آدینه که از راه می رسد، با این شوق از خواب بر می خیزم که آن وعده الهی به وقوع پیوسته باشد.
و هر بار، هرلحظه از آدینه بی تو بودن که به غروب نزدیک و نزدیک تر می شود، دلتنگ می شوم
پس با خود می گویم به سختی
با بغضی که راه گلویم را بسته است
شاید ...
آری ...
شاید، شاید این جمعه بیاید ...
پس باز هم چشمانم را به انتظار آمدنت تر می کنم به درگاه پروردگاری که وعده داده است ظهورت را ...
مولای من
ای مظهر خوبی ها
ای پناه خستگی ها
می بینی دوباره شهر را به امید رنگ گرفتن کوچه ها از حضورت، آذین بسته اند
دوباره شهر را بوی گل و شیرینی، فرا گرفته
اما ...
می دانم دلم که تنگ می شود، خدا به میهمانی قلبم می آید ...
ای مسافر خسته من میدانم به انتظار نشسته ای
انتظاری که گواه غمی وصف نشدنی را می شود به راحتی در زلالی اشک های نهفته در چشمانت بخوانی
و من مثل همیشه می دانم
قلبت به درد آمده است از دلتنگی
می دانی باز هم فراموش کرده ام، دلتنگی هدیه پروردگار است به انسان
می دانی باز هم فراموش کرده ام، دلتنگی یادآور عشقی پاک است
چراکه در همان زمان که قلبم پر می شود از ترک های دلتنگی، خدا در دلم خانه می کند
و تمامی قلبم را برای خودش بر می دارد.
به همین خاطر است که می دانم دلم که تنگ می شود، خدا به میهمانی قلبم می آید ...
آری می دانی که فراموش کرده ام باید دستم را روی قلبم بگذارم و آرام بگویم: اشک های زلال چشمانم، بغض دردناک گلویم، آرام، آرام تر، خدا میهمان من است
آری ...
شاید، شاید این جمعه بیاید ...