"هر آنچه را که ذهن متصور شد، قابل دستیابی است."
دبلیو کلمنت استون
جک کنفیلد می گوید :
پدرم فردی بدبین بود که تصور می کرد ثروتمندان همیشه مال و اموال دیگران را غارت می کنند و افراد پولدار سر دیگران کلاه می گذارند. بنابراین من اعتقادات منفی در مورد ثروت داشتم و تصور می کردم اگر پول داشته باشم، انسان بدی خواهم شد و تنها افراد شرور پول دارند. بنابراین با این باور بزرگ شدم که زندگی بسیار مشکل است، اما با ملاقات دبلیو کلمنت استون زندگیم متحول شد. او به من گفت :
"از تو می خواهم هدف بزرگی برای خود در نظر بگیری که اگر به آن دست یافتی، ذهنت متحول شود و بدانی که بخاطر آموخته من به آن هدف رسیده ای."
در آن زمان درآمد سالانه من هشت هزار دلار بود و گفتم : "دوست دارم درآمد سالانه ام به یکصدهزار دلار برسد." اکنون واقعا دوست دارم این آرزو را به همه اعلام کنم، قصد دارم آن را باور کنم و می خواهم به گونه ای رفتار کنم که گوئی اکنون به آن رسیده ام.
یکی از کارهائی که او به من آموخت این بود که هر روز چشمانم را ببندم و تصور کنم به اهدافم دست یافته ام.
یک چک صدهزار دلاری را به سقف اتاقم چسبانده بودم و هر صبح که از خواب برمی خواستم اولین چیزی که می دیدم، آن چک بود و بدین ترتیب هدفم را به یاد می آوردم. سپس چشمانم را می بستم و زندگی را با درآمد یکصدهزار دلار تجسم می کردم. تا یک ماه بعد هیچ اتفاق خاصی روی نداد، هیچ راه حلی به ذهنم نرسید و هیچ کس حقوق بیشتری به من پیشنهاد نکرد. پس از چهار هفته ناگهان فکر دستیابی به صدهزار دلار به ذهنم خطور کرد. من در حال نوشتن کتابی بودم و با خود گفتم : "اگر چهارصدهزار نسخه از این کتاب را طی سه ماه بفروشم، صدهزار دلار نصیبم می شود." کتاب حاضر بود اما هیچ راهی به ذهنم نمی رسید. نمی دانستم چگونه جهارصد هزار نسخه از کتاب را به فروش برسانم.
روزی در فروشگاه چشمم به یک مجله تبلیغاتی افتاد. تاکنون هزاران بار آن را دیده بودم اما توجهی به آن نداشتم. اما ناگهان فکر کردم اگر خوانندگان با کتاب من آشنا شوند، بدون شک چهارصدهزار نفر به خرید آن ترغیب می شوند. حدود 6 هفته بعد در دانشگاه هانتر نیویورک در مقابل ششصد استاد سخنرانی کردم. پس از اتمام سخنرانی خانمی به سویم آمد و گفت : "سخنرانی شما عالی بود. مایلم مصاحبه ای با شما داشته باشم. این کارت من است." معلوم شد که او نویسنده آزاد بود که داستانهایش را به مجله تبلیغاتی می فروخت. با خود فکر کردم : "این حتما موثر خواهد بود." مقاله من در آن مجله چاپ و فروش کتابهایم آغاز شد.
نکته ای که می خواهم به آن اشاره کنم این است که من تمامی این وقایع و از جمله این شخص را به زندگیم جذب کردم. خلاصه اینکه آن سال، من صدهزار دلار به دست نیاوردم بلکه 92 هزار دلار و سیصد و بیست و هفت دلار کسب کردم. اما آیا فکر می کنید من ناامید شدم و گفتم : "این روش موثر نبود؟" نه، من گفتم : "معرکه است!" همسرم گفت : "اگر با این روش موفق به کسب صدهزار دلار شدی آیا می توانی یک میلیون دلار نیز بدست آوری؟" گفتم : "نمی دانم، فکر کنم بتوانم. باید امتحان کنم." ناشر کتابم چکی برای اولین کتاب مجموعه داستان هایم نوشت و در کنار امضای چک یک صورت خندان کشید. زیرا اولین باری بود که چک یک میلیون دلاری امضا می کرد.
متن بالا برگرفته از کتاب راز (قانون جذب) می باشد که بدین ترتیب قهرمان داستان قانون جذب را تجربه کرد. می توان دانش راز و قانون جذب را در لحظه لحظه زندگی بکار برد. برای آفرینش هر چیزی از جمله ثروت می توان از این روش استفاده کرد.
برای جذب پول باید بر موضوع ثروت متمرکز شوید. اگر در این فکر باشید که پول کافی ندارید، کسب ثروت بیشتر غیرممکن خواهد بود. زیرا افکار شما در مورد پول نداشتن است و در نتیجه شرایط مشابه بیشتری را جذب می کنید. برای کسب ثروت باید در مورد فراوانی پول فکر کنید.
شما باید با افکارتان، پیام های جدیدی ارسال کنید و این افکار باید در مورد این باشد که اکنون پول کافی دارید. باید از قدرت تخیلتان استفاده کنید و باور کنید هم اکنون پول کافی دارید. این کار بسیار جالب است! زیرا بدین ترتیب شما درمی یابید که هنگامیکه وانمود می کنید ثروتمند هستید، بلافاصله احساس بهتری نسبت به پول پیدا خواهید کرد و در نتیجه ثروت به زندگی شما سرازیر می شود.
قانون جذب (راز) به ما می آموزد : ما با هر فکری که در هر لحظه از روز داریم، سازنده زندگی خود هستیم.