-
سلام خدا
سلام خدا جونم
دلم گرفته بدجورم گرفته از این دنیات از این ادماش
دلم میخواد داد بزنم اما صدام در نمیاد دلم میخواد حرفام رو بگم اما بغضم تو گلوم مونده .
از ادمات شاکی ام از اینکه این همه راحت در موردت تصمیم میگرن
دلم پره خدا میخوام حرفامو بزنم اما نمیتونم خدا چی بگم
حرفی نزنم بهتره
یه ذره دلم گرفته اومد پیشت درد دل اما داغ دلم تازه تر شد خدا گریه هام بیشتر
-
سلام خدا جونم
میخوام ببینم عدالت تو هم مثل عدالت بنده هات هست ؟؟؟
چرا بنده هات به این راحتی در مورد همه چیز تصمیم میگیرن ؟؟؟
چرا خدا جونم . . .
-
بخوان ما را منم پروردگارت، خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم کن مرا آموزگار قادر خود را
قلم را،علم را،من هدیه ات کردم
بخوان ما را منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را،سوی ما باز آ منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا،که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار رها کن غصه ی یک لقمه آب و نان فردا را
تو راه بندگی طی کن عزیزا،من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود به اشکی،یا خدایی،میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را بجو ما را
تو خواهی یافت که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم،خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من قسم بر روز،هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن،اما دور
رهایت من نخواهم کرد بخوان ما را که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب تو غیر از ما،خدای دیگری داری!؟
رها کن غیر ما را آشتی کن با خدای خود تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هر کس به جز با ما،چه می گویی؟
! و تو بی من چه داری؟هیچ
!!بگو با ما چه کم داری عزیزم،هیچ
هزاران کهکشان و کوه و دریا را و خورشید و گیاه و نور و هستی را برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تورا من آفریدم بر خود احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو،چیزی چون تورا،کم داشت
تو ای محبوب ترین مهمان دنیایم نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات راگرچه بشکستی ببینم،من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا اما به روز شادیت،یک لحظه هم یادم نمی کردی به رویت بنده ی من،هیچ آوردم؟؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور آن نامهربان معبود
این منم پروردگار مهربانت،خالقت اینک صدایم کن مرا،
باقطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم آیا عزیزم حاجتی داری؟
تو ای از ما کنون برگشته ای،اما کلام آشتی را تو نمی دانی ببینم چشم های خیست آیا،گفته ای دارند؟
بخوان ما را بگردان قبله ات را سوی ما اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من بگو،جز من،کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم شروع کن،
یک قدم با تو تمام گام های مانده اش با من
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن