بیشک، ارتباط نزدیکی بین تجارب و دانایی وجود دارد. به عنوان مثال، تجارب را میتوان به عنوان پالایشگر دانایی در نظر گرفت. نه تنها انواع خاصی از دانایی میتوانند به تجارب تبدیل شوند، بلکه تجارب میتوانند معیاری برای تبدیل دادهها به دانایی محسوب شوند.
در مورد نحوه نمایش و معنای تجارب (به ویژه در ارتباط با سایر مفاهیم اطلاعات، داده و دانایی) تعریف مشخصی وجود ندارد. به نظر من میتوان دادهها را مانند نقاط بی بعدی در نظر گرفت و اطلاعات را به عنوان افزودن معنا و بعد به دادهها لحاظ کرد.
تجارب را میتوان به عنوان مثال آموختههای فرد، سازمان و ... در مورد ارتباط دو دانایی در نظر گرفت. این ارتباط گاهی به صورت نظام نیافته برقرار میشود و گاهی از ابزارهای ریاضی و کامپیوتری برای اکتساب، استفاده و بروزآوری آن استفاده میشود.
همانگونه که از ادبیات یادگیری سازمانی- بهطور خاص مدل یادگیری تک حلقهای- برداشت میشود، یادگیری جز با آزمون و خطا، بخصوص شکست و خطا رخ نمیدهد، بنابراین کسب هر یک از این تجارب میتواند به معنای شکست سازمان، به ویژه با لحاظ کردن تبعات مالی آن باشد.
بنابراین اینجا با یک پارادوکس روبرو هستیم: سازمانی که تجارب زیادی کسب کرده است، آیا سازمان موفقی است؟ از یک سو چون خطاهای زیادی مرتکب شده است، نمیتواند موفق باشد، و از سوی دیگر چون تجارب زیادی کسب کرده است میتواند از خطاهای آتی جلوگیری کند و سازمان موفقی قلمداد گردد. نکته مهم در حل این پارادوکس، به توانایی سازمان در مدیریت این تجارب باز میگردد.