یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بودبا مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسر کوچولوی قصه ی مامیده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت. پسر کوچولو هی به مامان و باباش اصرارمی کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودیکنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره. اصرارهای پسر کوچولوی قصه اون قدر زیاد شد کهپدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با برادرش تنها شد… خم شد روی سرش وگفت: داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی! بهمن می گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟ آخه من کم کم داره یادممیره؟!!!