دكتر رضا نوربها

مقدمه
شخصيت مجرم در جامعه تحول پيدا مي كند, شكل مي گيرد و در قالبهاي گوناگون ارائه مي شود. وجود پزهكاران حرفه اي و تكرار كنندگان جرم نمونه هائي از اين تحول است كه در صورت لزوم مطالعه از نظر اجتماعي, بنيادهاي وابسته به جامعه بايد مورد توجه قرار گيرند و از نظر فردي جسم و روان پزهكار موضوع تحقيق خواهد بود.

اما بايد توجه داشت كه در تحول, شكل گيري و ارائه شخصيت مجرم, بنيادي پذيرا به شكلي دائمي و در ارتباط كامل با جسم و روان وجود دارد كه ناشي از طبيعت انسان در برخورد با قضايا و مسائل به واسطه وجود غرايزي است كه همراه با تولد بشر زاده مي شوند و با مرگ او مي ميرند. اين غرايز آدمي را گاه با مشكلاتي كم و بيش گوناگون مواجه مي سازند و گاه نيز موجب تصعيد انسان براي تكامل وي هستند.
معهذا جامعه در اين حالت نقشي فعال براي تحول و تغيير بنياد پذيراي موصوف دارد؛ به شرطي كه ماهيت وجود دچار چنان اختلال عميقي نگردد كه بزهكار را در زمره بيماران رواني به معناي خاص كلمه قرار دهد. به عبارت ديگر جامعه بمانند يك عامل مساعد, گاه در جهت مثبت و گاه در جهت منفي عمل مي كند.
توجه به بنيادهاي اساسي و به تغيير من پذيرا, در تشكيل شخصيت مجرم منجر به تحقيقاتي شده كه موضوع آنها جسم و روان بزهكار است. به عنوان مثال كرچمر و شلدون سعي كردند با طبقه بندي بزهكاران, به اين بنيادهاي اساسي دست يابند و يا داده هاي وابسته به علومي كه در ارتباط با فيزيولوژي و روانشناسي قرار مي گيرند, م,يد حقيقت بنيادهاي پذيراي جسمي _ رواني هستند.
بيشك اين داده ها مفيدند, اما كافي نيستند؛ زيرا اگر قبول كنيم كه جرم شناسي هنوز مراحل تكاملي خود را مي گذراند و داده ها در اين زمينه گاه فراتر از فرضيه پيش نرفته اند و اگر بخصوص قبول كنيم كه در شناخت علوم انساني و اجتماعي كه غالباً الهام دهنده جرم شناسانند, به لحاظ ساختمان پيچيده وجود بشر و ياخته هاي غالباً ناشناخته اجتماع, ما هنوز در مراحل مقدماتي هستيم, مي توان گفت كه بحث با قاطعيت از رفتار مجرمانه منطقي نيست؛ اما مطالعات انجام شده بي آنكه يقيني باشند از اين جهت اميدوار كننده اند كه براي شناخت انسان مجرم راههاي تازه اي را مي گشايند. در اين زمينه مطالعه مغز بزهكاران نمونه اي از فعاليتهاي بسيار به خاطر شناخت بنيادهاي پذيراي بزهكار براي ارتكاب جرم است. بررسي ارتباط مغز و روان, داده هاي آماري و نتايج حاصله از آنها مورد بحث كوتاه ما خواهد بود.
الف. مغز و ارتباط آن با روان
مغز كه از توده بي نهايت سلولهاي عصبي تشكيل شده تضمين كننده تنظيم عالي تمام عصبي است؛ اما در عين حال داراي فعاليت خاص خود نيز چون آگاهي و اراده مي باشند كه ما با مطالعه زندگي دروني خود آنها را مي شناسيم. بطور مشخص مي توان گفت كه مغز ارگان زندگي دروني و مركز تفكر و هوش است.
به اعتقاد بيرون اگر روابط پديده هاي رواني را با پديده هاي فيزيولوژي مطالعه كنيم, با دو سري مسائل متفاوت مواجه خواهيم بود؛ اما اگر فكر را به عنوان يك سيستم عكس العمل مورد توجه قرار دهيم هيچ گونه ناهماهنگي اساسي بين پديده هاي رواني و فرايندهاي فيزولوژيكي وجود ندارد. بدين شكل مي توان اقدام به مشخص ساختن مكانيسمهاي عصبي نمود كه واجد عكس العملهاي رواني هستند و از جنبه بالائي برخوردارند.
با توجه به اين ارتباط بايد ديد كه مطالعه مغز در جرم شناسي به چه نحوي است. بايد گفت جرم شناسي زيستي_علمي بر مبناي شناسائي دقيق علمي, آن چيزي است كه دكتر ف.پترسون از آن به عنوان يك اصل ضروري ياد مي كند. مطالعه دكتر پترسون در زمينه مغز و رابطه نارسائيهاي مغزي بر روان و از آن جمله بر رفتار مجرمانه, اين اجازه را به او داده است كه از روانشناسي زيستي_جسمي و يا از جرم شناسي كه با شناخت داده هاي مغز به اعمال رواني رفتار بزهكاران توجه دارد, صحبت كند.
در حقيقت ما با همان عقيده اي مواجه هستيم كه اثباتيون جديد ايتاليائي ارائه داده و به ارتباط آسيبهاي مغزي با رفتار مجرمانه توجه خاص كرده اند. آنها بخصوص در اغتشاشات احساسي رفتار بزهكاران اين مسئله را كه نارسائي مغز مي تواند موثر در شكل رفتار مجرمان باشد, شديداً مورد تاييد قرار داده اند و حتي تا بدانجا پيش رفته اند كه دخالت طبيب را براي شناسائي و درمان آسيبها ضروري دانسته اند و به همان ترتيبي كه در طب با مطالعه دقيق بيمار به تشخيص اختلالات موجود بيماري مي پردازند, در مورد مجرم نيز بايد به جستجوي عدم تعادلها در كلينيك پرداخت.
با توجه به اين مسائل, مطالعه مغز و آسيبهاي آن كه منجر تغييرات خلق و خو و منش مي گردد, مورد توجه قرار گرفته و ترسيم منحني مغزي بزهكاران براي شناخت اين آسيبها تاييد و آمارهاي گوناگوني در اين زمينه ارائه شده است.
ب. تحقيقات آماري
1. تحقيقات دكتر هيل در آمريكا حاكي از اين است كه يك بزهكار طبيعي داراي يك منحني مغز طبيعي است. فوراً از يك اشتباه جلوگيري كنيم و آن اينكه اگر براي مجرم صفت طبيعي بكار برده ايم فقط از نظر تميز از ديوانگان بزهكار و يا بزهكاران ديوانه است و نه به عنوان طبيعي از نظر ترادف با شخص غير بزهكار. همان طور كه مي دانيم مجرم از نظر تفكر فقير است, ولي بيمار به معناي خاص نيست.
2. در انگلستان با مطالعه 14 متهم زنداني معلوم شده است كه 37% ايشان از نظر منحني مغز طبيعي نبوده اند؛ بخصوص در پسيكوپاتها و بزهكاران متمايل به جرائم شديد اين نارسائي بيشتر به چشم مي خورد.
3. مركز تحقيقات وكرسون در فرانسه با مطالعه 500 جوان بزهكار فقط 8% منحني غير طبيعي ضبط كرده است؛ البته اين مسئله قابل توجه است كه اعتشاشات ديگر جسمي_ رواني در اينجا عنوان نشده است.
4. تحقيقات ديگري در آمريكا توسط متخصصان بر روي 452 بزهكار و 432 غير بزهكار انجام شده است كه علائم غير طبيعي از نظر نارسائيهاي مغزي نشان نمي دهد.
5. بر عكس اولف كين برگ در تحقيقات خود فراواني آسيبهاي مغزي را مورد تاييد قرار داده و به تحقيقات اسن_مولر نيز كه اين مسئله را تاييد مي كند, اشاره كرده است.
6. تحقيقات كلينيكي و راديو گرافي ن. پاند و ب. دي. توليو آسيبهاي مغزي در ميان مجرمان را تاييد مي كنند. پاند با عكسبرداري از مغز 76 بزهكار بالغ در زندانهاي رم(كه همه انها تقريباً جرم از درجه جنايت مرتكب شده اند) و 30 مجرم در مركز مشاهدات بزهكاران جوان, به نتايج قابل توجهي رسيده است. او در 49% بزهكاران بالغ و 20% جوانان غيرطبيعي از نظر رفتار, آسيبهاي غالباً مخفي مغز مشاهده كرده است.
ج. نتيجه
عبور بي توجه از آسيبها و خللهاي مغز در بزهكاران موجب اين اشكال اساسي است كه از عوامل تشخيص دهنده( هرچند نه كاملاً يقيني) كه علم در اختيار ما گذاشته است, براي آسان تلقي كردن مسئله و وابستگي بزه به عوامل آشكار اجتماعي(كه هر چند در حد خود با اهميت هستند) چشم بپوشيم و از علل واقعي و حقيقي جرم فاصله بگيريم. اين عبور كم خطر شايد تسكين دهنده باشد و يا بطور موقت رضايتي ايجاد كند كه بدين شكل مصونيتي دائمي براي جامعه پيدا كرده ايم؛ در حاليكه اين مطلب ما را بيش از پيش در تخيل وابستگي مطلق بشر به جامعه و گسستگي از وجود خويش فرو خواهد برد.
بشر بايد به عنوان موجودي كمال جو در متن جامعه مورد بحث و گفتگو قرار گيرد تا از تحليل دائمي او به نحوي كه اينكه وجود دارد, جلوگيري گردد. بازيافتن انسان و اعاده حيثيت او با شناخت عميق وي, ضرورت تاريخي است, نه تفنن بحثهاي تبليغاتي.