داستانهایی توی تاریخ دنیاست، که امروز به گوش آن نسلی که آنها را ندیدهاند به افسانه مانند است. این داستانها برای نسلی که آن را زیستهاند، زخمی است که درمان نمیشود، اشکی که بند نمیآید، غمی که از انتهای نگاهها به در نمیرود. داستان شیلی، داستان تلخی بود. کافی است مستندهای تاریخی را نگاه کنید و یا مستندی را که چندی قبل، دربارهی خانم «ایزابل آلنده» از شبکهی چهار پخش شد، بینید. این که جلوی چشم دوستی، بینی دوست دیگر را میبریدند و دست و پای هر دو را میبستند و نفر اول را مجبور میکردند مرگ تدریجی آن دیگری را ببیند، افسانه نیست. اینها، صفحات سیاه تاریخ بشری و نهایت سقوط اخلاق انسانی است. اما آنچه من را به یاد روزهای سیاه شیلی انداخت، خبر برگزاری دوبارهی مراسم تدفین «ویکتور خارا» پس از ۳۶ سال بود… «ویکتور لیدیو خارا مارتینز» متولد ۲۸ سپتامبر ۱۹۳۲ در خانوادهای پرجمعیت، فقیر و با پدری الکلی بود. وقتی پدر الکلی خانواده را ترک نمود، مادر روی آموزش بچهها تاکید کرد. او پیشتر یک خواننده ی فولکلور در مراسمهای عروسی بود. وقتی ویکتور در ۱۵ سالگی مادرش را از دست داد، مدتی با خیال کشیش شدن یا پیوستن به ارتش زندگی کرد تا آنکه به موسیقی و تئاتر علاقمند شد. او پس از مدتی در زمینه ی موسیقی بسیار نامآور شد و به اشعار «پابلو نرودا» توجه ویژه نشان میداد.
با کاندیدا شدن «سالوادور آلنده» برای ریاستجمهوری، او به کمپ حامیان او پیوست و به نفع او کنسرتهای مجانی اجرا کرد. در سال ۱۹۷۰، آلنده قاطعانه بهعنوان رئیسجمهور برگزیدهشد، اما آمریکا که افکار سوسیالیستی او را به ضرر منافع خود در منطقهی آمریکای جنوبی میدید، در ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ بر ضد او و به یاری ژنرال «آگوستو پینوشه» کودتایی نمود که به مرگ تراژیک آلنده در کاخ ریاستجمهوری انجامید. در لحظات کودتا، ویکتور در دانشگاه فنی که در آن استاد بود، گیر افتادهبود. او شب کودتا را در کنار شاگردان و همکارانش در دانشگاه ماند.
صبح روز ۱۲ سپتامبر، ویکتور خارا و هزاران تن دیگر دستگیر شدند و به استادیوم شیلی منتقل گشتند. آن روز و روزهای بعد، از شرمآورترین لایههای حیوانی پنهان در نهاد بشری حکایت میکند، چرا که به وحشیانهترین شکل ممکن، طرفداران آلنده توسط نیروهای ارتشی یکی یکی به خاک و خون کشیدهشدند. ویکتور خارا به طرز وحشیانهای کتک خورد، چنانکه استخوانهای دستش شکستند. برخی میگویند دستهای خارا را با تبر قطع کردند. نیروهای نظامی او را که از دستهایش خون میچکید به سخره گرفتند که حالا چطور میخواهد گیتار بزند؟! در این لحظه او شروع میکند به خواندن آهنگ “Venceremos” (ما پیروز میشویم) و تمام ورزشگاه با او همخوانی میکنند. ماموران او را به باد کتک میگیرند و با خود میبرند و او را با شلیک ۳۰ گلوله به قتل میرسانند. به همسر انگلیسی ویکتور خارا، خانم «جوآن ترنر» اجازه میدهند جنازهی شوهرش را تحویل بگیرد و بی سر و صدا دفن کند. جوآن پس از این مراسم، در سکوت شیلی را ترک میکند. گفته میشود در روزهای سیاه ورزشگاه بود که خارا ترانهای دربارهی رفتارهای وحشیانه با اسرا سرود و آن را در کفش دوستش پنهان کرد. آن ترانه را، بهعنوان استادیوم شیلی میشناسند.
اما کیست که نداند قدرتمندترین نیروها را توان ایستادن در برابر خشم مظلوم نیست؟! در سال ۱۹۸۷، پاپ ژان پل دوم به شیلی مسافرت کرد تا پینوشه را قانع سازد با یک انتخابات دموکراتیک تن در دهد. به هر حال نفوذ کلام پاپ سبب شد که این انتخابات ۱۹۸۸ برگزار شود. شادی احتمال خلاصی از سایهی دیکتاتور مخوف آنقدر بود که مردم شجاعانه به کمپینی با نام «شادی باز میگردد» پیوستند. در ۵ اکتبر ۱۹۸۸، اکثریتی ۵۶ درصدی رای به رفتن پینوشه دادند . «پاتریسیو آیلوین» با گرایش دموکرات مسیحی به قدرت رسید. پینوشه در طول نخستوزیری خانم «مارگارت تاچر» با انگبستان روابط دوستانهای برقرار کردهبود. در حالیکه روز به روز اعتراضات برای رسیدگی به اعمال خشونت آمیز دولت وی علیه مخالفان افزوده میشد، علناً خطر چندانی او را تهدید نمیکرد تا آنکه در مسافرتش در سال ۱۹۹۸ به انگلستان، او دستگیر شد. در سال ۲۰۰۰ ژنرال خونخوار روی ویلچیر به شیلی بازگردانده شد، در حالی که رئیسجمهور جدید شیلی، «ریکاردو لاگوس» به بازگشتش بیمیلی نشان میداد و اعتقاد داشت او به وجههی شیلی آسیب میرساند. مدتی صرف این شد که آیا او دارای مصونیت قانونی هست یا نه؟ بالاخره دادگاه دیکتاتور برگزار شد، و حتماً به خاطر دارید که او اغلب بیماری و آلزایمر را بهانه میکرد. هنوز مسائل ناگفته از جنایاتش بسیار بود که او در ۲۵ نوامبر ۲۰۰۵ بر اثر حملهی قلبی در گذشت، مرگی که به نظر بسیاری از شیلیاییها برای آن دیو مخوف، خیلی کم بود.
اما ویکتور خارا، نه تنها از حافظهی تاریخی شیلی پاک نشد، که به اسطورهای بزرگ بدل گشت. در سپتامبر سال ۲۰۰۳، استادیوم شیلی که مقتل ویکتور و هزاران شیلیایی دیگر بود، به «استادیوم ویکتور خارا» تغییر نام داد. در سال ۲۰۰۸، پروندهی ویکتور خارا بازگشایی شد و مردی ۵۴ ساله به نام «آدلفو پاردس مارکز» به جرم همدستی در قتل خارا دستگیر شد. و چند روز قبل، در مراسمی باشکوه بدن خارا با حضور همسرش که پیر و شکسته شدهبود با احترام دفن شد و هزاران شیلیایی با گل و ترانه و لبخند بدرقهاش نمودندو چیزی که پینوشه هرگز به آن نرسید…
در تمام مدت نوشتن این مقاله، تصویر آن زن میانسال شیلیایی که زجرکش کردن دوستش را مقابل چشمانش، با بریدن بینی و رها نمودن در خونریزی تعریف میکرد مقابل چشمانم بود. بیننده با صدای بلند از این همه قصاوت ضجه میزد، اما… آن زن فریاد نمیزد، اشک نمیریخت، تنها به گوشهای چشم دوخته بود و آهسته شرح میداد. غم و خشم هولناکی که در نگاه آن زن خانه کردهبود، سوزانندهتر از هر اشکی و رساتر از هر فریادی بود. به لحظههای آخر ویکتور خارا فکر میکنم، نمیدانم چرا به یاد مرگ منصور حلاج، آنطوری که عطار روایت میکند میافتم که خون دستان قطع شدهاش را بر گونهها میمالید تا روی زرد شدهاش از فرط خونریزی ، به حساب ترس گذاشته نشود. به بغض و حقانیت آن ترانهی آخرین ویکتور خارا فکر میکنم. به خودم فکر میکنم که افتخار روایت یک اسطوره را یافتهام، به اندوهی که از آثار «ایزابل آلنده» به در نمیرود، «از عشق و سایهها»ی او، تا «خون و آه» من…
پ.ن: نام این مقاله، از کتابی با همین نام، به قلم همسر ویکتور خارا برداشته شده است.