با سلام
نميدونم اينجا جاي اين حرفا هست يا نه دوستم اومد خونمون و داستان زندگيشو بهم گفت
ازم كمك خواست
منم كه هنوز تو شوك اين داستانم
اومدم اينجا تا خلاصه جريانو بازگو كنم و راهنمايي واسه اين دوستمون بگيرم
داستان از اين قرار بود :
(((
اول دوستمونو معرفي ميكنم
متولد70
پسر – مجرد
حتي يك بار هم نميذاره نمازش غذا شه
تازه كنكو داده و ترم اول دانشگاهه
رتبه دو رقمي كنكور گروه رياضي و فني
--يك بچه درسخونه مثبت
منظور از مثبت خيلي خيلي مثبته (ميدونين كه چي ميگم از اون بچه مثبت هايي كه فقط تو فيلما ميتونين ببينين)
مطالعه روزي 6 تا 10 ساعت
------
خوب فكر ميكنم به اندازه كافي معرفي شد
بريم سر اصل داستان
(
حدود بيست روز پيش برادر بزرگ اين دوستمون در سن 25 سالگي (متولد64) ازدواج ميكنه
با يه دختر 15 ساله
يك هفته بعد از ازدواجشون پدر و مادر دوستمون ميرن مشهد
اين سه نفر ميمونن خونه
و برادر بزرگه هر روز 9 تا 5 بعد از ظهر ميره سر كار (به جز جمعه)
روز اول كه ميره سر كار اين اقاي دانشجو با زن داداشش ميمونه خونه
از حدود يه ساعت بعد از اين كه داداش بزرگه رفت سر كار
اين زن داداشه شروع ميكنه به دورو بر اين اقا دانشجو چرخيدن
يكم باهاش صحبت ميكنه-يه دونه شوخي دوتا سه تا و...
روز اول به همين روال ميگذره
اين دوستمون شب اصلا نميتونه بخوابه چون فكرش خيلي خيلي مشغوله((يه لحظه خوتونو بذارين جاش تا درك كنين))
روز دوم از روز اول بدتر ميشه
حدود ساعت يازده اين دوستمون رو به روي زن داداشش نشسته و دارن شطرنج بازي ميكنن
يكدفعه متوجه ميشه اين خانوم پاهاشو انداخته رو هم دامنش تا زانوش اومده بالا و بدتر از همه شلوار هم پاي اين خانوم نيست
با حالت خيلي رسمي به زن داداشش ميگه : الان پاييزه بهتر نيست شلوار بپوشي ؟
زن داداشش هم با حالت شوخي جواب ميده: چيزي نيست شورت پامه كافيه - ميخواي ببيني!!!
چشمتون روز بد نبينه
اي داداشمون 50 جور سرخ و سفيد ميشه تا بگه : نه نيازي نيست
روز سوم وقتي اقاي دانشجو توي دستشوييه
در دستشويي رو ميزنن
اقاي داشجو ميگه : يك دقيقه ديگه اومدم بيرون
زن داداشش ميگه كمك نميخواي؟!!!!!
---
خلاصه چند روز كه ميگذره همينطور اين اتفاقات و تماسهاي فيزيكي به حد زشتي و ناجوري ميرسن كه من ديگه نميتونم بازگو كنم
--
الان حدود بيست روز از ازدواجشون و سيزده روز از مسافرت رفتن پدر و مادرشون ميگذره((الان 27 ابان 1389))
و دو روز پيش
وقتي از حموم مياد بيرون
زن داداشش با لباسي خجالت اور پيشنها كثيفي رو بطور غير مستقيم به اين دوستمون ميگه!!!
الان اين بد بخت مونده چه خاكي به سرش بريزه
اگه بگه بعله با زن برادرش *** كرده و .....
اگه بگه نه زن داداشش به همه ميگه كه اين به من نظر داره!!!
ديروز كه داشت اين داستانو تعريف ميكرد حدا قل نيم ساعت گريه كرد
اين داستانو ميترسه واسه كسي تعريف كنه
ميترسه به پدرش-مادرش-برادرش يا هر كسي بگه
فقط به من گفته
من نميدونم چطوري راهنماييش كنم
ترو خدا يه راه حلي بگين