زمستان بود. برف همه جا را سفيد كرده بود. بعد از انجام كارها و بستن درب حرم مشغول استراحت شدم. خوابم برد. در عالم رويا حضرت معصومه(س) را ديدم كه امر كردند: «بلند شو و چراغ گلدستههاى حرم را روشن كن» با اضطراب از خواب پريدم. با خود مىگفتم، نكند موقع اذان صبح است و من خواب ماندهام. به ساعت نگاه كردم. چهار ساعت به اذان صبح مانده بود. خيالم راحت شد .دوباره خوابيدم. رساندن مادر به پسر
صدام پيرزن را به جرم شيعه بودن از عراق اخراج كرده بود. او هم خود را به قم، حرم اهلبيت(1) رسانده و زندگى در اين شهر و در جوار حضرت معصومه(س) را تجربه مىكرد. چند سالى بود كه از پسرش خبرى نداشت. مىگفتند فرزندش را صدام به سربازى برده؛ البته اجبارى.
دلتنگى و دلواپسىهاى مادرانه كه روز به روز هم بيشتر مىشد، هر شب او را به حرم مىكشاند. چشمش كه به ضريح مىافتاد مىگفت: «بى بىجان! من پسرم را از تو مىخواهم.»
***
قرار شد تا گروهى از اسراى عراقى را براى زيارت به قم و به حرم حضرت معصومه(س) بياورند. در قسمت بالاى سر مكانى را مهيا كردند تا اسرا زيارت كنند. زائرين هم خارج از آن مكان مشغول زيارت و برخى از آنها هم مشغول تماشاى اين اسيران بودند. يك آن صداى جيغ پيرزنى توجه همگان را به خود جلب كرد. توجه همه به سوى پيرزن جلب شد. مجدداً صداى فرياد ديگرى شنيده شد، اما اين بار از سمت اسراى عراقى؛ يكى از اسرا بود كه جيغ مىكشيد.
دعاى پيرزن مستجاب شده بود.
(1) در روايت آمده كه شهر قم را حرم اهلبيت(ع) خواندهاند.
راوى: حاج آقا كشفى از خدمتگزاران حرم
اداى دين
تازه به قم رسيده بودم. دينى بر گردن داشتم كه حسابى فكرم را به خود مشغول كرده بود. راه چارهاى هم براى خود تصور نمىكردم.
به حرم مشرف شدم. يكى از خدام را كه از دوستان بود، ديدم. بعد از احوالپرسى به او گفتم كه حاجتى دارم. بدون مكث گفت: بى بى آن را روا مىكند. گفتم: از كجا مىدانى؟ اين بار سريعتر از قبل گفت: به گردن من! من كه در دل از سادگى او تعجب كرده بودم به او گفتم: تعهد هم مىكنى؟! گفت: بله!
به صحن كوچك رفتم. همين كه مقابل ايوان طلا رسيدم، حاجتم به يادم آمد. در دل گفتم: بى بى! يكى از خدام شما تضمين داده كه شما حاجت مرا پاسخ مىدهى.
يكى دو ساعت نگذشته بود كه يكى از رفقا را ديدم. تا مرا ديد با حالتى خاص پرسيد: آخر كجا بودى تو؟ يك ساعته هر جايى را كه فكر مىكردم، آنجايى گشتم. گفتم حرم بودم. بعد به همان مقدار دينى كه برگردنم بود، به من پول داد و رفت.
تازه فهميدم چقدر سادهام كه از سادگى آن خادم تعجب كردم!
كرامات معصوميه
يارى زائرين
زمستان بود. برف همه جا را سفيد كرده بود. بعد از انجام كارها و بستن درب حرم مشغول استراحت شدم. خوابم برد. در عالم رويا حضرت معصومه(س) را ديدم كه امر كردند: «بلند شو و چراغ گلدستههاى حرم را روشن كن» با اضطراب از خواب پريدم. با خود مىگفتم، نكند موقع اذان صبح است و من خواب ماندهام. به ساعت نگاه كردم. چهار ساعت به اذان صبح مانده بود. خيالم راحت شد .دوباره خوابيدم. باز هم همان خواب را ديدم. اهميتى ندادم. بار سوم بى بى در خواب به من نهيب زد و فرمود: مگر به تو نگفتم كه بلند شو و چراغ گلدستهها را روشن كن؟! به سرعت از رختخواب خارج شدم و خودم را به حرم رساندم. گلدستهها را روشن كردم. تعبير اين خواب و اينكه چرا بى بى اين طور دستور دادند، فكر مرا به خود مشغول كرده بود تا اينكه صبح وقتى وارد حرم شدم، ديدم گروهى از زائران با يكديگر صحبت مىكنند. دقت كردم و ديدم كه با هم مىگويند: «ما چقدر بايد از اين خانم (حضرت معصومه(س)) تشكر كنيم!؟ اگر چند دقيقه گلدستهها ديرتر روشن مىشد از سرما يخ مىزديم»
باعجله خود را به آنها رساندم و ماجرا را پرسيدم. گفتند دراثر بارش شديد برف راه را گم كرده بوديم و نمىدانستيم از كدام طرف بايد برويم؛ بدون وسيله در وسط بيابان. هيچ راه چارهاى نداشتيم و اميدمان از بين رفته بود تا اينكه گلدستههاى حرم روشن شد و ما راهمان را پيدا كرديم و از سرماى شديد نجات پيدا كرديم. تازه فهميديم كه خوب جايى براى زيارت آمدهايم.
اين كرامت براى سالهاى بسيار پيش است كه به صورت متواتر با اسناد مورد اعتماد از يكى از خدام حرم مطهر به نام مرحوم سيد محمد رضوى نقل شده است.
منبع: رجانيوز