كودك درون خود را پرورش بده!
ترجمه: مرجان فرجي
از نو كودك شو تا خلاق باشي! همه كودكان خلاقاند. براي خلاق بودن بايد اول از ذهن، تعصبات و پيشداوريها آزاد شويد. آدم خلاق، كسي است كه چيزهاي تازه را امتحان ميكند. او هرگز نميتواند مثل يك رُبُت يا آدمواره رفتار كند. چرا كه ربُتها هرگز خلاق نيستند و فقط كارهاي تكراري از آنها سر ميزند.
بنابراين دوباره كودك شو تا خلاق شوي!. همه بچهها خلاقاند. همه بچهها، هر جا كه به دنيا آمده باشند، خلاقاند. اين ما هستيم كه راه خلاقيت آنها را سد ميكنيم. ما خلاقيت آنها را خُرد، نابود و زير پا له ميكنيم و بعد شروع ميكنيم كه راه صحيح انجام كارها را به آنها آموزش دهيم.
فراموش نكنيد كه افراد خلاق هميشه سعي دارند راههاي عوضي را امتحان كنند. اگر هميشه راه درست را برويد، هرگز خلاق نخواهيد بود، زيرا «راه صحيح» چيزي نيست جز راه كشف شده توسط ديگران! البته با كمك راه صحيح نيز ميتوان چيزي ساخت و يا يك توليدكننده، تهيهكننده و يا تكنسين شد. اما راه صحيح هرگز از شما يك آفريننده يا پديدآورنده نخواهد ساخت.
تفاوت بين يك توليدكننده و يك آفريننده در چيست؟ توليدكننده، راه صحيح و معمولاً اقتصاديترين راه انجام يك كار را ميداند و ميكوشد تا با كمترين تلاش به بيشترين نتايج دست يابد. او صرفاً يك توليدكننده است. اما يك آفريننده به اين در و آن در ميزند. درست نميداند راه صحيح انجام يك كار، كدام است. پس بارها و بارها به جستوجو و تحقيق خود در مسيرهاي مختلف ادامه ميدهد، چندين بار، راه نادرست را طي ميكند و به هر جا كه حركت كند، چيزهايي ميآموزد؛ او از اين طريق غنيتر و پختهتر ميشود. و كاري را انجام ميدهد كه پيش از آن هيچكس موفق به انجامش نشده است. در حاليكه اگر راه صحيح از پيش تعيين شده را دنبال ميكرد، قادر نبود به آفرينش و خلاقيت برسد.
معلم يك مدرسه مذهبي از شاگردانش ميخواهد كه تصوير خانواده مقدس را بكشند. وقتي نقاشيها را جمع ميكند، ميبيند كه بيشتر بچهها نقاشيهاي معمولياي از خانواده مقدس كشيدهاند. خانواده مقدس در طويله، خانواده مقدس سوار بر قاطر و چيزهايي از اين قبيل. اما يكي از نقاشيها هواپيمايي را با چهار سرنشين نشان ميداد كه سرهايشان را به شيشههاي پنجره چسبانده بودند. معلم، صاحب نقاشي را صدا ميزند، تا نقاشياش را توضيح دهد. و به او ميگويد؛ «ميتوانم بفهمم سه تا از اين سرها كه كشيدهاي، مال كيست؟ حضرت يوسف، حضرت مريم و حضرت مسيح. اما چهارمي سر چه كسي است؟ پسر بچه جواب ميدهد؛ «آهان، او پونتيوس، خلبان هواپيماست!»
اين زيباست. اين خلاقيت است. معلوم ميشود كه اين بچه چيزهايي را كشف كرده است. اما اين كار فقط از كودكان ساخته است. ما جرأت چنين كارهايي را نداريم، چون ميترسيم نكند احمق جلوه كنيم.
ولي واقعيت اين است كه يك آفريننده بايد بتواند كه حتي احمق به نظر برسد. او بايد اين به اصطلاح آبرو و حيثيت خود را به مخاطره بيندازد. به همين دليل هميشه شاعران، نقاشها، رقصندگان و موسيقيدانهايي را ميبينيم كه آدمهاي چندان آبرومند و محترمي نيستند، ولي بسيار خلاق و دوستداشتني هستند. البته تا وقتي كه هنوز آبرويي دست و پا نكردهاند و جايزه نوبل نگرفتهاند، چون در آن صورت و از آن لحظه به بعد، خلاقيت دود ميشود و به هوا ميرود!
بهراستي چه اتفاقي ميافتد؟ آيا تا به حال برنده جايزه نوبلي را ديديد كه كار ارزشمند ديگري ارائه دهد؟ و يا آدم خوشنام و سرشناسي را ديدهايد كه قادر به انجام كار خلاقي باشد؟ او از خلاقيت وحشت دارد. چرا كه اگر دست از پا خطا كند يا اگر اشتباهي رخ دهد، ديگر اعتبار و حيثيتي برايش نميماند. اين از عهده او خارج است. اين است كه يك هنرمند پس از آنكه وجهه و اعتباري يافت، ديگر مرده و بيجان ميشود.
صفت خلاق را تنها به افرادي ميتوان داد كه آمادهاند حيثيت، غرور و عزت خود را بارها و بارها در معرض تاراج قرار داده، با شهامت به استقبال كارهايي بروند كه ديگران آن را وقت تلف كردن ميدانند. مردم هميشه، افراد آفرينشگر را ديوانه قلمداد ميكنند. البته دنيا دير يا زود به ارزش آنها پي خواهد برد. ولي اذهان عمومي همچنان بر اين باورند كه افراد آفرينشگر آدمهاي نامتعارف و عجيبي هستند.
تمام انسانها، با ظرفيتهاي لازم و كامل براي آفرينشگري و خلاقيت پا به دنيا ميگذارند. بدون استثنا همه كودكان سعي دارند آفريننده باشند، اما ما دست و پايشان را ميبنديم، ما فوراً دست به كار ميشويم تا طرز صحيح انجام كارها را به آنها آموزش دهيم. همين كه آنها راه درست را آموختند، ديگر به ربُت تبديل ميشوند. بعد بارها و بارها همان كار صحيح را تكرار ميكنند و هر قدر بيشتر اين كار را انجام ميدهند، بازده بهتري پيدا ميكنند و هر قدر بر كارآيي آنها افزوده ميشود، بيشتر برايشان كف ميزنيم و به آنها جايزه ميدهيم.
در سنين بين هفت تا چهاردهسالگي تغييراتي در كودك رخ ميدهد كه چگونگي آن، ذهن روانشناسان بسياري را در سراسر جهان به خود مشغول داشته است.
هر انسان، در مغز خود دو نيمكره و بنابراين دو ذهن دارد. نيمكره چپ ذهني غيرخلاق است. اين قسمت به لحاظ فني بسيار تواناست. ولي تا آنجا كه به خلاقيت مربوط ميشود، بهكلي ناتوان است؛ فقط وقتي ميتواند كاري را انجام دهد كه قبلاً آن را آموخته باشد و خيلي هم مؤثر، بيعيب و نقص كار انجام ميدهد. نيمكره چپ مكانيكي و اين نيمكره استدلال، منطق و رياضي و نيمكره محاسبه، مهارت، انضباط و نظم است.
نيمكره راست درست عكس نيمكره چپ عمل ميكند. اين نيمكره، نيمكره اغتشاش است، نه نظم؛ نيمكره شعر و شاعري است، نه نثر؛ نيمكره عشق است، نه منطق و احساس فوقالعاده زيبايي دارد. اين نيمكره داراي استعداد بسيار عميقي در زمينه خلاقيت و نوآوري است. اما كارآمد نيست، چرا كه آفرينشگر از آنجا كه مدام مشغول آزمايش و خطاست، نميتواند با كفايت و كارآمد باشد.
آفرينشگر نميتواند يكجا بند شود. او خانه به دوش است، كولهبارش را بر پشتش حمل ميكند. براي ملاقاتي شبانه در شهري اتراق ميكند، اما فردا صبح دوباره بار و بنديلش را جمع ميكند و غيبش ميزند.
او هيچگاه صاحبخانه نيست چرا كه نميتواند در يكجا سكونت كند؛ سكونت براي او يعني مرگ. او هميشه آماده خطر كردن است و خطر كردن برايش حكم وصال با معشوق را دارد.
در هنگام تولد، نيمكره راست فعال و نيمكره چپ غيرفعال است. بعد ما آموزش را به كودك آغاز ميكنيم. آن هم از روي ناآگاهي و به شكلي غيرعلمي.
در طول ساليان عمر، اين ترفند را ميآموزيم كه چگونه انرژي را از نيمكره راست به نيمكره چپ جابجا كنيم. چطور تكمه بازدارنده نيمكره راست را فشار دهيم و استارت نيمكره چپ را روشن كنيم. سيستم آموزشي ما سر تا پا همين است. از كودكستان تا دانشگاه همه به اصطلاح آموزش و پرورش ما همين است، تلاش براي نابودي نيمكره راست و كمك به نيمكره چپ و زماني بين هفت تا چهاردهسالگي بالاخره موفق ميشويم و به هدف ميزنيم. آن موقع ديگر روح كودك كشته، نابود شده است و اين تغييري است كه در سنين نوجواني از هفت تا چهاردهسالگي رخ ميدهد.
از اين پس ديگر كودك خودرو و وحشي نيست. او به يك شهروند رام و سربهراه مبدل و مشغول آموختن شيوههاي انضباطي، زبان، منطق و تمرينهاي يكنواخت شده است. در مدرسه رقابت با ديگران را آغاز كرده به يك آدم خودخواه تبديل ميشود و همه آن چيزهاي رواننژندي را كه در اجتماع شايع است، فرا ميگيرد. او به قدرت و پول علاقهمند شده، به اين فكر ميافتد كه چطور به مدارج بالاي تحصيلي صعود كند تا اقتدار بيشتري به دست آورد. چطور ميشود پول بيشتري داشت، خانه بزرگي دست و پا كرد و... او مدام از چيزي به چيز ديگر روي ميكند. بعد نيمكره راست او بيش از پيش از فعاليت باز ميماند. يا صرفاً وقتي فعال ميشود كه فرد در رؤيا. در دوره حركت سريع چشم، در خواب به سر ميبرد و يا گاهي كه مخدر مصرف كرده است...
بزرگترين علت كشش به مواد مخدر در غرب، اين است كه غرب به دليل آموزش اجباري، در نابود ساختن كامل نيمكره راست توفيق كامل يافته است. غرب، زيادي تحصيل كرده است و درواقع اين راه به افراط رفته است. بهگونهاي كه اكنون به نظر ميرسد ديگر چارهاي وجود ندارد؛ مگر آنكه در دانشگاهها، كالجها، و يا مدارس، ترفندي به كار گرفته شده يا وسيلهاي عرضه شود كه بتواند با كمك به نيمكره راست، آن را از نو احيا كند. جلوگيري از اعتياد به مواد مخدر به وسيله قانون به تنهايي غيرممكن است و تنها راه ممكن براي جلوگيري از اعتياد، بازگشت مجدد تعادل دروني انسان است.
تقاضا براي مواد مخدر از آن روست كه فوراً دنده را عوض ميكند. يعني مسير انرژي را از نيمكره چپ به نيمكره راست تغيير ميدهد. همه هنر مواد مخدر همين است. قرنها الكل چنين وظيفهاي را بر عهده داشته، اما اكنون مواد مخدر جاي الكل را گرفته است؛ الاسدي، ماري جوآنا، سايلوسايبين و... بهراحتي در دسترس هستند و پيشبيني ميشود كه در آينده حتي مواد مخدر قويتري هم به بازار بيايند.
در اين ميان، نميتوان مصرفكننده ماده مخدر را تبهكار دانست بلكه در واقع اين سياستمداران و كارشناسهاي آموزش و پرورش هستند كه تبهكارند.
آنها گناهكارند. چرا كه ذهن آدمها را به افراط كشاندهاند. به افراطي كه نوشداروي آنها تنها عصيان است. و چه نياز شديدي! شعر و شاعري به كلي از زندگي مردم محو شده است، زيبايي رخت بربسته و چهره عشق ديگر پيدا نيست. در عوض پول، قدرت و نفوذ به تنها خدايان روي زمين تبديل شدهاند.
بشريت چطور ميتواند بدون عشق، شعر، لذت، جشن و پايكوبي به حيات ادامه دهد؟ اين زندگي ديري نخواهد پاييد و انتظار از نسلهاي جديد نيز غيرمنصفانه و بيهوده به نظر ميرسد. اين موضوع كه مصرفكنندگان مواد مخدر تقريباً هميشه جزو اخراجيها هستند، مسلماً اتفاقي نيست. آنها از صحنه دانشگاهها، كالجها و مدارس محو ميشوند. و اين بخشي از همان عصيان است.
همينكه انسان لذت مصرف مواد مخدر را چشيد، ترك دادن او بسيار دشوار خواهد بود. آن فقط هنگامي ميتواند كنار گذاشته شود كه راههاي بهتري را بتوان براي آزاد ساختن قريحه شعر و شاعري يافت. مراقبه، راه بهتري است و ضررش هم از هر نوع ماده شيميايي كمتر است. در حقيقت مراقبه به هيچوجه زيانآور نيست. بلكه بسيار مفيد است. علاوه بر اين، آن دقيقاً همان تأثير را دارد، يعني كليد ذهن تو را از نيمكره چپ به نيمكره راست جابجا ميكند و ظرفيت دروني خلاقيت را در تو آزاد ميسازد.
با فاجعه عظيمي كه قرار است در سراسر دنيا از طريق مواد مخدر اتفاق بيفتد، تنها از يك راه ميتوان مقابله كرد و آن مراقبه است. هيچ راه ديگري وجود ندارد. اگر آن بهطور روزافزون رواج يابد و بيش از پيش در زندگي مردم وارد شود، ديگر جايي براي مواد مخدر باقي نميماند.
پس آموزش نيز بايد به اين سمت سوق داده شود. اي كاش به كودكان بياموزند كه در ذهنشان هر دو نيمكره وجود دارد و به آنها ياد بدهند چطور و چه وقت از هر يك از تواناييهاي خود استفاده كنند. موقعيتهايي وجود دارند كه در آن فقط به نيمكره چپ مغز احتياج است. مثلاً به هنگام انجام محاسبات تجاري، ولي اوقاتي هم هستند كه فقط به نيمكره راست نياز داريم.
نيمكره راست هدف و نيمكره چپ، وسيله است. نيمكره چپ بايد در خدمت نيمكره راست باشد. نيمكره راست ارباب است. زيرا تو پول درميآوري، فقط به اين خاطر كه ميخواهي از زندگيات لذت ببري و آن را جشن بگيري. تو ميخواهي يك ترازنامه بانكي مشخص داشته باشي كه بتواني فقط عشق كني. تو كار ميكني كه فقط بتواني بازي كرده باشي و يا اينكه فقط بتواني لحظهاي بيارآمي و استراحت كني. پس اين آرامش است كه هدف باقي ميماند، كار هدف نيست.
موازين اخلاقي كار از بقاياي گذشته است و بايد آن را دور ريخت و انقلابي حقيقي در دنياي آموزش و پرورش به راه انداخت. مردم را، كودكان را، نبايد به رعايت الگوهاي تكراري وادار كرد. واقعاً آموزش شما چيست؟ آيا تا به حال آن را دقيقاً بررسي كردهايد؟ آيا هيچ شده دربارهاش عميقاً بينديشيد؟
آموزش، فقط يك پرورش حافظه است، از اين راه باهوش نميشويم، بلكه مرتباً بيهوش و بيهوشتر ميشويم و آخر سر، يك احمق تمام عيار از كار درميآييم! بچهها در بدو ورود به مدرسه بسيار باهوشاند، اما بهندرت ممكن است كسي پايش را از دانشگاه بيرون بگذارد و هنوز باهوش باشد. اين اتفاق بسيار نادري است. دانشگاه، تقريباً هميشه در كارش موفق است، بله شما با مدرك بيرون ميآييد، ولي اين مدارج تحصيلي را به قيمت گزافي به دست آوردهايد. به قيمت از دست دادن هوش و لذت زندگي. چرا؟ چون كاركرد نيمكره راست خود را از دست دادهايد و چه آموختهايد؟ اطلاعات. ذهن شما پر از محفوظات است؛ ميتوانيد تكرار كنيد، توان آن را داريد كه از نو توليد كنيد. داستان امتحاناتي هم كه ميدهيد همين است. در امتحانات هم كسي باهوش تلقي ميشود كه بتواند همه آن محفوظات بلعيده را استفراغ كند. ابتدا مجبور است همه را ببلعد و بعد در اوراق امتحاني همه را يكجا بالا بياورد. اگر توانستيد به شكل كارآمد و مؤثري استفراغ كنيد، خب شكي نيست كه باهوش هستيد. اگر دقيقاً همان چيزي را كه به خوردتان دادهاند، استفراغ كنيد، هوشمندي خود را ثابت كردهايد.
ولي واقعيت اين است كه شما فقط هنگامي ميتوانيد عين همان چيز را به صورت اول استفراغ كنيد كه آن را هضم نكرده باشيد. اين را فراموش نكنيد! شايد چيز ديگري. مثلاً خون، بالا بياوريد، اما همان لقمه ناني كه خورده بوديد بالا نخواهد آمد؛ چرا كه هضم ديگر ناپديد شده، بنابراين شما بايد آن را آن پايين، بدون هضم كردن در معدهتان نگه داريد. آنوقت ديگر خيليخيلي باهوش قلمداد ميشويد. احمقترين آدمها كساني هستند كه ديگران آنها را از همه باهوشتر ميدانند. اين تأسفبارترين حالتي است كه ميتواند وجود داشته باشد.
آدم باهوش با اين سيستم آموزشي هماهنگ نميشود. آيا ميدانيد آلبرت انيشتين نتوانست در امتحان ورود به دانشگاه قبول شود؟ آن هم با چنان هوش خلاقي!. البته به خاطر همان هوش خلاق بود كه انيشتين نميتوانست به همان شيوه احمقانه ديگران رفتار كند.
همه به اصطلاح برندگان مدال طلا در مدارس، كالجها و دانشگاهها كجا هستند؟ آنها هرگز به درد بخور از كار درنميآيند. افتخار و سرافرازي آنها به مدالهاي طلايشان ختم ميشود، بعد ديگر هيچ اثري از آنها نيست؛ زندگي هيچ ديني نسبت به آنها ندارد بهراستي چه بر سر اينگونه آدمها ميآيد؟ ما آنها را نابود كردهايم، آنها گواهينامههايشان را خريده و همه را گم كردهاند و اكنون فقط يدككش همه گواهينامهها، درجهها و مدالها هستند.
اين نوع آموزش را بايد به كل دگرگون كرد. بايد لذت و نشاط بيشتري را به كلاسهاي درس آورد. بايد بينظمي بيشتري به دانشگاهها بخشيد. پايكوبي بيشتر، آواز بيشتر، شعر و شاعري بيشتر، خلاقيت بيشتر و هوش بيشتر، اين همه وابستگي به محفوظات را بايد كنار گذاشت.
بايد به مردم كمك كرد تا باهوشتر باشند. وقتي كسي به شيوه جديدي پاسخ ميدهد، بايد برايش ارزش قائل شد. هيچ پاسخ صحيحي نبايد در بين باشد. چرا كه پاسخ صحيح واحدي وجود ندارد. پاسخ فقط يا احمقانه است يا هوشمندانه. دستهبندي درست و نادرست خودش اشتباه است، هيچ پاسخ درست و يا نادرستي وجود ندارد. پاسخ يا تكراري و احمقانه است و يا خلاق، مسئولانه و هوشمندانه. حتي اگر پاسخ تكراري ظاهراً صحيح باشد، نبايد بهاي چنداني به آن داد. چون فقط يك چيز تكراري است و برعكس. حتي اگر پاسخ هوشمندانه كاملاً صحيح نبود و با نظرها و انديشههاي كهنه جور در نميآمد، بايد آن را تحسين كرد، چون تازه است و نشانه هوشمندي.
براي خلاق بودن بايد همه آن چيزهايي كه اجتماع برايتان بافته، رشته كنيد. همه آن كارهايي كه پدر و مادر و آموزگارانتان بر سر شما آوردهاند، خنثي كنيد. همه رشتههاي پليس و سياستمدارها و تبليغاتچيها را پنبه كنيد. و بعد خواهيد ديد از نو خلاق ميشويد و دوباره همان شور و هيجاني كه از آن آغاز داشتيد، قلب شما را به تپش درخواهد آورد. آن شور و سرمستي سركوب شده هنوز در قلب شما در انتظار است. ميتوانيد حلقههاي درهمپيچيده آن را از هم باز كنيد. و وقتي پيچها و گرههاي آن انرژي خلاق از هم باز شد و به جريان درآمد. آنگاه شما متدين واقعي هستيد. خداشناس كسي است كه خلاق است. همه خلاق به دنيا ميآيند، اما فقط عده معدودي از مردم خلاق باقي ميمانند.
شما ميتوانيد كه خود را از دام برهانيد. البته شهامت زيادي لازم است زيرا وقتي شروع ميكنيد تا بلاهايي را كه اجتماع برسرتان آورده است نقش بر آب كنيد، احترام و اعتبار خود را از دست ميدهيد. ديگر كسي شما را لايق احترام نميداند و از نظر ديگران غول بيشاخ و دم و عجيب و غريبي ميشويد كه با ديدنتان پيش خود فكر ميكنند: «اين بيچاره چه بدبختياي سرش آمده كه به اين روز افتاده!» اين بزرگترين شهامتي است كه بايد به خرج دهيد. شهامت پاگذاشتن در زندگياي كه در آن، مردم شما را موجود عجيب و غريبي تصور كنند.
طبيعتاً بايد خطر كنيد. چرا كه اگر ميخواهيد خلاق باشيد، بايد خطر كردن، پيشه شما باشد. مطمئن باشيد كه به زحمتش ميارزد كمي خلاقيت، ارزشمندتر از كل اين جهان و قلمرو آن است.