سزاست كه اين واژه ي عرفاني را از زبان شخصيتي بنام، ابوبكر محمد بن علي، مشهور به ابن عربي ، كه او را بحرالمعارف و مربي العارفين نيز گفته اند، بشنويم. ابن عربي، تمام عمر خود را صرف درك حقيقت و معرفت در بحر مواج وحدت هستي نموده و از هر چه جز حق رسته، و توانسته است با انديشه هاي والاي خود ، جهان عرفان و تصوف را به بهترين صورتي ارائه دهد.
ابن عربي در مورد وحدت وجود:
" وحدت، يعني يكتايي و يكي بودن و مراد از وجود، حقيقت وجود حق است و وحدت وجود، يعني آنكه وجود واحد حقيقي است و وجود اشياً عبارت از تجلي حق به صورت اشياً است و كثرات مراتب، امور اعتباري اند و از غايت تجدد فيض رحماني، تعينات اكوان نمودي دارند".

پس ما ميتوانيم وحدت را حق و كثرت را خلق بناميم. در هستي تنها يك حقيقت و يك وجود و يك موجود راستين است كه او را حق ميگويند، ظهور و تجلي و تعين موجودات خارجي كه باعث ايجاد كثرت و پديدار شدن عالم ميگردند، خلق ناميده ميشوند. بعبارت ديگر ما با معشوقي سرو كار داريم كه «همه اوست »...

صوفيه و عرفا يا وجودي استند و يا شهودي و حتي در بعضي موارد هر دو. وقتي شيخ سعدي ميگويد:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همــه عالم كه همه عالم از اوست
در اينجا صحبت از معشوقي است كه همه عالم از اوست. و مولانا ميگويد:
جمله معشوق است و عاشق پرده اي
زنده معشوق است و عاشق مرده اي
در اين بيت مولانا، صحبت از معشوقي است كه همه اوست.

و نمونهء وحدت وجود را در اين بيت بيدل ميخوانيم كه گفته است:
از طلسم خاك طوفان سخن سحر است و بس
نيست جز اعجاز هر جا سـرمه ي دارد فغان
يک عنصريکه از خاک ناچيز پرورده شده است و سرشتش خاکي است، اگر در او روح خدا نمي دميد بيشتر از خاکي که به عدم ختم ميشود، نبود. وقتي سخن از يک جسم خاکي طوفان و سحر آفريني ميکند، اين خودش يک اعجاز نيست؟ همين انسان است که از اين موجود خاکي چنين اعجاز سر مي زند.

سرمه به چشم کشيده ميشود تا به چشم روشني و زيبايي بيافريند، اين اعجازيست که سرمه به چشم رسيده است و فغان دارد که به اصل پيوسته است چون سرمه و چشم لازم و ملزوم يکديگرند، هرگاه انسان به خدا وصل ميشود و از حقيقت آگاه ميشود، آنوقت فغان سر ميدهد.

نمونه از آدم خاكي ، ميتوان مولانا و بيدل را مثال داد که سخن را به اوج طوفان رسانيده اند، و همين عرفا هستند که به کنه اشيا راه پيدا ميکنند و اول و آخر را به عين ميبينند.

در جاي ديگر ابوالمعاني ميفرمايد:
چه غافلي كه ز من نام دوست مي پرسي
سراغ او هم از آنكس كه اوست مي پرسي
اين بيت بيدل، مرا بياد نوشته ي از زنده ياد داكتر عبدالحسين زرين كوب مي اندازد كه در كتاب « پله پله تا ملاقات خدا» در مورد مولاناي بزرگ آورده است:
" مولانا روزي با شيخ محمد خادم چيزي ميگفت و او را به كار ميفرمود، شيخ محمد از روي ادب و به نشان اظهار قبول در جواب هر كلمه ي وي ان شاء الله ميگفت، مولانا بانگ بر وي زد كه خاموش، پس اينكه با تو سخن ميگويد كيست؟ مولانا در حالي بود كه سخن خود را مثل بانگ ني انعكاس لب دمساز متعالي خويش مي يافت. شيخ محمد هم كه اين معني را از طرز بيان وي درك كرد در اين باب هيچ دم نزد، چرا كه ياران او همه مولانا را همچون يك مظهر الهي مي ديدند. مولانا هم اين احساس وجداني را از غلبات احوال ميدانست. در سير از تبتل تا فنا به اين مرتبه رسيده بود. سير خود را در وراي ادعاي مدعيان و مخالفان مي يافت."

عرفا، عشق را در همه موجودات عالم، ساري و جاري ميبينند و معشوق را در وجود خود موجود ملموس احساس ميكنند. ابوالمعاني بيدل، در اين خصوص گفته است:
يار را بايد از آغوش نفس كرد سراغ
آنقــدر دور متازيد كه فـرياد كنيد
خدا را بايد در وجود خود جُستجو نمود. يعني انسان اول خود را بايد بشناسد و خويش را با صفات خداوندي مُزين بسازد تا همه چيز را به عين ببيند. هرقدر انسان از محبوب دور شود، مجبور است که فرياد کند و اين دوري و دور شدن باعث فرياد ميشود.

ابوالمعاني بيدل، در كلام خود مضامين ناياب و دُر هاي گرانبهاي ناسفته از دنياي تصوف و عرفان را با متانت و استواري بيان، در قالب تصاوير نهايت زيبا و تخيل شاعرانه و دل انگيز بنمايش گذاشته است. او ميگويد:
تا پري به عرض آمد موج شيشه عريان شد
پيرهن ز بس باليد دهـــر يوسفســتان شد

وقتي خداوند از عالم غيب به شهود آمد و ما اين را درک کرديم و به عين ديديم ، پرده ها دريده شد و همه چيز را عريان تماشاه کرديم. پيرهن ز بس باليد، يعني چشم ها بينا و لايق ديدن اسرار شدند، آنوقت به هر کجا نظر انداختيم يوسفستان ديديم، يعني تمام دهر را زيبا و منور از جمال دوست ديديم.

نداشت آيينه ي دهر آبروي صفا
به صيقل كف پايت برآمد از زنگار
تويي كه باغ ربوبيت از تو دارد رنگ
تويي كه ساز الوهيت از تو بندد تار

محيط اعظم ، مثنوي ايست خيلي مهم و پر ارزش در باره ي رموز تصوف و عرفان كه در بيست و چهارسالگي عمر بيدل بوجود آمده. بيدل در اين مثنوي، عظمت آدم را كه آخرين مرتبه ي ظهور حقيقت لم يزل است، صراحتأ بيان ميكند :
ز لفظ محمد گر آگه شوي ادا فهـم الحمدالله شوي
شيونات ذات الله افعال او ظهور كلام الله اقوال او

وقتي از محمد (ص) آگاه شوي، از الحمدلله هم آگه ميشوي چون افعال پيغمبر (ص) متناسب گفتار خداوند و قول پيغمبر (ص) کلام خداوند است.
در افعال او از آيت كريمه ما رميت اذا رميت و لا كن الله رمي )
و در اقوال او از آيت كريمه : ( ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي) استدلال ميكند.

بيدل در مثنوي عرفان مينويسد:
چيسـت آدم تجلي ادراك يعني آن فهم معني لولاك
احديت بناي محكم او الف افــتاده علت دم او
دال او فقـــر اول و انجام كه در او حدّ وحدتست تمام
ميم آن ختم خلقت جانم اين بُود لفظ معني آدم
خلاصه ي اين مثنوي اينست که : شفاف ترين و ظريف ترين و کاملترين خلقت، انسان است که داراي تجلي ادراک بوده و بناي محکمش احديت است و ختمش نيز در وحدتست.

بيدل از آن عارفان وارسته است كه برايش در هاي از اسرار گشوده شده و او از مي لاهوت قدح ها سركشيده و با ساز وحدت در پس پرده ها مستي ها نموده.

به ميخانه ي غيب لاهوت مست بهم ساقي و باده و مي پرست
ني و نغـمه و مطرب دلستان پس پردهء سـاز وحدت نهان
بيدل ميگويد كه، من در ميخانه ي لاهوت مست استم و اين مي از نوع ديگر است و اين مستي هم از نوع ديگر است. من با ساز وحدت در پس پرده مستي دارم و اين ميخانه و مستي از چشمي كه محرم نيست، پنهان است.
حدوث و قدوم و ازل و ابد در بحث وحدت وجود ارزش اساسي دارند. بيدل گويد :
حدوث از كمال قِدم كامياب
هم آغوش هم همچو كيف وشراب
خرد رفته در نشـه زارِ احد
ابد در ازل چون ازل در ابد
جهان جمله يك قبله ي بي جهت
خرابات كيفـيت بي صفت
حدوث ، از عدم به هستي آورده شده يعني عالم خلقت حادث است.
قِدوم ، اطلاق به پروردگار است که اول و آخر است.

اين لطف خداوند است که حدوث را کامياب ساخته و تمام هنرآفريني ما هم از همين برکت است و اين هردو مانند کيف و شراب هم آغوش هستند. خرّد و عقل ما ، ما را به نشه زار احد رهنمون است. خرّدي که ما را به ظواهر معرفي ميکند ديگر است و خرّدي که ما را به باطن و به احّد آ شنا مي سازد ديگر است. جمله عالم هستي يک وحدت است و کيفيتي که در آن وجود دارد، زبان از توصيف آن عاجز.

.................................................. .........
بيدل، در ثناي رب العالمين كه زمين و آسمان را به يك حرف « كن » كه در سوره ي ياسين شريف آمده است، خلق نموده است، ميگويد كه اگر خدا بخواهد چيزي را خلق كند، فقط با گفتن « كن » كه بمعني باش، يا شو است، آنأ مي آفريند. در اين مورد ابوالمعاني ميفرمايد:
در آن زمان که نبود از زمانه آثاري
برون علم و عيان بود ذات او تنها
بخويشتن نظري کرد و خود بخود بنمود
حقيقت همـه اشيا بذات خود تنها
بذوق عرض کمالات معني اسـرار
ز کتم غيب خرامــيد جانب صحرا
چه کتم غيب؟ فضـاي جهان بيرنگي
کدام جانب صحرا ؟ بسايط من و ما

وقتي که زمان نبود در علم عيان ثابته خودش تنها بود. خداوند خود را به خود وانمود ساخت و خلاقيت خود را پيش خود تصور کرد. خداوند حقيقت همه اشيا را ميداند يعني از اول و آخر عالم و به کنه اشيا واقف است. خداوند خواست که کمال و اَسرار خود را از کتم غيب آشکار بسازد و در عالم هستي ساري و جاري . ما اگر در هستي درست بنگريم ، خراميدن ذات خداوند را بخوبي ميتوانيم مشاهده کنيم. بطور مثال زمين، آسمان، کهکشان، سيارات و کاينات و غيره. اين همه جلوه گري و خراميدن ذات اوست.

خداوند هم در غيب است و هم در حضور، وقتي در غيب است ما او را ديده نمي توانيم و در حضور در تمام اشيا ساري و جاري است.

بيدل، در مورد اينكه از پير مغان فيض ها برده است، ميگويد:
به يک جلوه ي فيض پير مغـان
شد اين جمله اَسرار مستي عيان
در عيش ميخانه مفتوح شد
قدح دل، سبو جسم و مي روح شد
پير مغان : کسيکه انسان را به حقيقت هستي رهنموني ميکند و راه به حقيقت را نشان ميدهد. منظور از پيرمغان بر علاوه ي شيخ و مرشد ، خداوند نيز است.

بيدل ميگويد: به يک جلوه ي خود، حضرت خداوند ما را محو ساخت و ما غرق او شديم واين جلوه ما را از عالم خودي به بيخودي برد. حالا که ما اَسرار مستي را بيان ميکنيم ، اين از اثر همان جلوه است که ما به آن رسيديم. اکنون دروازه ي تمام عيش ها بروي ما باز شده و ديگر نگراني يي نداريم ، اينجا عالم شهود است که با جلوه ي ازلي روبرو شده.

بيدل، در مورد عالم تنزيه كه عالم تكوين از آن پيدا ميشود، چنين اظهار نظر ميكند.

به پيرايه ي خويش هـر يک نهان
همه بي نشان با وجــود نشان
نشد شعله هم محـرم سوختن
که هست از چه مي چهره افروختن
دلش گفت اظهار و اخـفا منم
مي و نشـه و جام و صهبا منم
کنون کار آييـنه بالا گرفت
که آن نازنين صورت ما گرفت
در اين نشه دريا به طوفان رسيد
که دور تجلي به انسان رسيد

همه عا لم هستي، نشاني از اوست و در عين حال مُنزه است از همه عالم هستي. يکي شعله ي خام است و يکي پخته، تا انسان توسط شعله، کامل نيست و محو نشود، به حقيقت کُل نمي رسد. شعله بايد انسان را کامل بسوزاند تا محرم اَسرار شود. ما کدام مي را نوشيديم که چهره ي ما افروخته شده، آيا اين مي مجازي است يا حقيقي؟

دل عارف ميگويد که، در ظاهر و اخفا منم و تمام چيز ها از راه دل بدست مي آيد، يعني ظاهر و اخفا همين دل است.

آيينه که صافي و شفاف شد، يک حقيقت مطلق پيدا ميشود و همه چيز در شفافيت يکي ميشود. خداوند در وجود انسان کامل متجلي شده و دريا که هدف از انسان است ، طوفاني ميشود و به اوج ميرسد.

بيدل، وحدت وجود را در همه موارد از ياد نبرده و در قصايد خود هم از اين مسئله بيان نموده است:
چيست تنّزه ؟ همه ياد جمـــال نبي
کاين همه آثار رنگ داده از آن جلوه تاب
برگ حدوث و قدم، نقد وجـود و عدم
صورت بحر کرم ، معني گنج صواب
رابطه علم و عيان واسطه ي انس و جان
خواجه ي کون و مکان صاحب وحي و کتاب
پيکر او در ظهور فيض هزار انجمن
سايه ي او در عدم صبح هزار آفتاب
گر نشدي جلوه گر صورت ايجاد او
مانده تا روز حشر ديده ي حق بين به خواب

خداوند در وجود هرکس کلام خود را جاري و ساري نمي سازد. اين ذات و بزرگي از پيغمبر (ص) بود که کلام خداوند را ميگرفت و به اندازه ي توان ما بما ميداد و سبب ظهور اين کلام، پيغمبر(ص) شده است در غير آن مخفي مانده و به ظهور نمي رسيد. پس پيغمبر (ص) سبب شد تا ما به اين حقايق دست رسي پيدا کنيم.

بيدل، در ترجيع بند طويل که مشتمل بر هفت صد و چهارده بيت است اين بيت را تکرار ميکند:
که جهان نيست جز تجلي دوسـت
اين من و ما همان اضافت اوسـت
اين همه وحدت وجود را نشان ميدهد. تمام جهان تجلي ذات اوست. اسما و صفات چيز اضافي و بخاطر شناسايي ما است.

در بارهء شهود، ابوالمعاني گفته است:
خوش افتاد در چشم اهل شهود
ز ساغر قصور و ز مينا سجود
شهودي عجب سر زد از راز غيب
جهان گشت آيينه پرداز غيب
خروش دو عالم مثال و شهود
به مي کرد لبريز جام نمود

براي اهل شهُود، اين ساغر کمي ميکند و عجب خوش افتاده است. در عشق، جدايي و عطش بسيار زيباست . خوش ترين لحظات عشاق، طلب است. وفتي ساغر را سر کشيدي باز ميگويي بريز و بريز و مينا به سجود مي آيد يعني حالت پايين آمدن مينا (سجود) است که به ساغر مي مي ريزد. عارف، با ساغر مينوشد و در ساغر مقدار کم از مي وجود دارد و با نوشيدن اين مي، در عالم شهود از حالت نشه زود بيدار ميشود و دوباره، مي طلب مي ميکند و ميگويد بريز و بريز.

از راز غيب، جلوه ي محدود از خداوند سرزده و جهان آيينه ايست که از غيب به شهود مي آورد. خروش دو عالم يکي مثال که در غيب است و يکي شهود، براي ما به اندازه ي جام ما که کوچک است، فرستاده شده.

و باز هم در اين باره ميگويد:
عالم همه يک نسخه ي آثار شهـود است
غفلت چه فسون خواند که اَسرار گرفتيم
تمام عالم يک نسخه از آثار خداوند است اما چشم حق بين ميخواهد تا اين همه شهود را ببيند و به آن پي ببرد. ما بجاي اينکه راه به اين آثار خداوندي پيدا بکنيم، در اثر عفلت دنبال دليل و برهان گشتيم و در جستجوي اسرار برآمديم.

و يا :
جز وحدت صرف نيست در غيب و شهود
الا الفي دارد و باقي همـــــه لا
غيب و شهود يک وحدت است، باقي همه چيز، نيست است.
..............................................
و از اينكه از روي وهم و پندار ذهن را به دغدغه مي اندازيم و به حقيقت نميرسيم، ميگويد:
افسوس که ما دامن پندار گرفتيم
خورشيد عيان بود شب تار گرفتيم
آواره ي اوهام نموديم يقين را
يعني ز تامل ره ي گفتار گرفتيم
ما افسوس که همه چيز را وهم ميکنيم و از اين رو به حقيقت نمي رسيم، يعني در اوهام بسر مي بريم. آفتاب روشن است و ما هنوز هم تفسير و فلسفه بافي بيجا ميکنيم و براي خود درد سر درست ميکنيم. ما يقين خود را آواره مي سازيم و با تامل و تفکر و علم و دانش، گفتار بيجا سر ميدهيم و خود را بيهوده مشغول گفتار ميسازيم.

و اينكه عارف، حق بين است و به غير حق توجه ندارد ، در اين رباعي خلاصه نموده است :
نا برده ز کيفيت تحقيق اثر
از غيب و شهود و احولي پيش مبر
عارف اينجا ز نشـه ي حق بيني
در دل دارد همانکه دارد به نظر
عارف چيزي را که مي بيند ميگويد و چشم عارف حق بين است و جز حق مايل به غير حق نيست. تا از کيفيت تحقيق اثر آگاهي دست ندهد، از غيب و شهود نميتوان با چشم کج بين سخن گفت.

بيدل، غرق عالم وحدت است و به صراحت از اين وحدت حرف ميزند:
اگر موجيم يا بحريم و گر آبيم يا گوهر
دويي نقشي نمي بندد که ما را از تو وا دارد
حذر کن از تماشا گاه ي نيرنگ جهان بيدل
تو طبع نازکي داري و اين گلشن هوا دارد
اگر موجيم يا بحر، و اگر آبيم يا گوهر، در هر دو حالت، وحدت ميان ما وجود دارد. اگر ما موج استيم با تو که بحر مايي يکجا استيم و اگر آب استيم با تو که گوهر مايي يکجا استيم . خلاصه هر چيز که استيم با تو استيم و حالت دويي بر ما مسلط نمي شود که ما را از تو جدا کند. بيدل، فريب تماشاي نيرنگ جهان را مخور و از اين تماشاگاه که ترا در حالت اوهام قرار ميدهد و از يقين دور ميسازد، حذر کن. تو طبع نازک و ظريف داري، تو فطرت پاک داري و اين دهر و زمانه هواي ناگوار دارد و هر طرف دام ها ست براي فريب تو.

بيدل، وحدتي است و شهود را آيينه اي عالم وحدت ميداند. او عجز و ناتواني خود را به بارگاه خداوند پيشكش مينمايد:
هر قطره در اين دشت شــد انگشت شهادت
تا از گل خود روي تو دادند نشانهــا
بيدل ره ي حمد از تو به صد مرحله دور است
خامـوش که آواره ي وهـم اند بيانهـا
در همه موجودات و عالم هستي، نشاني از عظمت تو نهفته است و همه جا، منور از جلوه ي ذات تست. من ِ بيدل کي باشم که ثناي تو گويم و چقدر از آن دورم که ترا جويم ، حالت وهم و پندار مرا چقدر از تو دور ساخته
و اکنون غزلي از ابوالمعاني بيدل را با تحليل مختصر بيان ميکنم که نمونه ي از وحدت وجود است.

نقاب عارض گلجوش کرده يي ما را
تو جلوه داري و روپوش کرده يي ما را
بيدل بزرگ، خطاب به پروردگار نموده ميگويد: خلقت ما يک نقاب است براي وجود تو. انسان، در حقيقت آيت از جمال خداوند است. ما را در نقاب انساني پيش روي خود قرار دادي، تو جلوه ي خود را در پشت نقاب انسان پنهان کردي. روح خود را در وجود انسان دميدي و جلوه ي خود را توسط انسان پوشانيدي و انسان را نقاب چهره ي گلگون خود کردي.

ز خود تهي شدگان گر نه از تو لبريزند
دگر براي چه آغوش کرده يي ما را
اين بيت، حالت به معرفت رسيدن و خود را از مشاغل نفساني پاک کردن را، به نمايش ميگذارد. بيدل بزرگ ميگويد: هرگاه انسان از خواهشات نفساني و تعلقات دنيوي رهايي يابد و از خود تهي گردد، يعني همان خصايل نفساني را از خود دور کند، از خداوند لبريز ميشود، يعني جاي آن صفات نقيصه و رذيله را صفات خداوندي پُر ميکند. بيدل ميگويد که، از خود تهي شدگان از تو لبريز اند، چون تو آنها را در آغوش گرفته اي و تا زماني که آنها از خود تهي نگردند، در آغوش تو براي آنها جاي نيست. در آغوش گرفتن، مراد از وحدت، قرب و نزديکي انسان نسبت به خداوند است، بيدل که عارف بزرگ و صاحب حال است، اين قرب را احساس کرده است و از تجربيات خود حرف ميزند. بيدل، راه سلوک اين معرفت را هم بما مي آموزاند که از طريق از خود تهي شدن، ممکن و ميسر ميگردد. يا به عبارت ديگر، هرگاه انسان به فناي باطن برسد، چون در آن حالت، جاي صفات انساني را صفات خداوندي پُر ميکند، آن وقت انسان، قرب و آغوش خداوند را احساس ميکند.

خراب ميکدهء عالم خيال تو ايم
چه مشربي که قدح نوش کرده يي ما را

ما، در ميکدهء خيال تو مست شده ايم، و خراب مجلس انس تو ايم. اين مشرب، ما را قدح نوش کرده است. کدام مشرب؟ « مشرب قدح نوشي». ما، از قدح نوشي در ميکدهء خيال تو مست و خراب شديم. آن قدح ها و ساغر هاي معرفت را که در مجلس تو سرکشيديم، ما را مست کرده است. ما خراب همان قدح ها استيم. اينجا خراب، به معني تشنه بودن است.

ميکده در اصطلاح عرفا، به خرابات، مجلس انس دوستان، خانقاه، قلب مرشد کامل اطلاق ميشود. در ميکده ي مرشد حق، صفات بشري فاني ميشود و سالک راه معرفت از تجلي حق محو ميگردد.

نمود ذره طلسم حضور خورشيد است
که گفته است فراموش کرده يي ما را

ذره، همان جسم کوچک است که در شعاع خورشيد ديده ميشود، نمود و نشان از خورشيد است. بيدل بزرگ ميگويد: همانگونه که ذره نمود و نشان خورشيد است، ما هم آيت از جمال تو استيم و کي گفته است که تو ما را فراموش کرده اي؟
ز طبع قطره نمي جز محيط نتوان يافت
تو مي تراوي اگر جوش کرده يي ما را
بحر، متشکل از قطرات آب است، و با جمع شدن قطرات، بحر به وجود مي آيد. مراد بيدل بزرگ اين است که، اگر ما را بجوش و خروش آورده اي، تو نيز از همان جوشش و خروش ما ظاهر مي شوي و مي تراوي. تراويدن، بمعني چکيدن است. به عبارت ديگر، همانگونه که از طبع قطره ي ناچيز، بحر به ميان مي آيد، از طبع بشر فاني هم تو مي تراوي.

برنگ آتش يا قوت مـا و خـامـوشي
که حکم خون شو و مخروش کرده يي ما را
ما به رنگ آتش ياقوت سرخ « قرمز» استيم و خاموش، چون امر تو را بجا مي آوريم که گفته اي « خون شو و مخروش» گرچه درون ما مانند آتش ياقوت در جوشيدن و خروشيدن است، ولي از طاعت تو سرکشي نمي کنيم.

عاشقان و راهروان راه معرفت و طريقت، سير و سلوک خاص دارند و در آن روش، دشواريها و مشقت همراه است که نبايد سالک از آنها شکايت کند و يا اين دشواريها سد راه وي گردند، بلکه اين جاده و اين منزل را بايد طي نمود تا به وصال معشوق رسيد.

اگر به ناله نيرزيم رخصت آهي
نه ايم شعله که خاموش کرده يي ما را
اگر ما ارزش ناله کردن را نداريم، حد اقل اجازه ي آه کشيدن را براي ما بده. ما که در حد شعله نيستيم تا فوران کنيم و از خود سروصدا و ناله را سر دهيم، حالا که ما را خاموش کرده اي، بگذار که دود ما به شکل آه بلند شود.
به عبارت ديگر، اگر شايسته و سزاوار مناجات تو نه ايم، و توان راز و نياز و گفتن اسرار دل را با تو نداريم، پس اجازه بفرما که بقدر توان و طاقت خود لا اقل آهي بکشيم.

چه بار کلفتي اي زندگي که همچو حباب
تمام آبله بر دوش کرده يي ما را
در اين بيت، بيدل بزرگ از زندگي شکوه دارد و ميگويد: اي زندگي! تو بار گردن ما شده اي و تمام وجود ما را مثل حباب پُر از آبله کرده يي.

شکوه و شکايت بيدل از زندگي با ديگران فرق دارد. شايد ديگران از وضع ناجور مادي بنالند، از نابسامانيهاي روزگار که چرا صاحب کر و فر و دولت و کرسي و مقام نشده اند، حرف ها بزنند و شکايت ها کنند، ولي بيدل بزرگ، زندگي را بار کلفت گفته است، چون عوامل و مشاغل آن، بيدل را نميگذارد که به سير و سلوک معنوي خود ادامه بدهد و اين زندگي لذت همان خوشباشي هاي معنوي را از و مي ستاند. ازينرو به زندگي، بار کلفت گفته است.

چو چشم چشمهء خورشيد حيرتي داريم
تو اي مژه ز چه خس پوش کرده يي ما را
ما، حيرتي داريم بسان چشمهء خورشيد، يعني چشم ما با ديدن اسرار معرفت در حيرت رفته است، تو اي مژه، چشم ما را خس پوش مکن و با خس پوشي مانع ديدن چشم باطن ما نميتواني شوي. چشم باطن را نميتوان خس پوش کرد.

مراد بيدل بزرگ اين است که، اگر چشم ما بسته و خس پوش هم باشد، با چشم باطن خود سير دو عالم ميکنيم.

نواي پردهء خاکيم يک قلم بيدل
کجاست عبرت اگر گوش کرده يي ما را
ما ، کاملأ يک قلم، ساز و آواز پردهء خاکيم. ساز و آواز و نوا شنيده ميشود، بيدل بزرگ ميگويد: اگر ساز و نواي ما را شنيده اي، چرا از آن عبرت نگرفته اي.

مراد بيدل بزرگ اين است که، در کلام ما و آنچه که ما گفته ايم و سروده ايم، پند آموزي از حوادث و خوبي ها و بديهاي خلق و روزگار، احوال مردم و آنچه بر آنها در اين دنيا وارد ميشود، نهفته است. همچنان مسايلي مانند، خير و شر، نفع و ضرر در دنيا و عقبا و ثواب و عقاب و آموزه هاي بسيار ارزشمند در تمام عرصه هاي زندگي معنوي تجويز شده است. اگر ما را شنيده يي و از کلام ما باخبري، پس چرا از آن عبرت نگرفته يي و در کردار و گفتار تو ظاهر نميشود.

كانون ادبيات ايران