یکی بود یکی نبود
تو این مملکت بزرگ تو یکی از شهرهای کوچیک که تازه صاحب دانشگاه شده بود ( از نوع پیام نور )
مظفر که پسر یه چوپان که البته از چوپانهای معروف اون منطقه بود قبول شده بود واسه رشته فیزیک
خودتون تصور کنید که این بنده خدا که تا چند وقته پیش با گوسفندها می خوابید و بزرگ می شد و تنها زن و دختری که بدون چادر دیده بود و مادر و خواهرش بودن
حالا اومده دانشگاه
ذوق و شوق ترم اول به کنار تصور کنید این آقا مظفر قصه ما وقتی همکلاسیهاشو برای بار اول دید ( البته منظورم دختر خانومای ترگل و ورگل دانشگاهه ) چه حالی داشت
.
.
.
.
ادامه در روزهای بعد
