اوس اصغر به دخترش شبنم،

گفت،بنشين که صحبتي دارم،


شاکي ام ،دلخورم ، پکر شده ام،

چون که امروز با خبر شده
ام،


که تو در کوچه
اي همين اطراف،

با
جواني جُلنبر و الاف،

سخت سرگرم گفت و گو بودي
،

چه شنيدي از او
؟ چه فرمودي؟

رفته
بالا فشارم اي گاگول!

سکته کرده ام مطابق
معمول.

اي پدر
سوخته ، بدم الان ،

پدرت را درآورد مامان!

ميروي "داف" ميشوي
حالا؟

فکر کردي که
من هويجم ، ها؟

بزنم توي پوز تو همچين؟!

که بيايد فکت به کُل
پايين؟

دخترم
جامعه خطرناک است!

بچه اي تو ، مخت هنوز آک
است!

آن پدر سوخته
چه مي ناليد؟

بر
سرت داشت شيره مي ماليد؟

بست لابد براي تو خالي!

واي از اين عشقهاي
پوشالي!

شبنم
آنگاه بعد از اين صحبت ،

گفت بابا خيالتان راحت ،

من فقط فحش بار او کردم
!

ناسزاها نثار او
کردم!

پيش اهل محل
به او گفتم :

به
تو هم مي شود که گفت آدم؟!

بچه در راهه ، پس
کجاهايي؟

خواستگاري چرا نمي آيي؟

تا که اوس اصغر اين سخن
بشنيد،

کُل فکش به
سمت چپ پيچيد...

کله
اش روي شانه اش ول شد،

سکته اش مثل اين که کامل شد
. . .