SwanSystem
Prepared by RRS
نخودی
روزي
, روزگاري در ده قشنگي زن و شوهري زندگي مي آردند آه بچه نداشتند و هميشه دعا مي آردند آه

.
خدا بچه اي به آنها بدهد
روزي از روزها
, زن داشت ديزي آبگوشت بار مي گذاشت آه يك دانه نخود از ديزي پريد توي تنور و به

.
صورت دختر زيبا و ريزه ميزه اي درآمد
در اين موقع
, يكي از همسايه ها آه خيلي وقت ها سر به سر اين و آن مي گذاشت, از بالاي ديوار سرك آشيد
آهاي خواهر
! دخترهاي ما مي خواهند بروند صحرا خوشه بچينند. تو هم دخترت را بفرست با » و صدا زد
آنها برود به صحرا

زن آه بچه نداشت و مي دانست زن همسايه دارد سر به سرش مي گذارد خيلي غصه دار شد
. از ته دل آه
مادرجان
! من را بيار » آشيد و ناله آرد. نخودي صداي گرية زن را شنيد. زبان باز آرد و از تو تنور صدا زد
بيرون و با آن ها بفرست به صحرا

زن فكر آرد دارد خواب مي بيند؛ اما خوب آه گوش داد
, فهميد صدا از تو تنور مي آيد. تند پا شد رفت سر
تنور و ديد دختر آوچولو موچولويي قد يك دانة نخود تو تنور است
. خيلي خوشحال شد. زود از تنور درش
آورد
. تر و تميزش آرد. به تنش لباس پوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودي و با بچه

.
هاي همسايه فرستادش به صحرا
نخودي با دخترهاي همسايه تا غروب آفتاب خوشه چيد
. خورشيد داشت مي رفت پشت آوه آه بچه ها گفتند
ديگر بايد برويم خانه
».»

حالا زود است
. يك آم بيشتر بمانيم » نخودي گفت

بچه ها به حرف نخودي گوش آردند
. همگي ماندند تو صحرا و باز خوشه چيدند. هوا آه تاريك شد, راه
به
! به! چه بچه هاي ماهي. » افتادند طرف خانه آه ديوي از تو تاريكي آمد بيرون. جلوشان را گرفت و گفت
شما آجا
, اينجا آجا؟ آجا مي رويد از اين راه؟ »

داريم مي رويم خانه
» نخودي گفت

توي اين تاريكي ممكن است آقا گرگه جلوتان را بگيرد؛ لت و پارتان آند و شما را بخورد
» ديو گفت

پس چه آار آنيم؟
» بچه ها پرسيدند »

امشب برويم خانة من و فردا آه هوا روشن شد برويد خانة خودتان
» ديو گفت

باشد
! قبول مي آنيم » نخودي گفت

و همه با هم رفتند خانة ديو
. ديو براشان رختخواب انداخت و همين آه همگي خوابيدند با خودش گفت
خوب گولشان زدم
. چند روزي با غذاهاي لذيذ و خوشمزه از آن ها پذيرايي مي آنم. وقتي حسابي چاق و »

چله و تپل مپل شدند
, همه شان را مي خورم

آي خواب است
, آي بيدار؟ » آمي آه گذشت, ديو صداش را بلند آرد و گفت »

من بيدارم
» نخودي جواب داد

چرا نمي خوابي اين نصف شبي؟
» ديو پرسيد »

اين طوري خواب به چشمم نمي آيد
» نخودي گفت

چطوري خواب به چشم تو مي آيد؟
» ديو گفت »

خانة خودمان آه بودم هر شب قبل از خواب مادرم حلوا درست مي آرد و با نيمرو مي
» نخودي جواب داد
داد مي خوردم

بلند شويد حلوا و
» ديو رفت حلوا و نيمرو آورد گذاشت جلو نخودي. نخودي دختر ها را بيدار آرد و گفت
نيمرو بخوريد

.
دخترها پاشدند سير دلشان خوردند و باز گرفتند خوابيدند
آي خواب است
, آي بيدار؟ » آمي بعد, ديو گفت »

همه خوابند و من بيدار
» نخودي گفت

پس تو آي مي خوابي؟
» ديو پرسيد »

خانة خودمان آه بودم مادرم هميشه بعد از شام مي رفت به آوه بلور و با غربال از
» نخودي جواب داد
درياي نور برايم آب مي آورد

ديو پاشد
. يك غربال دست گرفت و راه افتاد طرف آوه بلور و درياي نور. آن قدر رفت و رفت تا صبح شد.

نخودي و دخترها بيدار شدند
. هر آدام از خانة ديو چيزي ورداشتند و رفتند. به نيمه هاي راه آه رسيدند
نخودي يادش آمد يك قاشق طلا تو خانة ديو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد
. به خانة ديو آه رسيد, ديد
ديو آمده و بس آه راه رفته زوارش در رفته و ولو شده رو زمين
. نخودي آهسته رفت قاشق طلا را بردارد
و پا به فرار بگذارد آه ديو صداي تاق و توق شنيد و او را ديد و تند دست دراز آرد نخودي را گرفت
.
.
انداخت تو آيسه و در آيسه را محكم بست و بلند شد رفت از جنگل ترآة انار بياورد و با آن نخودي را بزند
نخودي تر و فرز در آيسه را واآرد
. آمد بيرون. بزغالة ديوه را گرفت آرد تو آيسه. درش را بست و رفت

.
يك گوشه قايم شد
ديو با يك بغل ترآه برگشت و ترآه ها را يكي يكي آشيد به جان بزغاله
. بزغاله از زور درد به خودش مي
براي من اداي بزغاله درنيار
. ديگر گول تو را » پيچيد و بع . . . بع مي آرد. ديو محكمتر مي زد و مي گفت
نمي خورم

همين آه بزغاله از سر و صدا افتاد و ديگر جم نخورد
, ديو آيسه را باز آرد و ديد اي داد بي داد زده بزغالة
نازنين خودش را آشته
. خيلي عصباني شد. دور و ورش بو آشيد. همة سوراخ سمبه ها را گشت و نخودي
الآن زنده زنده و پوست نكنده قورتت مي دهم تا ديگر به من آلك نزني
» را پيدا آرد و داد آشيد

اگر من را زنده بخوري
, مي زنم شكمت را پاره مي آنم و مي آيم بيرون » نخودي گفت

پس تو را چطوري بخورم؟
» ديو ترسيد نكند راست بگويد و بزند شكمش را سفره آند و از او پرسيد »

نان بپز
. من را آباب آن بگذار لاي نان تازه و بخور تا بفهمي آباب و نان تازه چقدر خوشمزه » نخودي گفت
است

با شنيدن اين حرف
, آب از لب و لوچة ديو راه افتاد و دلش براي نان تازه و آباب قيلي ويلي رفت. با عجله
تنور را آتش آرد و تا خم شد خمير نان را بزند به تنور
, نخودي از بغل ديو پريد پايين. ديو را هل داد تو تنور

.
و در تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانه شان رفت و با پدر و مادرش به خوشي زندگي آرد
قصة ما به سر رسيد؛
آلاغه به خونه ش نرسيد

پايان