2. مرگ بخش مكمل زندگي است

مرگ بخشي زنده و تفكيك ناشدني از زندگي است و با زندگي بسيار دوست است.
زندگي بدون مرگ نمي تواند وجود داشته باشد: مرگ پيش زمينه ي زندگي است.
به دليل وجود مرگ است كه زندگي وجود دارد. درواقع، مرگ روند تازه شدن است.
و مرگ هرلحظه روي مي دهد. در دم و بازدم، زندگي و مرگ هردو باهم روي مي دهند.
با دم، زندگي مي آيد و با بازدم، مرگ.

براي همين است كه وقتي نوزاد به دنيا مي آيد، نخستين كاري كه مي كند، عمل دم(فروبرن هوا) است: آنوقت زندگي آغاز مي شود. و وقتي پيرمردي در حال مردن است، آخرين كاري كه
مي كند، بازدم است : آنگاه زندگي دور مي شود. بازدم مرگ است، دم، زندگي است ، اين ها همچون دو چرخ يك گاري هستند.
تو همانقدر كه با بازدم زنده اي، با دم نيز زنده اي.
اگر بازدم را انجام ندهي، نمي تواني دم را انجام دهي. اگر نميري، نمي تواني زنده باشي.
انساني كه زندگي را فهميده باشد، به مرگ اجازه مي دهد كه رخ دهد، از آن استقبال
مي كند. او هرلحظه مي ميرد و هرلحظه رستاخيز مي يابد.
او هرلحظه بر گذشته مي ميرد و دوباره و دوباره به آينده متولد مي شود.
اگر به زندگي نگاه كني، قادر خواهي بود بداني كه مرگ چيست.
اگر مرگ را بفهمي، تنها در آنصورت است كه قادر خواهي بود زندگي را بشناسي.
اين ها به هم متصل هستند. معمولاً، از روي ترس، ما يك جدايي ايجاد كرده ايم.
مي پنداريم كه زندگي خوب است و مرگ بد است.
مي پنداريم كه زندگي را بايد خواست و از مرگ بايد پرهيز كرد! فكر مي كنيم كه بايد
به نوعي از خودمان در برابر مرگ محافظت كنيم!
اين مفهوم مسخره سبب رنج هاي بي پايان در زندگي ما مي شود، زيرا انساني كه خودش را در برابر مرگ محافظت كند، قادر به زندگي كردن نخواهد بود. او كسي است كه از بازدم
مي ترسد، آنوقت نمي تواند نفس بكشد و گير كرده است!
آنوقت فقط خودش را مي كشاند drag: زندگيش ديگر جاري نيست، ديگر يك رودخانه نيست.
اگر واقعاً بخواهي زندگي كني بايد آماده باشي تا بميري.
در درون تو چه كسي از مرگ مي ترسد؟ آيا زندگي است كه از مرگ مي ترسد؟!
اين ممكن نيست. زندگي چگونه مي تواند از آن بخش مكمل روند خودش بترسد؟
چيزي ديگر است كه در تو مي ترسد. نفس ego است كه در تو مي ترسد.
مرگ و زندگي مخالف هم نيستند، نفس و مرگ باهم مخالف هستند.
نفس هم با زندگي و هم با مرگ مخالف است. نفس از زندگي كردن مي ترسد،
زيرا هر تلاش، هر گام به سوي زندگي، مرگ را نزديك تر مي آورد.
هرگاه به لحظه اي از سرخوشي تمام برسي، مرگ را نيز در آنجا خواهي ديد.
در عشق چنين رخ مي دهد: در عشق، زندگي به اوج خودش مي رسد ، براي همين است
كه مردم از عشق مي ترسند!
من هميشه از مردمي كه نزد من مي آيند و مي گويند كه از عشق مي ترسند، در شگفت بوده ام. ترس عشق از چيست؟ ترس به اين سبب است كه وقتي كسي را واقعاً دوست داري، نفست شروع مي كند به ليزخوردن و ذوب شدن. نمي تواني با نفس عاشق شوي، نفس يك مانع
مي شود.
و وقتي بخواهي مانع را بيندازي، نفس مي گويد، " اين مرگ خواهد بود، مراقب باش!"
مرگ نفس ، مرگ تو نيست. مرگ نفس در حقيقت امكان زندگي كردن تو است.
نفس فقط پوسته اي مرده در اطرافت تو است، بايد شكسته و دور انداخته شود.
نفس طبيعتاً به وجود مي آيد ، درست مانند مسافري كه گذر مي كند، غبار روي لباسش را
مي گيرد، بدنش غبار جمع مي كند و براي خلاصي از آن گرد و غبار بايد حمام بگيرد.
ما همانطور كه در زمان حركت مي كنيم، غبار تجربه ها، دانش، زندگاني هاي سپري شده،
در گذشته، روي هم جمع مي شود. آن غبار نفس ما مي شود. انسان بايد پيوسته حمام بگيرد ، هر روز، در واقع، هر لحظه، تا كه اين پوسته يك زندان نگردد.
نفس از عشق مي ترسد، زيرا در عشق، زندگي به اوج خودش مي رسد.
ولي هرگاه در زندگي اوجي فرا برسد، اوجي از مرگ نيز وجود خواهد داشت ، اين دو با هم هستند.
تو در عشق مي ميري و دوباره زاده مي شوي. همين واقعه وقتي رخ مي دهد كه وارد مراقبه مي شوي و يا به نيايش مي نشيني و يا براي تسليم شدن نزد مرشدي مي روي.
نفس انواع مشكلات را ايجاد مي كند و توجيهات مي آورد كه چرا نبايد تسليم شوي:
"درموردش فكر كن، تامل كن، زرنگ باش."
وقتي نزد مرشدي مي روي، بارديگر نفس مشكوك مي شود، توليد نگراني مي كند، زيرا بارديگر، به زندگي وارد مي شوي، به آن شعله اي وارد مي شوي كه در آنجا،
مرگ نيزهمچون خود زندگي، زنده است.

بگذار به ياد داشته باشيم كه مرگ و زندگي هردو با هم شعله ور هستند، هرگز ازهم جدا نيستند.

اگر در حداقل زندگي كني، زندگي بسيار محدودي داشته باشي، در كمترين حد، آنگاه زندگي و مرگ را ازهم جدا مي بيني. هرچه به قله نزديك تر شوي، آن دو به هم نزديك تر مي شوند.

در خود آن بلندا apex ، آن ها باهم ديدار مي كنند و يگانه مي گردند.

در عشق، در مراقبه، در توكل، در نيايش، هرگاه زندگي به تماميت مي رسد،
مرگ وجود دارد و بدون مرگ، زندگي نمي تواند يكپارچه باشد.