اسپنسر به سال 1820 در «داربي»انگلستان متولد شد. نياكان پدري و مادري او بر مذهب رسمي مملكتي نبودند. مادر پدرش از معتقدان جان وسلي بود. عمويش توماس با آنكه كشيش انگليكان بود، نهضت وسلي را در داخل كليسا رهبري ميكرد و هرگز به كنسرت و نمايش نميرفت و در نهضتهاي اصلاحات سياسي سهم فعالي داشت. اين ميل به ارتداد در پدر او قويتر بود و در روح لجوج خودپرست هربرت اسپنسر به اوج خود رسيد. پدرش براي تشريح و تفسير امري هيچگاه مافوق طبيعت را دخالت نداد. يكي از آشنايان او را چنين وصف ميكند (گرچه به نظر اسپنسر اين وصف مبالغهآميز است): «تا آنجا كه بتوان تصور كرد، بيدين و لامذهب بود.» به علم رغبتي داشت و كتابي در هندسة استدلالي نوشت. در سياست مانند فرزندش معتقد به اصالت فرد بود و «هيچگاه براي كسي، در هر مقامي كه بود، كلاه به علامت تعظيم برنداشت.» «اگر او سؤالي را كه مادرم ميكرد نميفهميد، ساكت ميماند و معني سؤال را نميپرسيد و بدين ترتيب آن را بيجواب ميگذاشت. اين عادت را علي رغم ناپسند بودنش، تا آخر عمر از دست نداد و آنرا اصلاح نكرد.» اين عادت (به استثناي قسمت سكوت آن)مقاومت اسپنسر را در سالهاي آخر عمر در برابر توسعه وظايف دولت به ياد ميآورد.
پدرش، مانند عم و اجداد پدري، در مدارس خصوصي معلم بود. با اينهمه پسرش كه معروفترين فيلسوف انگليسي عصر خود گرديد تا چهل سالگي تعليمات وافي نداشت. هربرت تنبل بود و پدرش در كار او به اغماض مينگريست، بالاخره هربرت را در سيزده سالگي به هينتن پيش عمويش فرستاد تا تحت مراقبت او، كه به شدت عمل اشتهار داشت، مشغول تحصيل گردد. ولي هربرت راه فرار در پيش گرفت و پاي پياده به خانه پدر رهسپار گرديد؛ روز اول 48 روز دوم 47و روز سوم 20 ميل راه پيمود؛ غذاي او در اين سه روز اندكي نان و آبجو بود. با اينهمه پس از چند هفته به به هينتن بازگشت و سه سال در آنجا ماند. اين تنها تعليم مرتبي بود كه در طي تمام زندگي خود ديد. بعدها كه باسواد شد باز از تاريخ و علوم طبيعي و ادبيات چيزي نميدانست. با غرور مخصوصي ميگويد: « در هنگام طفوليت و ايام جواني درسي از زبان انگليسي نخواندم و تاكنون از دستور زبان آگاهي ندارم؛ با آنكه همه از لزوم آن سخن ميگويند.» در چهل سالگي شروع به خواندن «ايلياد» كرد، ولي «پس از خواندن چند فصل، به آخر رساندن آن را مشكل يافتم و حس كردم كه اتمام آن براي من گران تمام خواهد شد.» و يكي از منشيان او به نام كالير ميگويد كه وي هرگز يك كتاب علمي را تا آخر نخواند. حتي در قسمتهاي مورد علاقهاش نيز تعليم مرتب نديده بود. مطالعات او درباره حشرهشناسي از روي ساسهايي بود كه در مدرسه و خانه ميديد. در شيمي چند آزمايش به عمل آورد كه موجب چند انفجار گرديد و انگشتانش سوخت. آخر كار كه مهندس كشوري بود، چند كتاب درباره طبقات زمين و فسيلها مطالعه كرد. بقيه معلوماتش را به تصادف در طي زندگي آموخته بود. تا سيسالگي از فلسفه چيزي نميدانست. بعد شروع به خواندن آثار لويس كرد و سعي كرد تا آثار كانت را بخواند؛ ولي چون در آغاز دانست كه كانت زمان و مكان را صور معرفت حسي ميداند و براي آن دو وجود عيني و خارجي قايل نيست، معتقد شد كه كانت ابله و كودن بوده است و كتاب او را به دور انداخت. منشي او ميگويد كه وي در تأليف نخستين كتاب خويش در اخلاق به نام «آمار اجتماعي»، «كتابي در علم اخلاق نخوانده بود بجز اثري گمنام از جانثن دايمند.» ژيش از تأليف كتاب روانشناسي خود فقط آثار هيوم و «منسل»و «ريد» را خواندهبود. پيش از تأليف كتاب «زيست شناسي» كتاب ديگري در اين علم نديده بود بجز«فيزيولوژي تطبيقي» اثر كارپنتر (نه«اصول انواع داروين»). بيآنكه آثار آگوست كنت و تايلر را بخواند، كتاب "جامعه شناسي" را نوشت و كتاب اخلاق را بدون مطالعه كتب كانت و استوارت ميل يا علماي اخلاق ديگر (بجز سجويك) تأليف كرد. چه فرق فاحشي با تحصيل و تعلم قوي و خستگيناپذير خان استوارت ميل!
پس اينهمه حقايق و قضاياي فراواني كه پاية هزاران استدلال او بود از كجا گرفته شدهبود؟ قسمت اعظم آن را از مشاهدات شخصي جمع كرده بود نه از مطالعه. «هميشه كنجكاو بود و دائماً توجه همكاران خود را به مطالب و پديدههاي مهمي جلب ميكرد... كه تا آن وقت فقط او ديده بود.» در كلوب آتن هميشه از هاكسلي و دوستان ديگرش درباره امور تخصصي آنها سؤالات ميكرد؛ همواره مجلاتي را كه به كلوب و يا در انجمن فلسفي «داربي» به پدرش ميرسيد، زيرورو ميكرد و با ديدگان تيزبين در پي مطالبي بود كه به درد كارش ميخورد.» پس از آنكه آنچه را بايد بكند معين و مشخص ساخت و فكر و عقيده اصلي خود، تطور، را (كه تمام آثارش مربوطه به اين موضوع است) بنا نهاد، مغز او همچون كهربايي تمام مطالب راجع به آن را به سوي خود جذب ميكرد و ذهن منظم بينظير او هر مطلبي را كه درمييافت به خودي خود طبقهبندي ميكرد و مرتب ميساخت. پس جاي شگفتي نبود كه كارگران و پيشهوران عقايد او را به خوشي استقبال كردند. زيرا او نيز مانند مردم اين طبقه با عالم كتاب و فرهنگ بيگانه بود و معلومات او به طور طبيعي و عملي در طي كار و زندگي به دست آمده بود.
زيرا براي ادامه زندگي مجبور به كار بود و شغل او رغبت و شوق و فكر و ذهنش را به عمل تقويت كرد. او بازرس و ناظر و طراح پلها و راههاي آهن و بطور كلي مهندس بود. دائماً در هر زمينهاي به فكر اختراع ميافتاد ولي در هيچكدام موفق نميشد، اماخود در «شرح حال» خويش به اين اقدامات با حسرت پدري به دنبال فرزند سرگردانش مينگرد و صفحات كتابش را با خاطرات اختراع نمكدان مهمور و مجاز و ظرفهاي شير و شمع خاموشكن و صندلي براي مردم ناقصعضو و نظاير آن زينت ميبخشد. مانند بيشتر ما در ايام جواني روشهاي غذايي اتخاذ ميكرد؛ مدتي گياهخوار بود ولي چون ديد بعضي از گياهخواران به كمخوني مبتلا ميگردند و خود او نيز رو به ضعف ميرود آن را ترك گفت؛ «ميخواهم آنچه را در دوران گياهخواري نوشتهام از نو بنويسم زيرا اين نوشتهها خاي از قدرت و استحكام است.» در آن روزها ميخواست همه چيز را بيازمايد و حتي به خيال مهاجرت به زلاندنو افتاد و ندانست كه در سرزمينهاي تازه پيدا شده براي فيلسوفان جايي نيست. در اينجا نيز مطابق طبيعت اصلي خويش عمل كرد و دو جدول موازي از منافع و مضار مهاجرت به زلاندنو تهيه ديد و براي هر نفع يا زياني شمارهاي تعيين كرد. ارقامي كه براي مهاجرت بود 301 و ارقام اقامت در انگلستان 110 بود. تصميم گرفت در انگلستان بماند.
عيوب و نقايص صفات او در خلق و نهادش نيز بود. سخت واقعبين و عملي بود و به همين جهت ذوق شعر و هنر نداشت. در سرتاسر تأليفات 30 جلدي او فقط يك ملاحظه شعري ديده ميشود و آن هم مربوط به ناشر بود كه ميگفت اسپنسر «هر روز از پيشگوييهاي علمي شعر ميسازد.» پافشاري و استقامت خوبي داشت كه جنبه ديگرش اصرار و لجاجت بود. براي اثبات فرضيات خود ميتوانست تمام عالم را تحت نظر درآورد ولي نميتوانست به خوبي از نظريات ديگران آگاه شود. خودخواهي كساني را داشت كه دين رسمي را پيرو نبودند و نميتوانست از بزرگي خود بدون غرور و خودپرستي سخن گويد. محدوديت و معايت قائدان و پيشروان در او نيز وجود داشت. كوتاه بيني پيروان اصول وسنن در او بود و با اينهمه به صراحت دليرانه و ابتكار قوي نيز متصف بود؛ از چاپلوسي سخت بيزار بود و افتخارات پيشنهادي دولت را نميپذيرفت؛ در گوشة عزلت، با تني رنجور چهل سال كار پرزحمت خود را ادامه داد؛ با اينهمه يكي از قيافهشناسان درباره او چنين گفت: «بسيار از خود راضي است.» خوي آموزگاري پدر و جد را در كتابهاي خود نيز به كار ميبرد و با لحن تأديب و تعليم سخن ميگفت. ميگويد:«هرگز دچار دودلي و حيرت نشدهاست.» چون زن نگرفت از صفات گرم عاري بود؛ با آنكه ضعف آن را داشت، جورج اليت، زن مشهور انگليسي، آشنايي داشت ولي اين زن در معنويات بالاتر از آن بود كه مورد توجه اسپنسر قرار گيرد. خوي بذله گويي نداشت و سبك او فاقد تنوع و ظرافت بود. به بازي بيليارد علاقهمند بود و چون ميباخت حريف خود را سرزنش ميكرد كه چرا اينهمه وقت براي مهارت در اين بازي صرف كرده است. در شرح حال خويش در تأليف سابق خود تجديد نظر ميكند تا نشان دهد كه به چه صورت ميبايستي باشند.
اهميت وظيفهاي كه به عهد داشت ظاهراً او را وادار كرد تا به زندگي جديتر از آنكه بايد و شايد بنگرد. از پاريس چنين مينويسد: «روز يكشنبه در جشن «سن كلو» حضور داشتم، از شور جواني مردان با سن و سال خوشم آمد. فرانسويان هرگز از كودكي و جواني دست برنميدارند. مردان سپيدموي را ميديدم كه بر اسبهاي چوبين سوارند؛ همچنانكه ما در بازارهاي سالانه مملكت خود ميبينيم.» چنان به تشريح و تحليل حيات سرگرم بود كه از زندگي غافل مانده بود. پس از ديدن آبشار نياگارا در دفتر يادداشت خود چنين نوشت: «تقريباً به همان صورت بود كه فكر ميكردم.»حوادث معمولي را با آب و تاب تمام ذكر ميكرد- نظير آنچه از تنها سوگندي كه در تمام عمر خود ياد كردهبود، تعريف ميكند. اگر يادداشتها و خاطراتش را باور كنيم هرگز دچار بحران و عشق نشده است؛ بعضي دوستان نزديك داشت ولي از آنها به طرز رياضي ياد ميكند. از دوستان معمولي خود منحنيهايي ترسيم ميكند بدون آنكه با هيجان و شور از آنان سخن گويد. دوستي به او گفت كه هنگامي كه به دختر تندنويس جواني مطلبي القا ميكند، نميتواند درست از عهده برآيد؛ اسپنسر در جواب گفت كه او به هيچوجه از اينگونه امور تشويش و اضطراب ندارد. منشي او ميگويد: «لبهاي نازك بيحرارت او حاكي از فقد احساسات بود و چشمان درخشانش نشان ميداد كه هيچ عاطفه و احساسي عميق در او وجود ندارد.» علت سبك هموار يكنواحت او همين است. هرگز با هيجان سخن نگفت و احتياجي به علامت تعجب پيدا نكرد. در عصر رمانتيسم، اسپنسر با خودداري و شايستگي، درس مجسم بود.
ذهن منطقي بينظيري داشت؛ مقدمات و نتايج را با مهارت و دقت يك شطرنجباز جابهجا ميكرد. در قرون جديد هيچكس مطالب پيچيده و غامض را به روشني و صراحت او بيان نكرده است. مطالب مشكل را چنان ساده و صريح مينوشت كه معاصرينش را به سوي فلسفه جلب كرد. خود او ميگويد: «بر همه معلوم است كه من مطالب و دلايل و نتايج را چنان به روشني و پيوستگي ادا ميكنم كه از عهده ديگران ساخته نيست.» تعميمات پهناور را دوست ميداشت و كتب خود را بيشتر با فرضيات جالب توجه ميساخت تا با دلايل و براهين. هاكسلي ميگويد: «كه اسپنسر تراژدي را مانند فرضيهاي ميدانست كه با حقيقتي از ميان برود.» در ذهن اسپنسر به قدري نظريات و فرضيات وجود داشت كه در هر يك يا دو روز يك تراژدي اتفاق ميافتاد. هاكسي كه از رفتار ضعفيف و مردد باكل متعجب بود درباره اسپنسر گفت: «باكل به قدري مواد و مطالب جمع ميكند كه نميتواند آن را تنظيم و مرتب سازد.» اسپنسر كاملا برعكس بود و بيشتر از اقتضاي مطالب و مواد موجود به تنظيم و ترتيب ميپرداخت. تمام هم او مصروف تعديل و تركيب بود؛ و به كارلايل به علت نداشتن اين صفت بياعتنا بود. ميل به ترتيب و طبقهبندي در او به حد عشق رسيده بود و يك روح تعميم بارز و عالي بر او حكومت ميكرد. ولي دنيا طالب چنين كسي بود و ميخواست مطالب دور از ذهن و وحشي در پرتويك نور تابناك به معاني مأنوس و اهلي مبدل گردد. خدمتي كه او به نسل معاصرش انجام داد نقايص و ضعف انساني او را جبران كرد. اگر در اينجا درباره خوي و طبيعت او به صراحت سخني گفته شد براي اين است كه با دانستن عيوب و نقايص مردان بزرگ آنها را بيشتر دوست ميداريم و به كسي كه كاملاً بيعيب و نقص جلوه كرد، با نظر بغض و نفرت نگاه ميكنيم.
اسپنسر در چهل سالگي نوشت: «تاكنون در زندگي من تنوع و پست و بلندي فراوان رخ داده است.» در طي زندگي يك فيلسوف بندرت اينهمه تنوع و اختلاف ديدهشده است. «در بيست و سه سالگي به ساعت سازي شوق پيدا كردم.» ولي بتدريج زميني را كه بايد شخم كند و بكارد پيدا كرد. در سال 1842 مقالاتي در مجلة «نن-كونفورميست» درباره «قلمرو خاص دولت» نوشت (راهي را كه انتخاب كرده درست ملاحظه كنيد). اين مقالات متضمن عقايد بعدي او درباره عدم دخالت دولتها بود. شش سال بعد مهندسي را كنار گذاشت و مجله «اكونوميست»را منتشر كرد، در سي سالگي هنگامي كه از كتاب «اصول اخلاقي» تأليف حانثن دايمند انتقاد ميكرد، پدرش به وي گفت كه او اهل چنين موضوعاتي نيست. اين امر او را وادار كرد كه كتاب «آمار اجتماعي»را بنويسد. اين كتاب كم به فروش رفت ولي از اين راه با مجلات آشنا شد. در 1852 رسالهاي درباره نظريه نفوس نوشت (كه نشانه نفوذ عقايد مالتوس در قرن نوزدهم بود)؛در اين رساله اعلام كرد كه مبارزه براي حيات منجر به بقاي اصلح ميگردد، مبدع و مبتكر اين جمله مشهور او بود. در همين ساله رسالهاي درباره فرضيه تكامل نوشت و بر اعتراض مبتذل مخالفان پاسخ داد. حاصل اعتراض اين بود كه كسي تاكنون تحول انواع جديد را از انواع قديم مشاهده نكرده است. اسپنسر جواب داد كه اين اعتراض خود دليلي بر عليه نظريه مخالفان است؛ زيرا كسي تاكنون مشاهده نكردهاست كه خداوند انواع جديد را از انواع قديم شگفتانگيز و باورنكردني از تحول انسان از نطفه و درخت از تخم نيست. در 1855 كتاب دوم او به نام «اصول روانشناسي» منتشر شد. اين كتاب متضمن طرح تطور نفس بود. بعد در 1857، رسالهاي درباره «تكامل، قانون و علت آن» تأليف كرد. اين رساله متضمن عقيده «فونبر» بود داير بر اينكه موجودات زنده از صور متفقالشكل تحول مييابند. اين نظريه را در تاريخ و تكامل به صورت اصل كلي به كار برد. خلاصه رشد اسپنسر با رشد روح عصر همراه بود و خود را آماده ميساخت تا فيلسوف قانون تطور عام گردد.
در 1858 مقالات و رسالات خود را از نظر ميگذرانيد تا يكجا به چاپ برساند؛ در اين ميان از وحدت و تسلسل عقايد و افكار خود متعجب گرديد. و اين فكر مانند نوري كه از دريچهاي بتابد به خاطرش آمد كه نظريه تحول و تطور را ميتوان مانند زيستشناسي در هر علم ديگر به كار برد و نه تنها ميتواند تطور انواع و اجناس را توضيح دهد بلكه تطور و تحول طبقات ارض و ستارگان و تاريخ سياسي و اجتماعي و مفاهمي اخلاقي و زيباشناسي را نيز ميتواند روشن سازد. شوقي در او پديد آمد تا در يك سلسله تأليفات تحول ماده را از ستارگان ابري تا ذهن انساني و تحول انسان را از حال توحش تا مقام شكسپير شرح دهد. ولي همين كه ديد به چهل سالگي رسيدهاست، نااميد شد . چگونه مردي در اين سن با مزاجي عليل ميتواند پيش از مرگ خود تمام علوم انساني را از نظر بگذرانده سه سال پيش كاملاً به بستر بيماري افتادهبود، هيجده ماه عليل بود و جرئت و فكر خود را از دست داده بود و نوميدانه وبدون مقصد از جايي به جايي ديگر ميرفت. احساسي كه از قواي نهاني خود داشت ضعف او را ناگوار ساختهبود. خيال ميكرد كه ديگر سلامت خود را بازنخواهد يافت و كار ذهني را بيش از يك ساعت نخواهد توانست ادامه دهد. هيچگاه كسي به اين اندازه براي كاري كه انتخاب كرده بود، ضعيف نبود و هيچگاه كسي در اين سنوسال كار به اين مهمي را در نظر نگرفته بود.
بيبضاعت بود و در پي تحصيل مال نيفتاده بود. خود او ميگويد: «من به فكر تحصيل مال نيفتادهام و فكر ميكنم كه كسب مال به زحمت آن نميارزد.» از عمويش 2500 دلار به او ارث رسيد و به همين جهت از هيئت تحريرية «اكونوميست» استعفاء كرد ولي تمام اين مبلغ را در بيكاري تمام كرد. فكري به خاطرش رسيد كه براي تأليف و چاپ كتب خود از پيش مشتركيني تهيه كند و با عايدي اين مبلغ، دست به دهن، به زندگي ادامه دهد. نقشهاي طرح كرد و آن را به هاكسلي و لويس و دوستان ديگر ارائه داد؛ آنها فهرست بزرگي از مشتركين اصلي ترتيب دادند كه نام آنها ميبايست در جزوه مربوط به طرح كتاب به چاپ برسد، اشخاصي از قبيل كينگزلي، لايل، هوكر، تيندل، باكل، فرود، بين، هرشل و ديگران جزو اين فهرست بودند. اين طرح در 1860 به چاپ رسيد و شامل نام 440 مشترك اروپايي و 200 مشترك امريكايي بود؛ و جمعاً مبلغ ناچيز 1500 دلار را در سال نويد ميداد، اسپنسر راضي شد و با اراده شروع به كار كرد.
ولي پس از آنكه، در سال 1862، كتاب «اصول اوليه» منتشر شد، بسياري از علما و كشيشان را آزرده خاطر ساخت. كار آشتي دهنده هميشه سخت است. «اصول اوليه» و «اصل انواع»مبارزة قلمي بزرگي برپاساخت و هاكسلي فرمانده كل قواي پيروان داروين و لاادريه بود. پيروان عقيدة تطور مدتي در نظر اشخاص محترم منفور بودند و جامعه به آنها به شكل غولان مخالف اخلاق مينگريست و بدگويي از آنها در محافل عمومي كار پسنديدهاي محسوب ميشد. با هر جزوه از كتاب اسپنسر كه منتشر ميشد، عده مشتركين كمتر ميگشت و بعضي از پرداخت پول جزوههايي كه ميگرفتند سرباز ميزدند. اسپنسر تا آنجا كه توانست به كار خود ادامه داد و ضرر هر قسمت را از جيب خود ميپرداخت. بالاخره سرمايه و قدرت او به پايان رسيد و به بقيه مشتركين اعلام كرد كه ديگر نميتواند به كار خود ادامه دهد.
در اينجا يكي از وقايع مشوق تاريخ اتفاق افتاد. جان استوارت ميل بزرگترين رقيب اسپنسر بود و پيش از انتشار كتاب «اصول اوليه» عنان فلسفة انگليس به دست او بود ولي فيلسوف تطور اين عنان را از دست او گرفت و شهرت او را تحتالشعاع قرار داد. اين فيلسوف در 4 فوريه 1866 به اسپنسر چنين نوشت:
آقاي عزيز،
پس از مراجعت در هفتةاخير، جزوه دسامبر كتاب «زيست شناسي»شما را ديدم و حاجت به بيان نيست كه چه اندازه از اعلاني كه ضميمه آن بود دلتنگ شدم. ... من پيشنهاد ميكنم كه بقيه رسايل خود را چاپ كنيد و من ضرر آن را به ناشران ضمانت خواهم كرد. خواهش ميكنم اين پيشنهاد را به عنوان يك كمك و مساعدت شخصي تلقي مكنيد؛ اگر چه در چنين صورتي نيز اميدوارم كه به من اجازه چنين پيشنهادي را خواهيد داد. ولي اين پيشنهاد به هيچوجه از اين نوع نيست و تقاضاي سادهاي است براي همكاري در يك طرح عمومي مهمي كه شما تمام كوشش و سلامت خود را در راه اجراي آن به كار ميبريد. آقاي عزيز، من،
دوست بسيار صميمي شما هستم.
جي.اس.ميل
اسپنسر مؤدبانه اين پيشنهاد را رد كرد؛ ولي «ميل» از دوستان خود تقاضا كرد كه عدهاي از آنها خريد 250 نسخه از هر كتاب را به عهده گيرند. اسپنسر باز قبول نكرد و ساكن و پابرجاي ماند . در اين ميان ناگهان نامهاي از پروفسور يومنز رسيد كه هواخواهان امريكايي اسپنسر مقدار 7000 دلار اوراق بهادار دولتي به نام او خريدهاند كه منافع و سهام آن به وي عايد خواهد شد. در اين هنگام قبول كرد. روح و مغز اين هديه به او الهامي تازه بخشيد و دوباره بر سركار خود آمد؛ چهل سال كار كرد تا تمام «فلسفه تركيبي» به چاپ رسيد. اين پيروزي ذهن و اراده بر بيماري و هزاران موانع ديگر يكي از صفحات درخشان كتاب انسان است.
كتاب «اصول اوليه» اسپنسر را ناگهان بزرگترين فيلسوف عصر خود ساخت. فيالفور تقريباً به تمام زبانهاي اروپايي ترجمه شد؛ حتي به روسي نيز ترجمه گرديد. و در روسيه كتاب را ممنوع ساختند. ولي بالاخره پيروزي با آن شد، او را شارح و مفسر فلسفي عصر خود دانستند و نه تنها بر فكر اروپا تأثير كرد، بلكه در نهضت هنري و ادبي رئاليسم نيز مؤثر واقع گرديد. در 1869 اسپنسر از اينكه كتاب «اصول اوليه» در دانشگاه آكسفورد به عنوان كتاب درسي تدريس ميشود متعجب شد؛ ولي آنچه بيشتر مايه تعجب بود اين بود كه پس از 1870 كتابهاي او چنان عايداتي به وي رسانيدكه او را از جهت مالي آسوده ساخت. در بعضي مواقع هواخواهان او هداياي كلاني به وي عرضه داشتند ولي او در هر بار رد كرد. هنگامي كه آلكساندر دوم، تزار روسيه، به لندن آمد از لرد داربي درخواست كرد كه با علماي درجه اول انگليس ملاقات كند. داربي، اسپنسر و هاكسلي و تيندل و ديگران را دعوت كرد، همه قبول كردند ولي اسپنسر نرفت. تنها با چند دوست معدود خود رفت و آمد داشت و ميگفت: «هيچكس علو مقام نوشتههاي خود را ندارد. بهترين نتيجه فعاليتهاي ذهني در كتاب مندرج است ولي نقايص و عيوبي كه مؤلف در زندگي روزانه خود بدانها دچار است، در كتاب ديده نميشود.» هرگاه عدهاي به زيارت او ميرفتند، پنبه در گوش ميكرد و به سكوت و آرامي به سخنان آنان گوش ميداد.
مايه شگفتي است كه شهرت او به همان سرعت كه فرا رسيده بود از ميان رفت. او پس از زوال شهرتش زنده ماند و در سالهاي آخر عمر خود باكمال حيرت ديد كه نوشتههاي او نميتواند با نهضت تقنينية پدرانه انگليس مقاومت كند. او وجهه خود را تقريباً در ميان تمام طبقات از دست داد. علماي متخصص كه اسپسر درميدان تخصص آنها مداخله كرده بود خشمگين بودند و بيش از آنچه ستايش كنند سرزنشش ميكردند؛ خدماتش را فراموش ميكردند و به جستجوي اشتباهاتش ميپرداختند. كشيشان تمام فرق در لعن و تكفير او متفق بودند. كارگران كه نفرت او را از جنگ دوست ميداشتند، وقتي كه عقيدة او را راجع به سوسياليسم و اتحاديه هاي كارگري دانستند خشمگين شدند و محافظهكاران كه از عقايد او درباره سوسياليسم خوشحال بودند به جهت پيروي از عقايد لاادريه از او برگشتند. با آرامش اندوهباري ميگفت: «من از هر محافظهكاري محافظهكارتر و از هر تندروي تندروتر هستم.» سخت به عقايد خود پابند بود و به هيچوجه برخلاف آن سخن نميگفت، به همين جهت هنگامي كه آزادانه رأي خود را در هر موضوعي بيان ميكرد طبقات مختلف را از خود ميرنجاند. نسبت به كارگران دلسوزي ميكرد و آنان را قرباني منافع كارفرمايان ميدانست ولي بعد ميگفت كه اگر كارگران پيروز شوند به همان اندازه سخت و بيرحم خواهند شد. به زنان رقت ميآورد كه اسير دست مردانند ولي بعد ميگفت تا آنجا كه كار دست زنان است مردان اسير آنها خواهند بود. در ايام پيري تنها و بيكس بود.
هر چه پيرتر ميشد مخالفتش كمتر و عقايدش معتدلتر ميگرديد. هميشه به پادشاه انگليس كه فقط صورت تشريفاتي بيش نيست ميخنديد ولي بعدها ميگفت كه گرفتن شاه از دست مردم به همان اندازه نامعقول است كه گرفتن عروسك از دست كودك. او حس ميكرد كه اگر عقايد و سنن كهن تأثير نيك و مسرتبخشي دارند، از ميان بردن آنها نارواست. شروع به تحقيق اين مطلب كرد كه نهضتهاي سياسي و عقايد ديني بر طبق احتياجات و رغبات به وجود آمدهاند و از حملات عقل مصونند. از اينكه ميديد دنيا بدون اعتنا به عقايد و كتابهاي ضخيم او به راه خود ادامه ميدهد، خود را تسلي ميداد. هنگامي كه ايام كار و جوش و خروش خود را به ياد ميآورد خود را ديوانه ميپنداشت كه چرا در پي شهرت معنوي رفته و ازلذات زندگي خود را محروم كرده است. هنگامي كه به سال 1903 از جهان رفت، تمام كار و زحمت خود را بيهوده و باطل دانست.
البته ما اكنون ميدانيم كه چنين نيست. زوال شهرت او نتيجة عكسالعمل نفوذ افكار هگل در انگلستان بر ضد فلسفة تحققي بود؛ پس از آنكه آزاديخواهي دوباره رونق گرفت، اسپنسر مقام خود را به عنوان بزرگترين فيلسوف عصر به دست آورد. او فلسفه را از نو با حقايق و اشيا تماس داد و به آن چنان واقعيتي بخشيد كه فلسفه آلمان در كنار آن رنگ باخت و تجريد محض محسوب شد. او چنان عصر خود را خلاصه كرد كه هيچكس بجز دانته نكرده بود و استادانه چنان توافق پهناوري به علم بخشيد كه هر انتقادي در برابر عمل عظيم او خجل و شرمسار است. ما در قله آن چيزي قرار گرفتهايم كه مبارزات و كوششهاي او براي ما تهيه كردهاست؛ اكنون ما بالاتر از او به نظر ميرسيم زيرا او ما را بر دوش خود بلند كردهاست؛ روزي كه نيش مخالفتهاي او فراموش شود، دربارهاش بهتر حكم خواهيم كرد.
ماخذ: تاريخ فلسفه ويل دورانت انتشارات علمي و فرهنگي