

پرنده آبی
يكي بود؛ يكي نبود
. در روزگار قديم پادشاهي بود آه اجاقش آور بود و هر قدر نذر و نياز آرده بود صاحب
.
فرزند نشده بود
روزي از روزها, پادشاه در آينه نگاه آرد وديد ريشش سفيد شده. از غصه آه آشيد و آينه را محكم زد
قبلة عالم به سلامت! چرا افسرده حالي؟ » زمين. در اين موقع درويشي آمد تو. گفت »
اي درويش
! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام » پادشاه گفت .»
نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده
» درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت
زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد آه بايد شش ماه در بغل نگهش
داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد .»
بگذار من صاحب فرزند بشوم
, شش ماه آه سهل است شش سال تمام نمي گذارم پايش به » پادشاه گفت
زمين برسد .»
پادشاه به حرف درويش عمل آرد و پس از مدتي آه درويش گفته بود
, زن پادشاه پسري به دنيا آورد و
.
اسمش را حسن يوسف گذاشتند
پادشاه دايه اي گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش آرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت آند و هيچ وقت
.
او را زمين نگذارد
پسر پادشاه دو ماهه آه شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان آردند و مردم مشغول شدند
.
به رقص و پايكوبي و بزن و بشكن
در ميان هياهوي جشن و شادي دايه تنگش گرفت و هر چه به اين و آن گفت بچه را يك آم نگه دارند تا او
.
دستي به آب برساند, هيچ آس به حرفش گوش نداد
دايه وقتي ديد گوش هيچكي بدهكار حرف ها نيست, رفت گوشه اي؛ اين ور نگاه آرد؛ آن ور نگاه آرد؛ ديد
مگر چه طور مي شود! بچه را مي گذارم همين جا و زود مي » آسي حواسش به او نيست. با خودش گفت
روم و بر مي گردم .»
.و بچه را به زمين گذاشت. تند رفت جايي و برگشت ديد جا تر است و از بچه خبري نيست
دايه دو دستي آوفت تو سر خودش و زد زير گريه. وقتي همه فهميدند چه اتفاقي افتاده مثل مور و ملخ
.
ريختند رو سرش و تا مي خورد آتكش زدند و جشن تبديل شد به عزا
.
پادشاه ماتم گرفت. لباس سياه پوشيد و داد در و ديوار شهر را پارچة سياه آشيدند
در يك شهر ديگر پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت آه هر روز مي نشست آنار پنجره؛ براي چهل تا
.
پرنده اش دانه مي پاشيد و سرگرم تماشاي پرنده ها مي شد
يك روز آه دختر نشسته بود و دانه ورچيدن پرنده هاش را تماشا مي آرد ديد يك پرندة آبي خيلي قشنگ هم
بين آن هاست و يك دل نه صد دل عاشق پرندة آبي شد. خواست يك مشت دانه براش بريزد آه النگوش ليز
خورد و افتاد. پرندة آبي النگو را گرفت به نوآش و پر زد به آسمان و از چشم دختر آه با حسرت به او نگاه
.
مي آرد دور شد
دختر از غصه بيمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همة طبيب هاي شهر را جمع آرد؛ اما هيچ آدام نتوانستند
دستور بده حمامي بسازند و از مردمي آه مي آيند حمام بخواه » دختر را درمان آنند. آخر يكي به پادشاه گفت
به جاي پول حمام قصه بگويند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه يادش برود .»
پادشاه ديد بد فكري نيست و داد حمامي ساختند و گفت جارچي ها هم جا جار زدند آه هر آس دلش مي
.
خواهد به اين حمام بيايد و به جاي پول حمام براي دختر پادشاه قصه بگويد
آهاي آچل! مي بيني آه چند ماه است به حمام نرفته ام » پيرزني صداي جارچي ها را شنيد و به پسرش گفت
و چيزي نمانده آه بوي گند بگيرم. پاشو برو مثل بچه هاي مردم قصه اي, چيزي يادبگير و بيا به من بگو تا
بروم حمام .»
ننه
! الان خيلي گرسنه ام. اول يك آم نان بده بخورم » آچل گفت .»
تا نروي قصه ياد نگيري از نان خبري نيست
» پيرزن گفت .»
آچل با شكم گرسنه و دل پرغصه رفت بيرون پاي ديواري نشست و زانوي غم بغل گرفت
. طولي نكشيد آه
ديد قطار شتري با بار طلا دارد مي آيد. آچل جستي زد و سوار يكي از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا
.
به در باغي رسيدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالي آردند و برگشتند
آچل به قصري آه در باغ بود رفت و وارد اتاقي شد. ديد هر جور خوراآي آه فكرش را بكنيد آنجا هست.
.زود خودش را سير آرد و رفت گوشه اي پنهان شد
آمي آه گذشت ديد چهل و يك پرنده آه پر يكي از آنها آبي بود, بال زنان از راه رسيدند. چهل پرنده, پيرهن
پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زيبا و پريدند تو استخر قصر و شروع آردند به شنا. پرندة آبي
هم پيرهن پرش را درآورد و شد يك پسر بلند بالا و خوش سيما و به اتاقي رفت آه آچل خودش را در آنجا
پنهان آرده بود. النگويي از جيبش درآورد. گذاشت آنار جانمازش و شروع آرد به نماز خواندن. نمازش آه
خدايا! صاحب اين النگو را به من برسان » تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند آرد و گفت .»
بعد النگو را برداشت گذاشت تو جيبش و پيرهنش را پوشيد
. دخترها هم از استخر درآمدند. پيرهن پرشان را
.
به تن آردند و پرندة آبي را ورداشتند و پر آشيدند به آسمان
ننه! قصه اي ياد گرفتم. تو برو با خيال راحت حمام آن و بگو پسرم » آچل برگشت خانه و به مادرش گفت
مي آيد قصه را مي گويد .»
.پيرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست
حالا بيا قصه ات را تعريف آن » آنيزهاي دختر پادشاه به پيرزن گفتند .»
الان پسرم مي آيد و براتان تعريف مي آند
» پيرزن گفت .»
.و آچل را صدا زد
آچل آمد شروع آرد به نقل آنچه ديده بود. گفت و گفت و همين آه رسيد به آنجا آه پرندة آبي در ميان چهل
.
پرنده بود, دختر پادشاه غش آرد و افتاد زمين
به دختر پادشاه چي گفتي آه غش آرد؟ » آنيزها گفتند »
و آچل را تا مي خورد زدند و بيرونش آردند
. بعد به صورت دختر گلاب پاشيدند و شانه هاش را ماليدند تا
آچل آجا رفت؟ » حالش جا آمد. دختر همين آه چشم باز آرد به دور و برش نظر انداخت و گفت »
خيالتان راحت باشد
. آتكش زديم و انداختيمش بيرون » گفتند .»
برويد زود پيداش آنيد و بياوريدش اينجا
» دختر پادشاه گفت .»
.آنيزها رفتند, آچل را پيدا آردند و آوردند
بگو ببينم بعد چه شد » دختر به آچل گفت .»
ديگر نمي گويم
. مي ترسم باز غش آني و اين ها بريزند سرم و بزنند پاك خرد و خميرم آنند » آچل گفت .»
هر بلايي سر من بيايد آاري به اين آچل نداشته باشيد
» دختر به آنيزها گفت .»
به روي چشم
» آنيزها گفتند !»
.آچل هم نشست همة قصه اش را تعريف آرد
مي تواني من را به آن باغ ببري؟ » دختر پرسيد »
اگر شترها برگردند
, بله » آچل جواب داد .»
برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بيا خبرم آن
» دختر گفت .»
آچل رفت سر آوچه ايستاد و همين آه شترها از دور پيداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر
بجنب آه شترها آمدند
» پادشاه گفت .»
دختر دويد بيرون و هر آدام سوار شتري شدند
. شترها رفتند تا به در باغ رسيدند. در خود به خود باز شد و
.
شترها رفتند تو
آچل دختر را جايي پنهان آرد و منتظر ماندند. آمي بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرندة آبي
خدايا! صاحب اين النگو را » هم مثل دفعة قبل نمازش را آه خواند دست هايش را رو به آسمان برد و گفت
زود برسان .»
اگر صاحب النگو را بيارم
, به من چي مي دهي؟ » آچل از جايي آه پنهان شده بود بيرون جست. گفت »
از مال دنيا بي نيازت مي آنم
» پسر گفت .»
آچل دختر را صدا زد
. همين آه دختر و پسر يكديگر را ديدند هر دو از شوق ديدار بيهوش شدند و افتادند
.
زمين. آچل گلاب به روشان پاشيد و حالشان را جا آورد
من تو را به زني مي گيرم. اما اين چهل تا پرنده عاشق من هستند و بايد خيل مواظب باشيم از » پسر گفت
اين قضيه بويي نبرند والا تو را زنده نمي گذارند .»
برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران
» و به آچل يك آيسة طلا داد و گفت .»
.مدتي گذشت و دختر پادشاه آبستن شد
وقتي بچه به دنيا بيايد گريه زاري راه مي اندازد و پرنده ها از ته و توي ماجرا » روزي از روزها پسر گفت
باخبر مي شوند. آن وقت هم تو را مي آشند و هم بچه را .»
چي آار بايد بكنيم؟
» دختر گفت »
فردا با هم راه مي افتيم
. من پرواز آنان و تو پاي پياده. رو ديوار هر خانه اي آه نشستم تو در » پسر گفت
همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم .»
روز بعد
, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو ديوار خانه اي نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. آنيز
شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم » آمد دم در. دختر گفت .»
زن غريبه اي آمده دم در مي گويد شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند
» آنيز رفت به خانم خانه گفت
روزي اينجا بمانم .»
الهي داغ به دلت بنشيند آه باز من را به ياد حسن يوسف انداختي و داغم را
» خانم آه بلندي آشيد و گفت
تازه آردي! برو بگو بيايد تو .»
.آنيز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاريكي جا داد
چند روزي آه گذشت دختر پادشاه بچه اي به دنيا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به آنيز گفت
شب برو پيش او بخواب؛ چون زائو را نبايد تنها گذاشت ».»
هما جان
» آنيز پيش زائو خوابيده بود آه شنيد آسي به شيشة پنجره زد و گفت ».
بفرما؛ تاج سرم
» دختر جواب داد !»
«؟ شاه ولي در چه حال است »
« خوابيده؛ تاج سرم !»
«؟ مادرآم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش آرد »
نه؛ تاج سرم
» دختر جواب داد !»
.آسي آه پشت پنجره بود ديگر چيزي نگفت و گذاشت رفت
ديشب چيز عجيبي ديدم » همين آه صبح شد آنيز پيش خانمش رفت و گفت .»
هر چه ديده و شنيده اي بگو
» زن گفت .»
.آنيز هم هر چه را آه ديده و شنيده بود تعريف آرد
غلط نگفته باشم پسرم حسن يوسف برگشته. امشب خودم مي روم پهلوي زائو مي خوابم تا » زن گفت
مطمئن شوم .»
بعد
, براي زائو غذاي خوبي پخت. بچه را تر و خشك آرد. لحاف و تشكش را عوض آرد و شب رفت پهلوش
.
خوابيد
هما جان » نصف شب ديد آسي از پنجره آمد تو و يواش گفت !»
« بفرما؛ تاج سرم !»
«؟ شاه ولي در چه حال است »
« خوابيده؛ تاج سرم !»
«؟ مادرآم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش آرد »
« بله, تاج سرم !»
ديگر نمي گذارم از پيشم بروي
. » پسر مي خواست برگردد آه مادرش بلند شد. دستش را محكم گرفت و گفت
تو حسن يوسف من هستي .»
مادرجان
! نمي توانم اينجا بمانم » حسن يوسف گفت .»
چرا نمي تواني؟
» مادرش گفت »
چهل تا پرنده عاشق من هستند
. از همان موقعي آه دايه من را زمين گذاشت من را برده » حسن يوسف گفت
اند و به هر دري آه مي زنم رهايم نمي آنند .»
چه آار بايد بكنيم آه دست از سرت بردارند و نجات پيدا آني؟
» مادرش گفت »
بده تو حياط خانه مان تنور بزرگي بسازند و در يك طرفش راه فراري بگذارند
. آن وقت من با » پسر گفت
پرنده ها بگو مگو راه مي اندازم و آخر سر مي گويم از دست آن ها خودم را آتش مي زنم. آن ها مي گويند
نه, مزن. من مي گويم نه, حتماً اين آار را مي آنم و پرواز مي آنم مي آيم اينجا, خودم را مي اندازم تو تنور
و از راه فرارش در مي روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش مي زنند و خاآستر مي شوند .»
.مادر حسن يوسف دستور داد تنور بزرگي ساختند. در يك طرفش را فراري گذاشتند و تنور را آتش آردند
ديگر از دستتان خسته شده ام و مي خواهم خودم را بزنم به آتش » حسن يوسف به پرنده ها گفت .»
نه
! اين آار را نكن » پرنده ها گفتند .»
مرگ براي من شيرين تر از اين زندگي است
. حتماً اين آار را مي آنم » حسن يوسف گفت .»
اگر چنين آاري بكني ما هم خودمان را آتش مي زنيم
» پرنده ها گفتند .»
حسن يوسف به حرف پرنده ها اعتنايي نكرد
. به هوا پريد و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به
.
دنبالش پر آشيدند و سايه به سايه اش پرواز آردند
حسن يوسف خودش را به تنور رساند و يكراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به
.
هواي او خودشان را به آتش زدند و خاآستر شدند
حسن يوسف پيرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز جشن راه
.
انداختند و در خانه ها شمع روشن آردند
همان طور آه آن ها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد
پايان