندگي نوراني را مي‌‌خورند و هر روز به طنابي که با آن درون چاه رفته‌اند ناسزا مي‌گويند، کافي است جهت خود را عوض کنند و سر را بالا بياورند. انسان نبايد به بالاها نظر کند تا ببيند زندگي چه اندازه زيباست؟ همين‌طور نشسته است و با نكبت زندگي مي‌كند. نه ديني، نه عشقي، نه عبادتي، نه صفايي، نه ايثاري و نه صدقي؛ بعد هم مي‌گويد:«اي دنيا! اُف بر تو. من در اين دنيا شكست خوردم!»
    اين خود انسان است كه با وابسته کردن تمام روح و روان خود به دنيا، باعث ضايع شدن «خود» مي‌شود. دين، براي انسان‌ها آمده تا حيات ديني و نشاط و شادابي به آن‌ها ارزاني دارد. گفت:
    اين جهان خود حبس جان هاي شمااست آيا
    هين رويد آن سو که صحراي شمااست
    اين جهان محدود و آن خود بي حد است
    نقش و صورت پيش آن معني سد است
    خداوند خودْ هدف است
    تا اين‌جا سؤالِ «چرا خدا ما را آفريده است؟» را از بُعد روان‌كاوي و انسان‌شناسي بررسي کرديم. امّا از نگاه فلسفي و بُعد عقلي هم مي‌توان به اين سؤال پرداخت.
    «چرا خدا ما را خلق كرد؟» به يک معني عبارت است از اين‌که خداوند ما را خلق كرد تا چه كند؟ و هدف خدا از خلقت ما چه بود؟ چنانچه ملاحظه مي‌فرمائيد ممكن است كسي اين سؤال را بكند امّا نه از آن جهت كه از زندگي مأيوس شده و به بن‌بست رسيده است بلكه از آن جهت كه مي‌خواهد فلسفه‌ي خلقت را بداند و به دنبال اين است که هدف خالق را بشناسد. در جواب اين سؤال بايد متوجه بود که خداوند خودش هدف است، نه اين که هدف داشته باشد، به اين معني که مخلوقاتِ خود را هدف‌دار خلق مي‌کند تا به کمال شايسته‌شان برسند، ولي خداوند که کمال مطلق است و هدف همه‌ي عالم مي‌باشد، و ماوراء او کمالي نيست، نمي‌شود هدف داشته باشد. اگر بپرسي؛ «خورشيد نور مي‌دهد تا چه كند؟» جواب مي‌شنوي: «چون خورشيد، خورشيد است نور مي‌دهد!». نور دادن جزء ذات آن است، نه اين‌که نور بدهد تا نوراني‌تر شود به قول مولوي:
    گل خندان که نخندد چه کند
    عَلَم از مشک نبندد چه کند
    نار خندان که دهان بگشاد است
    چون که در پوست نگنجد چه کند
    مه تابان به‌جز از خوبي و نار
    چه نمايد، چه پسندد، چه کند
    آفتاب ار ندهد تابش و نور
    پس بدين نادر گنبد چه کند
    سايه چون طلعت خورشيد بديد
    نکند سجده، نخنبد [4] چه کند
    عاشق از بوي خوش پيرهنت
    پيرهن گر ندراند چه کند
    انسان به عنوان يک موجود هدف‌دار، درس مي‌خواند تا به کمالي برسد، چون آن کمال را ندارد و نمي‌تواند به دست بياورد مگر با درس‌خواندن. اما خدا كه مثل انسان‌ها نيست كه بخواهد با خلق‌كردنِ ما و يا ساير مخلوقات به جايي برسد.
    خدا چون فياض مطلق و دائم‌الفيض و دائم‌الْجُود است،[5] همواره در حال فيض‌دادن است و هرگز تجلياتش منقطع و متوقف نمي‌شود. پس خدا از آن جهت كه خداست خلق مي‌كند. آيا مي‌شود خدا- كه فياض مطلق است- فيض خود را نبخشد؟! آيا مي‌شود خورشيد نور ندهد؟! خداوند، فياض مطلق و نور محض است پس همواره فيض مي‌دهد. «وجودِ» مخلوقات در واقع همان فيض خداست. پس خدا همواره خلق مي‌كند. قرآن در وصف اين صفتِ خداوند مي‌فرمايد: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ»[6] يعني همواره خداوند در حال ايجاد است. خورشيد چون خورشيد است دائماً نور مي‌دهد.
    حال با اين مقدمات اگر بپرسند چرا خدا خلق مي‌كند؟ جواب اين است که چون خدا، خداست! و عين کمال و فيض و جُود است خلق مي‌کند.
    دانستن اين مسائل از آن جهت لازم است که باعث منظم‌شدن ذهن مي‌شود و انسان را براي پيمودن راه ارتباط با خدا و آشتي با او آماده مي‌كند. اگر كسي همّت نمايد و ذهنش را در جواب گويي به سؤالاتش منظم كند و راه رسيدن به جواب‌هاي خود را درست بپيمايد، خواهد ديد كه در جريان هدايتِ به سوي خدا، چقدر راحت جلو مي‌رود.
    هدفِ خدا يا هدفِ مخلوق
    حال مي‌توان همان سؤال را به شكل ديگري مطرح كرد و منظور از سؤالِ «چرا خدا ما را خلق کرد» را به اين معني بگيريم كه: «خدا ما را آفريد تا ما چه كنيم؟». جواب اين است كه، خدا ما را آفريد تا كمالاتي را كه نداريم و استعداد به دست‌آوردن آن‌ها را داريم، به‌دست آوريم. آيا اگر خدا كسي را بيافريند و شرايط كمال او را فراهم كند و بعد انسان به نتايج مطلوبي برسد، خوب است يا نه؟ مسلّم خواهيد گفت خوب است، پس خدايي که منشأ همه‌ي خوبي‌ها است چنين کار خوبي را انجام مي‌دهد و اگر چنين کاري را نکند بخل ورزيده و ما را از کمالاتي که مي‌توانستيم به‌دست آوريم محروم کرده است. به عبارت ديگر «رحمانِ رحيم» به‌گونه‌اي عمل مي‌كند كه انسان به رحمت برسد، و شأن خدا اين است که چنين بکند و شايسته‌ي خدايي‌اش چنين است.
    خدا چون فياض است انسان را خلق كرد و شرايطي را فراهم نمود تا انسان استعدادهاي يافتن کمالات مخصوص را، از حالت بالقوه به حالت بالفعل در آورد، و نقص‌هايش را مرتفع كند، چون انسان ناقص بد است. حالا اگر انسان خلق نمي‌شد هيچ بود و عدم، در حالي‌که عدمْ نقص است و وجودْ کمال، به همين جهت هر كسي وجود خود را مي‌خواهد. خدا از سر رحمتِ خود انسان را خلق كرد، چون رحمان است و رحمان، رحمت مي‌دهد.
    سيري به سوي کمال
    با فيض خدا انسان از «هيچ» بودن در آمده و «هست» شده! و حالا كه هست شده آيا فيض و رحمت خدا اقتضا مي‌کند که انسان در هستي اوليه خودش بماند يا بهتر است خوب‌تر هم بشود؟! آري مسلّم چون خوب است که انسان بهتر و کامل‌تر بشود و چون خدايي که عين خوبي و کمال است بستر هر کار خوبي را فراهم مي‌کند، پس بستر کامل شدن انسان را فراهم مي‌نمايد. براي خوب‌تر شدن انسان، اول بايد مخلوق به‌وجود آيد و سپس به سوي کمالش رهسپار شود. پس خدا اول انسان را خلق مي‌كند تا بعد از اين‌که انسان خلق شد، خوب‌تر شدنش شروع بشود. به‌عنوان مثال جوجه، مرغِ ناقص است خوب است که به مرغِ كامل تبديل شود و لذا با هدايت خاصي که در جان جوجه ايجاد مي‌کند، آن جوجه در مسير مرغ‌شدن قرار مي‌گيرد و طوري عمل مي‌کند که مرغ شود. و وقتي كه جوجه، مرغ شد، به مرغي‌اش رسيده است، يعني آنچه را كه نداشته‌ و استعداد به‌دست‌آوردنش را داشته، به‌دست آورده است. ناقص‌بودن بد است همان‌طور كه نيستي بد است. به همين دليل خداوند اول به انسان «هست» مي‌دهد، بعد هستي او را كامل مي‌كند. پس خدا انسان را آفريد تا آنچه را انسان ندارد، در بستر خاصّي که خدا براي او قرار مي‌دهد، به دست آورد. از سر رحمتش خواست كه او را از «طريق بندگي»، موجود برتري كند. اول انسان را خلق كرد و سپس براي او دين و شريعت آورد. دين به انسان، بودنِ برتر را پيشنهاد مي‌کند. فرعون از حضرت موسي و هارون«عليهما‌السلام» پرسيد: «خداي شما كيست؟» فرمودند: «رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي»[7] پروردگار ما آن كسي است كه ابتدا خلقت هر چيزي را به او داد و سپس آن مخلوق را به سوي هدف اصليش هدايت کرد.
    چنانچه ملاحظه مي‌فرماييد طبق آيه فوق؛ اول خداوند ايجادمان كرد سپس با ارسال رسولان هدايتمان نمود. پس در يک کلمه جواب سؤالِ «خدا ما را خلق کرد تا ما چه کنيم؟» روشن شد، و معلوم شد خداوند از سر رحمتِ خود خواست شرايط به کمال رسيدن ما را فراهم کند و لذا اين که قرآن مي‌فرمايد: «وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ»[8] که جن و انسان را خلق نکردم مگر جهت بندگي. نظر به هدف مخلوق دارد و مي‌خواهد بفرمايد هدف خلقتِ جن و انسان آن است که آن‌ها بندگي کنند و در راستاي آن بندگي به کمال شايسته خود برسند و خدايي شوند.
    معني پوچ‌شدن
    هيچ‌كس نمي‌خواهد بميرد. كسي هم كه خودكشي مي‌كند آن شكلِ بودنش را که در آن قرار گرفته نمي‌خواهد، نه اين‌که به‌کلي بودنش را نخواهد. در واقع او پوچي خودش را نمي‌خواهد. پروردگار ما آن كسي است كه اول ما را خلق كرد سپس مي‌خواهد ما را هدايت كند يعني اين وجود اوليه را به وجودي برتر سير دهد؛ و اين كار را به‌وسيله‌ي دين انجام مي‌دهد. يعني شخصيت حقيقي انسان همان مرحله انتهايي است که از طريق هدايت الهي شکل مي‌گيرد. پس انسان عبارت است از آنچه بايد بشود. و خداوند به مقام اصلي انسان که همان مرحله‌ي نهايي اوست نظر دارد، همان‌طور که ما در ساختن ساختمان به صورت و مرحله‌ي نهايي آن نظر داريم و نه به زمين و آجر و سيمان، اينها همه مقدّمات‌اند. انسان آمده است كه به آن قلّه‌ي نهايي وجودش که استعداد دست‌يابي به آن را دارد، برسد. آري از سر رحمت آفريده شده است امّا نه براي اين‌که همين‌طور بماند، بلکه تا از طريق بندگي- كه دين به او مي‌آموزد- برتر شود.
    پس اين‌که خداوند مي‌فرمايد:«وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ»[9] نظر به بندگي انسان‌ها دارد و نتايجي که در اثر اين بندگي نصيب انسان مي‌گردد و لذا اگر بندگي نكند به آن نتيجه‌اي كه بايد برسد، نمي‌رسد و زندگي‌اش پوچ مي‌شود. يك جوجه مي‌خواهد مرغ شود نه آدم، و کمالش به مرغ شدن است. به همين علت اگر به جاي يک بال يك دست مانند دست انسان داشته باشد، جوجه‌ي خوبي نخواهد بود، چون جوجه‌ي خوب جوجه‌اي است كه به طرف مرغ شدن پيش رود.
    پوچي يعني چيزي را كه مخلوق بايد در مسير کمالِ خود به‌دست آورد، نداشته باشد. كسي كه مي‌خواهد پوچ نشود بايد بندگي داشته باشد. خداوند مي‌‌فرمايد شما را خلق كرديم كه بندگي كنيد، تا به مقصد مخصوص خودتان برسيد، به طوري‌که با بندگي خدا، جان و قلب خود را محلّ تجليات انوار اسماء الهي قرار دهيد، و خدايي شويد و در نتيجه در راستاي چنين نتيجه‌اي، احساس پوچي نكنيد و ديگر نپرسيد چرا خدا ما را خلق كرد؟!
    بعضي از انسان‌ها انرژي زيادي صرف دنيا مي‌كنند امّا براي بندگي‌شان اين چنين نيستند، بعد بي‌حوصله مي‌شوند و يأس آنها را فرا مي‌گيرد. ريشه اين امر در آن است كه آنان هدف اصلي را که بندگي خدا است گم کرده‌اند، همين‌طور به هر جمعيتي نالان شده‌اند، دنبال آخرين مُد بوده‌اند، وجودشان مضطربِ رسيدن به مقصدي بوده ولي به آنچه مي‌خواسته‌اند نرسيده‌اند پس دائماً به اين طرف و آن طرف دويده‌اند ولي به آنجايي که بايد مي‌رفتند نرفتند. به توصيه‌ي مولوي:
    اي فسرده عاشق ننگين نمد
    كاو ز بيم جان ز جانان مي‏رمد
    سوي تيغ عشقش اي ننگ زنان
    صد هزاران جان نگر دستك‏زنان‏
    جوي ديدي كوزه اندر جوي ريز
    آب را از جوي كي باشد گريز
    آب كوزه چون در آب جو شود
    محو گردد در وي و جو او شود
    وصف او فاني شد و ذاتش بقا
    زين سپس نه كم شود نه بد لقا
    خويش را بر نخل او آويختم
    عذر آن را كه از او بگريختم‏
    چون راه را عوضي رفته و نرسيده‌است فکر مي‌کند اگر تندتر برود مي‌رسد مثل آن کسي که تمام قدرتش را متمرکز کرد تا زهِ کمان را بکشد و تير را بيشتر پرتاب کند، غافل از اين‌که گنج نزديک بود چون از او خواسته بودند تيري در کمان بگذارد و رها کند، نه اين‌که تير را پرتاب کند.
    اي کمان و تيرها انداخته
    يار نزديک و تو دور انداخته
    بندگي خدا هم بيشتر تغيير رويکرد است، همين که انسان جهت جان خود را به سوي خداوند قرار دهد و عبادات شرعي را با اين نيت انجام دهد، خود را با انوار الهي روبه‌رو مي‌بيند و متوجّه مي‌شود به اين راحتي به مقصد رسيده، چون هدف نزديک است. گفت:
    آنکه عمري در پي او مي‌دويدم کو به کو
    ناگهانش يافتم با دل نشسته روبرو
    برکات دست‌يابي به هدف حقيقي
    از آن طرف حتماً عنايت داريد كسي كه بندگي نمي‌كند آن‌چنان نيست كه هيچ كاري نكند؛ اتفاقاً خيلي هم كار مي‌كند امّا کارهايي مي‌کند که عمق جانش از آن كارها قانع و راضي نمي‌شود. از اين در به آن در، و از اين مُد به آن مُد رو مي‌كند اما آرام نمي‌گيرد. برعكسِ چنين انسان‌هايي، مؤمنين هستند كه گرچه به ساده‌ترين شكل زندگي مي‌كنند اما چون به مقصد رسيده‌اند آرامش مطلوب خود را يافته‌اند، ديگر مثل انسان‌هاي سرگردان همين‌طور زندگي خود را عوض نمي‌كنند بلكه در پايگاهي استوار و با اميدواري کامل روز به روز دينداري خود را رشد مي‌دهند. گفت:
    هر که بي‌سامان شد اندر راه عشق
    در ديار عشق سامانش دهند
    طرح سؤالِ «خدا ما را خلق كرد كه چه كنيم؟» براي انسان هوشيار سؤال بسيار اساسي و لازمي است تا از مقصد اصلي باز نماند. در زماني که ابراهيم ادهم صاحب حكومت بلخ بود، آن آهويي كه ابراهيم تعقيبش مي‌كرد به سخن درآمد كه: «اَوَ لِهذا خُلقتَ اَمْ بِهذا اُمرتَ»؟ آيا براي اين خلق شده‌اي يا به اين کار امر گشته‌اي که زندگي را با شکارکردن اين حيوان يا آن حيوان تمام کني؟ فوراً توبه کرد و آن شد که شد.
    هر انساني كه به «خود»ش رجوع كند در درون خود مي‌يابد که مي‌خواهد «وجودي برتر» داشته باشد. هيچ كس به وجوداوليه‌اش قانع نيست. خدا انسان را وجود بخشيد و با نشان دادن راه کمال به او، به او كمك كرد تا او به وجود برتري كه كمالش در آن است برسد. هر انساني ذاتاً آن كمال را مي‌خواهد و دوست ندارد كه وجودش پوچ و بيهوده باشد. و با توجه به اين که کمال مطلق خدا است، بايد تأکيد کرد که انسان فقط از طريق زندگيِ ديني و بندگي خدا مي‌تواند به هستي برتر و قرب الهي برسد.
    وقتي اين موضوع کاملاً براي جان شما روشن شد که اگر انسان به وجود برتر نرسد به پوچي خواهد رسيد و انواع اضطراب‌ها او را احاطه مي‌كند، متوجه اين نکته مي‌شويد که چرا بعضي انسان‌ها به شكل افراطي تنوع‌طلب مي‌گردند و در ارتباط با اطراف خود نمي‌توانند اُنس طولاني داشته باشند. به قول شهيد مطهري«رحمة‌الله‌عليه» تنوع‌طلبيِ افراطي نشانه سرگرداني انسان بي‌هدف است. ممكن است كسي بپرسد مگر جابه‌جا كردن ميز يا فرش اطاق اشكالي دارد؟ نه اشكالي ندارد، ‌اما اگر زندگي انسان فقط همين جابه‌جاکردن‌ها و عوض و بَدَل‌کردن‌ها بشود چيز بدي است زيرا در آن صورت ديگر به مقصد حقيقي‌اش نمي‌رسد و مقصد حقيقي از منظرش مي‌رود و همين عوض و بدل کردن‌ها و هر لحظه به کاري بودن برايش زندگي مي‌شود و چون مشغول حادثه‌هاي جديد مي‌شود يک ارضاي کاذب در او به‌وجود مي‌آيد. [10]
    بندگي خدا؛ عامل شديت وجود
    هستي و كمال مطلق از آن خداوند است و فلسفه‌ي حيات، تقرّب به خداست. انسان به اين دنيا آمده است كه بندگي كند و بندگي به معناي تقرّب به خداست. هستي مطلق، خداوند است و هستي مطلق همان كمال مطلق هم هست. پس با قرب به خدا، كمال مطلق و وجود برتر به‌دست مي‌آيد. به همين دليل كسي كه دينداري كند وجودش در همان لحظه وجودي برتر شده است و چون به خدا تقرب يافته ِِوجودش شديدتر گشته است، مثل نوري که شديدتر مي‌شود. پيامبر اكرمf و ابوسفيان هر دو داراي بدني گوشتي بودند، اما وجود اصلي ابوسفيان که شخصيت ابوسفيان را تشکيل مي‌داد وجود نازله‌ا‌ي است، در صورتي كه وجود پيامبر گرامي اسلامf وجودي است كه در اثر قرب به خدا شديد گشته است. در جاي خود ثابت شده كه خدا وجود مطلق و هستي محض است، و انسان از طريق بندگي، به خدا يعني به وجود و هستي مطلق نزديك مي‌شود، و در نتيجه وجودش شديد مي‌گردد[11] و لذا حضرت موسي و هارون«عليهماالسلام» به فرعون فرمودند:«رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي»[12] پروردگار ما آن كسي است كه ابتدا خلقتِ هر چيزي را به او داد و سپس آن را به سوي هدف اصليش هدايت کرد. و هدايت يعني شديد شدن درجه‌ي وجودي جان انسان جهت نزديک‌شدن به وجود مطلق. اگر كسي در راه هدفِ خلقتش گام برندارد، وجودش به پستي‌ها ميل پيدا مي‌كند و در نتيجه با پوچي‌ها هم‌آغوش مي‌شود.
    اساساً عبادت يعني نزديكي به خدا و شديد شدن وجود. در هنگام نماز صبح مؤمنين نيت مي‌کنند و مي‌گويند: «دو ركعت نمازصبح به جاي مي‌آورم «قربةً‌ الي‌الله». «قربةً‌ الي‌الله» يعني نزديكي به خدايي كه وجود مطلق است؛ پس نماز مي‌خوانيد تا درجه وجودي جان شما شديد ‌شود، مثل نوري كه از نظر نوربودن، شديد مي‌گردد.
    وجود انسان از خودش نيست، اين وجود را خدا به انسان داده است، و انسان از اصل وجود و بودن خود راضي است و نمي‌خواهد نابود شود. انسان هنگامي از وجود خود ناراضي مي‌شود كه به نتيجة مطلوب نرسد، که اين‌هم مربوط به خودش است، پس براي رهايي از ناراضي‌بودن، انسان بايد خود همّت كند تا به مرتبه‌ي برترِ وجود خود دست يابد و وجودش شديدتر بشود، وگرنه آنچه را كه خدا داده، خوب داده است. خدا وجود را به انسان داده و بقيه‌اش با خود انسان است كه آن وجود را شديد كند و به كمال برساند.
    آري هيچ كس از وجود اوليه خودش ناراضي نيست، اگر به كسي بگويند:« مي‌خواهيم تو را بكشيم» فرار مي‌كند! هيچ كس از وجودش ناراضي نيست بلكه از نحوه‌ي وجودش ممکن است ناراضي بشود. پشيماني يعني «اي كاش چنين نمي‌كردم»! كسي كه پشيمان است نمي‌گويد: «كاش نبودم» مي‌گويد «كاش فلان كار را نمي‌كردم» يعني او كاري را كرده است كه نسبت به کمال حقيقي‌اش عقب رفته است و لذا مي‌گويد:«كاش حالا نبودم كه با اين كار آبرويم برود!». كسي هم كه خودكشي مي‌كند به بودن خودش اعتراض ندارد بلكه به بد بودن خودش اعتراض دارد. خدا، «بودنِ» انسان را به او داد و حالا اين به اختيار خود انسان است كه مي‌تواند اين «بودن» را شديدتر كند، يا پوچ نمايد. بودن هر كس به فيض خداست و فيض خدا همان بودن‌ ما است. هيچ‌كس از فيض خدا كه بودن خودش است، ناراضي نيست از مديريت بدي که بر روي اين بودن انجام مي‌دهد، ناراضي است.
    آفات غفلت از منزل اصلي زندگي
    انسان براي رهيدن از پوچي بايد معناي زندگي و هدفي را که بايد دنبال کند بفهمد. او مي‌تواند خود را از طريق دينداري، از بي‌‌حاصلي برهاند، معني خلقت را به درستي درك كند و زندگي خود را زير سؤال نبرد.
    يك وقت كسي در جادّه‌اي است که مي‌داند بايد به كجا برود؛ راه مي‌‌افتد و تابلوهايي که او را به سوي مقصدش راهنمايي مي‌کنند يکي يکي پشت سر مي‌گذارد و به سوي مقصد خود در حرکت است. اما اگر آن شخص به جاي آن‌که از تابلوهاي راهنماي کنار جاده استفاده کند و به کمک آنها به طرف مقصد برود، در کنار هر تابلويي بنشيند و دور آن بگردد و خوشحال باشد که کنار تابلويي است که اشاره به مقصد دارد، چنين کسي هرگز به مقصد نمي‌رسد. كسي كه معني زندگيش را نداند به جاي اين‌که از ايستگاه‌هاي زندگي يعني نوجواني و جواني و پيري، استفاده کند و جلو برود به آن‌ها دل مي‌بندد. انسان در ابتدا با كودكي خود مرتبط است بعد جواني را مي‌چشد و جوان مي‌شود. بعد پيري را مي‌چشد و پير مي‌شود - انسان است كه پيري را مي‌چشد و مي‌نوشد ولي پيري انسان را نمي‌نوشد. اگر پيري انسان را چشيد و نوشيد، انسان براي هميشه پير مي‌ماند- پس انسان پيري را مي‌چشد و پس از چشيدن پيري و مزمزه‌کردنِ آن، مرگ را مي‌چشد و مي‌نوشد و برزخي مي‌شود. باز انسان است كه مرگ را نوشيده و چشيد، چون اگر مرگ انسان را مي‌نوشيد او را نيست و نابود مي‌كرد و ديگر سيري به سوي برزخ و قيامت براي او نمي‌ماند. در قرآن آمده است: «كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ»[13] هر «نَفْسي» مرگ را مي‌چشد. هنگامي كه انسان آب مي‌نوشد تبديل به آب نمي‌شود، آب نزد انسان مي‌ماند اما انسان آب نمي‌شود. يعني آب، انسان را ننوشيد كه انسان را آب كند، بلكه انسان، آب را نوشيد و مزمزه کرد. پس وقتي كه انسان كودك است، جواني را مي‌چشد و آن را مي‌نوشد و جوان مي‌شود. بعد پيري را مي‌چشد و مي‌نوشد، بعد مرگ را مي‌نوشد و به برزخ مي‌رود، در حقيقت از ايستگاه‌هاي زندگي مي‌گذرد و مرگ هم يعني نوشيدن برزخ و سپس از ايستگاه برزخ هم مي‌گذرد و به قيامت مي‌رود كه مقصد اصلي است، و «سوار چون كه به منزل رسد پياده شود!»
    اگر انسان نداند مراحل زندگي دنيايي، منزل‌هايي هستند به سوي مقصد اصلي، يعني قيامت، در دوران کودکي قربان کودکي‌اش مي‌رود! مثل بچه‌ها كه فقط مي‌خواهند هميشه بچه باشند، و ناگهان مي‌بينيد 20 ساله شده‌اند، اما هنوز از بچگي در نيامده‌ و جواني را ننوشيده‌اند چنين شخصي با اين‌که 20 سال از زندگي‌اش گذشته است ولي در همان دوران کودکي خود -که فيلم‌هاي «كارتون» زياد مي‌ديد- به‌سر مي‌برد، هنوز هم همان دوران را ادامه مي‌دهد. آقا وقتي 20 ساله شد هنوز اداي بچه‌ها را در مي‌آورد، چون ايستگاه بچگي را چسبيده و رها نمي‌کند. اين آدم‌ها به جاي مقصد، ايستگاه‌ها را گرفته‌اند و متوّجه نيستند كه بايد از اين‌ها بگذرند! اساساً كسي كه زندگي را نمي‌فهمد ايستگاه‌ها را مي‌گيرد بعد که وارد ايستگاه جواني مي‌شود به جاي آن‌که از آن به عنوان ايستگاه و تابلوي راهنما استفاده کند و خود را براي ايستگاه بعدي آماده ‌کند و از آن بگذرد، در آن متوقف مي‌شود و لذا در پيري اداي جوان‌ها را در مي‌آورد و با اين که سني از او گذشته است از نظر روحي هنوز وارد عالَم پيري نشده است، آن حرکات ممکن است براي يک جوان پذيرفتني باشد اما براي كسي كه پير شده، زشت است. گفت:
    از دست‌بوس ميل به پابوس كرده‌ام
    خاكم به سر ترقي معكوس كرده‌ام
    قرار داشتن در هر كدام از منازل و ايستگاه‌هاي زندگي در موقع خودش خوب است. ولي اگر از نظر زماني و سني از آن مرحله گذشتيم اما از نظر روحي در آن مرحله مانديم، حرکات و افکار آن مرحله براي چنين سني دور از شأن ما خواهد بود. چون انسان مقصد دارد و بايد دائماً به پيش برود.
    انسان چنان است كه اگر به او بگويند همين روزها مي‌ميرد مي‌گويد:«اي كاش چند روز ديگر هم زنده مي‌ماندم.» اين در حالي است كه مي­داند بايد بميرد.اما اگر به او بگويند ديگر نمي‌ميري مي‌گويد: «اين چه دنيايي است كه در آن مرگ نيست؟!» يعني در واقع او مرگ يا گذر از دنيا را مي‌خواهد؛ چون دنيا نسبت به روحِ جاودانه او ايستگاه است. مثل وقتي که به کسي بگويي «اين لباست را به من بده» مي‌گويد: «نمي‌دهم». اما اگر به او بگويي: «اين لباس را بايد تا ابد بپوشي» همين حالا مي‌خواهد آن را رها کند.
    مرگ براي يك مؤمن، چون در مسير زندگي ديني از منزلي به منزل ديگر مي‌رود و همواره به مقصد نزديك‌تر مي‌شود راحت است. كسي در سير به سوي ابديت به يك منزل دل مي‌بندد كه زندگي را نشناسد و معنيِ بودن در اين دنيا را نفهمد. بعضي انسان‌ها، منزل را مقصد مي‌گيرند ولي بعضي ديگر در اين دنيا و ايستگاه‌هاي آن، مسافر بودنشان را مي‌فهمند و بين اين دو گروه فرق بسيار است. يكي فهميده است كه چرا در اين دنيا آمده است و يكي نه.
    انسان‌هاي گم‌شده
    بعضي از انسان‌ها که در جواني متوقف مي‌شوند، مي‌خواهند جواني را تا آخر بگيرند! حاصلش يك انساني مي‌شود با حرکات زشت و بد تركيب. چون مي‌خواهد منزل بين راه را بگيرد! اگر اين شخص معني زندگي را بفهمد و بودن خودش را بودن گذرا ببيند، تلاش خواهد كرد كه در هر دوره از عمرش، بهره‌ي آن را ببرد و براي روبه‌روشدن با دوره‌ي بعد جلو برود و هر دوره را در جاي خودش بپذيرد. مثل انسان‌هايي که پيري خود را مي‌پذيرند و لذا کم‌سويي چشم و سنگيني گوش نه تنها براي آن‌ها آزاردهنده نيست، بلکه پلي است براي انتقال به عالم غيب در برزخ و قيامت. اگر انسان نفهمد كه بودنش در اين دنيا براي قرب الهي است اداهايي در‌مي‌آورد كه ميمون‌ها هم از آن عاجزند! منتهي چون به آن كارها عادت كرده است عيب آن‌ها را نمي‌فهمد.
    مرغي كه خبر ندارد از آب زلال
    منقار در آب شور دارد همه حال
    كسي كه دنيا را نشناسد منزل‌هايي را كه بايد طي كند، مقصد مي‌گيرد. هنوز صد كيلومتر به مقصد مانده است، اما او در ايستگاه نشسته و دور تابلويي مي‌چرخد كه خبر مي‌دهد صد كيلومتر به مقصد مانده است، خوشحال هم هست! او نمي‌داند چه كار كند، پس به همين كار سرگرم است و بعد از مدتي هم كه خسته شد مي‌گويد: «اي دنيا! اف بر تو». چون او منزل‌ها را مقصد گرفته است در صورتي‌كه بايد از منزل عبور مي‌کرد تا به مقصد برسد.
    آن‌ها نمي‌دانند كه براي چه به اين دنيا آمده‌اند درنتيجه در اين دنيا مثل بچه‌ها عمل مي‌كنند. به ‌خاطر يك امر ناچيز مي‌خندند و به خاطر امر ناچيز ديگري گريه مي‌كنند! اين انسان‌ها چنانند كه اگر در كنكور قبول شوند بسيار خوشحال مي‌شوند و اگر قبول نشوند خيلي ناراحت مي‌گردند.[14] اين حالت، حالت کودکي است كه منزل را مقصد گرفته است. آنچه كه انسان را نجات مي‌دهد بندگي است. انساني كه بنده است تلاش خود را مي‌كند، حال اگر در كنكور قبول شد مي‌گويد: «الحمدالله» و اگر قبول نشد باز هم مي‌گويد: «الحمدالله». چون مي‌داند كه خدا سرنوشت او را در اين دنيا فقط به كنكور متوقف نكرده است. بالاخره يكي بايد از طريق قبول شدن در كنكور به جايي برسد و ديگران از طريقه‌هاي ديگر.
    زندگيِ انساني كه بفهمد براي چه به اين دنيا آمده است از غم و شادي بي‌جا پر نمي‌شود، و آن‌هايي که به خاطر چيزهاي ساده و بي‌جا بسيار خوشحال مي‌شوند، كودكان ريش و سبيل‌دار هستند! آنهايي كه بر سر چيزهاي بيجا و ساده، بسيار ناراحت و غمگين مي‌شوند نيز مانند همان دسته اول هستند. به گفته‌ي مولوي:
    افتخار از رنگ و بو و از مکان
    هست شادي و فريب کودکان
    انسان بايد با تفسير صحيحي که از زندگي خود به دست مي‌آورد نسبت به رسيدن به هدف متعالي آن زندگي، خود را آماده ‌کند و در راه رسيدن به آن هدف مستحكم باشد. اين‌که عموماً مي‌بينيد كودكان در غم و شادي‌هاي خود ناپايدار و لرزان هستند به‌خاطر اين‌كه هدف مهمي را دنبال نمي‌کنند، در اثر اندك چيزي زود مي‌خندند و به همان اندازه هم زود به گريه مي‌افتند. اما غم‌ها و شادي‌هاي انسان‌هاي بزرگ خيلي فرق مي‌كند، موقعي كه به هدف حقيقي حياتشان برسند شاد مي‌شوند و موقعي كه از هدف حقيقي حياتشان كه همان قرب الهي است، دور شوند غمگين مي‌گردند چون معني زندگي را فهميده‌اند و مي‌دانند براي چه خلق شده‌اند. به قول مولوي:
    رقص آن‌جا کن که خود را بشکني
    پنبه را از ريش شهوت بَر کني
    رقص و جولان بر سر ميدان کنند
    رقص اندر خون خود مردان کنند
    چون رهند از دست خود دستي زنند
    چون جهند از نقص خود رقصي کنند
    مطربانشان از درون دف مي‌زنند
    بحرها در شورشان کف مي‌زنند
    پس خدا انسان را آفريد كه او را به قرب برساند و زندگي حقيقي که گرفتار پوچي و يأس نمي‌شود آن زندگي است که در راه قرب الهي قرار داشته باشد، چنين زندگي معني‌دار است، و كسي كه زندگيش معني‌دار باشد، در ايستگاه‌هاي زندگي، يعني در خصوصيات کودکي و جواني و پيري متوقف نمي‌شود و در نتيجه چنين كسي نه آلوده به حرکات زشت خواهد بود و نه دچار يأس مي‌گردد. وقتي كسي چندين روز در يك ايستگاه بماند و چيزي هم به دست نياورد بالاخره خسته مي‌شود و آن ايستگاه را ترک مي‌کند ولي به جاي اين‌که در مسير رسيدن به هدفْ خود را به ايستگاه بعدي برساند و همواره نظرش به مقصد اصلي باشد، فقط ايستگاه را عوض مي‌کند و به سوي ايستگاه ديگري از همان سنخِ ايستگاه قبلي مي‌رود و عملاً کاري در مسير رسيدن به هدف متعالي خود انجام نمي‌دهد، چون معني زندگي را نمي‌شناسد. در ايستگاه جديد هم مثل گذشته چيزي به دست نمي‌آورد. اين شخص تمام فرصت زندگي خود را از دست مي‌دهد و دستش هم تهي مي‌ماند، پس دچار يأس مي‌شود و با يأس مي‌ميرد چون به گفته مولوي؛ اين‌ها صندوق عوض مي‌کنند. گفت:
    ذوق آزادي نديده جان او
    هست صندوق صور ميدان او
    گر ز صندوقي به صندوقي رود
    او سمائي نيست، صندوقي بود
    گر هزاران‌اند يک تن بيش نيست
    جز خيالات عدد انديش نيست
    اما كسي كه معني زندگيش را بفهمد، به ايستگاه‌هايي كه بايد طي كند دل نمي‌بندد، به سوي هدف خود مي‌رود و بالأخره مي‌رسد.
    پس ريشه‌ي همه‌ي پوچي‌ها، اضطراب‌ها، يأس‌ها و افسردگي‌ها-كه بيماري بزرگ اين نسل است- قبول نشدن در كنكور، نداشتن سرگرمي و كامپيوتر و... نيست، بلكه غفلت از معني بودنشان در دنيا است که نتيجه‌ي ضعيف‌شدن ايمان و اعتقادات است. و در اين شرايطِ روحي است كه اين سؤال در روان اين ‌گونه افراد ظاهر مي‌شود كه «چرا خدا ما را خلق كرد؟» مولوي گفت:
    اين همه كه مرده و پژمرده‌اي
    زان بود كه ترك سرور كرده‌اي
    بايد سرور خود را پيدا کنيم. هيچ مقصدي جاي او را نمي‌گيرد، چرا که:
    صد هزاران گوش‌ها گر صف زنند
    جمله محتاجان چشم روشن‌اند
    در آن صورت است که مي‌توانيم راه را درست برويم، چون مقصد خود را يافته‌ايم و جان و دل و دست و پا را به‌سوي او سير مي‌دهيم. گفت:
    گر تو خواهي حرّي و آزادگي
    بندگي كن، بندگي كن، بندگي
    به اميد آن که طوري زندگي را شروع کنيم و ادامه دهيم و طوري با خدا آشتي کنيم که هرگز با بي‌ثمري زندگي روبه‌رو نگرديم، تا زندگي خود را زير سؤال برده و سؤال کنيم: «اصلاً چرا خدا ما را آفريد؟!».
    خدايا! آنچه ما مي‌خواهيم «تو» هستي. خدايا! خودت را به ما بشناسان تا از سؤال عذاب‌آور «چرا خدا ما را خلق كرد»؟ آسوده شويم.
    «والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»


    [1] - سوره انبياء، آيه 10.
    [2] - سوره حجر، آيه 21.
    [3] - سوره‌ ‌انبياء، آيه 10.
    [4] - سجده نکند.
    [5] - به تعبير فيلسوفان: «واجب‌الوجودِ بالذات واجب‌الوجود است مِن جَميعِ‌‌الْجهات وَ الْحِيثيات» يعني به همان دليل که خداوند واجب‌الوجود و عينِ بودن است، از همه‌ جهات، عين آن جهات است و لذا عين جُود و ايجادکنندگي است.
    [6] - سوره الرحمن، آيه 29.
    [7] - سوره طه، آيه 50.
    [8] - سوره ذاريات آيه 56.
    [9] - سوره الذاريات، آيه 56.
    [10] - مرحوم احمد آقاي خميني نقل مي‌کرد؛ عينک حضرت امام شکست، امام فرمودند که آن را تعمير کنيم، بردم نزد عينک‌ساز که تعمير کند. با اين‌که عينک‌ساز از آن افرادي نبود که ارادتمند امام باشد ولي چون عينک مربوط به يک انسان بزرگي بود پيشنهاد کرد اين عينک را مي‌گيرد بدون گرفتن پول اضافي، يک عينک نو مثل همين عينک مي‌دهد. وقتي با امام در ميان مي‌گذارند مي‌فرمايند: همان عينک را درست کند. چون حضرت امام«رحمة‌الله‌عليه» به همان اندازه هم نمي‌خواسته‌اند توجّهشان به عينک جديد بيفتد و ذهنشان مشغول آن شود و از مقصد اصلي منصرف گردند.
    [11] - به کتاب «از برهان تا عرفان»، بحث شرح برهان صديقين رجوع فرماييد.
    [12] - سوره طه، آيه 50.
    [13] - سوره آل‌عمران، آيه 185
    [14] - قرآن در اين رابطه مي‌فرمايد:«وَلَئِنْ أَذَقْنَا الإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَيَئُوسٌ كَفُورٌ.» و اگر از جانب خود رحمتي به انسان بچشانيم سپس آن را از وي سلب كنيم قطعا نوميد و ناسپاس خواهد بود. «وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاء بَعْدَ ضَرَّاء مَسَّتْهُ لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئَاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ.» وچون نعمتي به او بچشانيم حتما خواهد گفت گرفتاري‌ها از من دور شد. بي‏گمان او شادمان و فخرفروش است(سوره هود آيات 9و10)


  2. #2
    negar92 آواتار ها
    • 2,576

    عنوان کاربری
    باز نشسته بخش زبان و ادبیات انگلیسی
    تاریخ عضویت
    Jan 2012
    شغل , تخصص
    دانشجو مترجمی زبان انگلیسی
    رشته تحصیلی
    مترجمی زبان انگلیسی
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    چ جالب


    طــــروات زندگـــی در جریان یادگیری است
    ذهن های بسته بوی مـــــرگ میدهند...

    http://up.pnu-club.com/images/vce8ofsvkn51mo3s63t.jpg

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •