رؤیا
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی:

بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله ی خورشید
بر فراز تاج زیبایش

مردمان در گوش هم آهسته می گویند:
"آه ...او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست
بی گمان شهزاده ای والاست"

دختران سر می کشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار:
"" شاید او خواهان من باشد ""
...
ناگهان در خانه می پبچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست...آری ...اوست
"آه ای شهزاده،ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب میدیدم که می آیی"

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده ی حسرت
زیر لب آهسته می گویند:
"" دختر خوشبخت ""