در زمانهای قدیم بچه ها در مكتب خانه درس می خواندند .

روزی بچه ها دور هم جمع شدند و گفتند : این آموزگار ما هر چند در كار خود استاد است ولی نمی خواهد درسها را به ما خوب بیاموزد و با ما راست نیست . باید به دنبال فرصت مناسبی باشیم تا زشتی اینكار را به او نشان دهیم .

روزی مادر یكی ازبچه ها برای آقا میرزا یك سینی پلو و مرغ بریان و یك شیشه شربت آبلیمو هدیه آورد .

آقا میرزا خوشحال شد و دو نفر از بچه ها را صدا زد و گفت : این مرغ و شیشه را به خانه من ببرید و به زنم بدهید . ولی خیلی دقت كنید دستمالی كه روی مرغ است كنار نرود ،‌كه مرغ خواهد پرید و به این شیشه هم كسی لب نزند كه زهر كشنده است .

چه ها سینی را گرفتند و بیرون آمدند . با خود گفتند بهترین فرصت است كه استاد خود را بیدار كنیم .

مرغ را خوردند و شربت هم نوشیدند و ظرف خالی را به در خانه آقا میرزا بردند .

وقت ناهار آقا میرزا به خانه رفت و به زن گفت تا غذا را بیاورد . زنش گفت : كدام غذا ، بچه ها فقط یك سینی و شیشه خالی به خانه آوردند .

آقا میرزا عصبانی به مكتب رفت و از آن دو شاگرد پرسید : مرغ و شربت چه شد ؟‌

بچه ها گفتند : آقا میرزا تو به ما گفتی دقت كنید تا دستمال از روی مرغ كنار نرود كه مرغ می پرد ، ما دقت كردیم ولی در میان راه باد تندی وزید و دستمال را برد و مرغ هم پرید ، ما هم دیدیم دیگر نمی توانیم روی شما را ببینیم و از آن شیشه زهر خوردیم تا بمیریم ، ولی نمردیم .

آقا میرزا پس از چند دقیقه سكوت گفت : شما درس بزرگی به من دادید و ای كاش با شما راست بودم . قول می دهم كه روش خود را عوض كنم و چنان كرد .
تغییری از یک داستان قدیمی