خانم دکتر دیگر مانتوی سفید نپوشیده و گوشی هم ندارد، این زن که خاک دانشگاه خورده و سلامت را به بیماران زیادی برگردانده حالا میهمان کمپ ترک اعتیاد است!!!

از دردانه پدر بودن تا پزشک شدن، از پزشک شدن تا آرزوی زندگی در اروپا و از زندگی در اروپا تا کارتن خوابی در گوشه خیابان‌های سرد و تاریک، اینها مسیری است که سهیلا پزشک عمومی پشت‌سر گذاشته است تا سر از کمپ ترک اعتیاد در بیاورد. شاید این گزارش به داستان‌های باورنکردنی شبیه باشد! اما واقعیتی تلخ است. سهیلای 38 ساله پیرتر به نظر می‌رسد و به راحتی جلوی دوربین شوک می‌ایستد: در شیراز به دنیا آمدم و در اصفهان قد کشیدم و بزرگ شدم. پدرم به من علاقه شدیدی داشت.

6پسر و تنها من دختر یکی یکدانه پدر بودم. در آرزوهایش من را خانم دکتر می‌دید و یادم می‌آید از همان کودکی من را با همین اسم صدا می‌زد. شاگرد زرنگ بودم وقتی دوران دبیرستانم تمام شد و در کنکور شرکت کردم با رتبه خوبی و در همان رشته مورد دلخواه پدرم در یکی دانشگاه‌های علوم‌پزشکی در رشته پزشکی قبول شدم.


در دوران تحصیلم هیچ مشکل مالی‌ای نداشتم. پدرم با همه توانش من را حمایت می‌کرد. در دوران انترنی بودم که پدرم تنهایمان گذاشت و بزرگ‌ترین تکیه‌گاه خودم را از دست دادم اما تنها یک چیز من را راضی می‌کرد و آن هم تحصیلم در رشته پزشکی بود که توانسته بودم آرزوی پدر مهربانم را در زندگی‌اش برآورده کنم. بعد از مراسم خاکسپاری پدرم به ورامین رفتم و طرح خود را در بیمارستان مفتح ورامین شروع کردم. بسیار فعال و پرجنب و جوش Full Motion بودم. یادم می‌آید همان موقع در 3 بیمارستان و درمانگاه کار می‌کردم. هم در اورژانس بیمارستان هم در درمانگاه بزرگمهر ورامین و هم در مطب شخصی‌ام کار کرده و بیماران زیادی من را می‌شناختند.

در همان روزها بود که خبر رسید مادرم در اصفهان به کما رفته است و در واقع یک زندگی نباتی دارد. به کمک برادرهایم او را به ورامین آوردم و مطب خود را تبدیل به یک اتاق مراقبت برای مادرم کردم. همه روز و شب به مراقبت از مادرم پرداختم. اما 3 ماه بیشتر طول نکشید و او هم من را تنها گذاشت.

طرح من در بیمارستان به اتمام رسید و به خاطر حسن شهرت و کارم مسئولان بیمارستان از من خواستند به کارم در همانجا ادامه دهم و با من قرارداد بسته شد. با کار سرم گرم بود و به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم ازدواج بود.

روزی، همراه یکی از بیماران که ظاهری مرتب داشت سر صحبت را با من باز کرد و گفت: از آلمان آمده است و دکترای مدیریت هتل‌داری دارد. چند روز بعد، دوباره به بیمارستان آمد و این‌بار ادعا کرد تنها برای دیدن من آمده است. ظاهرش طوری بود که حتی فکر نمی‌کردم از نزدیک سیگاری هم دیده باشد. مراجعه‌های او تبدیل به مزاحمت برای من شده بود. با برادرم که پس از مرگ مادرم پیش من زندگی می‌کرد، طرح رفاقت ریخته بود و به واسطه او وارد خانه ما شد تا اینکه سرانجام از من خواستگاری کرد و گفت هر دو به آلمان می‌رویم.


وقتی مدارکش را خواستم گفت: مدارکم در آلمان است و چون تصمیم دارم به آلمان برگردم، آنها را با خودم نیاوردم. امیر به چند زبان تسلط داشت، زبان‌های انگلیسی، آلمانی و ترکی استانبولی را به راحتی صحبت می‌کرد. مادرش می‌گفت او شناسنامه آلمانی دارد و آنجا همه زندگی‌اش را گذاشته تا همسر خودش را در ایران پیدا کند و به آنجا ببرد.


با هزاران امید به عقد او در آمدم. 2 روز بیشتر طول نکشید وقتی به خانه رفتم دیدم در حال مصرف مواد است. بشدت ناراحت شدم و داد و بیداد کردم. اما پس از لحظاتی با تصور اینکه با امیر می‌توانم به آلمان رفته و تخصص بگیرم. کوتاه آمدم و تصمیم گرفتم به محض رسیدن به آلمان طلاق بگیرم. بعد از چند ماه به سمت ترکیه رفتیم اما پلیس ترکیه به خاطر ورود غیرمجاز همسرم را برگرداند و من هم مجبور به بازگشت شدم، من فریب Deceptionخورده بودم. برادرم به خاطر امیر افیونی شده بود. وقتی به خانه برگشتیم. متوجه شدم که برادرم به خاطر اعتیادش همه وسایل زندگی ما را فروخته است. بعد از آن ماجرا، بار دوم وقتی تصمیم گرفتم به ترکیه بروم که 9 ماهه باردار بودم. به آنجا رفتم تا بتوانم برای او شناسنامه بگیرم!!!


از کنسول ایران در ترکیه شناسنامه گرفتم و بعد از 17 روز برگشتم و به یکی از روستاهای اردبیل رفتیم 3 سال آنجا کار می‌کردم. محیط کوچک بود و همه یکدیگر را می‌شناختند. شوهرم آبرویی برایم باقی نگذاشته بود. از داروخانه پول قرض می‌کرد، از نانوایی پول می‌دزدید و ... دیگر از خجالت سرم را در بین اهالی محل نمی‌توانستم بلند کنم.


از فشار عصبی مبتلا به میگرن شده بودم گاهی سردردهای بسیار شدیدی می‌گرفتم که با هیچ دارویی آرام نمی‌شد. یک شب که از شدت سردرد به مرز جنون رسیده بودم، شوهرم پیشنهاد داد که کمی مواد مصرف کنم تا آرام بگیرم. فقط 2 دود گرفتم. خواب آن شب شاید آرام‌ترین خواب دوران بعد از ازدواجم بود.


دیگر هر وقت سردرد داشتم مخدر استفاده می‌کردم و مرتب از شوهرم می‌پرسیدم که معتاد شده‌ام؟؟! و امیر هم می‌گفت نه! بعدها به من می‌گفت همه آرزویش این بوده است که من معتاد شوم تا او بتواند پول مواد خودش را هم از من بگیرد. او بیکار بود و هیچ حرفه‌ای بلد نبود. 8 سالی که با هم زندگی می‌‌کردیم حتی یک روز هم سر کار نرفت.


محیط کارم را در اردبیل رها کردم و به خانه مادرشوهرم در پاکدشت آمدم آن روزها زندگی خوبی داشتم. حساب بانکی خوب، خودروی مناسب. مادر شوهرم وسایل استفاده مخدر را برایم فراهم می‌کرد و می‌گفت بیا سردردهای تو فقط با این مواد خوب می‌شود. زمانی نگذشت که فهمیدم تمام دارایی زندگی‌ام به باد رفته است و تنها چیزی که برایم مانده، صورتی چروکیده با دندان‌های ریخته شده است. از هم پاشیده شده بودم. مادر شوهرم دیگر مهربان نبود و با آزار و اذیت خود باعث شد از خانه‌اش فراری شوم.


دیگر خانم دکتر نبودم و با آن ظاهر روی بازگشت به اصفهان را هم نداشتم روزها سپری می‌شد و هر روز اوضاع زندگیم بدتر می‌شد. تا اینکه شروع به دزدی کردم. گاهی هم کلاهبرداری‌های کوچک می‌کردم تا خرج‌ اعتیاد خودم و شوهرم را در بیاورم. شب‌ها گاهی به خانه یکی از دوستانم می‌رفتیم که آنها هم زن و شوهر معتاد بودند و بعضی شب‌ها نیز با شوهرم در پارک می‌خوابیدیم.


دخترم غزاله الان 7 ساله است و کلاس اول دبستان درس می‌خواند از آنجا که نتوانستم خرج او را بدهم، دخترم را به خانه مادر شوهرم فرستادم شوهرم هم به جرم سرقت دستگیر و در حال حاضر یک سال است که به زندان افتاده و من حتی دوست ندارم به ملاقات او بروم.


چند وقت پیش داخل پارک خوابیده بودم که صدای موتوری از خواب بیدارم کرد. وقتی برخاستم یکی از مأموران پلیس بود که مرا می‌شناخت. با من صحبت کرد و گفت تو زن باسوادی هستی چرا باید اینطور زندگی کنی. نمی‌دانم شاید آن دست خداوندی که می‌گویند آن روز آن مأمور بود که مرا به کمپ زنان آورد. امروز یک ماه و نیم است درون کمپ زنان هستم.


فکرم بسیار آشفته است. یادم می‌آید روزی از مواد و معتاد متنفر بودم. چگونه اعتیاد باعث شد من 2 سال در کنار خیابان‌ها بخوابم. یادم می‌آید در دورانی که مطب داشتم هزاران بیمار را بدون حق ویزیت معالجه می‌کردم. در روستاهای اردبیل ماهانه 600 بیمار آموزش و پرورش را رایگان ویزیت می‌کردم. اما حالا...


تنها آرزویم این است که به شغل و حرفه خودم برگردم. من عاشق کارم هستم فقط حمایت می‌خواهم، پدرم آرزو داشت من خانم دکتر باشم نه کارتن خواب و الان تنها هستم و از این می‌ترسم.