نمی دانم چرا امّا دلم امشب پریشان است ؟
و چشمانم مثال جویباری
سرکشان از اشک سرشار است ؟
نمی دانم ولی امشب مثال دختر کولی
نگاهم روی آئینه است
من امشب همچو مستانِ غریبِ شهرِ بی آرام
می سوزم ، ولی هرگز نمی نالم
تو ای سرکش ، تو ای همچون پریزاد شبانگاهان
دلم را زیر پایت همچنانِ شیشه بشکستی
و خندیدی
و خندیدی و من نالان
میان خنده های شومِ جغدینت
هزاران بار نالیدم
بیا اشکم ببین اکنون و با چشمانِ خونبارت
که سرشار از هزاران رنگ و نیرنگ است
مرا بار دگر مجنون عشقت کن
تو ای ظالم بیا امشب بیا در
دادگاه عشق
طناب دار را اکنون ، بیا بر گردنم بگذار
که محکومم به اعدامی که هرگز مرگ در آن نیست
تو ای ظالم
خدای عشق را از قلب من کندی
و در هنگامه ی نفرت فرو کردی
تو همچون کینه جویانی که از هر انتقامی سخت می خندی
و گریان می کنی چشمی ، پریشان می کنی قلبی
و اینک دانه های نفرتی در سینه پاشیدم ، اگر روید
جهان عشق را یکجا بسوزاند
از این پس دیگر هرگز عشق را باور نخواهم داشت
و ( عین ) عشق را در کوره های عشق خواهم سوخت
سپس ( شین ) را در اعماق وجود خاک خواهم برد
و با ( قاف ) قایقی میسازمش دوّار و در گردابه ی تاریخ
خواهم برد و نفرین خدای عشق بر روحت
که روحت با فریب عشق خندان است
نمی دانم چرا امّا دلم امشب پریشان است ؟
شاعر : عبدالرسول بلاغی